┄━•●❥
#پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_شصت_و_چهارم
موهای ژولیده ام را مرتب کردم و زیر مقنعه پنهان. چادر اطو شده ام را روی سر گذاشتم و آماده رفتن شدم. آنقدر از ترس سوز و سرما به جان جانان جانم، لباس پوشانده ام که به قول علی، بچه چند روزه شبیه بچه شش ماهه شده، از بس که بقچه پیچش کرده ام. صدای ممتد بوق ماشین علی، دیر کردنم را یادآور می شود. گل پسرم را توی کریر می گذارم و راهی دانشگاه می شویم، برای کار اداری باید به دانشگاه مراجعه می کردم. هر چه مادر و بی بی اصرار کردند پسرم را پیششان بگذارم قبول نکردم. گوش های تیزم شنیدند که مادر با عصبانیت زیر لب گفت: «دختره لجباز از اولم مرغش یه پا داشت!» راست می گفت مادر لجاجت های من تمامی نداشت.
جلوی درب دانشگاه که رسیدم باز خاطرات جلوی چشمانم جولان دادند. باز فرزام و فرزام و فرزام... جلوی بارش چشمانم را گرفتم، قرار نبود کسی اشک هایم را ببیند. علی با کلی اصرار و تمنا گل پسرم را توی ماشین نگه داشت. بسم الله گفتم و از ماشین پیاده شدم. خدا خدا می کردم چشمم به بعضی از بچه ها نیفتد، حوصله کل کل های بچه گانه را نداشتم. گوش شیطان کر تا نیمه های حیاط دانشگاه اثری از آشنا نبود، خوشحال شدم، ادامه راهم را پیش گرفتم. یک لحظه سمت در ورودی ساختمان چشمانم به جمال سارینا و دوستش روشن شد. بر شیطان لعنت فرستادم، گوش هایش جای کر شدن، سمعک به گوش گذاشته و دو شیفته به کار افتاده بودند. خواستم ندید بگیرمش اما نمی شد. به یک سلام بسنده کردم. با ناز و کرشمه جواب داد: «علیک سلام حاج خانوم، تقبل الله» خواستم بی مکث به راهم ادامه دهم که سد راهم شد، موهای افشانش را زیر مقنعه جابه جا کرد و گفت: «صبر کن ببینم خانوم خوشگله، کجا در میری. راحت شدی با ورد و جادو شوهر بدبختتو خام کردی فرستادیش تو دل دشمن! تو چرا شبیه جادوگرا می مونی؟ اون از عشق و عاشقی با چادر چاقچور، اینم از این!»
"عشق! چادر! اصلا تو چه می فهمی عین، شین، قاف را..! هوس را با عشق اشتباه گرفته ای و با سرعت غیرمجاز برای خودت می تازی! کاش دور برگردان را می دیدی تا اینقدر بیراهه نمی رفتی! اصلا تو چه می دانی از خاک! از خاکی شدن و درک حس زیبای مشکی آرام را..."
خواستم خاموش بمانم و جواب ابلهان را با سکوت بدم، یکم قدم برداشتم که صدای نیشخندی مرا به عقب برگرداند، دوست سارینا همانطور که با آدامس در دهانش تق تق صدا در می آورد گفت: «می گفتن بابای فرزام خیلی پولدار که! پس چی شد؟ همش کشک بود؟ واسه خاطر پول راهیش کردی؟! وای وای وای.»
"پول! آخ که چه راحت جگر می سوزانید! شماها چه می فهمید غیرت و مردانگی یعنی چه! شماها از تعصب می دانید، کلمه امنیت به گوش مبارکتان خورده؟! چقدر عاجزید از درک تک تک این کلمات و مفهوم عمیقشان، پس بمانید درکج فهمی و بی عقلیتان..!"
دوست های بی مغز تر از سارینا یکی یکی دورمان جمع شدند. سالاری با صدای کت و کلفتش رو به جمع گفت: «خدایی من موندم، اینجور آدما چطور دلشون میاد زن و بچه و عزیزاشونو ول کنن برن، آخه آدم انقدر بی رحم!»
"بی رحم! به فرزام من می گویی بی رحم! تو چه می فهمی معنی از خود گذشتی را! اصلا تو معنای شجاعت را می دانی که اینجا رجزخوانی می کنی اگر مردی بسم الله... وسط میدان رجز بخوان نه با تته پته وسط جمع دختران سانتال مانتال!"
قادری پوزخندی زنان گفت: «کیه که ندونه اینا برا چی میرن سوریه!»
"برای چی! تو که می دانی بگو برای چه؟ ناموس می دانی یعنی چه؟ عشق به عمه سادات می دانی یعنی چه؟ اصلا عشق آسمانی به گوشتت خورده؟! به گمانم سمعک لازمی آقا..!"
حرف های بی سروته شان تمامی نداشت، می توانستم جواب تک تک شان را بدهم و دهان به دهانشان شوم، حسابشان را کف دستشان بگذرام اما این جماعت حرف حساب حالیشان نبود، یک گوششان در بود و دیگری دروازه. اینها خودشان را به خواب زده بودند و بیداری ممکن نبود.
عزم رفتن کردم که سارینا سمتم هجوم آورد، طعنه ای به پهلویم زد و مجدد تکه ای را نثارم کرد، یک آن تعادلم را از دست دادم، کم مانده بود چادرم از سر بیفتد و پخش زمین شود، شکر خدا سمیرا از پشت آمد و به دادم رسید. صورتم گر گرفت، دیگر خون به مغزم نرسید؛ نمی دانم چرا اما دیگر نتوانستم این کار آخر سارینا را یی جواب بگذارم و او را سرجایش ننشانم. یک آن دستم بی اختیار بالا رفت و روی گونه سارینا جا خوش کرد، انگشتانم به لرزش درآمده بودند، سیلی محکمی را به صورت منفورترین آدم جمع خواباندم و صدای همهمه و پچ پچ بچه ها براه شد. سارینا مثل لبو سرخ شده بود، تنش مثل بید می لرزید و مانند یک آتشفشان در حال فوران بود. قبل اینکه حرفی بزند و کاری انجام دهد ترجیح دادم جمع نفرت انگیز را ترک کنم، با صلابت قدم برداشتم و از صحنه مضحکانه ای که براه انداخته بودند دور شدم. ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
@shayestegan98