eitaa logo
بانوان شایسته
337 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
843 ویدیو
28 فایل
کانال رسمی بانوان شایسته طراز انقلاب اسلامی 🆔 ادمین @shayesteganeenghelab ____________________ زیر نظر قرارگاه کمیته های سعادت وصیانت انقلاب اسلامی مسجد پایه/ محله محور ویژه بانوان
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ┄━•●❥ ❥●•━┄ مراسم اسم گذاری به پایان رسید و اسم محمد بر سر زبان ها افتاد. محمدم غرق خواب ناز است و من در پی مشق شب عشقم... امشب نگاه آخر فرزام مدام جلوی چشمانم می آمد. همیشه اولین و آخرین ها در ذهن و قلب ماندگاری مادام العمر دارند. اولین و آخرین دیدار ما هم استثنا از این ماندگاری نیست. آخرین باری که می رفت مثل یک تکه ماه می درخشید. آخرین بار فقط من بودم و خودش، شب قبل همه در خانه بی بی جمع شده بودیم و فرزام همانجا از همه خداحافظی کرده بود، بگو بخندش طبق معمول به راه بود. کاسه سفالی را پر آب کردم و چند برگ گل رز در آن انداختم و توی سینی کنار قرآن قرار دادم. دلم بی قرار تر از همیشه بود، تپش قلبم بیش از حد شده بود و کاری از دستم برنمی آمد. بعد کلی حرف زدن باید اجازه رفتنش را صادر می کردم تا دیرش نشود. این بار آخری دلم بهانه گیر شده بود، مدام پاپیچم می شد که نگذارم فرزام پایش را از خانه بیرون بگذارد. می گفت نگهش دارم حتی شده کنج خانه حبسش کنم تا هنگام دنیا آمدن فرزندمان کنارم باشد اما مگر ممکن بود فرزام را با بهانه و بی بهانه نگه داشت! فرزام مرد عمل بود، کاری را شروع می کرد تا آخر سر قول و قرارش می ماند، اهل دبه کردن نبود که حالا بگوید من تا فرزندم دنیا بیاید اسلحه بدست نمی گیرم! خاله بازی که نبود باید مردانه پای عهدش می ایستاد. ماه های آخر خم شدن برایم ممکن نبود نشستم روی زمین، دستانش را از بند پوتین رها کردم و خودم مشغول گره زدن بندها شدم، محکمتر از همیشه گره زدم. هواشناسی چشمانم خبر از سیل داده و اشک هایم آماده بارش بودند، التماسشان کردم تا وقتی فرزام پایش را از خانه بیرون نگذاشته نبارند تا دل فرزام را آشوب نکنند. فرزام دستانم را گرفت و بوسه هایش را روی دستانم نشاند. دوستت دارم هایش را اینبار غلیظ تر ادا کرد. صدای تپش قلبم آنقدر بالا بود که فرزام هم می شنید، دست چپش را روی قلبم گذاشت و گفت: «آخ که من چقدر عاشق صاحب این قلبم. همیشه بتپ لطفا!» خندید، به روی ماهش لبخند زدم. _خب خانومم اجازه هست؟ دهانم قفل شده بود و زبان از کار افتاده بود. چند دقیقه ای در سکوت سپری شد و چشمانمان به عشق بازیشان ادامه دادند. نگاهم را از چشمان فرزام گرفتم و به ساعت دوختم، طفلی دیرش شده بود و منتظر کلام من بود. کوله اش را روی دوشش انداخت، دستانم را در دست گرفت؛ لرزش دستانم در میان انگشتانش آرام گرفتند. دلم گرم شد و زبان به سخن افتاد. _فرزام. +جان فرزام. _دوستت دارم مرد من. +من بیشتر نیمه جانم! _زود برگرد، ما منتظرتیم. +چشم. خیلی چشم انتظارتون نمی ذارم. _فرزام. +جان فرزام. _بدقلقی هامو نگاه نکن. بخدا من راضیم. به بی بی زینب سلام منو برسون. جون تو عزیز تر از جون عزیز حضرت زهرا که نیست. برو بسلامت. گل از گلش شکفت و گفت: «فاطمه جونم سفارشتو به بی بی می کنم. دمت خیلی گرمه. یاعلی!» _یازهرا! رفت، دلم من هم دنبالش راه افتاد و بغض وامانده در گلویم ترکید. . . صدای قرآن خواندن بی بی به گوش می رسید، محمدم خواب بود لای در را باز گذاشتم و پیش بی بی رفتم. سرم را روی شانه اش گذاشتم و گوش جان به صوت دلنشین قرآن سپردم. صدای تلفن در این وقت صبح دلشوره به جانمان انداخت. هر دو نگاهی بهم انداختیم، من میخکوب زمین شده بودم، پاهایم توان راه رفتن نداشتند، بی بی سمت تلفن رفت، صدایش آنقدر آهسته بود که چیزی دستگیرم نشد. آرام سمتش حرکت کردم، از کنار دیوار نیم رخش را می دیدم، یک دفعه گوشی از دستش افتاد؛ اشک روی گونه چروکیده اش چکید، نگاهش را به من دوخت و گفت: «چشمت روشن، فرزامت داره میاد!» همانجا کنار دیوار نشستم و آرام گریه کردم. زیر لب گفتم: «شکرخدا فدایی زینب داره میاد، داره میاد..!» پله ها را دوتا یکی بالا دودیم، کنار محمدم نشستم و گفتم: «می بینی تروخدا محمدم! بابات منتظر بود اسمتو بزاریم بعد بیاد لابد ترسید زودتر بیاد حرف حرف من بشه و اسمتو یه چی دیگه بزارم. عجب ناقلاست این بابات. پاشو دیگه پاشو محمدم چقدر می خوابی. باید حمونت کنم، لباس خوشگلایی که با بابات برات خریدیم تنت کنم، باید جفتمون مرتب باشیم. آخه بابات داره میاد.» ┄━•━┄‍ ┄━•●❥ طبق قرار دلانه من و محمدم به وقت دلتنگی سر مزار پدر شهیدش حاضر می شویم، دلتنگی مان با آمدن اینجا برطرف می شود. محمدم روی قبر پدرش دست و پا می زند، حسی به من می گوید فرزام گاهی برایش شکلک در می آورد و هر از گاهی محمدم را قلقلک می دهد که غش غش می خندد. باران چشم هایم جلوی دیدم را گرفتند، چشمانم تار می بیند اما هنوز هم فرزام را می بینم. صورتش مثل ماه می درخشد و لپ هایشان گل انداخته، چفیه روی دوشش هست و کمی خاک روی موهای مشکی اش نشسته. من اینجا بیصدا می بارم و او مقتدرانه ایستاده و لبخند به لب دارد.‍‍ پایان! ❥●•━┄ @ghaf_313 @shayestegan98