┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_چهل_و_سوم
قبل از اینکه پاهایم به پله ی نهایی برسد مهمان ها سر رسیدند. روی پله ها ماندم تا رد شوند، جوری که دیده نشوم حرکت کردم، بالاخره پاهایم به زمین سرامیک آشپزخانه باز شد؛ گوشه ای از آشپزخانه طوری که دید نداشته باشد نشستم. نفرین های آبکی من اثری نداشته و مهمان ها سور مور گنده توی پذیرایی نشسته اند، گل گفته و گل می شنفتند. دست روی گوش هایم می گذارم تا صدایی نشنوم اما بی فایده است، در عجبم از اینکه اصلا اثری از صدای شازده داماد نسبتا محترم نیست! شاید هنوز مرا ندیده زبانش بند آمده، وگرنه محال بود نفرین نکرده ام در مورد زبانش بگیرد! صدای خنده ها زخم دلم را بیشتر و بیشتر می کند، دعا دعا می کردم که این خواستگار مورد تایید پدر نباشد اما خنده ها حکایت از رضایت پدر را می رساند.
مادر احضارم می کند. دل و روده ام به هم می پیچد، قلبم یاد بازی قدیمی اش می افتد، انگشتانم به لرزش در می آیند؛ نفس عمیقی می کشم و کمی به خود مسلط می شوم. استکان ها یک به یک صف کشیده اند و در انتظار چای به سر می برند، از خجالتشان در می آیم و استکان ها را پر می کنم. ابرهای روی سرم هر کدام با جمله ای پر می شود: «ابر اول: کاشکی یه ورد بلد بودی روی چای داماد می خوندی! ابر دوم: استیکر خنده و گریه را به نمایش گذاشته. ابر سوم امید می دهد، می خندد و با مداد نامرئی جمله ای رویش نوشته می شود "الا بذکرالله تطمئن القلوب". برای عرض تشکر ابر سوم را لایک می کنم، یادآوری اش حرف نداشت. ابرها به کناری می روند و من سه بار زیر لب آیه را تکرار می کنم، دلم قرص می شود و نیمچه لبخندی مهمان لب هایم...
چند قدم بر می دارم، به ورودی سالن نزدیک تر می شوم. نیم نگاهی به افراد می اندازم، پشتشان به من است و فرصت دید زدن را دارم. دو زن و دو مرد، آن مرد با موهای سفید پدرش هست و زنی که کنارش نشسته لابد مادرش... اما آن پیر زنی که کنار مرد جوان نشسسته کیست؟!
آرام سرفه ای کرده و با بسم الله وارد می شوم. "سلام!" به احترام من از جا برمی خیزند، با تک تک شان مجدد سلام و احوالپرسی می کنم. نوبت به پسر خانواده می رسد، چشمانم چیزی را که می بینند باور نمی کنند! لب هایم از لبخند زدن باز می ایستند، مغزم پشت هم علامت تعجب صادر می کند، قلبم بازیش را ادامه می دهد، دلم... وای دلم چه ادا ها که در نمی آورد..!
زل زده ام به چشمانش... مات و مبهوت مانده ام! اینجا... فرزام!!! چشمانم دو دو می زنند، گنجشک های دور سرم زیاد و زیاد تر می شوند، دستانم شل شد و سینی چای کف سرامیک خشک را سیراب می کند! علی به سرعت سمت من می دود و دستم را می گیرد، پدر صندلی برایم می آورد، مادر از طرفی دلواپس من شده و از طرفی نگران حرف درآوردن خواستگارها برای من! من اما هنوز از دور محو تماشای فرزامم! می دیدم که با آن پیرزن درگوشی پچ پچ می کند، یکدفعه با نگرانی که روی صورتش خودنمایی می کند سمت من می آید. صدایش... صدایش در گوشم طنین انداز می شود «می خوایین ببریمشون دکتر؟!» دکتر؟! دکتر به چه کار آید... دوای درد من تویی که با پاهای خودت پا به این خانه گذاشته ای... قدم رنجه کرده ای...
با یک لیوان آب قند حالم کمی سرجایش می آید، بی بی گل نساء همان پیرزن کنار فرزام از سیر تا پیاز ماجرا را برایمان تعریف می کند، علی هم ادامه صحبت های بی بی را گرفته و می رسد به روز تولدم! و آن جوان خوش قدوبالا را که خودش باشد معرفی می کند! سالن از خنده های هر دو خانواده پر می شود. بی اختیار زبانم را گاز می گیرم، یاد نفرین های آبکی ام افتادم و دلم گرفت، هر چند از ته دل نبود اما مدام بد و بیراه نثار زبانم می کنم.
جز یک بار دیگر نمی توانم به فرزام نگاه کنم، صحبت های دو خانواده گل انداخته و من هنوز در فکر شوک امشب وا مانده ام. عقربه های ساعت به سرعت می گذرند، نوبت خلوت کردن من و فرزام فرا می رسد. حیاط کوچک خانه، محل از قبل تعیین شده از جانب خانواده برای من و خواستگار محترم است. ابتدا من با تعارف فرزام قدم بر می دارم، او هم با اختلاف یک قدم پشت سر من حرکت می کند. ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
🌸🍃 @shayestegan98