#سرگذشت_سخت_افسانه
#پارت_دوم
#عشقم_دخترام
افسانه هستم ۳۰ ساله از استان کرمان
سال کنکورم بود که پدربزرگم به خانه ما آمد و به مادرم گفت افسانه را برای علی که پسر دایی ام بود در نظر گرفتیم کنکور تمام شد نامزد میکنن مادرم هم از خداش بود که من عروس دایی بشم خودم هم بدم نمی یومد از این زندگی راحت بشم و با علی ازدواج کنم اما ته دلم دلشوره مادرم را داشتم، هر وقت علی را میدیدم خجالت می کشیدم اونم بهم لبخند میزد و این یک عشق رو در دل من به وجود آورده بود و در دلم رویای ازدواج با علی را میدیدم حتی چند بار خواب اورادیدم ، روزها گذشت و من با روحیه کمی که ناشی ازدعواهای پدر و مادر بود درس میخوندم تا بهترین دانشگاه و رشته قبول بشم اما خیلی افت کرده بودم چون متوجه شده بودم بابام به شیشه اعتیاد پیدا کرده و مادرم از من پنهان میکرد تا لطمه روحی نخورم حتی گاهی در نماز مرگپدرم را از خدا میخواستم واقعا هیچ درکی از کلمه پدر نداشتم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد