┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_پنجاه_و_پنجم
صدای ونگ ونگ در گوشم می پیچد، این صدا تمامی ندارد. انگار این کودک معصوم با زبان بی زبانی می گوید مرا در آغوش بگیر، من از وجود توام. من به تو نیاز دارم. سه روز از آمدنش به این دنیای فانی می گذرد، سه روز از آغوش مادرانه ام محرومش کرده ام، سه روز شیرخشک مهمان گلوی خشکش گشته، سه شبانه و روز بی تابی می کند. من را می خواهد اما من نمی توانم بغلش کنم. نمی توانم بوسه بارانش کنم. نمی توانم به او شیر بدهم. من می خواهم اما نمی توانم...
جملات مادر مدام در ذهنم رژه می رود: «این بچه چه گناهی داره؟ داره پرپر می زنه دختر... از کی تا حالا تو اینقدر بی رحم شدی فاطمه؟! مگه تو یزیدی آخه؟ به خداوندی خدا اگه دیوونه بازیاتو نذاری کنار، شیرمو حلالت نمی کنم!» شیر حلالی که سالها قبل وارد گلویم شده بود در چند قدمی حرام شدن قرار داشت. شیری که سه روز از طفل شیرخواره ام دریغ کرده ام! نکند من هم با شمر و یزید نسبتی داشتم؟ آنها به طفل شش ماهه رباب رحم نکردند و من به طفل شیرخوار خودم!
صدای جیک جیک پرندگان مرا به دنیای بیرون از پنجره سوق می دهد. عین جنازه روی تخت افتاده ام، به پهلوی چپ بر می گردم تا چشمانم محو تماشای درختان شود و گوش هایم را شش دانگ به جیک جیک پرندگان بسپارم. اما باز صدای ونگ ونگ بر صدای پرندگان پیشی می گیرد. خان جان هم انگار سمعک هایش را گم کرده، خودش نمی شنود و فکر می کند دیگران هم گوششان شنوا نیست. بلند بلند داد می زند جوری که پرده گوشم در معرض پارگی قرار می گیرد «مادر انقدر سنگدل میشه آخه؟ این بچه شیر مادرشو می خواد. بوی مادرشو... لالایی مادرشو... دخترجون بیا پایین این بچه گناه داره...» سنگدل تر از یزید من بودم! من می خواهم، اما... اما نمی توانم...
چشمم به سینی مسی روی میز کناری می افتد. سوپ توی کاسه سفالی خودنمایی می کند، گل محمدی و نعنا روی لیوان دوغ شناورند و بوی پلو خورشت قیمه آدمی را مست می کند اما من نه تنها میلی به خوردنشان ندارم، حتی مثل قدیم تمایلی به ناخونک زدن هم ندارم.
ونگ، ونگ..! صدا بلند و بلند تر می شود. ونگ ونگ اش تمامی ندارد. شیر خشکش را که حتمی خورده، جایش هم صدرصد عوض شده، همین دیشب هم حمامش کرده اند. مادربزرگ ها هم که لی لی به لالایش می گذارند، دیگر این بچه از دار دنیا چه می خواهد؟! چه کم و کسری دارد؟ طفل سه روزه هم اینقدر پرتوقع می شود؟!
مادر فرزام هم به دیگران می پیوندد «فرزام چپ می رفت، راست میومد می گفت فاطمه اله و بله... خانومه، مهربونه، فداکاره! کجای دنیا اسم مادری که گریه سوزناک بچه اش روش تاثیری نداره، از شیر و آغوشش محرومش کرده رو می ذارن مهربون..!»
فرزام... آه فرزام... فرزام اگر بود و حال من را می دید چه می کرد؟!
نوزاد خودش را می کشد. از بس گریه کرده، صدایش گرفته. اگر آدم بزرگ بود با مخلوط شیر و عسل یا دمنوش و هزاران چیز دیگر گلویش را نرم می کردند و صدایش را باز... اما گلوی این طفل سه روزه را چگونه درمانش کنند؟!
صدای لالایی بی بی در گوشم طنین انداز می شود. «لالالالا گل قالی، بابات رفته که جاش خالی»
بابات رفته... بابات رفته...
«لالالالا گل نازی، بابات رفته به سربازی»
بابات رفته... بابات رفته...
«لالالالا گل نعنا، بابات رفته شدم تنها»
بابات رفته... بابات رفته... بی بی تنها... منم تنها... توام..!
«لالالالا گل خاشخاش، بابات رفته خدا همراش»
بعد از چهل روز خشکی چشمانم، بغض گلویم می شکند و راه مسدود شده باز می شود و سیل به راه می افتد.
«لالالالا گل پسته، بابات بار سفر بسته»
بابات رفته... قرار نبود بماند، ماندنی نبود.
«لالالالا گل کیش میش، بابات رفته مکن تشویش»
بابات رفته... اما هست..! مادرت هست... اما نیست!
یک آن فرزام جلوی چشمانم ظاهر می شود. نکند دچار توهم شده ام. چشمانم را به هم می مالم، نه خودش است. فرزام من! کسی که عشق شیرین را با او تجربه کردم. اخم بین ابروهایش گره افکنده. با دلخوری به چشمانم زل زده... پتو را کنار می زنم، به هر جان کندی از روی تخت بر می خیزم. تلو تلو خوران سمت کمد چوبی محل استقرار فرزام می روم. زل می زنم به چشمانش... هنوز هم چشمانش بوی دلخوری می دهند. دستانم را به سمتش دراز می کنم تا من را مهمان آغوش گرمش کند اما فرزام سرش را پایین می اندازد! وا می روم و یکدفعه غیبش می زند! خاک عالم بر سرم. فرزام از دست من دلگیر است.
هق هق گریه هایم تا آسمان هفتم بالا می رود. ندایی در درونم فریاد می زند او کم و کسری دارد... او مادرش را می خواهد.. مادر؟! چه واژه آشنایی... مادر... مادر یعنی فاطمه... یعنی من! چه زود مادر شدم! سرمشق جدیدم واژه مادری بود. میم مثل مادر... ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
🌸🍃 @shayestegan98
┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_پنجاه_و_ششم
چشم هایم به سرخی نشسته، صورتم خیس باران شده، تمام تنم عرق کرده، سرم گیج می رود و نای راه رفتن ندارم اما صدای طفل سه روزه ام آتش به جگرم می زند. پله ها را آهسته آهسته پایین می روم. اطرافیان از دیدنم با این حال و احوال پریشان و آشفته، شوکه می شوند. موهای آشفته بازارم را کنار می زنم، با دست اشک هایم را از روی گونه پاک می کنم. مادر تندی جلو می آید و دستم را می گیرد، کمکم می کند تا چند قدم باقی مانده را محکم تر بردارم. خان جان دنبال اسپند دود کن می گرد، مادر فرزام قربان صدقه ام می رود. صدای گریه اینبار بیخ گوشم است، دو دستم را قاب صورتش می کنم. بی اختیار می شوم و یک قطره از اشک چشم هایم روی گونه اش می چکد. بی بی گل نساء طفل را به آغوشم می سپارد و سراغ پخت کاچی می رود. نگاهم قفل چهره معصوم اش می شود، بوسه بارانش می کنم. بوی طفل مستم می کند. دل بی قرارم آرام می شود. این طفل فرزند من است، یادگار فرزام... سفت تر بغلش می کنم. وای چقدر لذت بخش است مادر بودن... مادری کردن... لب های کوچکش مثل ماهی باز و بسته می شود، طفل شیرخوارم تشنه هست. تشنه شیر مادر...
کودک بی قرارم در آغوشم آرام می گیرد. به کمک مادر توی اتاق می رویم. مادر فرزام گهواره را کنار تختم جای می دهد. اینبار بالاجبار از آغوشم جدایش می کنم تا راحت تر بخوابد. با دست راستم دست کوچکش را درستانم می گیرم و با انگشت دست چپم روی گونه اش را نوازش می کنم. گویی کسی کنار تختش ایستاده، سرم را بالا می آورم. خدای من باز هم فرزام! اینباره برق چشمانش خبر از شادی می دهد، غم رخت بر بسته و شادی مهمان دلش شده. انگشت اشاره اش پلاک سوخته توی گردنم را نشانه می گیرد. انگار همین دیروز بود، پسر مارک دار دانشگاه، برادر لاکچری، شد پاره تنم! خاطرات گذشته به ذهنم هجوم می آورند؛ انگار مرور خاطرات، مشق شب عشق باشد. فلش بک می زنم به ۶ماه بعد از شب وصال...
| آسمان صاف تا کمی قسمتی ابریست. حلقه وصال در انگشت دست چپم می درخشد. صاحب خانه ای مهربان در قلب من حضور یافته که جزو صاحب خانه های نایاب است. من و فرزام قرار است تا ابد بیخ ریش هم بمانیم، اینها رویا نیست و من بیدار بیدارم. فرزام از مرد رویاهای من هم جلوتر زده، می ترسم اینهمه مهربانی و آقا بودنش بیش از حد لوسم کند و رو دل کنم. علی تا خلق و خوی خوش فرزام را می بیند می گوید: «اینهمه مهربونی واسه یه مرد نوبره والا! چشم مادرش روشن...» اما فرزام هیچ سرعت غیرمجاز و هشداری را در این مسیر پیدا نمی کند، می گوید مومن باید اینگونه باشد، مرد باید با همسرش اینطور رفتار کند. جمعه ها دستپخت فرزام را نوش جان می کنم، نمی گذارد دست به سیاه و سفید بزنم. کد بانویی برای خودش بوده و من بی خبر! زندگی روی خوشش را برایمان به نمایش گذاشته و من روزی هزاران بار خدا را شاکرم.
خیلی ها بیخ گوشم خوانده بودند، بعد از ازدواج درس خواندن محال است، کتاب ها را می بوسم و کنج خانه می گذارم! ولی کذب محض بود و من مصمم تر از قبل سرکلاس حاضر می شدم. علارغم میل باطنی ام با سارینا هم کلاسی شده ام. چند وقتی می شد که آقای پورامین در کلاس و محوطه دانشگاه دور و بر سارینا مثل پروانه نمی چرخید. گروه سه مخ هم بیکار ننشسته و جلسه اضطراری را برای این امر تشکیل دادند. سمیرا تند و تند تایپ می کرد. دلم برای انگشتانی که بی گناه نصیب او شده بودند می سوخت، از بس از زبان بسته ها کار می کشید و دردشان می آمد. سمیرا نوشته اش را ارسال کرد: «رابطه آقای پور امین و سارینا شکرآب شده...» هنوز چند صباحی از زیر یک سقف رفتنشان نمی گذشت و همین باعث شده بود که هضمش برایم سخت باشد. اطلاعات مرجان بیشتر بود «متاسفانه آبشون تو یه جوی نمیره. از همون ماه اول دعوا دارن. شوهر سارینا همه جا رو پر کرده که سارینا زن زندگی نیست. توی دانشگاهم چو افتاده که سارینا چشم و گوشش می جنبه!» دیدن پی ام مرجان برآشفته ام کرد، تندی نوشتم: «استغفرالله. این یه کلاغ چهل کلاغا چیه... یعنی چی این حرفا. از تو بعید بود مرجان!» مرجان تایپ کرد: «ببخشید خب. بعدشم تقصیر من چیه. همه می گن!» با حرص نوشتم: «همه بگن. به ما چه.» سمیرا تایپ کرد «خب حالا. تو چرا جوش آوردی!» استیکر خداحافظی را ارسال کردم و گوشی را روی میز رها کردم.
این حرف ها به دور از انسانیت بود و ممکن بود تهمت باشد و غیبت ما هم چاشنی اش، از طرفی دلم مثل سیرو سرکه به جوش افتاده بود! اگر خدای ناکرده این حرف درست باشد، چشم و گوش سارینا دنبال چه کسی می توانست باشد! فرزام! نه... نه... خدا نکند. افکار پوچ و احمقانه را دور می ریزم و سراغ پخت دم پختک، غذای مورد علاقه فرزام می روم.| ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است.
🌸🍃 @shayestegan98
┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_پنجاه_و_هفتم
فرزام اینروزها بشدت مشغول است. بکوب درس می خواند، بیشتر از قبل بسیج می رود و سراغ یک سری کارهایی که من سر درنمی آورم یا سرگرم کارنیمه وقتش است. اما هیچکدام از این مشغله ها باعث کم گذاشتن وقت برای من نمی شود. برنامه ریزی اش حرف ندارد و یک جا بند نمی شود. کم می شود فرزام را در حال استراحت یافت. اینروزها کمی لاغر شده و خواهرهای دوقلو دستپخت من را عامل اصلی این امر می دانند برعکس فریبا خواهر بزرگشان، اینها دست از خواهر شوهربازی های بچگانه برنمی دارند. مهدخت توی مراسم پاگشا، مدام بیخ گوشم پچ پچ می کرد: «زیاد به این دوقلوها رو نده ها، سوارت میشن. معلومه از اون خواهرشوهرای مارموزن!» دست روی لب هایش گذاشتم و هیس گویان او را به سکوت دعوت کردم و از ادامه صحبت هایش منع کردم. می خواستم زندگی کنم، آنهم با صلح و آرامش، نه دعوا و جدل. زندگی دو روزه دنیا ارزش این خاله زنک بازی ها را نداشت. دلم نمی خواست به خاطر این موضوع پیش پا افتاده، خم به ابروی جان جانانم بیفتد.
.
.
گوش هایم را به استاد قرض داده بودم و چشم هایم را به فرزام که ردیف جلو سمت دیوار نشسته بود. حرف های بچه ها یک لحظه رهایم نمی کرد. چارچشمی فرزام را می پاییدم تا مبادا چشمی جز من به لنز چشمانش بیفتد. ترس به جانم افتاده بود و فرزام بی خبر بود از پریشان حالی ام که حاصل پچ پچ های درگوشی بچه های دانشگاه بود. فرزام قرار بود تایم آخر را سر کلاس نماند و زودتر سرکار برود، خدا خدا می کردم تا فرزام برود و دلم آرام بگیرد. بالاخره موعد رفتن فرزام فرا می رسد یا علی گویان از پیشم می رود و به امان خدا می سپارمش. نفس عمیقی می کشم و دنبال بچه ها می گردم، هر چه چشم گرداندم، پیداشان نیست، آب شده اند و رفته اند توی زمین! توی حیاط چشم چرخاندم، یک دفعه چشمانم چیزی را دیدند که یک آن آرزو کردم کاش کور بودم و این صحنه را نمی دیدم!
سارینا جلوی راه فرزام را سد کرده و نیشش تابناگوش باز است. میکاپ روی چهره اش، کار یکی دو ساعت نیست؛ سرخ آب، سفید آب سارینا از ده فرسخی مشخص است. به قول خان جان کلی رنگ و روغن روی صورتش مالیده! باد موهای هفت رنگش را به رقص درآورده... فرزام چندین بار با اشاره به ساعت مچی اش، از دست رفتن زمان را یادآوری می کند. اما سارینا عین خیالش نیست و به صحبت هایش ادامه می دهد. سنگ پای قزوین پیش او درس پس می دهد. با خودم دو دو تا چهار تا کردم پیششان بروم یا نه. در آخر واژه دو حرفی نه پیروز شد و پاهایم میخکوب زمین. دلم می خواست سیلی محکمی روی گونه سارینا فرود می آوردم تا عمر دارد یادش بماند با عشق دیگری کاری نداشته باشد، حیف که جراتش را نداشتم.
بی آنکه فکر کلاس بعدی باشم، راه خانه را درپیش گرفتم. به اتاق خواب پناه بردم و بی آنکه حتی چادرم را در بیاورم پشت در چمباتمه زدم. در دلم هر چه بدوبیراه مودبانه بود نثار سارینا کردم. مدام خود خوری می کردم. هزار فکر و خیال احمقانه در ذهنم رژه می رفت. آنقدر با خودم کلنجار رفتم که در آخر اشک های بی امانم مثل ابربهاری جاری شد. سرم را که روی زانوهایم قفل شده بود، سوا کردم. نگاهم روی قاب عکس دو نفره مان حک شد. لبخند شیرین فرزام و برق چشمانش، لبخند روی لب هایم آورد و دلم را قرص کرد. هیچکس نمی تواست فرزام را از من بگیرد. فرزام بادآورده نبود که با یک نسیم راه کج کند و به بیراهه رود. به قول پدرم، فرزام یک مرد واقعی بود؛ محال بود عشوه های زنانه، نگاه های آلوده به زهر شیطانی سارینا، به این راحتی ها فرزام را از راه بدر کند. منتها باز سوالی مثل خوره به جانم می افتد. سارینا با جان جانان من چکار دارد؟! زلیخا در پی یوسف! مبادا نقشه ای در سر بپروراند و نمایشنامه را به اجرا بگذارد! کاش خود فرزام پرده از این ماجرا بردارد تا کنجکاوی من ارضا شود و سارینا برای همیشه از ذهنم پاک شود. ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
@shayestegan98
┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_پنجاه_و_هشتم
سراغ کمد مشترک می روم. لباس فیروزه ای رنگم، را به تن می کنم سپس سمت میز دراور می روم و کمی برای دلبرم تیشان فیشان می کنم. جلوی موهایم را اطو می کشم و به سمت راست صورتم می ریزم. لاک فیروزه ای رنگم از وقتی لباسم را دیده، خود را به این در و آن در می زند تا روی ناخن هایم به نمایش در بیاید. چشمک هایش را بی جواب نمی گذارم و ناخن هایم را از لاک بی نصیب نمی گذارم. خودآرایی برای جان جانان به اتمام می رسد. بوی غذا کل خانه را برداشته، توی آشپزخانه سرک می کشم مبادا میز شاعرانه ام چیزی کم و کسری داشته باشد. مردک چشمانم روی میز زوم می شود، شمع ها در انتظار روشن شدن به سر می برند. سرویس آرکوپال با طرح گل ریز صورتی آماده پذیرایی هستند. دوغ ترش و ترشی خان جان و سالاد اندونزی برای معده مبارک دلبری می کنند. بوی غذا مستم کرده و دعوای روده بزرگه با روده کوچیکه آغاز گشته... صدای قفل کلید در به دعوایشان خاتمه می دهد.
فرزام طبق عادت خستگی را پشت در خانه جا گذاشته و با چهره بشاش وارد خانه می شود و یک شاخه گل رز صورتی در دست چپش دارد. پاهایم میخکوب کف آشپزخانه شده بودند و هر چه اصرار می کردم تکان نمی خوردند. به پیشواز نرفتن فرزام غیرممکن بود اما امشب ممکن شده بود. بالاخره صدای فرزام درآمد: «سلام. خانوم خونه. خانوم خانوما. هستی و نمی آیی به استقبال! نکنه دستت بنده؟!» صدایم در گلو خفه شده بود و در نمی آمد. سارینا جلوی چشمانم ویراژ می رفت و پی کارش نمی رفت. تا دل دستور رفتن پیش فرزام را صادر کند، فرزام روبرویم ظاهر شد «عه اینجایی که. چرا جواب نمی دی. بفرمایید. تقدیم با عین شین قاف!» لنز چشمانش، برق چشمانم را به کار انداخت. گل را بو کردم و مجدد زل زدم به چشمانش و گفتم: «سلام نیمه ی جانم! خداقوت. تندی لباساتو عوض کن. میز در انتظار میزبانیست.» با لبخند ملیحش پاسخ داد «چشم عزیزم. راستی چه جذاب تر شدی امشب.» چشمکی حواله ام کرد، لب هایم مثل همان روزهای اول گل انداخت. فرزام این ماهی... از آب زلال تر... هر چه سارینا چشمش دنبال فرزام بدود، چشم فرزام من پی گناه نمی دود. پس حیف است شب به این خوبی را بی خود و بی جهت به کام هردویمان زهر کنم.
.
.
اخبار شبانگاهی از هر کجای عالم خبر برای پخش کردن داشت. در دلم گفتم کاش از اتفاقی که امروز در دانشگاه رخ داده هم خبری می داد! کدبانو گری فرزام امشب گل کرده، گل محمدی روی چای خوش رنگ شناور است، کیک فرزام پز هم کنارش چشمک می زند. دستانش را دور گردنم حلقه می کند و سر صحبت را باز می کند: «امروز چه حالی شدی؟» با تعجب گفتم: «یعنی چی! متوجه منظورت نمی شم.» نیم نگاهی به من انداخت: «یه حسی بهم می گه امروز توی حیاط سارینا رو دیدی که با من صحبت می کرد.» خودم را به ندانستن زدم «سارینا! کی، کجا؟» شانه هایش را بالا انداخت «آها باشه. خب ندیدی شکرخدا. پس هیچی.» تندی گفتم: «عه فرزام. لوس نشو تروخدا. دارم می میرم از کنجکاوی.» صدای قهقه اش گوش هایم را کر کرد. با حالت التماس گفتم: «فرزام اذیت نکن. بگو دیگو.» نگاهم قفل نگاهش شد. فرزام رو به من گفت: «روز عروسی هم بهت گفتم. به هیچ وجه من الوجوه نگران نباش. هیچکس نمی تونه قاپ منو بدزده و از چنگت دربیاره. پس نترس.» اخمی کردم و گفتم: «اعتماد به سقفت منو کشته.» خندید و گفت: «جدای از شوخی. ایشون به بنده مراجعه کردند که توی یکی دو درسی که به مشکل برخوردن کمکشون کنم.»
_خب خب.
+هیچی دیگه منم گفتم بدون اجازه فاطمه خانوم آب نمی خورم!
_بی مزه؛، بگو چی گفتی.
+گفتم نمی تونم. همین و تمام!
_احسنت.
+الان خوشحالی؟
_بعله چه جورم.
+خب حالا بفرما این چایی لب سوز، لب دوز، دیشلمه رو بخور تا از دهن نیفتاده.
_چشم دلبر من.
خداروشکر پروژه سارینا باز نشده به اتمام رسید. ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
@shayestegan98
┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_پنجاه_و_نهم
دستان کوچک و نرمش از کف دستانم لیز خورد، صدای گریه و صورت مثل لبو قرمز شده اش خبر از خراب کاری می داد. جلدی از روی تخت برمی خیزم و دست به کار می شوم. تروتمیز که شد، لبخند ملیحی روی لب های ظریفش نقش بست؛ لبخند کوتاهش دلم را برد. در همین مدت کوتاه، مهرش بیشتر از قبل به دلم افتاده، انگار سالهاست عاشقش هستم. شیرش را که خورد، مجدد خوابش برد. فرزام هم تا سرش را روی متکا می گذاشت خوابش می برد، همیشه به سر بر بالین گذاشتن و آسوده به خواب رفتنش غبطه می خوردم. حال پسرمان مانند پدرش است. آه! پدر... مجدد به عقب برمی گردم...
|فرزام از خوشحالی سر از پا نمی شناخت. هدیه حاج حیدر را می بوسید و روی چشمانش می گذاشت. مدام نوای کربلا کربلا ما داریم می آئیم را می خواند. در دلمان غوغایی به پا شده بود، هیچکدام کربلا را ندیده بودیم و حال حاج حیدر به مناسبت تولد فرزام ترتیب این سفر خاطره انگیز را برایمان داده بود. همان سفری که ذکر لب همه در وصفش این بود " کربلا یه چیز دیگه اس. تا نبینی نمی فهمی چی میگم"
سومین روز سفر، مصادف شده بود با تولد فرزام. من و فرزام از کاروان جدا شدیم و در بین الحرمین ماندیم. آسمان از سر شب بنای ناسازگاری گذاشته بود، از ستاره های چشمک زن خبری نبود؛ ابرها خشمگین تر از شب های قبل بودند. فرزام با صوت دلنشین دعای کمیل را خواند. دعا و اشک و دلدادگی مان که به پایان رسید. فرزام بی مقدمه گفت: «شب تولدمه، نمی خوای بهم کادو بدی؟» نگاهی به دلدار کردم و گفتم: «تو جون بخواه.»
_جونت سلامت عزیزم. اما من یه چیز دیگه می خوام!
+چی مثلا؟
_مثلا دل به دلم بدی.
+من که قبلا دل به دلت دادم آقا...
_دوباره دل به دلم بده خانوم.
+چیکار کنم اونوقت؟
_یادته قبل محرم شدنمون چی بهت گفتم؟
"دلم هری ریخت. با اینکه خیلی پیشتر از اینها حدس می زدم که آماده رفتن باشد، باز خود را به آن راه می زدم. زمان رفتنش زودتر از آنچیزی که قبل ازدواج فکر می کردم در حال رخ دادن بود. چه زود رسید فصل رفتن!"
با صدای لرزان گفتم: «به این زودی وقتش رسید؟ ما هنوز تازه عروس دومادیم!
_وقتشه... تازه یکم دیرم شده، از اخبار خبر داری که خانومم.
+فرزام من بدون تو می میرم!
_زبونتو گاز بگیر دختر خوب. سفرقندهار که نمیرم. در رفت و آمدم.
+خیلیا رفتن و برنگشتن!
_خوش بسعادتشون. اما خیلیام رفتن و برگشتن.
"فرزام بیخ گوشم حرف می زد، اما گوش هایم دیگر شنوای حرف هایش نبودند. نگاهم را به آسمان دوختم. ابرها کمی اینور و آنور رفتند و در آخر آسمان دلش ترکید و قطرارت زلال باران، زمین را سیراب کرد. همان زمینی که یک روز بی آب شده بود برای پاره تن فاطمه! همان زمینی که بی وفایی را در حق پسر علی تمام کرد. همان زمینی که در آن زمان، همه ی دارو ندار زینب را تشنه لب سر بریدند! زینب! صبر! دختر پهلوی شکسته صبور! فرزام می خواست به یاری زینب به پا خیزد اما من می خواستم پای بند زمینش کنم! مدتی در سکوت سپری شد. در دنیای دیگری سیر می کردم، فرزام بوسه ای به گوشه ی چادرم زد و گفت: «به حرمت بارون توی بین الحرمین، به حرمت چادر خاکی پهلو شکسته، به حرمت شهید تشنه لب، به حرمت دست های بریده عباس، راضی باش به رفتنم، بزار با دل خوش برم. شیعه مولا غیرتش برنمی داره که ناموس حسین بی کس و تنها میون دشمن بمونه! حادثه کرب و بلا نباید تکرار بشه.»
صدای العطش، العطش به گوشم می رسید، صدای زجه ها و ناله ها... صدای شیحه اسبان، صدای فریاد زمخت نانجیبان، بوی معجر و خیمه های سوخته... بوی خاک..! باز هم خاک..! اینجا..! کربلا، زیر شر شر باران، چه کسی نوای العطش سر داده بود! من روی یک نقطه از زمین نشسته بودم و روحم به سالیان دور در همین نقطه سفر کرده بود. یک سو تن های بی سر را می دیدم و یک سو زینبی که حسین از دست داده و بی علمدار لشکر شده، در حال التیام و تسلی دادن است.
بغض وامانده در گلویم شکست و چشمانم بیصدا باریدند. زل زدم به حرم و گفتم:
_وقتشه؟
+آره جونم وقتشه!
_برگشتیم تهران، خودم برات شال و کلاه می بافم. می گن اونجا هوا خیلی سرده...
+الهی من تصدقت. داری می لرزی زیر بارون.
پالتوی خاکستری اش را درآورد و روی دوش هایم انداخت.
_زود به زود بهم زنگ می زنیا، باشه؟
+تمام سعیمو می کنم.
_یعنی اونجا بهتون غذای خوب میدن؟
+آره چرا که نه.
_نکنه همش کنسروی باشه، معده درد بگیری!
+نگران نباش، بادمجون بم آفت نداره.
اشک هایم بیشتر و بیشتر شدند. فرزام هم پا به پای من گریه می کرد و شانه های مردانه اش به لرزش درآمد. همه مردم به این طرف و آنطرف می دویدند تا سرپناهی بیابند از این بارانی که بی وقفه می بارید. یکی دو نفر از مردان عرب جمله هایی را خطاب به ما می گفتند و رد می شدند که هیچ کدامشان را متوجه نمی شدم. ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
@shayestegan98
┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_شصت
نگاهم را به چشمان بارانی فرزام دوختم، هیچوقت فرزام را اینطور ندیده بودم. از شدت شوق اینگونه اشک می ریخت یا بی قراری زود هنگام من او را بهم ریخته بود؟! اما نه! از شدت شوق بود. مانده بودم فرزام چگونه بی خیال زمین و زمینیان شده است. عشق آسمانی چقدر زیبا در درونش نهفته بود که او را اینچنین بی تاب آسمان کرده بود. چطور آدمی انقدر راحت بی خیال حب دنیا می شود، پا روی نفس خود می گذارد و به جهاد در راه خدا می رود؟!
هر پسری جای فرزام بود لابد با آنهمه ثروت حاج حیدر، عشق و حال دنیا را می کرد! به جای سرکار رفتن، در لاکچری ترین ویلای دنیا پا روی پا می انداخت و مشت مشت پسته می خورد! سفر به آنتالیا و... خوراک ماهانه اش میشد. لباس های مارک دارش بیشتر و بیشتر میشد، با ماشین های شاسی بلند در خیابان های بالای شهر تهران دور دور می کرد و شانه هایش را بالا می انداخت، بی خیال عالم میشد و خود را به دل خطر راه نمی داد. فرزام خیلی قبل تر از اینها دل از مال دنیا کنده بود و ساده زیستی را سرمشق زندگی اش قرار داده بود، می خواست دل به خاک بزند و خاکی تر از قبل شود. نمی دانم شاید اگر خدا هادی هدایتگر و محمد را سر راهش قرار نمی داد فرزام هم میشد جزو آن دسته از آدمهایی که ورد زبانشان شده بود: "سوریه به ما مربوط نمیشه! مدافعان حرم برای پول میرن!"
نمی دانم در آن لحظه در دل فرزام چه گذشت. چه حرف ها که بین او و مولا رد و بدل نشد که فرزام اینگونه بی تابانه زیر شرشر باران مثل ابربهاری می گریست و یک دم آرام نمی شد. حس و حال فرزام غبطه خوردنی بود و حالا حالاها نصیب هرکسی نمی شد.
.
.
می خواستم ماجرای رفتن فرزام را از مادرم پنهان کنم و برای نبودنش بهانه تراشی کنم اما نشدنی بود. از یک طرف فرزام پایش را در یک کفش کرده بود که بدون حلالیت گرفتن عزم رفتن نمی کند، از طرفی به قول علی، مگر می شد مادر را پیچاند! گفتن به مادر همانا و شروع شدن بحث و گریه هم همانا... صدای گریه هایش تا آسمان هفتم خدا بالا می رفت. پدر را خطاب داد و گفت: «همش تقصیرتوئه. چرا به من نگفتی؟ مگه من می ذاشتم این ازدواج سر بگیره. طفلی خواهرم می گفت یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست ها، من باورم نمی شد! نگو این پسر دختر دسته گلم رو خام کرده، چشم و گوشش رو بسته. آخه تو رو چه به جنگ بچه. بشین به زن و زندگیت برس.» یکدفعه سرش گیج رفت و پخش زمین شد، هول و ولا به جانم افتاد. پاهایم توان یاری کردن نداشتند و زبان قاصر شده بود از گفتن حتی یک کلمه! مادر به کمک علی روی مبل نشست. پدر آب قند به دست کنار مادر آمد و گفت: «یه قلپ از این بخور. چیکار می کنی آخه با خودت! یه دقه آروم بگیر خانوم.» مادر نگاه شماتت بارش را حواله من کرد و گفت: «چطوری آروم بگیرم آخه... چطوری؟!»
نمی فهمیدم این همه بحث و جدل از برای چه بود! یکی دیگر از جان خودش مایه گذاشته بود و مادر من این وسط به عجز و ناله افتاده بود! می دانستم که مادر است و هزار آرزو برای دلبندنش، مادر است و یک دنیا تشویش و دل نگرانی برای دردانه هایش. اما حرف تلخ نسبت به فرزام برایم قابل هضم نبود.
علی که تا آن لحظه سکوت اختیار کرده بود کلافه شد و از جایش بلند شد، چند قدمی دور سالن راه رفت و سپس رو به مادر گفت: «مادر من یه جور حرف می زنی انگار فرزام جنایت کرده! مهم فاطمه ست که قبول کرده. می دونم نگرانی اما این حرف ها خوبیت نداره.» مادر یکریز ادامه می داد، طاقتم به طاق آمد و نتواتستم زبان به دهان بگیرم. «مامان چطور می تونی در مورد دامادت اینطوری حرف بزنی. حرفی هست، زخم زبونی هست من باید بشنوم، خطاب به من باید باشه. اون آدم منم نه فرزام! دوست ندارم هیچکس راجب فرزام اینطوری حرف بزنه. هیچکس!» مادر هاج و واج مانده بود، علی روی پله ها نشست و دست در گروی موهایش برد. پدر آب قند را روی میز رها کرد، از جایش بلند شد، سرش را به نشانه تاسف تکان داد و به اتاقش پناه برد.
بی معطلی چادر و کیفم را از روی میز برداشتم و با گریه راه افتادم، ناگهان صدای مادر مرا در وسط حیاط میخکوب کرد "فاطمه!" دلم هری ریخت. یعنی باز هم حرف تلخ دیگری باقی مانده بود! سمت مادر برگشتم. به در شیشه ای تکیه داده بود، هنوز هم اخم لابه لای چهره اش پیدا بود. میشد بغض را در صدایش جستجو کرد و لرزش را در کلامش حس کرد؛ مهربانی و نگرانی مادرانه را در چشمان پر از مهرش دید. «نرو. زنگ بزن فرزام بیاد.» با گوشه ی روسری اشک هایم را کنار زدم و گفتم: «الهی من فدات مامان قشنگم، چشم.»
دل و زبان مادر با هم اختلاف نظر داشتند و همین ها باعث میشد مادر کمی بدخلق به نظر برسد. بماند که بعضی ها راه نفوذ به زبان مادر را خوب بلد بودند و تا می توانستند پرش می کردند. ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
@shayestegan98
┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_شصت_و_یکم
گل پسرم با خیال تخت خوابیده، از ترس هرازگاهی بدنش را چک می کنم ببینم سینه اش می تپد، صورتم را به دهانش نزدیک می کنم تا نفس کشیدنش را حس کنم. خیالم که از جانب او راحت می شود سمت کمد چوبی روانه می شوم. بالاخره بعد کلی کلنجار رفتن در کمد را باز می کنم، چشمانم به لباس های فرزام می افتد. بوی تن فرزام از توی لباس ها به مشامم می رسد. بی اختیار اشک هایم سرازیر می شود. چشمم به لباسی که آخرین بار تنش بود می افتد. پیراهن چارخانه آبی، همانی که بی بی برای تولدش خریده بود. چقدر این پیراهن را دوست داشت. به دیوار تکیه می زنم، پیراهن را بغل می کنم و به هق هق می افتم. مشق شب عشق امشب تمامی ندارد، تک تک لحظات رفتنش از جلوی چشمانم عبور می کند. جانم به جانش بند بود، عجب آدمی هستم که هنوز نفس می کشم.
|فرزام هر طوری که بود حاج حیدر و مادرش را راضی کرد. وقت رفتن فرا رسیده بود، هر بار که فرزام عزم رفتن می کرد، همگی دور هم جمع می شدیم و به خواسته فرزام از خانه بی بی راهیش می کردیم. هر بار که می رفت گویی تکه ای از جانم می رفت. به چشمانم دستور داده بودم بی اجازه سرازیر نشوند. جلوی دیگران نم دار نشوند. تا وقتی لنز چشمانم فرزام را می بینند، بی اختیار نشوند. با کلی دعا و صلوات راهی اش می کردیم. بار اول سخت گذشت. هیچکس نفهمید چگونه بی فرزام نفس کشیدم و دم نزدم. بار دوم و سوم هم سخت بود، در واقع همیشه نبود فرزام سخت بود، اما دیگر جلز و ولز قبل تر ها را نداشتم، از اینکه چرا رفت و... اعتقاد فرزام و همت و استقامتش در این راهی که در پیش گرفته بود برایم غرور آفرین بود.
.
.
جلوی میز آینه و شمعدان خریدمان می ایستم و خود را برانداز می کنم، لبخند روی لب هایم می نشیند؛ نگاهم را از چشم هایم می گیرم، آرام روی شکمم دست می کشم. عضو جدید خانواده مان مرا غافلگیر کرده. سر و شکلم کمی تغییر کرده، یعنی فرزام مرا ببیند چه واکنشی نشان می دهد؟ اول قربان صدقه من می رود یا عضو جدید؟! به محض هوس کردن ویارونه، کفش آهنین به پا می کند نیمه های شب دنبالش برود یا نه؟ اصلا فرزام باشد، نفسش باشد، بوی تنش باشد بیخیال ویارونه و حسادت های آبکی...
صدای جیک جیک پرندگان مرا به سمت بالکن می کشاند، مادر فرزام برایم پلوخورشت قیمه فرستاده بود، کمی از دانه های برنج مانده از ظهر را روی نرده های بالکن می ریزم. با صدای تلفن جلدی سمت پذیرایی برمی گردم، حتمی فرزام است. صدای تالاپ تولوپ قلبم بلند می شود. صدای جان جانان را که می شنوم بال در می آورم.
_سلام.
+فرزام، فرزام جونم خوبی؟
_جواب سلام واجبه ها، چرا هول کردی.
+سلام عزیز دلم. کجایی تو؟ چند روزه منتظر تماستم.
_دسترسی به تلفن نبود. الانم به محض اینکه چشمام به جمال تلفن روشن شد، زنگ زدم صدای شما رو بشنوم و انرژی بگیرم. خوبی شما؟
+الحمدالله. خوبم . همه خوبن. فرزام خودت خوبی؟ سالمی؟
_پ ن پ ناقصم!
+زبونتو گاز بگیر اه!
_خودت میگی خب.
+فرزام؟
_بله.
+جونم تبدیل شد به بله!
_می دونی که نمی تونم.
+آها تنها نیستی؟
_آره. اون بله ها رو شما همون چیزی که دوست داری بشنو.
+چشم.
_چشمت بی بلا. خب چی می خواستی بگی؟
+من غذام زیاد شده، یکمم وزنم رفته بالا.
_از دست شما خانوما. حساس نشو!فک کردم چی می خوای بگی.
+آخه مدام دلم خوردنی های خوشمزه و هله هوله می خواد.
خوردنی های غیرمجاز بدجور چشمک می زدند، دست دراز کردم تا ویارونه لواشک و آلوچه ای که علی از فرحزاد برایم خریده بود را بخورم که فرزام بی مکث گفت: «ببین نمی خوریا. گفته باشم. همینطوریش اوضاع معده ات خرابه، دوباره درد میاد سراغت»
"ای بابا! بچه زرنگ دانشگاه اولا کوفتم کردی، دوما چرا نمی گیری خب!"
داد زدم: "فرزام"
_یکم یواش تر، پرده گوشم پاره شد.
+کم هوش کی بودی تو!
خندید و با خنده هایش جانی دوباره گرفتم و دلم برایش غنج رفت «من ویار دارم! من مامان شدم تو بابا! افتاد پدر دوست داشتنی؟» منتظر واکنش فرزام بودم اما چند لحظه ای صدای فرزام نیامد. یک لحظه فک کردم تماس قطع شده. صدایش زدم: «فرزام، فرزام هنوز پشت خطی؟» با صدای لرزان گفت: «واقعا! راست میگی؟» بله کشداری تحویلش دادم، مجدد صدایش به گوشم نرسید و یکدفعه صدای "خدایا شکرت" در گوشم پیچید. خاک پیش رویش بود و سجده بر خاک زده و شاکر این نعمت زیبا شده بود. کلی ذوق کرد و مدام سفارش می کرد حواسم به مراقبت های لازمه باشد. صدایم در آمد «هیچی نشده هوو دارم شدم. کم سفارش کن دیگه» مجدد خندید و دلم برایش رفت...|
فکر می کردم فرزام با شنیدن این خبر، دل از آنجا بکند و حرف از برگشتن بزند اما دریغ از یک کلام فعل آمدن! دریغ از یک لحظه لرزیدن دلش برای برگشتن! فرزام از همان ابتدا هم زمینی نبود که حالا حضور بچه بتواند پایبندش کند. ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف @ghaf_313
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
@shayestegan98
┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_شصت_و_دوم
سه روز تا آمدن فرزام باقی مانده بود. به همراه مادر پیش شوکت خانم، خیاط خانوادگی مان رفتیم تا لباس حاملگی ام را پرو کنم. همه لباس هایم تنگ شده بودند و کار به دوخت و دوز خیاط زبر دستمان رسیده بود که سه سوته برش بزند و تحویلم دهد. موهایم اجازه رنگ شدن نداشتند و تبدیل به رنگ هایی بلوند و طلایی که گاهی بشدت دل زننده بودند، نشد. هر چند که فرزام رنگ موهای خودم را دوست داشت و می گفت: «رنگهای شیمیایی نزن به سرت، ضرر داره! موندم خانوما اینهمه رنگ می ذارند چطور یه بار حنا نمی ذارند!» می خندیدم و می گفتم: «حنا! آخه الان جز مادربزرگا کسی میاد حنا بزاره!»
کل خانه را طفلی مادر و علی تروتمیز کردند و با یک گردگیری جانانه خانه را برق انداختند، نگذاشتند من دست به سیاه و سفید بزنم. علی مدام قربان صدقه فسقلی دنیا نیامده می رفت و گاهی هم لج مرا در می آورد. مادر چپ می رفت، راست می آمد سراغ هوس ویارونه را می گرفت. گاهی که پرسشش بی جواب می ماند، حس می کرد توی رودربایسی مانده ام، آنقدر چپ چپ نگاهم می کرد که بالاجبار چیزی را به زبان می آوردم تا فکر نکند چیزی بر دلم مانده و نمی خواهم آنها را به زحمت بیندازم.
روز موعود فرا رسید، از مادر خواستم تا تنهایم بگذارد تا خودم با عشق برای فرزام غذا بپزم. هر چه گفت بماند غذا را بار بگذارد بعد برود قبول نکردم، دست هایش را به نشانه تسلیم بالا آورد و آماده رفتن شد. فرزام عاشق زرشک پلو با مرغ و کتلت بود. سریع دست بکار شدم. هر چند که مخالف دو نوع غذا پختن بود، اما دلم می خواست برایش سنگ تمام بگذارم. مگر چقدر قرار بود کنارم بماند که از خوردنی های خوشمزه محرومش کنم. سرخ کردن مرغ ها همانا، عق زدن هم همانا... به بوی سرخ کردنی ها حساس شده بودم و این مدت مادر توی خانه خودشان اینکارها را انجام می داد و برایم می آورد. هود را روشن کردم، پنجرها و در تراس را باز گذاشتم. شال را دور دهان و بینی ام پیچیدم تا کمتر بو به مشامم بخورد و تا دانه آخر کتلت را برای عشق جان بپزم. به هر جان کندنی آشپزی به اتمام رسید اما برای جان جانان این کارها که چیزی نبود!
نوبت به پوشیدن لباس نو و دست به سرو صورت کشیدن رسید. ناخن هایم رنگی رنگی شدند شبیه جوجه رنگی های بچگی، فرزام ببیند کلی به این دیوانگی هایم می خندد. بی معطلی سراغ افزودنی های مجاز برای آراستن خود برای دلبر رفتم. دستم سمت موهایم هدایت شدند تا بافت موها را از سر بگیرند اما یک آن دست هایم شل شدند، بافت موها وقتی که فرزام هست، به عهده اوست؛ پس بافت بی بافت! نگاهی به سرورویم انداختم و چشمکی را نصیب خودم کردم و دست مریزاد دختر را از زبان خودم به خودم گفتم.
دسته گل یاس را توی گلدان شیشه ای وسط میز گذاشته ام، مدام دور و بر میز می پلکم، هر بار یک جابه جایی انجام می دهم که اصلا نیازی به آن نیست. فرزام کمی دیر کرده و دلشوره به جانم افتاده و من هم به جان ظروف جهیزیه ام افتاده ام. طبق صحبت هایمان باید یک ساعت پیش می رسید اما هنوز اثری از فرزام نیست. آسمان هم از نبود فرزام کنار من خشمگین شده و دست از رعد و برق بر نمی دارد. رعد و برق گاهی شبیه گربه هایی است که دم حجله کشته می شود و گاهی شبیه هارت و پورت های تو خالی! اینبار جنسش از نوع اول است و بعد اتمام باراش تند نصیب زمین می شود و مردم کوچه خیابان غافلگیر. خدای من! فرزام کلاه به سر هست یا نه! لباس گرم به تن دارد یا نه؟ کجا مانده این مرد!
شروع می کنم به حرف زدن با عضو جدیدمان که همدم روز و شب های من است. < می بینی تروخدا باباتو، نمی گه زن پا به ماه تو این رعدو برق خونه تک و تنها مونده، زودی برم پیش مبادا بترسه! نمی گه برم زودی ببینمش، دلم لک زده براش! نمی گه زودی برم ببینم فسقلیمون دختره یا پسر! لابد رفته اول پدر و مادرشو ببینه بعد بیاد سراغ من و تو! شایدم رفته سراغ بی بی. نیمچه لبخندی می زنم و می گویم اوا خاک عالم! یه وقت این حرفا روت تاثیر نذاره ها عزیز مادر! اصلانشم بره... حق داره، پدر مادرشن. بابات یه پارچه آقاست، اگه توام مثل بابات بشی که دنیا برام گلستون میشه. هر جا که رفته عیبی نداره، اما بیاد دیگه... خیلی دیر کرده، می دونی که دلم تنگه براش. کلی حرف دارم باهاش. دلم لک زده برا شنیدن اسمم از روی لباش، دلم لک زده برا شنیدن صداش، دلم لک زده برا قربون صدقه رفتناش، دلم لک زده برا غیرتی شدنش، دلم لک زده برا الکی اخم کردناش، دلم خب دله دیگه... طاقتش طاق شده...>
کم مانده بود اشک های دم مشکم به روی گونه هایم فرود بیایند که صدای زنگ در، فرمان ایست را برای چشمانم صادر کرد. ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
@shayestegan98
┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_شصت_و_سوم
فرزام با یک بغل گل رزصورتی و یک عالمه کادو وارد شد. هاج و واج تا چند دقیقه به چشمانش خیره ماندم. زیر چشمانش کمی گود افتاده بود، کمی نحیف شده و لباس هایش مثل همیشه خاکی بود. لبخندش حال دل مشوشم را آرام کرد. گل ها را به دستم داد تا خواستم خم شوم و بند پوتین هایش را مثل سابق دو تایی باز کنیم، مانع شد و بوسه اش را روی دستانم نشاند.
طفلی فرزام به سفارش مادرش کلی چیز میز برای من و فسقلی جانمان خریده بود. با دیدن هر کدامشان مثل بچه ها بالا و پایین می پریدم و کلی ذوق می کردم. فرزام گفت: «یه وقت فکر نکنی همش سفارش مادرمه ها، خودم حواسم بهتون بوده و هست.»
"آخ فرزام. ای جان من. بگو خواهد بود! همش که نمی شود از گذشته و حال بگویی. کمی از آینده بگو. کمی از زمان آینده در جملاتت استفاده کن. بزار دل خوش باشم به بودن همیشگی ات."
گفتم: «چقدر خوبه حواست بهمون هست، چقدر خوبه که هوامونو داری، چقدر خوبه که دارمت... چقدر خوبه که هستی... همیشه باش فرزام!» فرزام با صدای بم مردانه اش گفت: « چی فک کردی خانومم. من تا ابد بیخ ریشتون هستم، تا ابد حواسم بهتون هست، مطمئن باش. حالا چه عمودی بمونم و چه افقی بشم، بازم حواسم بهتون هست!» تندی گفتم: «عه فرزام. زبونتو گاز بگیر. افقی چیه آخه!» با خنده گفت: « دختر خوبی باش» با اخم رویم را برگرداندم و سکوت اختیار کردم.
فرزام تمام مدتی را که کنارمان می ماند، سنگ تمام می گذاشت. نمی گذاشت آب توی دلم تکان بخورد. کارهایی را که دوست داشتم را از بر بود و مو به مو بی آنکه بگویم انجام می داد. مثلا نیمه شب ها دست مرا می گرفت، از خانه بیرون می رفتیم و مرا مهمان آب زرشک و آب انار می کرد. دقیقا همان پیراهنی را که من رنگش را دوست داشتم اما خودش دوست نداشت را به تن می کرد! مثل یک گوینده خوش صدا، هر شب بلند بلند برایم قسمتی از یک رمان را می خواند. کنار من لب به آبگوشت نمی زد، هر چه می گفتم من دوست ندارم تو چرا خودت را از غذای محبوبت محروم می کنی، حرف گوش نمی کرد! نمی دانم شبیه فرزام در دنیا چند نفر می توانست باشد، آدمی اینقدر با اخلاق و با ایمان، اینقدر متعهد و فداکار، اینقدر دلسوز و مهربان..! نمی دانم کجای دنیا سر سوزنی کار خوب کرده بودم که خدا اینطور برایم سنگ تمام گذاشته بود.
.
.
صدای هق هق من بی بی را به اتاق کشاند. چادر گلدار به سر، سراسیمه وارد شد و کنارم نشست. سرم را روی شانه های نحیف اش گذاشتم. بی بی با همان تسبیحی که در دست داشت، سرم را نوازش کرد و گفت: «الهی من تصدقت، گریه کن، گریه کن سبک شی دخترم. گریه کن عزیزکم.»
صدای موذن از گلبانگ مسجد برخاست، بی بی گفت: «پاشو یه آبی به سروصورتت بزن. یکم ذکر بگو بذار آروم بشی. یکم حرف بزن. با اون بالایی درد و دل کن، مثل من که محمدم سنگ صبورمه توام با فرزام حرف بزن، اینطوری غمباد می گیریا... محکم باش، تو دیگه الان یه مادری. وظیفه مادری روی دوشته، باید سربلند بیرون بیایی. همونطور که تو و ما به فرزام افتخار می کنیم. فرزامم به تو افتخار می کنه. پس یاعلی بگو و بلند شو.»
بی بی... بی بی... تو چه مسکن خوبی برای درد ها هستی... تو و محمد و این خانه مرا به یاد خاطرات بودن فرزام در این خانه می اندازند و شماها مرا پابند این خانه کرده اید. چه خوب که مادر گذاشت بعد فرزام پیش تو بمانم. در همان اتاقی که یک زمانی فرزام نفس می کشید، نفس بکشم. در اتاق محمدت که راز و نیاز می کرد، راز و نیاز کنم. چه خوب که پلاک سوخته محمدت کنار تختم به یادگار مانده...
کم کم چشم هایم گرم شده بودند که بخواب روند اما صدایی مانع از بستن پلک هایم شد. صدای خروس همسایه بی بی گل نساء مرا یاد خروس همسایه خانه پدری می انداخت. پاهایم بی اختیار سمت پنجره راه افتادند. گوشه پنجره را باز کردم، خروس همسایه از اینور حیاط به آن ور حیاط رژه می رفت و سکوت اختیار نمی کرد. لبخندی به لب آوردم و چشم به گلدان های دور حوض دوختم. خنکای باد صورتم را نوازش می کرد. هوای پاک و دل انگیز جانی دوباره به ریه هایم دادند. از ترس اینکه باد و سرما به جان پسرم نفوذ کند و هنوز هیچی نشده، سرما خوردگی مهمان جسم کوچک اش شود، پنجره را بستم. باید مراقب یادگار جان جانانم باشم. مراقب جان جانان جانم... ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
@shayestegan98
┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_شصت_و_چهارم
موهای ژولیده ام را مرتب کردم و زیر مقنعه پنهان. چادر اطو شده ام را روی سر گذاشتم و آماده رفتن شدم. آنقدر از ترس سوز و سرما به جان جانان جانم، لباس پوشانده ام که به قول علی، بچه چند روزه شبیه بچه شش ماهه شده، از بس که بقچه پیچش کرده ام. صدای ممتد بوق ماشین علی، دیر کردنم را یادآور می شود. گل پسرم را توی کریر می گذارم و راهی دانشگاه می شویم، برای کار اداری باید به دانشگاه مراجعه می کردم. هر چه مادر و بی بی اصرار کردند پسرم را پیششان بگذارم قبول نکردم. گوش های تیزم شنیدند که مادر با عصبانیت زیر لب گفت: «دختره لجباز از اولم مرغش یه پا داشت!» راست می گفت مادر لجاجت های من تمامی نداشت.
جلوی درب دانشگاه که رسیدم باز خاطرات جلوی چشمانم جولان دادند. باز فرزام و فرزام و فرزام... جلوی بارش چشمانم را گرفتم، قرار نبود کسی اشک هایم را ببیند. علی با کلی اصرار و تمنا گل پسرم را توی ماشین نگه داشت. بسم الله گفتم و از ماشین پیاده شدم. خدا خدا می کردم چشمم به بعضی از بچه ها نیفتد، حوصله کل کل های بچه گانه را نداشتم. گوش شیطان کر تا نیمه های حیاط دانشگاه اثری از آشنا نبود، خوشحال شدم، ادامه راهم را پیش گرفتم. یک لحظه سمت در ورودی ساختمان چشمانم به جمال سارینا و دوستش روشن شد. بر شیطان لعنت فرستادم، گوش هایش جای کر شدن، سمعک به گوش گذاشته و دو شیفته به کار افتاده بودند. خواستم ندید بگیرمش اما نمی شد. به یک سلام بسنده کردم. با ناز و کرشمه جواب داد: «علیک سلام حاج خانوم، تقبل الله» خواستم بی مکث به راهم ادامه دهم که سد راهم شد، موهای افشانش را زیر مقنعه جابه جا کرد و گفت: «صبر کن ببینم خانوم خوشگله، کجا در میری. راحت شدی با ورد و جادو شوهر بدبختتو خام کردی فرستادیش تو دل دشمن! تو چرا شبیه جادوگرا می مونی؟ اون از عشق و عاشقی با چادر چاقچور، اینم از این!»
"عشق! چادر! اصلا تو چه می فهمی عین، شین، قاف را..! هوس را با عشق اشتباه گرفته ای و با سرعت غیرمجاز برای خودت می تازی! کاش دور برگردان را می دیدی تا اینقدر بیراهه نمی رفتی! اصلا تو چه می دانی از خاک! از خاکی شدن و درک حس زیبای مشکی آرام را..."
خواستم خاموش بمانم و جواب ابلهان را با سکوت بدم، یکم قدم برداشتم که صدای نیشخندی مرا به عقب برگرداند، دوست سارینا همانطور که با آدامس در دهانش تق تق صدا در می آورد گفت: «می گفتن بابای فرزام خیلی پولدار که! پس چی شد؟ همش کشک بود؟ واسه خاطر پول راهیش کردی؟! وای وای وای.»
"پول! آخ که چه راحت جگر می سوزانید! شماها چه می فهمید غیرت و مردانگی یعنی چه! شماها از تعصب می دانید، کلمه امنیت به گوش مبارکتان خورده؟! چقدر عاجزید از درک تک تک این کلمات و مفهوم عمیقشان، پس بمانید درکج فهمی و بی عقلیتان..!"
دوست های بی مغز تر از سارینا یکی یکی دورمان جمع شدند. سالاری با صدای کت و کلفتش رو به جمع گفت: «خدایی من موندم، اینجور آدما چطور دلشون میاد زن و بچه و عزیزاشونو ول کنن برن، آخه آدم انقدر بی رحم!»
"بی رحم! به فرزام من می گویی بی رحم! تو چه می فهمی معنی از خود گذشتی را! اصلا تو معنای شجاعت را می دانی که اینجا رجزخوانی می کنی اگر مردی بسم الله... وسط میدان رجز بخوان نه با تته پته وسط جمع دختران سانتال مانتال!"
قادری پوزخندی زنان گفت: «کیه که ندونه اینا برا چی میرن سوریه!»
"برای چی! تو که می دانی بگو برای چه؟ ناموس می دانی یعنی چه؟ عشق به عمه سادات می دانی یعنی چه؟ اصلا عشق آسمانی به گوشتت خورده؟! به گمانم سمعک لازمی آقا..!"
حرف های بی سروته شان تمامی نداشت، می توانستم جواب تک تک شان را بدهم و دهان به دهانشان شوم، حسابشان را کف دستشان بگذرام اما این جماعت حرف حساب حالیشان نبود، یک گوششان در بود و دیگری دروازه. اینها خودشان را به خواب زده بودند و بیداری ممکن نبود.
عزم رفتن کردم که سارینا سمتم هجوم آورد، طعنه ای به پهلویم زد و مجدد تکه ای را نثارم کرد، یک آن تعادلم را از دست دادم، کم مانده بود چادرم از سر بیفتد و پخش زمین شود، شکر خدا سمیرا از پشت آمد و به دادم رسید. صورتم گر گرفت، دیگر خون به مغزم نرسید؛ نمی دانم چرا اما دیگر نتوانستم این کار آخر سارینا را یی جواب بگذارم و او را سرجایش ننشانم. یک آن دستم بی اختیار بالا رفت و روی گونه سارینا جا خوش کرد، انگشتانم به لرزش درآمده بودند، سیلی محکمی را به صورت منفورترین آدم جمع خواباندم و صدای همهمه و پچ پچ بچه ها براه شد. سارینا مثل لبو سرخ شده بود، تنش مثل بید می لرزید و مانند یک آتشفشان در حال فوران بود. قبل اینکه حرفی بزند و کاری انجام دهد ترجیح دادم جمع نفرت انگیز را ترک کنم، با صلابت قدم برداشتم و از صحنه مضحکانه ای که براه انداخته بودند دور شدم. ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
@shayestegan98
┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_شصت_و_پنجم
هر چه سمیرا و مرجان صدایم کردند برنگشتم، دلم نمی خواست هیچ حرفی در مورد سارینا و دوستانش بشنوم. قدم هایم را تند تر برداشتم، خود را در صندلی پشت ماشین جا کردم و لام تا کام با علی سخنی نگفتم. چشمانش از توی آینه مرا می پایید اما جرات سوال پرسیدن نداشت. جان جانان جانم را سفت و محکم بغل کردم، بودنش آرامم می کرد.
به خانه که رسیدیم نفس راحتی کشیدم. بوی غذای بی بی کل خانه را برداشته بود، سمت آشپزخانه رفتم بی بی کلی تدارک دیده بود، هر کسی جای بی بی بود با آنهمه پادرد و کمر درد، دست به سیاه و سفید نمی زد. پرسیدم: «خبریه بی بی؟» لبخند به لب آورد و چال لپش بین چروک صورتش گم شد: «حاج حیدر و حاج خانوم، خان جان و خان بابا اینا قراره بیان اینجا» بی آنکه چیزی بگویم پله ها را بالا رفتم. به هیچ وجه حوصله جمع را نداشتم. دلم می خواست در خلوت خودم باشم و با یاد فرزام روزم را شب کنم و شبم را روز...
از جلوی در اتاق محمد رد می شدم که دلم دستور توقف به پاهایم را صادر کرد، چند دقیقه ای همانطور خیره به در بسته ماندم، بوی عجیبی به مشامم می رسید. انگار محمد و فرزام هر دو توی این اتاق هستند و مشغول دعا و مناجات. با صدای مادر به خود آمدم: «اومدی عزیزم. بده من این گل پسر رو ببینم» مادر روسری اش را بالای سر بسته بود و مشغول گردگیری اتاق ما بود گفتم: «دستت درد نکنه. خودم جمع می کردم چرا زحمت کشیدی» همانطور که بوسه هایش را روی دست و گونه نوه اش می نشاند جواب داد: «گفتم تا برگردی یکم اینجاها رو مرتب کنم. چرا زود برگشتید؟» ماجرای تلخ رخ داده، لبخند را از روی لب هایم محو کرد «نشد کارمو انجام بدم، موند یه روز دیگه»
_آها. خب یکم استراحت کن. شب مهمون میاد.
+بی بی بهم گفت. چه خبره امشب؟
_هیچی همه قراره دور هم جمع بشیم تا برای این فسقلی اسم بزاریم.
+اسم. بدون فرزام! بدون پدرش...
_فاطمه. فاطمه جونم چند روزه این بچه بدنیا اومده، گناه داره بخدا. دلت نمی خواد براش اسم بذاری. همش بهش میگیم فسقلی، پسر، بچه! اینام شدن اسم آخه!
+بزارید فرزام بیاد آخه. خودشم باشه.
_خودشم هست دیگه. از کجا معلوم همین الان همینجا بالای سر پسرت نباشه؟! کم لجبازی کن فاطمه جان. با اینکارات هم خودتو آزار میدی هم بقیه رو...
ملافه را روی سرم کشیدم تا به بحث خاتمه دهم. بی خوابی دیشب کار دستم داده بود، چشمانم دیگر توان یاری کردن نداشتند، پلک هایم سنگین شدند و به خواب رفتم. آنقدر عمیق به خواب رفته بودم که نه متوجه صدای گریه پسرم شده بودم و نه حضور پدرم که کنار تختش نشسته بود و براش لالایی می خواند. تندی بلند شدم و پاهایم را جمع کردم. _سلام.
+سلام به روی ماهت، چشم عسلی بابا چطوره؟
_خوبم. ببخشید متوجه اومدنتون نشدم.
+دلم نیومد بیدارت کنم. چهره ات خستگی رو داد می زد.
نگاهی به چهره پسرم انداخت و گفت: «اسم این گل پسرو چی می خوای بزاری؟»
"هر موقع بحث اسم پیش می آمد فرزام می گفت: «اگه دختردار شدیم اسمشو بزاریم زهرا، اگرم پسردار شدیم محمد؛ حالا باز هر چی شما بگیدا خانوم خانوما. بالاخره زحماتش با شماست. اما بازم زهرا و محمد!» متکا را سمتش پرتاب می کردم و می گفتم: «عجب! الان هر چی من بگم شد مثلا!» آنوقت صدای قهقه هایش تا آسمان هفتم خدا بالا می رفت و بعدش نکته های نابش را تکرار می کرد. فرزام انگار می دانست که چند وقتی بیشتر در بین ما نیست. توصیه ها و حرف هایش را در وقت مناسب و با آرامش می گفت و من هم گوش جان می سپردم. کتاب های زیادی در زمینه تربیت فرزند خریداری کرده و توی کتابخانه جای خاصی را به آنها اختصاص داده بود."
با صدای ونگ ونگ رشته افکارم پاره شد، آهی کشیدم و نگاهی به چهره طفل چند روزه ام انداختم: «قرار بود اسمشو بزاریم محمد!»
_به به چه اسم قشنگی. پس اسم نوه من میشه محمد. نوه! چه زود پیر شدیما...
+شما که هنوز جوونی پدر خوشتیپم.
_هندونه زیر بغلم نذار دختر. خب مهمونا پایین منتظرن. چیکار کنیم؟
+دلم می خواست فرزام برمی گشت بعد اسمشو می ذاشتیم.
_نمیشه که بچه بی اسم بمونه. مطمئن باش فرزام اینجا پیش شماست. شاید بقیه فکر کنن من خیالاتی شدم اما وقتی که اینجا میام کاملا حضور فرزام رو حس می کنم.
لبخند روی لب هایمان حک شد. پدر راست می گفت اینجا بوی فرزام را می داد، بوی خاک و خاکی شدن...
از جایم بلند شدم تا لباس مناسب به تن کنم و بیشتر از این مهمانها را تنها نگذارم. سمت کمد چوبی رفتم، فرزام باز همانجای همیشگی ایستاده بود، لبخند چهره مردانه گندمگونش را دو چندان جذاب کرده بود، دلم برایش غنج رفت. نگاه سردم پی کارش رفت و برق چشمانم به کار افتاد. خنده فرزام حکایت از رضایتش برای اسم گذاری فرزندمان داشت. دلم قرص شد و با خیال راحت سرو وضع آشفته ام را سامان دادم. ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
@shayestegan98
┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#قسمت_شصت_و_ششم
مراسم اسم گذاری به پایان رسید و اسم محمد بر سر زبان ها افتاد. محمدم غرق خواب ناز است و من در پی مشق شب عشقم... امشب نگاه آخر فرزام مدام جلوی چشمانم می آمد. همیشه اولین و آخرین ها در ذهن و قلب ماندگاری مادام العمر دارند. اولین و آخرین دیدار ما هم استثنا از این ماندگاری نیست. آخرین باری که می رفت مثل یک تکه ماه می درخشید. آخرین بار فقط من بودم و خودش، شب قبل همه در خانه بی بی جمع شده بودیم و فرزام همانجا از همه خداحافظی کرده بود، بگو بخندش طبق معمول به راه بود.
کاسه سفالی را پر آب کردم و چند برگ گل رز در آن انداختم و توی سینی کنار قرآن قرار دادم. دلم بی قرار تر از همیشه بود، تپش قلبم بیش از حد شده بود و کاری از دستم برنمی آمد. بعد کلی حرف زدن باید اجازه رفتنش را صادر می کردم تا دیرش نشود. این بار آخری دلم بهانه گیر شده بود، مدام پاپیچم می شد که نگذارم فرزام پایش را از خانه بیرون بگذارد. می گفت نگهش دارم حتی شده کنج خانه حبسش کنم تا هنگام دنیا آمدن فرزندمان کنارم باشد اما مگر ممکن بود فرزام را با بهانه و بی بهانه نگه داشت! فرزام مرد عمل بود، کاری را شروع می کرد تا آخر سر قول و قرارش می ماند، اهل دبه کردن نبود که حالا بگوید من تا فرزندم دنیا بیاید اسلحه بدست نمی گیرم! خاله بازی که نبود باید مردانه پای عهدش می ایستاد.
ماه های آخر خم شدن برایم ممکن نبود نشستم روی زمین، دستانش را از بند پوتین رها کردم و خودم مشغول گره زدن بندها شدم، محکمتر از همیشه گره زدم. هواشناسی چشمانم خبر از سیل داده و اشک هایم آماده بارش بودند، التماسشان کردم تا وقتی فرزام پایش را از خانه بیرون نگذاشته نبارند تا دل فرزام را آشوب نکنند. فرزام دستانم را گرفت و بوسه هایش را روی دستانم نشاند. دوستت دارم هایش را اینبار غلیظ تر ادا کرد. صدای تپش قلبم آنقدر بالا بود که فرزام هم می شنید، دست چپش را روی قلبم گذاشت و گفت: «آخ که من چقدر عاشق صاحب این قلبم. همیشه بتپ لطفا!» خندید، به روی ماهش لبخند زدم.
_خب خانومم اجازه هست؟
دهانم قفل شده بود و زبان از کار افتاده بود. چند دقیقه ای در سکوت سپری شد و چشمانمان به عشق بازیشان ادامه دادند. نگاهم را از چشمان فرزام گرفتم و به ساعت دوختم، طفلی دیرش شده بود و منتظر کلام من بود. کوله اش را روی دوشش انداخت، دستانم را در دست گرفت؛ لرزش دستانم در میان انگشتانش آرام گرفتند. دلم گرم شد و زبان به سخن افتاد.
_فرزام.
+جان فرزام.
_دوستت دارم مرد من.
+من بیشتر نیمه جانم!
_زود برگرد، ما منتظرتیم.
+چشم. خیلی چشم انتظارتون نمی ذارم.
_فرزام.
+جان فرزام.
_بدقلقی هامو نگاه نکن. بخدا من راضیم. به بی بی زینب سلام منو برسون. جون تو عزیز تر از جون عزیز حضرت زهرا که نیست. برو بسلامت.
گل از گلش شکفت و گفت: «فاطمه جونم سفارشتو به بی بی می کنم. دمت خیلی گرمه. یاعلی!»
_یازهرا!
رفت، دلم من هم دنبالش راه افتاد و بغض وامانده در گلویم ترکید.
.
.
صدای قرآن خواندن بی بی به گوش می رسید، محمدم خواب بود لای در را باز گذاشتم و پیش بی بی رفتم. سرم را روی شانه اش گذاشتم و گوش جان به صوت دلنشین قرآن سپردم. صدای تلفن در این وقت صبح دلشوره به جانمان انداخت. هر دو نگاهی بهم انداختیم، من میخکوب زمین شده بودم، پاهایم توان راه رفتن نداشتند، بی بی سمت تلفن رفت، صدایش آنقدر آهسته بود که چیزی دستگیرم نشد. آرام سمتش حرکت کردم، از کنار دیوار نیم رخش را می دیدم، یک دفعه گوشی از دستش افتاد؛ اشک روی گونه چروکیده اش چکید، نگاهش را به من دوخت و گفت: «چشمت روشن، فرزامت داره میاد!» همانجا کنار دیوار نشستم و آرام گریه کردم. زیر لب گفتم: «شکرخدا فدایی زینب داره میاد، داره میاد..!» پله ها را دوتا یکی بالا دودیم، کنار محمدم نشستم و گفتم: «می بینی تروخدا محمدم! بابات منتظر بود اسمتو بزاریم بعد بیاد لابد ترسید زودتر بیاد حرف حرف من بشه و اسمتو یه چی دیگه بزارم. عجب ناقلاست این بابات. پاشو دیگه پاشو محمدم چقدر می خوابی. باید حمونت کنم، لباس خوشگلایی که با بابات برات خریدیم تنت کنم، باید جفتمون مرتب باشیم. آخه بابات داره میاد.»
┄━•━┄ ┄━•●❥
طبق قرار دلانه من و محمدم به وقت دلتنگی سر مزار پدر شهیدش حاضر می شویم، دلتنگی مان با آمدن اینجا برطرف می شود. محمدم روی قبر پدرش دست و پا می زند، حسی به من می گوید فرزام گاهی برایش شکلک در می آورد و هر از گاهی محمدم را قلقلک می دهد که غش غش می خندد. باران چشم هایم جلوی دیدم را گرفتند، چشمانم تار می بیند اما هنوز هم فرزام را می بینم. صورتش مثل ماه می درخشد و لپ هایشان گل انداخته، چفیه روی دوشش هست و کمی خاک روی موهای مشکی اش نشسته. من اینجا بیصدا می بارم و او مقتدرانه ایستاده و لبخند به لب دارد. پایان! ❥●•━┄
#فاطمه_قاف @ghaf_313
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_
@shayestegan98