eitaa logo
بانوان شایسته
335 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
846 ویدیو
28 فایل
کانال رسمی بانوان شایسته طراز انقلاب اسلامی 🆔 ادمین @shayesteganeenghelab ____________________ زیر نظر قرارگاه کمیته های سعادت وصیانت انقلاب اسلامی مسجد پایه/ محله محور ویژه بانوان
مشاهده در ایتا
دانلود
‍┄━•●❥ ❥●•━--- کتاب نیمه باز روی میز رها شده، هر چه چشمک می زد بخوانمش محلش نمی گذارم. انگار با زبان بی زبانی می گفت: <آخر ترم دارم برات!> در آن لحظه زیاده گویی می کرد، دستانم فرود آمدند و کتاب را کت بسته راهی زیر کوسن مبل کردند. به ناچار چشمانم تلویزیون را هدف گرفتند، پای برنامه ای نه چندان جذاب نشستم، چشم هایم که از تماشای برنامه کسل کننده سیر شدند بافت موهایم را از سر گرفتم و خودم را با انواع بافت مو سرگرم کردم. مادر با چهره ای بشاش با میوه های پوست کنده که مانند رنگین کمان توی بشقاب تزیین کرده بود آمد و کنارم نشست. بعد کمی حرف از این در و آن در، ساعت های بیشماری بیخ گوشم شروع کرد به حرف زدن: «قراره برات خواستگار بیاد، یه خانواده با اصل و نصب، همه چی تموم. خودتو برای آخر هفته آماده کن.» پدر خواستار این بود که ندیده رد نکنم، به احترام پدر و مادر نمی توانستم خواستگار سمجی که مانند خروس همسایه بدموقع صدایش در آمده بود را حتی برای بعد امتحانات موکول کنم. زل زدم به نقطه ای نامعلوم... این خواستگار را کجای دلم بگذارم. یک چشمم اشک بود و یک چشمم خون، چطور می توانستم برای کسی غیر از فرزام چای ببرم! چطور می توانستم با کسی جز فرزام حرف از ازدواج و آینده بزنم! چطور می توانستم مهر فرزام را از دلم بیرون کنم و مهر دیگری را در دل جا کنم. گاهی با خود زمزمه می کنم که <شاید... شاید این امر بر من هم مثل مهبد و سارینا ممکن باشد! و شاید گاهی نرسیدن به وصال معشوق جزو قوانین عاشقانه های زمینی باشد... و شاید گاهی عشق یعنی نرسیدن...> اما باز بر می گردم سر خانه اول، روز از نو روزی از نو! . . . امشب دلم عجیب آشوب است، هنوز نتوانستم فرزام را از کنج دلم بیرون کنم. مگر ممکن است مهمانی که حبیب خدا بود و به مرور صاحبخانه شده را از خانه اش بیرون کرد! خدا خدا می کردم خواستگار امشب وقتی از در خانه خود بیرون می آید، کتش لای در گیر کند و پاره شود! یا ماشینش را بد جا پارک کرده باشد و پسر همسایه شان پنچرش کند. اصلا پاهایش قلم شود و به خانه ما باز نشود! با صدای تق تق در، از آه و نفرین برای آن پسر بخت برگشته دست برمی دارم. _عه عه! تو هنوز دراز کش افتادی رو تخت! پاشو دیگه یه ساعت دیگه مهمونا می رسن. +می خوام صد سال سیاه نرسن. _اوا چته تو دختر! پاشو دیگه، زود باش. اگر بیخیال دانشگاه شوم و کل روز را به همین منوال به دراز کشیدن روی تخت ادامه دهم، حتما زخم بستر خواهم گرفت! به زور تکانی به خود می دهم و روی صندلی می نشینم. موهایم ژولیده پولیده شده، چشمانم بین خواب و بیداری بلاتکلیف مانده، گوشواره هایم به هم پیچیده، لب هایم ترک برداشته، قیافه ام شبیه برج زهرمار شده..! هر طبقه از این برج به یک قسمت از چهره ام اختصاص دارد، زوار این طبقه ها کمی تا قسمتی ابری در رفته و باید چاره ای برای این معضل اندیشید تا برج زهرمار به برج شیرین تبدیل شود. دلم... دلم ادا در می آورد، شکلک هایش شبیه شکلک های تلگرام است، هر دقیقه خود را به یکی از آنها تبدیل می کند. خیره می شوم به میز دراور، روی لاک هایم آژیر خطر قرار گرفته تا مبادا جلوی نامحرمی ناخن هایم را جلا دهند. روی تک تک رژهایم ورود ممنوع برای رنگی شدن لب هایم در برابر نامحرم نصب شده، روی ریمل ضدآب برچسب الان وقتش نیست حک شده! از خیر افزودنی های مجاز در مواقع غیرمجاز می گذرم. به ضدآفتاب، کمی کرم و ویتامین لب بسنده می کنم. موهایم را در روسری ابریشمی طرح دارم پنهان می کنم تا جایشان مثل همیشه امن باشد. پیراهن بلند ساده ام را به تن می کنم و چادر گلدار ریز را به سر می اندازم. با هزار فکر و خیال توی سر با گفتن خدایا به امید خودت، راهی آشپزخانه می شوم. ┄━•●❥ ادامه دارد... 🌸🍃 @shayestegan98
‍ ┄━•●❥ ❥●•━┄ قبل از اینکه پاهایم به پله ی نهایی برسد مهمان ها سر رسیدند. روی پله ها ماندم تا رد شوند، جوری که دیده نشوم حرکت کردم، بالاخره پاهایم به زمین سرامیک آشپزخانه باز شد؛ گوشه ای از آشپزخانه طوری که دید نداشته باشد نشستم. نفرین های آبکی من اثری نداشته و مهمان ها سور مور گنده توی پذیرایی نشسته اند، گل گفته و گل می شنفتند. دست روی گوش هایم می گذارم تا صدایی نشنوم اما بی فایده است، در عجبم از اینکه اصلا اثری از صدای شازده داماد نسبتا محترم نیست! شاید هنوز مرا ندیده زبانش بند آمده، وگرنه محال بود نفرین نکرده ام در مورد زبانش بگیرد! صدای خنده ها زخم دلم را بیشتر و بیشتر می کند، دعا دعا می کردم که این خواستگار مورد تایید پدر نباشد اما خنده ها حکایت از رضایت پدر را می رساند. مادر احضارم می کند. دل و روده ام به هم می پیچد، قلبم یاد بازی قدیمی اش می افتد، انگشتانم به لرزش در می آیند؛ نفس عمیقی می کشم و کمی به خود مسلط می شوم. استکان ها یک به یک صف کشیده اند و در انتظار چای به سر می برند، از خجالتشان در می آیم و استکان ها را پر می کنم. ابرهای روی سرم هر کدام با جمله ای پر می شود: «ابر اول: کاشکی یه ورد بلد بودی روی چای داماد می خوندی! ابر دوم: استیکر خنده و گریه را به نمایش گذاشته. ابر سوم امید می دهد، می خندد و با مداد نامرئی جمله ای رویش نوشته می شود "الا بذکرالله تطمئن القلوب". برای عرض تشکر ابر سوم را لایک می کنم، یادآوری اش حرف نداشت. ابرها به کناری می روند و من سه بار زیر لب آیه را تکرار می کنم، دلم قرص می شود و نیمچه لبخندی مهمان لب هایم... چند قدم بر می دارم، به ورودی سالن نزدیک تر می شوم. نیم نگاهی به افراد می اندازم، پشتشان به من است و فرصت دید زدن را دارم. دو زن و دو مرد، آن مرد با موهای سفید پدرش هست و زنی که کنارش نشسته لابد مادرش... اما آن پیر زنی که کنار مرد جوان نشسسته کیست؟! آرام سرفه ای کرده و با بسم الله وارد می شوم. "سلام!" به احترام من از جا برمی خیزند، با تک تک شان مجدد سلام و احوالپرسی می کنم. نوبت به پسر خانواده می رسد، چشمانم چیزی را که می بینند باور نمی کنند! لب هایم از لبخند زدن باز می ایستند، مغزم پشت هم علامت تعجب صادر می کند، قلبم بازیش را ادامه می دهد، دلم... وای دلم چه ادا ها که در نمی آورد..! زل زده ام به چشمانش... مات و مبهوت مانده ام! اینجا... فرزام!!! چشمانم دو دو می زنند، گنجشک های دور سرم زیاد و زیاد تر می شوند، دستانم شل شد و سینی چای کف سرامیک خشک را سیراب می کند! علی به سرعت سمت من می دود و دستم را می گیرد، پدر صندلی برایم می آورد، مادر از طرفی دلواپس من شده و از طرفی نگران حرف درآوردن خواستگارها برای من! من اما هنوز از دور محو تماشای فرزامم! می دیدم که با آن پیرزن درگوشی پچ پچ می کند، یکدفعه با نگرانی که روی صورتش خودنمایی می کند سمت من می آید. صدایش... صدایش در گوشم طنین انداز می شود «می خوایین ببریمشون دکتر؟!» دکتر؟! دکتر به چه کار آید... دوای درد من تویی که با پاهای خودت پا به این خانه گذاشته ای... قدم رنجه کرده ای... با یک لیوان آب قند حالم کمی سرجایش می آید، بی بی گل نساء همان پیرزن کنار فرزام از سیر تا پیاز ماجرا را برایمان تعریف می کند، علی هم ادامه صحبت های بی بی را گرفته و می رسد به روز تولدم! و آن جوان خوش قدوبالا را که خودش باشد معرفی می کند! سالن از خنده های هر دو خانواده پر می شود. بی اختیار زبانم را گاز می گیرم، یاد نفرین های آبکی ام افتادم و دلم گرفت، هر چند از ته دل نبود اما مدام بد و بیراه نثار زبانم می کنم. جز یک بار دیگر نمی توانم به فرزام نگاه کنم، صحبت های دو خانواده گل انداخته و من هنوز در فکر شوک امشب وا مانده ام. عقربه های ساعت به سرعت می گذرند، نوبت خلوت کردن من و فرزام فرا می رسد. حیاط کوچک خانه، محل از قبل تعیین شده از جانب خانواده برای من و خواستگار محترم است. ابتدا من با تعارف فرزام قدم بر می دارم، او هم با اختلاف یک قدم پشت سر من حرکت می کند. ┄━•●❥ ادامه دارد... 🌸🍃 @shayestegan98
‍   ┄━•●❥ ❥●•━┄   روی تخت دراز کشیدم، به پهلوی چپ برگشتم، ستاره های چشمک زن از پنجره اتاقم دیده می شدند. چشمک و نور امشبشان خبر از شادی می داد. هنوز هم باورم نمی شود، امشب فرزام میهمان خانه ما بود، فرزام به اضافه ی پلاک سوخته و تسبیح خاکی! همان علامت سوال هایی که تشنه دانستنشان بودم و لحظه شماری می کردم برای کشف آنها... امشب شخصی مهمان خانه ما بود که صاحبخانه دلم بود و به هر جان کندنی نشد که بیرونش کنم. نه! دلم نیامد بیرونش کنم. حالا تا ابد سند دلم را به نامش امضاء می زنم و هیچکس جز او حق تصرف ندارد! گوشی ام مدام خود را مانند ژله تکان می داد تا ببینمش، نیم خیز شدم و گوشی را چک کردم، سمیرا و مرجان از ماجرای خوستگاری خبر داشتند و از ماجرای فرزام نیز هم و حالا با کلی پیام خواستار جیک و پوک مراسم امشب بودند. به سرم زد که کمی سربه سرشان بگذارم. شروع کردم به تایپ کردن: «خواستگار همونیه که مورد تایید خانواده اس، بچه ها مجبورم جواب بله رو بدم. آخ که چقدر بدبختم من! دارم دیوونه می شم.» سمیرا is tayping: «یعنی چی فاطمه! چی می گی تو. با اون شناختی که من از خانواده ات دارم محاله بخوان بزور جواب بله بدی! یعنی جدی جدی فرزام پر؟!» مرجان is tayping: «فاطمه جونم می خوای من با مامانت حرف بزنم. بگم دلت با یکی دیگه اس؟» پشت هم استیکر گریه ارسال کردم. هر چه سمیرا و مرجان پی ام فرستادند بی جواب گذاشتم. آخر حرص هر دو درآمد و کاسه صبرشان لبریز شد. سمیرا تایپ کرد: «به جان خودم کاسه ای زیر نیم کاسه اس! فاطمه اهل کولی بازی نبود.» پی ام بعدی از جانب مرجان بود: «آره آره... منم دیگه حس می کنم قضیه مشکوکه!» دستانم شروع به تایپ کردن: «خبرداغ! به همه دنیا خبر رسانید که جان جانان همان که صاحبخانه دلم شده، امشب میهمان بود و من میزبان نیمه جان!» سمیرا تندی تایپ کرد: «چرا چرت میگی دختر. پاک خل شدی رفت» مرجان هم حرف های سمیرا را تایید کرد. نوشتم: «قسم به قلم و آنچه که می نویسد جز حق چیزی نمی گویم. همه چیز عین حقیقته خب، رویای من ناباورانه تعبیر شد. تبریک بگید دیگه.» کارد می زدی خونشان در نمی آمد. نمی دانستند فحشم بدهند یا تبریک بگویند! یک در میان بد و بیراه نثارم می کردند و یک در میان استیکر ماچ و بوسه ارسال می کردند و بادا بادا مبارک بادایشان تمامی نداشت. . . بحث با مادر همچنان ادامه داشت، مرغش یک پا داشت و از خیر مهریه کمرشکن نمی گذشت. مدام می گفت: «پدر فرزام "حاج حیدر" پولدارترین فرد راسته بازار هست و می تونه مهریه رو تقبل کنه، من نمی فهمم آخه شماها چرا جلز و ولز می زنید! مهدخت چند سال پیش کلی مهریه اش بود. همین نامزد مهبد به سال تولدش مهرش کردن! دختر من چی کمتر از اون داره آخه.» پدر رو به مادر با صدای رسا گفت: «کسی نمی گه مهریه یه سکه باشه یا اصلا نباشه، اما حرفت حسابی نیست خانومم. پسر حاج حیدر می خواد رو پاهای خودش وایسته. پس فردا دختر گلت دلش خواست مهریه شو بگیره فرزام از کجا بیا بده؟» مادر پریشان شد: «اوا... چه حرفا! زبونتو گاز بگیر تروخدا. دخترم دو روز نرفته مهریه بگیره چیکار. اصلا مهریه رو کی داده کی گرفته.» علی از ته سالن بلند بلند گفت: «مادر من اتفاقا خیلیا مهریه رو دادن، خیلیام گرفتن! از حال و احوال دنیا بی خبریا...» پدر مجدد رو به مادر با آرامش جواب داد: «مهریه عندالمطالبه ست یعنی هر موقع فاطمه خانوم اراده کرد، آقا فرزام باید دو دستی تقدیمش کنه! منظور من این بود نه اون چیز تلخی که تو ذهن شما جا خوش کرد.» خان جان سر سجاده نشسته بود و ذکرهای بعد نمازش را زیر لب تکرار می کرد. بوسه ای بر مهر و تربت کربلا زد و به مادر گفت: «با زندگی دخترت بازی نکن دخترم. نمی خواد شبیه خواهرت باشی و حرف غلطی که سر چشم و هم چشمی افتاده تو دهنت رو به کرسی بنشونی! خودت باش.» پدر و خان جان و علی آنقدر با مادر صحبت کردند که به قول خان جان مادر از خر شیطان پیاده شد. شکرخدا خیالم از جانب مادر تخت شد. 🌸🍃 @shayestegan98
‍   ┄━•●❥ ❥●•━┄ جلسه ای دیگر از خواستگاری فرا رسید. از استرس زیاد کمتر کنار میهمانان حضور یافتم و کنج آشپرخانه را محل استقرار خود قرار دادم. از آنجا که خانواده ها از قبل همدیگر را می شناختند و من و فرزام نیز هم، بزرگترها زودتر به حرف های مهم می رسیدند و وقت کمتری برای شناخت بیشتر دو خانواده صرف می شد. بعد کمی خوش و بش حرف به مسائل کلیشه ای رسید، مهریه و شیربها الی آخر... خان بابا با صدای دلنشینش با گفتن بسم الله مهریه را اعلام کرد: «یک جلد کلام الله مجید، یک شاخه نبات، یک جام آئینه و شمعدان، ۱۱۴سکه بهار آزادی، زیارت کربلا و یک شاخه گل رز» صحبت هایشان که به سرانجام رسید رخصت دادند تا من و فرزام مجدد صحبت کنیم، منتها اینبار اولتیماتوم دادند که در سکوت نگذرد، حداقل حرف های اصلی زده شود و باقیمانده اش بماند برای روزهای آتی... اینبار محل امن من شد محل قرار سه نفره، من و خدا و فرزام. در اتاق هم باز بماند که نشود من و شیطان و فرزام! هر چند یک لحظه سایه علی بازیگوش را دیدم که به اتاق پدر و مادر که روبروی اتاق من بود پناه برد و همانجا اتراق کرد. فرزام روی صندلی روبروی میز دراور نشست، من هم روی تخت روبروی او... یکدفعه سکوت را شکست و گفت: «عه این همون کتابه!» با تعجب گفتم: «کدوم کتاب؟» با اجازه ای گفت و دستانش شروع کردند به نوازش کردن کتاب "کشتی پهلو گرفته!" لبخند ملیحی رو لبانش نقش بست: «برادر لاکچری که یادتون نرفته، همون روز این کتاب خاکی شد! همون روز رسیدم دوباره به ابراهیم... همون روز یاد دور برگردون خدا افتادم. یاد خاکی شدن...» بی مقدمه گفتم: «ابراهیم! ابراهیم کیه؟» گفت: «اتفاقا همون روز برفی می خواستم ابراهیم رو بهتون معرفی کنم یعنی بخاطر اون تلنگر جانانه، از این طریق قدردانی کنم، نمی دونم چی شد منصرف شدم اما... اما یه دلیلش این بود که فکر کردم شاید شما بهتر از من بشناسینش...» با قیافه ای حق به جانب پرسیدم: «من چرا باید دوستش شما رو بشناسم؟ اونروز کسی همراهتون نبود. میشه انقدر گنگ صحبت نکنید!» لبخند روی چهره مردانه اش حک شد: «بله بله حتما. عذر می خوام. خب ابراهیم رفیق منه... همون که چند سال پیش باعث دگرگونی من شد، ابراهیم... منظورم همون شهید ابراهیم هادی... اونروز می خواستم از طریق کتاب "سلام بر ابراهیم" با این رفیق خاص و خاکی آشنا بشید که قسمت نشد!» هاج و واج مانده بودم! او چنان از رفیق شفیقش صحبت می کرد که گویی زنده است و همین دیروز نان و نمک اش را خورده! بعد کمی مکث جملات داخل پرانتز ذهنم را به زبان آوردم و فرزام بی درنگ جواب داد: «معلومه که زنده اس... همه شهدا زنده ان. نون و نمک هم که بله! همین تحول از نشستن سر سفره ابراهیمه... همین خاکی شدن از صدقه سری ابراهیمه...» زبانم بند آمده بود، دور و برم کسی را ندیده بودم با شهدا انقدر رفاقت داشته باشد و با حالت خاصی از آن سخن بگوید. اما فرزام با همه فرق داشت! در تمامی صحبت ها حرف از خاک بود، بوی نم باران با بوی خاک داخل اتاق در هم پیچید. محل امن من امشب خاص بود و خاکی! عقربه های ساعت به سرعت باد در حال گذر بود. هنوز وارد مسائل اصلی نشده بودیم، شاید مسائل فرعی ها مهمتر بودند و اصلا همین فرعی ها ورودی بحث های اصلی بودند. از خاک و ابراهیم و تحول که عبور کردیم تازه رسیدم سر اصل مطالبی که شاید فرعی بود همان فرعی ها ما را به مقصد می رساندند. ┄━•●❥ ادامه دارد... 🌸🍃 @shayestegan98
‍   ┄━•●❥ ❥●•━┄ طبق قراری که با اجازه خانواده ها گذاشته شد وعده دیدار من و فرزام اینبار بیرون از کنج خانه توی امامزاده صالح بود. استرس داشتم که مبادا به موقع سرقرار نرسم و همین ابتدای کار برچسب بدقولی روی پیشانی ام بخورد از قضا زودتر به راه افتادم. دل توی دلم نبود کلا این دل با من سرناسازگاری داشت، خیلی کم پیش می آمد حرف گوش کند و کمی هم هوای من بیچاره را داشته باشد. گنبد امامزاده در راس دید چشمانم قرار گرفت، دست روی سینه عرض ادب کردم. آرام آرام پله ها را پایین می روم و پاشنه ی کفشم روی پله آخر نرسیده، فرزام روبرویم ظاهر می شود. _سلام. +سلام. _حالتون خوبه؟ +خیلی ممنون. شما خوبین؟ _الحمدالله. بریم زیارت بعد ان شاءالله هر جا که شما مایل باشید با هم صحبت کنیم. کنار هم با کمی فاصله حرکت کردیم. می خواستیم از هم جدا شویم که گفت: دعا یادتون نره. گفتم: حتما. قطره های ریز عرق روی پیشانی اش زیر نور آفتاب به خوبی می درخشید، به زمین خیره شد و گفت: «التماس دعای شهادت. فعلا با اجازه» زبانم عاجز ماند از پاسخگویی. روی همان نقطه ای که ایستاده بودم چند دقیقه ای را همانطور ماندم و به دعایی که خواسته بود فکر کردم. نگاهی به آسمان انداختم و راه افتادم. کافه ای که برای بودنمان کنار هم انتخاب کرده ایم جایی دنج است با آدمهای مختلف که هر کدام میزی را برگزیده اند برای هزار حرف نزده یا حرف های تکراری! شاید هم ثبت لحظات خاص شیرین دو نفره. با صدای فرزام به خود می آیم. _چی میل دارید؟ +میلک شیک. دلم غنج رفت از اینکه از آنچه من تقاضا کردم، برای خودش هم انتخاب کرد. فرزام امروز جور دیگریست، انگار رازی در نهان دارد که می خواهد آشکارش کند، کمی مضطرب به نظر می رسد. دست برد توی کیف اش و کتابی را مقابل چشمانم گرفت و گفت: «این همون کتابیه که می گفتم "سلام بر ابراهیم" تقدیم به شما» _خیلی ممنون بابت این هدیه قشنگ، لطف کردید. +خواهش می کنم. فقط دست نوشته داخل کتاب برای الان هست نه اونروز، یه وقت سوتفاهم نشه. لمس جلد کتاب که تمام شد نگاهی به صفحه اولش انداختم. پایین صفحه با دست خطی خوش نوشته شده بود "شهیدآوینی: حواسمان هست یا نه؟ اگر "شهید" نشویم باید "بمیریم" راه سومی وجود ندارد. پس برای یکدیگر دعا کنید تا در زمره شهیدان و گمنامان درآئیم! | تقدیم با عین شین قاف! امضاء فرزام" اگر در خلوت خود این جمله خاص پایانی اش را می خواندم قطعا صدای جیغ و دادم دیگران را خبردار می کرد. نیمچه لبخندی بر لب آوردم بزور به خود مسلط شدم تندی کتاب را روی میز قرار دادم و لام تا کام سخنی نگفتم. فرزام سکوت حاکم بینمان را شکست «می خواستم در مورد موضوع مهمی با شما صحبت کنم» موضوع مهم! خب ازدواجمان همان موضوع مهم هست و برای همین اینجاییم. _ببخشید چه موضوع مهمی؟ +موضوعی که شما حق دارید بدونید و شاید رو تصمیم شما تاثیر بذاره. ای وای من! خاک عالم برسرم! این چه موضوعیست که باعث می شود دست از دلدار بردارم. محال است فرزام، بخدا قسم محال است. پس از محالات سخن مگو! _می خوایین امتحانم کنید؟ +نه نه! اصلا. راستش من یه عشقی تو زندگیم دارم. وا رفتم. عشق! خدایا این پسر چه می گوید، دیوانه ام کرد. _چرا منو می ترسونید. میشه رک صحبت کنید. +شرمندم بخدا. راستش این عشق ختم به وصال من و اون بالایی میشه. عشق من شهادته منتها ابتدا شهید گونه زندگی کردن، انتهای کار شهادت به شرط لیاقت. نفس عمیقی کشیدم. شکرخدا از رقیب زمینی خبری نبود. وگرنه من می دانستم و این شاخ شمشاد! _خب خیلیا عشق شهادتن اما موقعیتش تو این زمونه خیلی کمه! حالا چرا عشق شما منو برای انتخابم دو دل می کنه؟ +راه شهادت هنوزم بازه. شاید این اتفاق تا چندین سال دیگه هم رخ نده! شایدم خدا خواست و این امر زود محقق شد. بهتره با افکار و عقاید من آشنا بشید و بدونید هدف اصلی من چیه. بعدش فکر کنید و درست تصمیم بگیرید. من اگه به وجودم نیاز بشه حتما مثل ابراهیم و محمد یاعلی میگم، زانو نمی زنم در برابر دشمن. از شما می خوام که بشدت روی حرف هام فکر کنید، با خانواده تون در میون بذارید. شما دختر مورد علاقه من هستید، اگه... اگه جوابتون منفی باشه قطعا برام سخت میشه اما خب بهتون حق میدم. لطفا فکر کنید بعد سرفرصت بهم جواب بدید. زبانم بند آمد نمی توانم کلامی بر زبان جاری کنم. حرف هایش کمی ترس به جانم انداخته، چنان حرف از رفتن و شهادت می زند که گویی همین فردای عروسی مان موعد رفتنش فرا می رسد! اینهمه آدم در این کره خاکی چرا فرزام باید برود! _نمی دونم چی بگم. +الان هیچی. فکر کنید بعد. _چشم. +چشمتون منور به شش گوشه کربلا. آه کربلا! چه دعای قشنگی. بغض گلویم می خواست چشمانم را بارانی کند اما ورود ممنوع چکیدن قطره اشک از چشمانم را صادر کردم ┄━•●❥ ادامه دارد... 🌸🍃 @shayestegan98
‍ ┄━•●❥ ❥●•━┄   کل مسیر منتهی به خانه، حرف های فرزام را مرور کردم. حرف هایش مرا به فکر وا داشته بود. چطور می توانستم بگویم هر وقت که خواستی پی خواسته ات برو! چطور جانم را در دل خطر می فرستادم. چطور می توانستم کنج خانه بنشینم و چشم انتظار آمدنش باشم اما خدای نکرده زبانم لال خبر نیامدنش را برایم بیاورند. عجب دلی دارد فرزام چطور می تواند دل بکند و برود! هضمش کمی برایم سخت است باید همین ابتدای کار تکلیفم را با خواسته ی فرزام مشخص کنم و جواب نهایی را به او اعلام کنم. دل از دلش بکنم و بگویم نه! همین الان نداشته باشمش بهتر از این است که دو روز دیگر... آه! زبانم لال! آخر چطور می توانم نه بگویم و نیمه ی جانم را به دیگری بسپارم! خدا بگم چکارت نکند فرزام، کلام امروزت دلشوره به جانم انداخته و تشویش همنشینم گشته. اصلا تو را چه به شهادت، پسرک مارک دار دانشگاه! تو را چه به نترس بودن در برابر مرگ، برادر لاکچری! بالاخره بعد از کلی قدم زدن، پاهایم روی موزائیک حیاط باز شد. پشت در تکیه دادم، پشت هم آه کشیدم و نگاهم را به آسمان پر ستاره دوختم. تعداد آه هایم داشت بیشتر می شد که نگاه نافذ مادر از پشت پنجره دستور توقف آه های بیشمار را صادر کرد. مادر مانند ماموران راهنمایی و رانندگی مرا جلوی ورودی پذیرایی نگه داشت و رفتن به اتاقم را ممنوع کرد، هر یک قدم حرکت جریمه ای سنگین را در برداشت. سوال هایش شروع شد: «اتفاقی افتاده؟ چرا پریشونی؟ فرزام چیزی بهت گفته؟ حرف بزن دختر، جون به سرم کردی که!» چادر را از سر درآوردم و به جان دکمه های مانتو افتادم «مادر من یکم امون بدید آخه! چیزی نشده، یکم خسته ام. همین. چرا از کاه کوه می سازید.» «عجب! مطمئن باشم چیزیت نیست؟» بوسه ای بروی گونه هایش کاشتم و گفتم: «بله مامان خوشگلم.» نگرانی روی چهره اش خودنمایی می کرد اما به ناچار حرف های مرا قبول کرد و اجازه رفتن را صادر کرد. هر چه با خود کلنجار می رفتم با پدر صحبت کنم یا نه به نتیجه ای نمی رسیدم به مادر که نمی توانستم بگویم، قطعا مخالفت می کرد. جواب نه دادن به فرزام مساوی بود با جان دادنم. نمی توانستم یک لحظه به نبودن فرزام در زندگی ام فکر کنم پس قضیه جواب منفی، متنفی بود اما چطور کنار آمدن با عشق فرزام بسی برایم مشکل بود. صدای در مرا به خود آورد. پدر با چای دبش مادر جان به دیدارم آمد. انگار خدا به دل پدر انداخته بود که کنارم بیاد تا حرف مانده در گلویم را به او بگویم و سرخود تصمیمی نگیرم. بعد خوش و بش های دختر پدری گفت: «مادرت نگرانته. میگه فاطمه از وقتی برگشته یه طوریه» بزور لبخند زدم «مامان همیشه خدا نگرانه.» زل زد به چشمانم «یعنی چیزی نیست که ما باید بدونیم» زل زدم به دستانش و گفتم: «چرا هست... منتها فقط می خوام به شما بگم» _خب. اول چایی تو بخور. بعد بگو هر آنچه دل تنگت می خواهد. نگاهم را از پدر گرفتم و سیر تا پیاز ماجرا را برایش شرح دادم. سکوت کرده بود و گوش هایش را به من قرض داده بود. حرف هایم که تمام شد انگار باری از روی دوشم برداشته شد و سبک شدم... نگاهم را معطوف صورتش کردم و گفتم: «بابا نمی خوایین چیزی بگین. نظر شما چیه؟» دستانم را در دستانش گرفت «ببین دخترم من متوجه شدم که چقدر به فرزام علاقه داری. فرزام از نظر من کاملا تایید شده است و مطمئنم در کنارش حالت خوبه، آرامش داری، خوشبختت می کنه. منتها در مورد این قضیه باید خودت تصمیم بگیری، به قول خود فرزام شاید اصلا قسمتش نشه، شایدم زودی نصیبش بشه. می دونم که نمی تونی از فرزام بگذری و جواب نه بدی. پس حتی اگه من بگم نه، تو باز کار خودتو می کنی. فقط خوب فکراتو کن ببین می تونی دل به دل فرزام با خواسته اش بدی یا نه. این فکرم نکن که آره فعلا فرزام رو بدست بیارم بعد پایبندش می کنم و از این حرف ها... با اینجور حرف ها خودتو گول نزن.» _یعنی به این زودی فرزام از خیر جونش می گذره؟! +یادته بهم گفتی فرزام یه مرد واقعیه، یکی مثل من! _اوهوم +اشتباه فکر می کردی _چرا؟! +فرزام از منم مردتره... اینو مطمئن باش. بوسه به دستان گرمش زدم، اشک در چشمان هر دویمان حلقه زد. _بابا. +جون بابا. _برام دعا کن. خیلی ام دعا کن. +به روی جفت چشمام. ┄━•●❥ ادامه دارد... 🌸🍃 @shayestegan98
‍   ┄━•●❥ ❥●•━┄   چند روزی خود را کنج اتاق محل زندگی ام حبس کرده ام. باید فکر کنم باید خوب فکر کنم. ببینم من، دردانه پدر واقعا می توانم از پس عشق فرزام بربیام یا نه! همین که فرزام بگوید می روم باروبندیل سفرش را ببندم و راهی اش کنم! یعنی می توانم دوری فرزام را تحمل کنم. اصلا من طاقت زندگی اینچنینی را دارم؟! بغض راه گلویم را مسدود کرده، از خواب و خوراک افتاده ام. نه تکه نانی از گلویم پایین می رود و نه حتی چکه آبی... دلم مثل سیر و سرکه می جوشد، ضربان قلبم مرا تا مرز سکته پیش می برد. مروارید چشمانم دانه دانه مثل قطرات زلال باران به روی گونه هایم می بارد و می بارد. هواشناسی دلم بدجور هشدار باران سیل آسا و طوفان را می دهد. آه! امان از دست این دل... هیچوقت فکرشم نمی کردم روزی دلم مرا تا این حد اسیر خود کند. پدر با یک جلد کتاب و یک شاخه گل رز صورتی وارد اتاقم می شود. صورتم را از همه مرواریدها پاک می کنم، چشمان سرخم را به هم می مالم بلکه سرخی اش کم رنگ شود. کتاب و گل در دستانم قرار می گیرد، لبخند روی لب هایم حک می شود. پدر هیچ وقت این عادت زیبا را ترک نمی کند. گل را می بویم، کمی حالم روبراه می شود. پدر برعکس همیشه بی خیال سرخی چشم و رنگ و روی پریده ام می شود. جواب بی حالی ام برایش از روز هم روشن تر است که به رویم نمی آورد. چشمانم روی اسم کتاب قفل می شوند "آفتاب در حجاب" اسمش عجیب به دلم می نشیند. اسم نویسنده را که می بینم گل از گلم می شکفت، قلم استاد فوق العاده ست. برعکس کتاب های دیگر که با تاخیر می خوانم، یک لحظه را هم از دست نمی دهم و شروع می کنم به خواندن اثر ناب دیگری از استاد "سید مهدی شجاعی"... از همان ابتدای کتاب آدمی جذب خواندنش می شود و اشک ها سرازیر... |_وای بر من! حسین، دو دستش را بر گونه های تو می گذارد، سرت را به سینه اش می فشارد و در گوشت زمزمه می کند: _وای بر تو نیست خواهرم! وای بر دشمنان توست. تو غریق دریای رحمتی. صبور باش عزیز دلم!| صبر! مادر که فاطمه باشد دختر هم صبر را به ارث می برد! عجب مادر و دختری... عجب صبر و استقامتی... |حسین به صورتت آب می پاشد و پیشانی ات را بوسه گاه لب های خویش می کند. زنده می شوی و نوای آرام بخش حسین را با گوش جانت می شنوی که: آرام باش خواهرم! صبوری کن تمام دلم! مرگ، سرنوشت محتوم اهل زمین است. حتی آسمانیان هم می میرند. بقا و قرار فقط از آن خداست و جز خدا قرار نیست کسی زنده بماند. اوست که می آفریند، می میراند و دوباره زنده می کند، حیات می بخشد و بر می انگیزد.| جمله "جز خدا کسی قرار نیست زنده بماند!" مرا یاد دست نوشته فرزام از شهیدآوینی می اندازد "اگر شهید نشویم باید بمیریم!!!" چشمانم قفل پاراگراف آخر "پرتو دوم" می شود. | حسین اگر بگذارد، حرفهای تو با او تمامی ندارد. سرت را به سینه می فشارد و داروی تلخ صبر را جرعه جرعه در کامت می ریزد: خواهرم! روشنی چشمم! گرمی دلم! مبادا بی تابی کنی! مبادا روی بخراشی! مبادا گریبان چاک دهی! استواری صبر از استقامت توست. حلم در کلاس تو درس می خواند، بردباری در محضر تو تلمذ می کند، شکیبایی در دستهای تو پرورش می یابد و تسلیم و رضا دو کودکند که از دامان تو زاده می شوند و جهان پس از تو را سرمشق تعبد می دهند. راضی باش به رضای خدا که بی رضای تو این کار، ممکن نمی شود.| باز حرف صبر به میان آمد! باز حرف کلاس و سرمشق! حسین و آل حسین چه خوب صبر را از بر بودند. بمیرم برایت زینب... چگونه اینهمه درد را تاب آوردی..! خدای من چطور ممکن است این دو کتاب سربزنگاه به دست من برسند! کشتی پهلو گرفته و آفتاب در حجاب هر دو واژه سه حرفی صبر را یادآوری کردند. عجب قسمتی... احسنت به پدر که می دانست چه چیزی را به من هدیه دهد تا راحت تر تصمیم بگیرم. انتخاب من فرزام بود، پس صبر و بردباری را جزو سرمشق همیشگی ام قرار می دهم و راضی می شوم به رضای خدا... ┄━•●❥ ادامه دارد... 🌸🍃 @shayestegan98
‍ ┄━•●❥ ❥●•━┄ مادر از وقتی جواب بله را به مادر فرزام داده بی خبر از همه جا، سر از پا نمی شناسد اگر موضوع بین من و فرزام و پدر را می فهمید دمار از روزگارم در می آورد. از صبح علی الطلوع گوشی به دست روی کاناپه نشسته و یک ریز با خواهر جان و مهدخت یک ریز حرف می زند، در واقع خبری که تا الان بزور بخاطر پدر در سینه نگه داشته بود را پخش می کند. چنان با آب و تاب ماجرا را تعریف می کند که آدم دوست دارد روبرویش بنشیند، تخمه بشکند و سیر تا پیاز ماجرا را از زبان او بشنود. جلسات خواستگاری و رسم و رسومات قبل خطبه عقد به پایان رسید. قرار من و فرزام بر این شد که در کهف شهدا به وصال هم برسیم. مادر طبق معمول با کمی دلخوری قبول کرد چون از مراسم توی سالن خبری نبود، می گفت: «پول پدر فرزام از پارو بالا میره، آنوقت دختر خل و چل من حاضر نیست یه عقد مجلل بگیره و دهن فک و فامیل رو ببنده!» پدر از ترفندهایش استفاده کرد و بالاخره مادر را راضی کرد تا به همان مراسم عروسی توی تالار بسنده کند. از آن طرف هم فرزام از جانب فرناز و فرحناز دوقلوهای خانواده اش تحت فشار بود. آنها هم پا در یک کفش کرده بودند و کوتاه نمی آمدند. فرناز می گفت: «مراسم باید تو تالار مجلل باشه، همه چیز در حد اعلا باشه» فرحناز هم در تایید حرف های قل خواهر می گفت: «همش یه دونه داداش داریم اونم از نوع ته تغاریش، اونوقت با یه نون سنگگ سر و ته مراسم رو هم بیاریم. عروسی ما دوقلوها که حداقل ۱۰سال پیش بود، دهن فک و فامیل باز مونده بود، اما حالا مردم چی میگن!» مادر دوست داشتنی و مهربان فرزام فقط یک جمله را دم گوش فرزام تکرار می کرد: «هر جور که تو بخوای، هر چی که تو بگی. تو هر طور خوش باشی منم خوشم» دوقلوها حرف از آرزوها می زدند و نق نقشان تمامی نداشت برعکس خواهر بزرگ فرزام فریبا که مثل مادرش مهربان بود و از نق زدن و سنگ انداختن خبری نبود. به لطف حاج حیدر قائله بی سروصدا ختم به خیر شد. بماند که کمی دلخوری ها از جانب دوقلوها نصیب من شد. نقشه هایشان نقش برآب شده بود و این وسط فقط من را مقصر می دانستند و فرزام را تبرئه کرده بودند. من به عشق فرزام چشم بر تلخی ها بستم و نگذاشتم کام شیرینم تلخ شود. دلشوره خوراک روز و شبم شده، آخرین روز هم از همه بدتر! معده ام هوس دلشوره کرده و دل هم راه به راه سفارش معده را فراهم می کند و با پست پیشتاز برایش ارسال می کند! روز عجیبی ست، روز وصال در کهف شهدا و خاکی شدن لباس هر دو در بهترین روز زندگیمان. خاکی، خاکی، خاکی... چه نهفته بود در این واژه که اینگونه اسیرم کرده بود؟! این واژه شده بود جزو واژگانی که مدام ازش استفاده می کردم و در فکر فرو می رفتم. حال امروز وقت وصال خاکی ها بود. سرتاپایم سپیدپوش شده، کفش های اسپرت سپید را هم به پا کردم؛ قدم با کفش های پاشنه دار هم به فرزام نمی رسید چه برسد به اینها... اما اولین هدیه ی زیبای فرزام بود برای امشب در مکان مقدس کهف الشهدا... دو کتاب ارزشمند عمرمان را به همراه بردیم، می خواستیم شاهد رسیدنمان باشند و سفره عقد ساده مان بی نصیب نماد از برکت نان و نمک سفره این کتاب ها... بوی خوشی به استشمام می رسید، آیه قرآن را باید طلا گرفت، شهدا زنده اند، اینجا عجیب بوی زندگی با چاشنی خاک می آید. عاقد بلند بلند خطبه عقد را می خواند، دوشیزه خانم فاطمه الماسی آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائمی فرزام مولایی دربیاورم، عروس خانم وکیلم؟| قرائت قلب قرآن به پایان رسید، بوسه ام روی جلد قرآن نشست. نگاهم را یکی یکی روی افراد حاضر زوم کردم. چشمان خیس پدر، اشک را در چشمانم جای کرد. شادی وصف نشدنی مادر، لبخند روی لب هایم نشاند. تسبیح دستان بی بی گل نساء ذکر صلوات را بدرقه زندگیمان کردند و حال دلم را آرام... برق چشمان پدر و مادر فرزام، گل روی گونه هایم کاشتند. چهره بشاش علی، شادی ام را دو چندان کرد. آخرین نگاهم روی کلام الله مجید قفل ماند. نفس در سینه حبس شده ام را رها کردم: با نام و یاری خدا، اجازه از محضر آقا امام زمان، با توسل به مادر پهلو شکسته و شهدا، با اجازه پدر و مادرم بله! صدای صلوات طنین انداز شد. اشک من از همان لحظه که مادر پهلو شکسته بر زبانم جاری شد روی گونه هایم روان شد. نگاه فرزام را روی خودم حس کردم، سرم را سمت نیمه جانم چرخاندم، یک نگاه محرمانه لذت بخش به فرزام انداختم، لبخند روی لب هایش نقش بست، با خندیدنش خدا دنیا را به من هبه کرد. خود را خوشبخت ترین دختر روی زمین می دیدم. پچ پچ فرناز و فرحناز همچنان ادامه داشت و چشم غره هایشان من بخت برگشته را هدف می گرفت اما برایم مهم نبود، مهم فرزام بود که حالا پهلوی من نشسته و بالاخره دستانم در بین پنج انگشت مردانه اش جا می شود و قلبم عاشقانه به تالاپ تولوپ می افتد. ┄━•●❥ ادامه دارد... @ghaf_313 🌸🍃 @shayestegan98
‍   ┄━•●❥ ❥●•━┄   باعشق مشغول اطو زدن مشکی آرامم شدم و چادر به سر راه افتادم. رنگ و روی پریده ام شیفت خود را به شادابی و بشاشی تحویل داده بودند و چهره وا رفته ام سرو سامان گرفته بود. هوا جان می داد برای قدم زدن، آسمان آنقدر پاک و تمیز شده که کوه های سر پوشیده از برف، برخلاف روزهای قبل دیده می شدند. به گمانم ابرهای کوچک و بزرگ دست به دست هم داده اند و خود را پیشاپیش برای سال جدید، نو نوار کرده اند. آسمان خانه تکانی اش را زودتر از همیشه انجام داده و زمینیان را سوپرایز کرده است. من و فرزام همزمان با هم جلوی درب دانشگاه حاضر شدیم، فرزام شیرینی به دست شال و کلاه کرده بود و می خواست دهن بچه ها را شیرین کند. من اما دلشوره داشتم و منتظر ترکش های بچه ها جای تبریک بودم. اولین حضور من و فرزام با حلقه ای مشترک در دانشگاه بود و اضطراب مهمان همیشگی ام. لبخندش را پاسخ گفتم و وارد شدیم. تقریبا تمامی صندلی های کلاس پر شده بود. عده ای به استقبال آمدند و ماچ و بوسه و تبریک، عده ای در شوک فرو رفته و دهانشان باز مانده بود و عده قلیل کلاس که طبق عادتشان دهان باز می کردند و کام دیگران را با سخنان بی سروته شان زهر، اینبار من را هم که به فرزام پیوسته بودم، خطاب قرار دادند و طعنه ها را مثل نیزه سمت هردویمان پرتاب کردند. سعی کردیم یک گوشمان را در کنیم و گوش دیگرمان را دروازه... سکوت را برگزینیم تا آرامش را گم نکنیم، البته تا جایی که اهانتی در کار نباشد. سمیرا تا مرا تنها یافت، مرا گروگان گرفت و سوال های مانده در گلویش از بعد بله برون را یک به یک ردیف کرد، هنوز لب های سمیرا مثل لب ماهی های حوض خان جان باز و بسته می شد که مرجان هم به ما پیوست. خل و چل بازی هایمان به درازا کشید، تماس جان جانان حکایت زمان از دست رفته را می داد. سمیرا غرولند کنان گفت: «ای بابا! هنو مهر عقد نامه خشک نشده، زنگ بازی اینا و جدا شدن از دوستای جون جونی شروع شد!» مرجان چشمک زنان رو به من گفت: «نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار... منبعد واسه بودن با فاطمه خانوم باید وقت قبلی بگیریم!» سمیرا ادامه داد: «فاطمه گربه رو دم حجله نکشتی..؟ مرد ذلیل نشو تروخدا...» "مرد ذلیل! هنوز هم این واژه ها کار برد دارد... من و فرزام برای هم جان می دهیم، اسم اینگونه جان دادن ها را چه می گذارند؟!" موقع خروج از بوفه، نگاهی پاهایم را میخکوب زمین کرد. نگاه آشنا و پر از کینه! سارینا با ظاهری آراسته و چهره ای پر رنگ و لعاب در چند قدمی ام کنار دیوار تکیه زده و زل زده بود به چشمانم. موج نفرتش را با چند جمله سمتم پرتاب کرد: «برادر لاکچری، شد شوهر لاکچری! نه، نه! شوهر مذهبی! هه هه... با چادر چاقچور دلشو بردی؟ جفتتون ریاکارید. برید به جهنم!» فرزام بهم گفته بود که کی و کجا دلش لرزیده بود، لرزش های دل فرزام قبل چادری شدنم بود؛ دلم می خواست همه اینها را بر سر سارینا بکوبم، دلم می خواست هر چه که لایقش هست را نثارش کنم، جواب دندان شکنی حواله اش کنم تا برای همیشه صمم و بکم باقی بماند اما سکوت را بر فریاد ترجیح دادم تا آرامشم خدشه دار نشود. باید کظم غیظ را در مواقع ضروری یاد می گرفتم. سارینا بی آنکه منتظر واکنش من بماند نگاه زهرآلودش را حواله ام کرد و رفت. نمی دانم چرا دست از سر فرزام بر نمی دارد. حلقه توی دستش چرا او را از این کارها باز نمی دارد. انگار هنوز هم فرزام را فراموش نکرده..! وای من... خدا نکند. لرزه بر اندامم می افتد. فکرم هزار راه می رود... نفرت از سارینا تمام وجودم را پر می کند. فکر و خیال های پوچ توی ذهنم را به هم می زنم و نفس عمیقی می کشم. فرزام آب میوه به دست به استقبالم آمد. چشمانم کمی نم دار شده بود، با گوشه انگشتم نم اشک ها را کنار زدم تا مبادا بویی ببرد. همین که جلوی پاهایم سبز شد، نگاه نافذش را به چشمانم دوخت و پی برد به باران اندک چشم ها... دستی به موهای خوش فرمش کشید و گفت: «تا وقتی دانشگاه تموم نشه، بخاطر من زیاد اذیت میشی. شرمنده ام.» لبخندی به روی ماهش زدم و گفتم: «دشمنت شرمنده عزیزم. فدای یه تار موت جان جانانم.» نگاهش قفل نگاهم شد. سکوت اختیار کردیم و با چشم سخن گفتیم. ┄━•●❥ ادامه دارد... 🌸🍃 @shayestegan98
‍   ┄━•●❥ ❥●•━┄   امروز قبل از شنیدن صدای خروس همسایه نه تنها از خواب دل کنده ام، بلکه چادر به سر در انتظار آمدن فرزام به سر می برم. شکمم به غارو غور می افتد، ممکن است جلوی فرزام آبروریزی کند، بهتر است نان، عسل و چای خوشرنگ مادر را مهمان شکم مبارک کنم تا آبرو داری کند. چای مادر دم کشیده و مثل آب انار شده بود، پدر و مادر هر دو مشغول خوردن صبحانه و خوش و بش های خودمانی شان بودند با سرو صدا وارد آشپزخانه شدم. مادر با خنده گفت: «به به سحرخیز شدی چه زود شال و کلاهم کردی، حالا اگه با من قراد داشتی باید نیم ساعت جلوی در حیاط وایمیستادم تا زیر پاهام علف سبز بشه..!» مادر یک ریز می گفت و پدر هم با خنده همراهی اش می کرد. کمی تا قسمتی ابری خجالت مهمان چهره ام گشت و گونه هایم مانند لبو سرخ شدند. با صدای زنگ آیفون تندی به عقب برگشتم. علی سر رسید و در را باز کرد. خمیازه کشان گفت: «شازده خانوم، شاه داماد جلوی در با اسب سفید منتظر شما هستند تشریف ببرید لطفا! تا ما هم نفسی در این خانه بکشیم. والا بخدا. کله سحری هم دست بردار نیست این پسره...» چشمانم کوسن مبل را زیر نظر گرفتند، بی درنگ کوسن را برداشتم و حسابم را با علی تسویه کردم. هر چند که جا خالی داد و ضربه وارده، نصف و نیمه مهمان تن تنومندش شد. لباسی تن درخت گردوی حیاط نیست. شاخه ها برهنه از برگ شده اند و باد شاخه های خشک را به رقص درآورده است. زمستان امسال برایم سرد نیست، سوزی را حس نمی کنم. تنم مثل بید نمی لرزد، گرمای محبت فرزام شعله عشق را شعله ورتر کرده و دلم را گرم گرم می کند و تنم سرمای سوزان را حس نمی کند. چشمانم به جمال چهره فرزام روشن می شود. فرزام گل رز صورتی به دست جلوی درب ماشین ایستاده و رمان متصل شده به گل را هی اینور و آن ور می کند. نگاهم که قفل نگاهش می شود خنده بر لبانش جاری می شود و این وسط دل بی جنبه من ادا بازی اش شروع می شود و قلب به تالاپ و تولوپ می افتد. خوش بش هایمان که از نیمه گذشت، درب ماشین را برایم باز می کند و مانند شاهزاده ها سوار می شوم. دو ساعت تا رسیدن به مکان مورد نظر زمان لازم داریم. باید اولین کارت را به دست خاص ترین فرد زندگیمان برسانیم. مگر می شود وصال رخ دهد بدون حضور ایشان! اولین دعوت را اختصاص دادیم به کسی که نبودش قلبمان را سخت به درد آورده بود. تسبیح خاکی در دست فاصله باقی مانده را ذکرگویان طی کردم. بالاخره چشمانم به جمالش روشن شد، اشک بر پهنای صورت جاری و دل بی وقفه می تپید. دیدار اینبار با دیدارهای قبلی زمین تا آسمان فرق داشت، اینبار مزه خاکی شدن را چشیده بودم. اینبار حلقه به دست بودم و کسی همراهم بود که خاکی تر از من بود. اینبار در دستانم کارتی بود که صاحبش کسی نبود جز صاحب الزمان. در برگه کوچکی نوشتم: «سلام آقا... الهی من فدای شما... آقا جان منت بگذارید و قدم برچشمهایمان بگذارید. پدری را در حقمان تمام کنید و مجلس مان را به جمالتان روشن... راستی آقای مهربانی ها دعوت مادر با شما. می دانم که دعوت شما را رد نمی کند. بی صبرانه منتظرتان هستیم.» یک قطره اشک هم ضمیمه کاغذ شد. دست نوشته را داخل کارت دعوت گذاشتم و پای عریضه جمکران بردم. دلبری هایمان که با آقا به پایان رسید سمت حرم بی بی حرکت کردیم تا دومین کارت مخصوص را به دستان مبارکش برسانیم. از بی بی معصومه هم خواستم تا از ضامن آهو، غریب الغربا دعوت کند. در مسیر برگشت مزار گمنام خاص را در پیش گرفتیم. شهید ابراهیم هادی... همان هادی دل ها که واسطه خاکی شدن فرزام بود و تحولش... مانده بود آخرین کارت که مربوط به رهبری بود، قرار شد فرزام فردا صبح اول وقت از طریق پست کارت دعوت را برایشان ارسال کند. فرزام نگاهش را از من بر نمی داشت، آخر سکوت بینمان را شکستم و گفتم: «مگه تا حالا منو ندیدی!» خندید و گفت: «امروز یه جور دیگه می بینمت. چقدر خوبه که دارمت. چقدر خوبه عشق آدم همپای آدم باشه. چقدر خوبه دل به دلم دادی و عروسیمون داره میشه عروسی بی گناه... خداروشکر که تو مال منی!» عاشقانه های فرزام شروع شده بود و من روی ابرها سیر می کردم. حواسمان به چراغ راهنما و باز شدن قفل ماشین ها نبود، با بوق ممتد ماشین ها و جمله راننده کناری که گفت: «د مشتی حرکت کن تا راننده ماشین عقبی با قفل فرمون نیومده سراغت. از ما گفتن بودا...» به خودمان آمدیم. فرزام آخرین نگاه عاشقانه اش را نصیبم کرد و راه افتاد. ┄━•●❥ ادامه دارد... 🌸🍃 @shayestegan98
┄━•●❥ ❥●•━┄ تا پاسی از شب گوشی به دست مشغول صحبت کردن با جان جانانم هستم. گوشی زبان بسته به حرف آمده و از تب کردن های شبانه که مسببش من و فرزام هستیم، لب به اعتراض گشوده. به گمانم گوشی فرزام هم دنبال راهی برای شکایت می گردد و همین روزهاست که پیش عریضه نویس رود. اما در عوض گوش ها و قلب هایمان خوش خوشانشان است. گوش هایم از وقتی دوستت دارم های فرزام و دلبری هایش را می شنوند تیزتر شده اند، با دمشان گردو می شکنند. قلبم روی دور تند قرار دارد و اینبار تندی اش اذیتت کننده نیست؛ خودش که از این اوضاع راضی هست مخصوصا امشب که فرزام راس ساعت عاشقی، عاشقانه هایش شروع شد. هوش و حواسم بدون اجازه به مرخصی رفته اند، فکر و ذکرم پیش فرزام است و بس! هر کسی که با من کار دارد دوباره و چندباره صدایم می کند و جملاتش را تکرار... شده ام شبیه بچه دبستانی ها، مدام از نوشتن دیکته جا می مانم و از معلم تقاضای تکرار می کنم. علی هم از خدا خواسته دست انداختن هایش را شروع می کند و من را پیش پدر و مادر سوژه خنده می کند. . . شب را با لالایی خوابیده ام، لالایی از جنس حرف های دلبرانه... خدا خدا می کردم دیر خوابیدن باعث پف چشمانم آنهم در بهترین روز عمرم نشود. جعبه لباس عروس روبروی پنجره، روی میز قرار دارد. مجدد بررسی می کنم، لباس و تور و شنل و تاج؛ دو مورد از قلم افتاده..! دستکش سفید دانتل و جوراب شلواری. |یادمه وقتی که جوراب شلواری را می خریدم فرزام با تعجب نگاه می کرد، بی آنکه سوالی بپرسد جواب علامت تعجب چشمانش را دادم «این جوراب برای محفوظ موندن بدن از نگاه نامحرمه... استفاده اش ضروریه تو چند جا، یک: بالا و پایین رفتن از پله ها. دو: پیاده و سوار شدن از ماشین گل زده معشوق.» فرزام لبخندی بر لب آورد و گفت: «چه خوب که همسر آدم انقدر دقت داره...» یک آن یاد دقت و وسواس مادر افتادم... یاد سرمشق زندگی ام...! چشمان عسلی ام پر از مروارید شد، خودم را جمع و جور کردم لبخندی روی لب آوردم و گفتم: «این دقت یکی از سرمشق های دفتر زندگی منه... در ضمن مومن باید کیز باشه.» علامت تعجب بعدی سراغ فرزام رفت: «سرمشق دفتر زندگی!» دستان مردانه اش را که در دستانم گره خورده بود محکم تر فشردم و گفتم: «به وقتش همه چی رو بهت می گم.»| شمارش اقلام مورد نیاز به اتمام رسید، اسم فرزام روی صفحه گوشی ام حک شد و دل بی قرارتر از قبل... ابرهای آسمان قد و نیم قد توی آسمان صف کشیده بودند، به گمانم یکی هلهله می کشید و یکی بادا بادا مبارک می گفت. فرزام جلوی در به انتظار ایستاده بود، نگاهم را از آسمان گرفتم و قدم هایم را تندتر کردم. نباید بیشتر از این معطلش می کردم. به سرعت برق و باد راه افتادیم. ماشین که جلوی در آرایشگاه توقف کرد، توصیه های حکیمانه جان جانان شروع شد «میگما بزار یه دور خوب نگات کنم، می ترسم عصر اومدم دنبالت نشناسمت!» اخمهایم را در هم کشیدم: «عه اینجوریاس...» با تبسم شیرینی گفت: «جدی میگم نزار شبیه یکی دیگه ات کنن...» یک آن یاد حرف علی افتادم: «خدایا خواهرمو دست خودت می سپرم. طبیعی داره از در این خونه میره بیرون، غول جاش نیاد صلوات!» دست روی چشم گذاشتم و گفتم: «به روی چشم. امر دیگه ای نیست؟» رو به من گفت: «خیر. عرضی نیست خانومم.» پشت درب آرایشگاه ایستادم و زیر لب برایش آیه الکرسی خواندم، فرزام راهی پیرایشگاه شد هر چند که بی نیاز بود از تیشان فیشان های مخصوص دامادی... ┄━•●❥ ادامه دارد... 🌸🍃 @shayestegan98
‍   ┄━•●❥ ❥●•━┄     مدام دور سالن راه می روم و هر چند دقیقه یکبار به ساعت مچی ام خیره می شوم. پایین لباسم روی سرامیک های آرایشگاه کشیده می شود، نگران کثیف شدنش نیستم، فقط بی خود و بی جهت نگران امشبم و دلم شور می زند. یکبار نشد این دل من شیرین بزند، عاشق شور است نه ترش و شیرین! فرزام بیست دقیقه ای تاخیر دارد و من بی تاب تر از همیشه به جای اینکه در انتظارش بنشینم، در انتظارش سالن را متر می کنم. بالاخره صدای آیفون درمی آید و خنده را روی لب هایم می نشاند، حتمی فرزام است. مدیر سالن با لبخند سراغم می آید و مژده آمدن مرد سوار بر اسب سفید را می دهد. چند لحظه ای توی پاگرد طبقه همکف خیره بهم می مانیم. فرزام چشمکی تحویلم می دهد و لبخند رضایت بخشش را بابت تغییر نکردن ۱۸۰ درجه ای را نصیبم می کند. «خداروشکر خانوم خودمی، بزن بریم.» گفتم: «مگه قرار بود کس دیگه ای باشم!» سرفه ای کرد و جواب داد «بله خانونمم... سخنرانی های صبح رو با خودت مرور کن، جواب رو پیدا می کنی.» صدای خنده هایمان توی راه پله ها پیچید. آهنگ ملایمی که از ضبط صوت پخش می شود، عاشقانه هست و دلنواز... کمی که می گذرد فرزام متوجه تشویش و اضطرابم می شود. «چیزی شده؟» خیره به دسته گل جا شده بین دستانم، با صدای لرزان گفتم: «ها! نه...» انگشت اشاره اش مرا هدف قرار داد: «وای وای وای، دروغ! اونم اول زندگی!» دستش را غلاف کردم «دروغ کجا بود آخه... چیزی نشده. فقط من الکی باز استرس دارم» نگاهی به آینه انداخت، ژستی گرفت و رو به من گفت: «داماد به این گلی حاضر و آماده کنار دستت نشسته ها. بالاخره طورم کردی دیگه، نترس کسی نمی تونه منو از چنگت دربیاره.» تور را آرام از روی صورتم کنار زدم و گفتم: «عه! من طور کردم تو رو یا برعکس!» با قاطعیت جواب داد «خب معلومه، شما خانوم محترم. مثل روز روشنه، با دو تا کلمه ناقابل "برادر لاکچری" دل ما رو دزدیدی رفت پی کارش... وگرنه منو چه به زن گرفتن..!» از حرص چشم غره هایم را حواله اش کردم و لام تا کام حرفی نزدم. با خنده گفت: «روزه سکوت گرفتید خواهر لاکچری!» آلرژی پیدا کرده بودم به این کلمه از بس ورد زبان بود و یادآوری حرف های نسبتا تلخ آنروز من! اما برق شادی را که در چشمان مرد طناز زندگی ام دیدم، بی اختیار برق چشمان من هم به کار افتاد، دلم قیلی ویلی رفت و فارغ شدم از هر چه فکر بود و خیال ... یکریز اسپند دور سرمان می چرخاندند. مادر و خان جان، بی بی گل نساء و مادر فرزام جلوی در وروری سالن با لباس های پلوخوریشان به استقبالمان آمده اند. عده ای سبد به دست روی سرمان را نشانه گرفته اند و گل های رز و سرخ را با کل کشیدن روی سرمان فرود می آورند. عده ای هم نقل و نبات به سمت مان ارسال می کنند. نوبت به دور زدن در کل سالن و خوش آمدگویی به میهمان محترم می رسد. میز یک و دو به چشم برهم زدنی رد شد. میز سوم متعلق به خانواده خاله خانوم است. رد کردن این مرحله جزو سختی های امشب بود. مهبد و عروس خاله جان با هزار ناز و ادا و عشوه تبریک هایشان را نثارم کردند. خواهرهای فرزام کنار جایگاه عروس و داماد ایستاده اند و کل می کشند. حواسم به پچ پچ هایشان و تحویل نگرفتنم هست، اما گوش و چشم بر حرف های خاله زنکی می بندم و بیخیالشان می شوم. فرزام چند دقیقه ای را سربه زیر کنار من می نشیند و سپس فرار را بر قرار ترجیح می دهد، از دست خانوم های رنگ و وارنگ که دست کمی از من عروس ندارند، به سالن آقایان فرار می کند. از دور چشمانم به میز سوم کنار ستون می افتد. نیم رخ مهدخت از کنار گل های زیبای روی میز مشخص است. مدام به خاله خانوم، ایما و اشاره می رود و خاله خانوم هم دندان به لب می گزد. عروسی بدون ساز و دهل برایشان دست کمی از عزا ندارد. قرهایشان در کمر خشک شده و مسببش من و فرزام هستیم که می خواستیم عروسی بی گناه برگزار کنیم تا مهمانان ویژه در مراسم حضور بیابند. از دیجی و پایکوبی خبری نیست اما شادی وصف ناپذیری در مراسم حاکم است. هر لحظه که می گذرد بر شادیم افزوده می شود و خدا را هزاران بار برای داشتن فرزام و پیشنهاد جانانه اش برای این شب قشنگ شکر می کنم. ┄━•●❥ ادامه دارد... 🌸🍃 @shayestegan98