┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_سی_ام
حال و حوصله هیچ کاری را نداشتم جز خواندن کتاب های ردیف شده در کتابخانه، همانطور که مشغول خواندن بودم، سمیرا پشت هم پیام می داد: «دلم برات لک زده جونم، می خوام ببینمت نمی تونم!» بی حوصله برایش تایپ کردم: «خودتو لوس نکن... حوصله ندارم برو سر اصل مطلب.» جواب داد: «اصل مطلب را گفتم اما دوست بی ذوقم توجه ننمودی! همو ببینیم دیگه؟» بالاخره با شیرین زبانیش مرا راضی کرد. بعد امتحانات همدیگر را ندیده بودیم، دلم برایش لک زده بود.
آفتاب مستقیم فرق سر را نشانه می گرفت و می تابید، نشانه گیریش در حال گیری ماهرانه بود؛ آدم ها را گرمازده می کرد، عده ای را مهمان خاک شیر و عده ای را راهی دکتر و دوا... زودتر از سمیرا رسیدم، زل زدم به تابلویی کوچک که روی دیوار کافی شاپ نصب شده بود؛ یک تصویر زیبا که من را در خود محو کرده و سوق داده بود به سمت فکر و خیال... سمیرا با مانتوی گلبهی رنگ و شال گلدار زیبایش جلوی رویم ظاهر شد: «دختر کجا سیر می کنی دقیقا؟! از کیه دارم صدات می کنم. کر شدی احیانا! گفتم جلو روت وایسم ببینم چشمات سالمه یا کورم شدی!» دست از زیر چانه برداشتم و گفتم: «هم گوشام می شنوه، هم چشمام به کوری چشم دشمن می بینه!» بین ابروهایش گره نقش بست: «بی مودب حالا من شدم دشمنت!» خنده بعد از مدتها با لب هایم آشتی کرد، از دستم نیشگون گرفت و گفت: «مشکوک می زنیا... نگو نه که می زنمت!»
_وا مشکوک چرا خانم مارپل؟
چیزی نگفت و شروع کرد به سفارش دادن بستنی و کیک شکلاتی. کامم به لطف سمیرا داشت شیرین می شد که گفت:
_از اولش بگو..
+از اول چی؟
_خودتو نزن به اون راه، چشمات داد می زنه!
+چشمام چه دادی می زنه؟
_عین شین قاف!
قاشق بستنی از دستم رها شد و روی میز چوبی افتاد. من که چیزی بروز نداده بودم، سمیرا چه تیز بود که پی به حال دلم برده بود. خندید و گفت: «برق چشمات از ده فرسخی مشخصه...» مجدد نگاهم به همان تابلو خیره شد، اندکی مکث کردم و سپس به حرف آمدم: «خودمم نمی دونم چی شد، اما یه چیزی تو وجودش هست که منو جذب خودش می کنه...»
_خوشگل و جذابه دیگه!
نگاهم را از تابلو گرفتم، اخم هایم در هم رفت.
+سمیرا تو که از جیک و پوک من خبر داری! عکس مهبد رو مگه ندیدی! زشت بود؟ کچل بود؟ پول نداشت؟
اگه به اینا بود که تا الان با مهبد عروسی کرده بودم.
_من تسلیم! ببخشید غلط کردم.
+اگه عاشق زیباییش شده بودم از همون روز اول وا می دادم. اما من به مرور، وقتی شناختمش جذبش شدم. اذیت شدنش اذیتم کرد، سکوتش اذیتم کرد... صبرش... ص ب ر...
_الهی عزیزم. چی کشیدی تو این مدت...
آهی کشیدم و گفتم:
+اما دیگه مهم نیست.
_چرا؟
+یک درصدم احتمالا دو طرفه بودن این حس رو نمی دم، فرزام از من خیلی سرتره... باید این حس تو وجودم خفه بشه!
"یک طرفه! از کجا معلوم؟ نگاه فرزام زیر آن باران یک طرفه بودن را تکذیب می کرد، نمی کرد! نه! نه! شاید توهمی بیش نباشد!"
_انقدر سطحی نگر نباش، اگه قیافه برای فرزام مهم بود که سارینا رو از دست نمی داد...
+نمیدونم هر چی که هست باید بجنگم با این حسی که بی اجازه تو وجودم رخنه کرده... فراموشش می کنم...
_می تونی؟
+باید بتونم!
دلم برای دلم می سوخت، دردی که به آن مبتلا شده بودم درمانی نداشت. تب کرده بودم و مراجعه به طبیب الزامی بود اما فقط یک طبیب از پس معالجه من بر می آمد. طبیبی که هم درد من بود و هم درمان درد! چه شب ها که تا سحر با گریه سر نشد... چه آهنگ ها که چندین و چند باره از هندزفری شنیده نشد، چه دستمال ها که فدای پاک کردن اشک چشم ها نشد و چه خون دلها که از برای او نخوردم. ذره ذره آب شدم و دم نزدم... باید کاری می کردم کارستان..باید کاری می کردم تا دل مشغول دل نشوم! ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
🌸🍃 @shayestegan98
┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_سی_و_یکم
{ فرزام }
آسمان به طرز مشکوکی بی قراری می کند، نمی شود حال فعلی اش را حدس زد، عاشق شده یا دلش گرفته! تفکیک این دو مسئله بسی بسیار دشوار است. شاید هم دلش مثل دل من هزار تکه شده که اینقدر عجیب غریب به نظر می رسد و هر از گاهی رنگ و رویش تغییر می کند، چند لحظه ای صاف است و لحظه ای دیگر نم نم اشک هایش زمین را سیراب می کند. صدای چیک چیک باران گوش هایم را نوازش می کند و بوی نم خاک بلند می شود. همسایه روبرویی عزم ساخت و ساز کرده و خاک جلوی درب خانه اش اسکان کرده... کل کوچه را بوی خاک برداشته... عاشق بوی خاکم، خاکی که حال آدمی را جا میاورد.
طبق قرار دلانه به دیدن پدر و مادر آمده ام. خانه ویلایی پدری پر از خاطرات تلخ و شیرینی است که تلخی هایش ساخته دست خودم است، سابق از این کارگردان خوبی در این زمینه بودم و اسکار کارگردان تلخ ترین سکانس ها به من تعلق پیدا می کرد. ثانیه ثانیه آن روزها را به یاد دارم، یادآوری اش تنم را به لرزه می اندازد و دلم از اینهمه تلخی به درد می آید؛ هر چند که با چند حبه قند به شیرینی مبدل شد اما گاهی... گاهی تلخی گذشته حال الانم را می گیرد و گاهی حس می کنم تاوان پس می دهم.
مشتی عشقعلی مشغول گل کاری در گوشه ای از حیاط بود تا مرا دید گل و گلدان و خاک را رها کرد با همان دستکش های خاکی مرا به آغوش کشید و با داد و بیداد اهل خانه را متوجه حضور من کرد. خوشقدم خانم همسر مشتی با آن وزن سنگینش تلو تلو خوران و اسپند دود کنان سمت من آمد، مدام اسپند را دور سرم می چرخاند و ورد زبانش شده: «اسفند دونهدونه/ اسفند سی و سه دونه/ اسفند خودش میدونه/ هر کی از دشمنو نه/ چشم خویش و بیگونه/ الهی بترکونه» با خنده گفتم: «خوشقدم خانوم بادمجون بم آفت نداره... نمی خواد هر دفعه اینهمه اسپند برای من تحفه دود کنی...» با همان لهجه شیرین دوست داشتنی اش گفت: «این چه حرفیه دردونه راضیه سادات، هر دفعه که سهله، هر روز برات اسپند دود می کنم و صدقه کنار می زارم.» خوشقدم خانوم دوباره شعرش را از سر می گیرد و همپای من راه می افتد. مشتی عشقعلی از همان قدیم الایام در حجره پدربزرگ بود، بعد فوت آن خدابیامرز، حاج حیدر زیر دست و بالش را گرفت و با خوشقدم خانوم همراه زندگی ما شدند.
مادر تا چشمش به من افتاد دست از پخت و پز برداشت و سمتم آمد، سر و صورتم را غرق بوسه کرد. حاج حیدر کنار شومینه در حال خوردن انار گلپر زده همسر محترمه بود، چشم و ابرو آمد که ته تغاری یکی یکدانه اش را بیشتر از این لوس نکند اما بی فایده بود و بالاخره صدای حاج حیدر را در آورد: « راضیه سادات این بچه تازه تازه درست شده، سرش به سنگ خورده، آدم شده! سر جدت انقدر قربون صدقه اش نرو، باز بی جنبه میشه کار دستمون میده ها... بزار یکم حظ ببریم از این سربراه شدنش...» مادر که کلامش را شنید پشت چشمی نازک کرد و گفت: « اوا... این حرفها چیه حاجی... بچم مگه آدم نبود، پسر به این آقایی هیچکی نداره! خوش قد و بالا، خوش سر و زبون، خوش قلب و خوش اخلاق...» حاج حیدر دست از خوردن انار کشید و گفت: «خوبه خوبه کم هندونه زیر بغلش بزار» از آغوش پرمهر مادر بیرون آمدم و سمت حاج حیدر رفتم، بوسه ای بر دستان گرمش زدم؛ یک قطره اشک روی دستان چروکیده اش چکید. سر و صوت چروکیده و عصای چوبی اش حکایت از نشانه های پیری دارد.
سروصدای فرناز و فرحناز و بچه هایشان از طبقه بالا به گوش می رسد، خواهران دوقلوی پرجنب و جوش با آخرهفته ها قرارداد بسته اند، بارو بندیل بسته از خانه شوهری به خانه پدری عزیمت می کنند. دلبری های من با حاج حیدر به پایان نرسیده سرو کله شان پیدا شد، فرناز گفت: «می بینم که فرزام خان تشریف آوردند، با وجود فرزام کی ما رو تحویل می گیره آخه... خدا بده شانس» فرحناز ادامه داد: « ما اگه شانس داشتیم اسممون رو می ذاشتن شمسی خانم!» گفتم: «شمسی خانومای نیمه محترم انقدر دلم خنک میشه حرص خوردنتونو می بینم» سر به سر گذاشتنمان شروع شد، انقدر بالا پایین کردیم و کل کل که از پا درآمدیم. تا دیر وقت پیششان ماندم و سپس راهی خانه آجری پر از نور شدم... خانه سبز من... خانه سبز نورانی من... ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
🌸🍃 @shayestegan98
┄━•●❥ #پلاک_سوخته❥●•━┄
#پارت_سی_و_دوم
دلگیرم از زمانه ای که همه چیز در آن پیشرفت کرده، اما آدم ها هنوز همان آدم دیروزند..! آدم هایی که دیروزت را باور دارند و امروزت را نه! عادت به حرف زدن پشت سر دیگران برایشان از نان شب واجب تر است و اگر یک کلاغ، چهل کلاغ نکنند شب خوابشان نمی برد. کاش صدایم به حضرت آدم(ع) می رسید که چرا حرف گوش نکرد و سمت میوه ممنوعه رفت و حال ما راهی زمین شدیم!
نگاه کردن به ستاره های چشمک زن از دریچه کوچک اتاق، کار هر شبم شده، چشم می دوزم به آسمان و دردهایم را هوار می زنم؛ وسعت آسمان این اجازه را به من می دهد. امشب هم طبق معمول ناله هایم را برایش ارسال کردم تا مبادا غمباد بگیرم!
دفتر خاطرات از دیشب همانطور روی میز باز مانده، خودکار از لای دفتر می افتد و صفحه از ابتدا باز... نوشته هایم از دور مانند ستاره گان چشمک می زنند، بی اختیار سمتش می روم و مجدد خاطرات را مرور می کنم:
"به نام خدای ابراهیم"
به وقت تولد، تولدی دوباره... از امشب دست به قلم می برم، می نویسم از پاکی... از آزادگی... از بندگی... نه از دود قلیان خبری است و نه از دود سیگار... ریه هایم جانی دوباره گرفته اند و مدام تعظیم کرده و عرض ادب می کنند! نه از پرخاشگری در خانه خبری است و نه از رجز و کری خواندن در میان دوستان... نه از مزه پرانی برای دختران دبیرستانی خبری است و نه از پچ پچ های در گوشی با پسران و دست انداختن بچه ها... چشم هایم در برابر نامحرم زمین را نشانه می گیرند و چشم می دوزند به زمین به نیت قربه الی الله... به قول داش ابرام «مشکل ما این است که برای رضای همه کار میکنیم جز رضای خدا»و من برای رضای خدا، فقط برای رضای یگانه معبودم چشم می بندم بر گناه!
گفتم ابرام! ابراهیم زندگی ام به موقع به فریادم رسید. دو سال سربازی که حاج حیدر بزور مرا راهی اش کرد، ختم شد به همراه شدن با بچه مثبت پرانرژی تخت بالایی... به دل نشستن مهر عباس در دلم اتفاقی نبود! آشنایی با عباس، آشنایی با ابراهیم را در پی داشت. آشنایی با این دو بزرگ مرد زندگیم را زیر رو کرد. روزی هزار بار هم قربان صدقه حاج حیدر بروم کم است. اگر لجبازی هایم ادامه می یافت و به پادگان نمی رفتم، سقوطم حتمی می شد اما به لطف ابراهیم از چاله و چوله ها درآمدم و زندگی خاکستری ام روشن شد. طبق قولی که به ابراهیم داده ام، هر شب قبل خواب پناه می برم به کلام خدا... امشب دلم پیش از پیش قرص می شود.
پیامی از جانب خالق به مخلوق:
«به بندگام خبر ده که من آمرزنده مهربانم!» ۴۹حجر•
{یادت باشه من آمرزنده ام، باز آ هر آنچه هستی باز آ! / یادم هست... یادم هست...}
"آه ابراهیم... چه به موقع دستم را گرفتی، به لطف تو خدا آتش دنیا را بر من گلستان کرد."
"به نام خدای ابراهیم"
از وقتی تغییر کرده ام هجمه اصابت شلیک های خودی بیشتر و بیشتر شده، رفیق فابریکی که تا دیروز رفاقتش گوش عالم را کر می کرد امروز با یک پیامک دور رفاقت را خط کشید..! با زبان بی زبانی گفت: «پیف پیف بو میدی!» هنوز در بهت مانده ام. جرمم چیست؟! من را به چه چیزی محکوم می کنند!؟ به خدا پرستی؟! به سربه راه شدن و صراط مستقیمی که در پیش گرفته ام؟! رفاقتم با شیطان پوچ بود، منبعد رفیق فابریکم خود خداست... هضم این مسئله ساده انقدر سخت است؟! همه بچه ها با من قطع رابطه کردند، زنجیره دوستیمان تا لبه پرتگاه بود حال که از پریدن منصرف شده ام، زنجیره متصل به من را تکه تکه کرده اند. وقت و بی وقت سراغشان را گرفتم اما بازبان بی زبانی بهم فهماندند که دیگر نمی خواهند من را ببینند، دیگر مزاقشان با من خوش نمی آید. طفلی مش ماشالا پدر میلاد، چپ می رفت راست می آمد می گفت: «یکم با پسر من بگرد بلکه اونم مثل تو سربه راه بشه!» خبر نداشت پسرش از من منتفر شده و چشم دیدنم را ندارد!
پیامی از جانب خالق به مخلوق:
«آیا خدا برای بنده اش کافیت نیست؟!» ۳۶زمر•
{یادت باشه من با توام، تو تنها نیستی! / یادم هست... یادم هست...} ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
🌸🍃 @shayestegan98
┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━
#پارت_سی_و_سوم
"به نام خدای ابراهیم"
امروز از مادر شنیدم که میلاد تصادف کرده و طفلی پای چپش باید مدتی را مهمان گچ باشد. میلاد کمی بدعنق است و ممکن است میزبان را برنجاند، دلم برای صاحبخانه بخت برگشته می سوزد! مدام با خود کلنجار میروم به عیادتش بروم یا نه؟! هر چه باشد در زمان نه چندان دوری دوست بودیم و از طرفی قوم و خویش... آنقدر استخاره کردم که بالاخره عقل و دل یکصدا جواب بله را برایم صادر کردند.
پیامی از جانب خالق به مخلوق: «...و آنان که قطع می کنند آنچه را خدا به پیوند آن دستور داده، و فساد در زمین می نمایند بر اینان است لعنت و برای آنان است دوزخ.» ۲۵رعد•
{یادت باشه صله رحم رو قطع نکنی! / یادم هست... یادم هست...}
"به نام خدای ابراهیم"
بچه ها با دیدنم در بیمارستان شروع به پچ پچ کردند، یکی نیشخند و یکی تلخند... مش ماشالا با چشم و ابرو به میلاد اشاره می رفت بلکه کمی مرا تحویل بگیرد. میلاد بزور سلام خشک و خالی داد و بالاجبار لبخندی تحویل من... با کمی فاصله کنار بقیه سر پا توی اتاق ایستادم، سبدهای گل روی میز و کنار تخت را اشغال کرده بودند. هر ثانیه که می گذشت قلبم بیشتر و بیشتر به درد می آمد. نمک پاش قوی روی زخم بودند، کم مانده بود مرا از پای در بیاورند و من هم روی یکی از تخت ها بستری شوم. یادآور روزهای تلخ زندگی ام شدند و عرق شرم روی پیشانی ام نشاندند...
پیامی از جانب خالق به مخلوق: «و به یقین ما می دانیم که تو سینه ات از آنچه آنها می گویند تنگ می شود.» ۹۷حجر•
{یادت باشه دلت درد نگیره از زخم زبون ها..! / یادم هست... یادم هست...}
"به نام خدای ابراهیم"
حاج حیدر طبق روال گذشته دو رکعت نماز شکر برای حال خوب الانم و تحولم به جا می آورد و بلند بلند می گفت: «هر چه قدر خدا را در برابر این نعمت شکر کنم، باز کم است.» هزار بار دل دل کردم و بالاخره کنار سجاده پهن شده، پهلو به پهلویش نشستم و گفتم که عزم رفتن کرده ام!
جو سنگین کوچه و محله برایم سنگین تر از قبل شده، قلبم به درد آمده و کاری از دست اطرافیان ساخته نیست. با این همه حرف و جدل، بی محلی ها جز تضعیف روحیه چیزی نصیبم نمی شود. شاید دوری از این محل و آدمهایی که هنوز نمی دانند تحول یعنی چه، آرامش را به من هدیه دهد تا فارغ از فکرهای پوچ و وسوسه های شیطانی مشغول درس خواندن شوم. دلم می خواست حالا که همان گل پسر دوست داشتنی سابق حاج حیدر شده ام، کنارش بمانم و از ثانیه ثانیه بودن با او لذت ببرم، دلم می خواست بمانم و عصای دستش باشم. دلم می خواست کنار مادر بمانم و هر روز و هر شب بر دستانش بوسه زنم و تلافی آن چند سالی که دق و دلی بیجایم را سرش خالی کردم جبران کنم اما چه کنم که گاهی رفتن راه را هموارتر می کند، گاهی رفتن گام ها را استوارتر می کند. وقتی من نباشم، دل مادر از حرف های خاله خان باجی های محله و فک و فامیل به درد نمی آید و دانه های تسبیح حاج حیدر از شنیدن طعنه های بازاریان دیگر روی زمین پخش و پلا نمی شود. گاهی باید رفت... گاهی باید رفت...
پیامی از جانب خالق به مخلوق: «پروردگارت مقرر داشت که جز او را نپرستید و به پدر و مادر نیکی کنید. هر گاه تا تو زنده هستی هر دو یا یکی از آن دو سالخورده شوند، آنان را میازار و به درشتی خطاب مکن و با آنان به اکرام سخن بگوی »۲۳اسراء•
{یادت باشه حق نداری به پدر و مادرت اف بگی! / یادم هست...یادم هست..!} ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
🌸🍃 @shayestegan98
┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_سی_و_چهارم
"به نام خدای ابراهیم"
از من اصرار و از حاج حیدر انکار... با شنیدن اسم خانه مجردی خون به مغزش نمی رسید، مدام دور تا دور خانه را متر می کرد و تسبیح را دور دستش می چرخاند و استغفار از زبانش متوقف نمی شد. یکدفعه تسبیح در بین پنج انگشت مردانه اش جمع شد و پاهایش در نقطه ای از خانه توقف کردند. انگشت اشاره اش را چنان محکم به سمتم شلیک کرد که گویی دشمن را هدف گرفته: «میری خونه بی بی گل نساء، همین که گفتم. رو حرف منم حرف نباشه! والسلام!» با اینکه اصلا خاله پدر را به یاد نداشتم قبول کردم، بالاخره کاچی بهتر از هیچی بود. با به توافق رسیدن من و حاج حیدر، طفلی مادر نفس راحتی کشید، از طرفی نگران فشار حاج حیدر بود و از طرفی نگران حال ته تغاری اش! دل کندن از خانه و خانواده طاقت فرسا بود منتها دوری دوای زخم ها و دردهای من بود. بی بی گل نساء کوچه را آب و جارو کرده بود، گل های شمعدانی را آب داده و دور حوضچه با سلیقه چیده بود. از دیدنم جا خورد، می گفت آخرین بار وقتی ده ساله بودم مرا دیده، قد و قامت الانم را که دید اسپند دود کنان دور سرم می چرخید و قربان صدقه ام می رفت. چشمانش آب مروارید نداشت، اما پر شده بود از دانه های مروارید که چند تایی هم روی گونه های چروکیده اش افتاد. شاید با دیدن من یاد دردانه اش که می گفت در سفر است افتاد. کوچ عجیبی ست من سفر کرده ام به منطقه ای دیگر و دلبر او نیز در سفر است.
پیامی از جانب خدا به مخلوق: «مترس و غمگین مباش! ما تو را نجات خواهیم داد.» ۳۳عنکبوت•
{یادت باشه ما نجات دهنده ایم! / یادم هست... یادم هست...}
"به نام خدای ابراهیم"
یک اتاق در طبقه دوم به من اختصاص داده شده، اتاقی کوچک در خانه شمالی آجری. شاخه های درخت حیاط بی بی از پنجره اتاق خودنمایی می کنند، یک کمد چوبی رنگ و رو رفته گوشه اتاق قرار دارد به گمانم کفاف لباس های من را ندهد و نیم بیشتر لباس هایم در چمدان ها باقی بماند! یک قالیچه قدیمی وسط اتاق روی موکت پهن شده، از همان قالیچه هایی که مادر عاشقشان است. کاغذ دیواری ساده و سبز رنگ لبه های پنجره پاره پوره شده، بین این اتاق عهد قجری با اتاق خودم فرسنگ ها فاصله است، زوار خیلی چیزها در رفته، نمی دانم چقدر اینجا دوام می آورم؛ خدا کند جوری پایبند اینجا شوم که هوس برگشتن به خانه را نکنم. طبقه دوم کمی اسرار آمیز است و حس و حال عجیبی به آدمی دست می دهد. در جوار اتاق من، اتاقی قرار دارد که مانند صندوقچه اسرار می ماند. پاهایم اصرار رفتن به آن اتاق را داشتند، هر چه کردم نتوانستم حریفشان بشوم. آهسته آهسته چند قدمی برداشتم، بی اختیار انگشتانم دستگیره در را لمس کردند، اما دری به رویم باز نشد و پاهایم در یک نقطه متوقف شدند. دلم می خواست از اسرار آن اتاق سر در بیاورم، چرایش را نمی دانستم اما کنجکاوی ام بدموقع گل کرده بود؛ به ناچار امشب را از خیر کارگاه بازی گذشتم تا فردا خدا چه خواهد...
پیامی از جانب خالق به مخلوق: «و هر کجا باشید او با شماست.» ۴حدید•
{یادت باشه من همه جا باتوام! / یادم هست... یادم هست...}
"به نام خدای ابراهیم"
ترس آن داشتم تا مبادا نماز صبح را خواب بمانم، جایم عوض شده بود و بی خوابی زده بود به سرم. در نیمه های شب خوابیدن، خوابم را مثل جرثقیل سنگین می کرد و دیگر بیدار کردنم کار حضرت فیل بود. با زنگ ساعت و موبایل هم یک آن پلک هایم تکان نمی خوردند، کار فقط کار حاج حیدر بود اما صدای دلنشین بی بی گل نساء مانند لالایی مادرانه با لهجه ترکی شیرینش که می گفت: «دور بالام دور... نماز وقتیدی اوغول... دور بالام جان دور...» خواب ناز را از چشمانم ربود و شیطان رفت پی کارش... بی بی هر روز صبح نیم ساعتی قبل اذان بلند می شد و نماز شب می خواند، موقع خواندن یازده رکعت دردها از تنش خداحافظی کرده و سپس باز می گشتند. بین الطوعین هم چشمانش به خواب نمی رفتند، با همان لهجه شیرین صدای صوت قرآنش در آن اتاق اسرار آمیز می پیچید. بودن با بی بی گل نساء دریچه جدیدی از دنیای معنویت را برایم گشوده، خریدار آرامشی هستم که او همیشه خدا به همراه دارد...
پیامی از جانب خالق به مخلوق: «نماز را وقت زوال آفتاب تا اول تاريكى شب به پا دار و نماز صبح را نيز به جاى آر كه آن به حقيقت هم مشهود ملائكه شب است كه مى روند و هم ملائكه روز كه مى آيند.» ۷۸ اسراء•
{یادت باشه هر صبح و شب نماز را به یاد من به پا داری! / یادم هست...یادم هست...} ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
🌸🍃 @shayestegan98
┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_سی_و_پنجم
"به نام خدای ابراهیم"
هنوز که هنوز است راز آن اتاق سر به مهر را کشف نکرده ام. بی بی روزی یکبار آن هم موقع بین الطلوعین واردش می شود و صدای صوت قرآنش از آنجا پخش می شود. باید جرات و جسارت به خرج دهم و چرایی کارش را جویا شوم، بی بی مهربان تر از این حرف هاست که از کنجکاوی ام ناراحت شود. باید دل به دریا بزنم. این سوال مانند خوره به جانم افتاده تا جواب را نگیرم تشنگی ام سیراب نمی شود.
پیامی از جانب خالق به مخلوق: «قرآن را شمرده شمرده بخوان.» ۴ مزمل•
{یادت باشه قرآن رو بادقت و با تدبّر تلاوت کنی! / یادم هست... یادم هست...}
"به نام خدای ابراهیم"
روزها از پی هم می گذرند، تابستان امسال را زیر کولر آبی خانه قدیمی می گذرانم. گاهی دلم برای کولر گازی اتاقم که دوبرابر این اتاق فعلیست تنگ می شود، این اتاق بیشتر شبیه قفس است و من هم پرنده ای که تا وقت آزادی باید در آن حبس باشم. هر چند که حبس شیرینیست... بیشترین زمان را به خواندن و تست زدن اختصاص داده ام باید حاج حیدر را رو سفید کنم. بخاطر هیچ و پوچ شرکت در کنکور را از دست داده ام اما امسال با سال های قبل فرق دارد. اوقات استراحت را هم دوست دارم کنار بی بی بگذارم، آدم از بودن با بی بی سیر نمی شود، همیشه حرف هایی دارد که تو را یک جا بند کند و گوشت بدهکار حرف هایش باشد. اگر من قبلی بودم، با میلاد و بقیه رفقا یا در حال چپق کردن قلیان بودم یا در حال دور دور کردن با ماشین های شاسی بلند در خیابان های کثیف تهران!
پیامی از جانب خالق به مخلوق: «و آنان كه از بيهوده روى گردانند.»۳ مومنون
{یادت باشه وقتت رو بیهوده تلف نکنی! / یادم هست... یادم هست...}
"به نام خدای ابراهیم"
امروز دیگر طاقت به طاق آمد. روبروی اتاق مرموز زانو در بغل گرفتم، بی بی طبق معمول قرآن می خواند و من هم زیر لب تکرار می کردم. صدای دلنشین بی بی در گوشم طنین انداز می شد و حال دلم را خوب می کرد. صدای "صدق الله والعلی والعظیم" او که به گوش رسید، خود را جمع و جور کردم. بی بی با چادر گل گلی اش جلوی در ظاهر شد مرا که دید کمی جا خورد اما آنی لبخند همیشگی اش روی لب های ترک خورده اش حک شد و چال لپش در گونه های چروکیده اش محو شد «چیزی می خوای عزیز مادر؟» چنان واژه مادر را با جان و دل ادا می کرد که انگار واقعا پسر تنی اش هستم و پاره جگرش... چشمانم را به در دوختم، رد نگاهم را که دید گفت: «خیلی وقته منتظرم سر حرف رو باز کنی، می دونستم که بیشتر از این طاقت نمیاری...» گفتم: «عجب حس ششمی داری ها بی بی... میشه حالا راز این اتاق مرموز و اسرارآمیز رو برام بگی؟ از این راز سر به مهر...!» آهی کشید و گفت: «راز سر به مهر... آره دلبندم، منتها ناشتایی رو بخوریم بعد...» آنقدر مشتاق شنیدن حرف هایش بودم که دلم می خواست ناشتا نخورده راز مگو را فاش کند اما روی کلامش حرفی نزدم.
چایی شیرین را بی وفقه هم می زدم که بی بی گل نسا لب به سخن گشود: «اون اتاقی که اسمشو گذاشتی اتاق مرموز، اتاق پسرمه... محمدم! نور چشمم... سیزده ساله بود که رفت، وقتی اوضاع رو دید و صحبت های آقا رو گوش کرد دیگه نتونست طاقت بیاره، پسرم غیرت رو از پدر خدا بیامرزش به ارث برده بود. نمی تونست بی تفاوت بشینه و فقط اخبارو گوش کنه و دستاشو رو به آسمون بلند کنه. روز تولد سیزده سالگیش بار سفر رو بست و رفت. قرار بود زود برگرده اما یکم دیر کرده... سوی چشم هام داره میره مادر، نمی دونم وقتی برگرده چشمی هست که صورت ماهشو ببینه؟ چشمی هست که قد و قامتش رو برانداز کنه؟ چشمی هست که براش لوبیا پاک کنه و قرمه سبزی بار بذاره؟ پاهام دیگه جونی ندارن، نمی دونم وقتی بیاد، پایی هست که به استقبالش بره؟ می ترسم قبل اینکه بیاد، من برم! روزی که تو اومدی انگار محمدم جلوی روم ظاهر شد، تو خیلی شبیه محمدمی... چشم و ابروت مثل محمدمه، حالت موهات، قد و بالات، طرز نگاهت همه و همه عین محمدمه!»
باورم نمی شد آن اتاق مرموز اتاق یک شیرمردی باشد که در سیزدهمین سال زندگی اش بزرگترین تصمیم را گرفته باشد. حالا نگاه نافذ بی بی گل نساء در بدو ورودم را می فهمم. بی بی یک ریز می گفت و می گفت قطرات اشک از گوشه چشمانش سرازیر می شد و با گوشه چارقدش آن ها را پاک می کرد...
پیامی از جانب خالق به مخلوق: «پس کسانی باید در راه خدا جهاد کنند که (دست از جان شسته اند و) زندگی این جهان را به آن جهان می فروشند. و هر کس در راه خدا جهاد کند و کشته شود یا فاتح گردد، زود باشد که او را اجری عظیم دهیم.» ۷۴ نساء•
{یادت باشه مومن پای روی نفس می گذارد و آخرت را به دنیا ترجیح می دهد! / یادم هست... یادم هست...} ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
🌸🍃 @shayestegan98
┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_سی_و_ششم
"به نام خدای ابراهیم"
از وقتی که بی بی از محمد برایم گفته، بیشتر تشنه دانستن از محمد شده ام. شب ها بعد از شام با بی بی توی حیاط می رویم و روی تخت چوبی کنار حوض می نشینیم. اینبار من برایش چای در استکان می ریزم و او از محمدش می گوید که چه شد رفت و حالا بی بی سالهاست که چشم به در دوخته تا خبری از گل پسرش شود.
پیامی از جانب خالق به مخلوق: «و بی تردید شما را به چیزی اندک از ترس و گرسنگی و کاهش بخشی از اموال و کسان و محصولات[نباتی یا ثمرات باغ زندگی از زن و فرزند]آزمایش می کنیم. و صبرکنندگان را بشارت ده.» ۱۵۵ بقره•
{یادت باشه این دنیا محل آزمایشه!/یادم هست... یادم هست...}
"به نام خدای ابراهیم"
امروز بی بی رای را صادر کرد و اجازه دیدن اتاق محمد را به من داد. از خوشحالی سر از پا نمی شناختم، اتاقی ساده پر از کتاب و قاب عکس حضرت امام، یک طرف چفیه و قمقه... یک طرف یک پلاک سوخته..! دستم روی پلاک نیمه سوخته ثابت ماند، آن پلاک به طرز عجیبی مرا تسخیر کرد. بوی عجیبی از اتاق محمد به مشام می رسید، عطری که با همه عطرهای دنیا فرق داشت. بی بی دیگر در اتاق را قفل نمی کند، به من هم گفت که می توانم از کتاب های محمد استفاده کنم و هر وقت خواستم وارد اتاقش شوم. از امروز نمازهای پنجگانه ام را در اتاق محمد می خوانم، نمازم رنگ و بوی دیگری گرفته، انگار محمد اینجاست و به او اقتدا می کنم؛ شهید مفقودالاثر بی بی که از او فقط یک پلاک نیمه سوخته به یادگار مانده...
پیامی از جانب خالق به مخلوق: «کسانی را که در راه خدا کشته شده اند مرده مپندار، بلکه زنده اند و نزد پروردگارشان روزی می خورند.» ۱۶۹ آل عمران•
{یادت باشه شهدا زنده اند../یادم هست،یادم هست...}
"به نام خدای ابراهیم"
اینروزها خواندن کلی کتاب و زدن تست و... وقتی برای نوشتن نمی گذارد. مدت هاست دست به قلم نبرده ام اما خبری خاص من را به سمت نوشتن سوق می دهد. خبر قبولی ام در کنکور بعد دو سال یللی تللی مثل بمب در خانواده سرو صدا بپا کرد، پدر گوسفند به زمین زد و سور داد. فامیل های درجه یک و دو را به مهمانی فراخواند و پز ته تغاری اش را به همه آنها که هنوز هم پشتش حرف می زنند، داد.
پیامی از جانب خالق به مخلوق:
{و بگو پروردگارا بر دانشم بیفزای}۱۱۴طه•
یادت باشه علم گنج بزرگیه...!/یادم هست... یادم هست...}
"به نام خدای ابراهیم"
حالا که غول کنکور را شکست داده ام، مادر اصرار به برگشتن دارد اما من یک تکه از دلم را پیش بی بی و اتاق سربه مهر جا گذاشته ام. از طرفی اینجا خبری از دوستان قدیمی که نیششان مانند زهر بود، نیست. دوستی که وسوسه به جانم بیاندازد وجود ندارد. اینجا کسی من را نمی شناسد، کسی من قبلی ام را ندیده! اینجا گمنام گمنامم! در کوچه هایش راحت تر قدم بر می دارم و منتظر خنجر دوستی از پشت سر نیستم! هر جور که بود حاج حیدر و مادر را راضی کردم، طبق روال گذشته پیش بی بی بمانم و هفته ای چند بار به آنها سر بزنم. برای مادر خیلی سخت بود اما پدر که متوجه حال خوب من و تغییر اساسی تری در من شده بود، راحت تر قبول کرد.
"به نام خدای ابراهیم"
شده ام مضحکه دست این و آن..! ظاهرم با باطنم همخوانی ندارد از قضا همین هم اوضاع را تشدید می کند، مرا به هر چه که نکرده ام متهم می کنند. گاهی خسته می شوم، کم می آورم و دلم می خواهد قید همه چیز را بزنم و بشوم همان فرزام سابق!اما صدایی در درونم فریاد می زند، مانعم می شود. خدایا پناه می آورم به تو از اینکه سقوط کنم، خدایا پناه می آورم به خودت...
پیشنهاد دوستی دختران برایم عذاب آور شده، شب ها کابوس همان فرزام قبلی را می بینم، خدایا چرا فرزام دست از سرم برنمی دارد؟! هنوز کسی فرزام تغییر کرده را قبول ندارد، چقدر درد دارد وجودت از کثافت پاک شده باشد و سوژه خنده دیگران باشی..! هنوز بچه های دانشگاه از دوران نوجوانی ام خبر ندارند وگرنه بخاطر قلیان و سیگار و... حکم اعدامم را صادر می کردند و پاکی ام را به رسمیت نمی شناختند!
همه حرف ها و حدیث ها به جان خریدم اما انگار مشکلات تمامی ندارد. دردسر پشت دردسر... اینبار دختری نه برای دوستی بلکه برای ازدواج پا پیش گذاشته و ول کن ماجرا نیست. آنهم دختری که هیچ سنخیتی با من فعلی ندارد. خدایا این دیگر چه امتحانیست... تو که تمامی جیک و پوک زندگی ام را می دانی؟! شاید اگر فرزام قبلی بودم پیش تر از این به قول بچه ها مخ این دختر را می زدم و می رفتم پی عشق و حال! خدایا می ترسم از اینکه بلغزم، می ترسم...
پیامی از جانب خالق به مخلوق: «مسلما شیطان دشمن شماست، پس او را دشمن گیرید، او فقط پیروانش دعوت می کند تا از اهل آتش سوزان(جهنم)باشند.» ۹فاطر•
{یادت باشه دست دوستی با شیطان نفشاری..!/یادم هست... یادم هست...} ┄━•●❥ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
🌸🍃@shayestegan98
┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_سی_و_هفتم
"به نام خدای ابراهیم"
دور از چشم حاج حیدر و مادر یک کار نیمه وقت در شرکت حسابداری پیدا کرده ام، چند ساعتی در هفته را به حساب کتاب اختصاص می دهم و ترجیح می دهم روی پاهای خودم بایستم و سرم گرم درس و کار باشد. حقوقی که می گیرم کم است اما شیرین... انگار نه انگار حساب بانکی ام پر پول است و بی نیازم از اسکناس هایی که نامش را چرک کف دست نامیده اند...
پیامی از جانب خالق به مخلوق: «روز را براى كسب روزى معيشت قرار داديم.» ۱۱ نباء•
{یادت باشه بیکاری باعث فساده..! / یادم هست... یادم هست...}
خودکار مجدد خود را لای دفتر جا می کند، تکرار خاطرات بیشتر از اینکه حالم را بگیرد روحیه ام را مضاعف کرده و حال دلم را خوب می کند و چه خوب است دست به قلم بردن، شنوای دردت یک برگ کاغذ می شود و اشکت را هم خریدار...
.
.
.
برادر لاکچری... برادر لاکچری... تسبیح خاکی، سوغات کربلای حاج حیدر را به دست گرفتم تا با ذکر صلوات حالم سرجایش بیاد، از اواسط تسبیح ذکر لبم به برادر لاکچری تغییر پیدا می کند. سرم روی قفل فرمان قفل می شود و به عمق این حرف فکر می کنم. همکلاسی محترم از سکوت من خسته شد و صدایش درآمد! چرا او؟! او به فکر من بود یا می خواست مثل دیگران دق و دلی اش را سر من درآورد؟ اما نه بعید بود از او که مثل دیگران باشد. با صدای ممتد بوق ماشین عقبی مجبور به حرکت می شوم.
بی بی را در خانه پیدا نمی کنم، چارقد مشکی اش توی چوب لباسی آویزان نیست، کاموا و میل های بافتنی اش روی میز آشپزخانه نمیه کاره مانده... همان بهتر که خانه نیست و آشفته حالی ام را نمی بیند. روی تخت شیرجه می زنم، چشمم به گوشه ی کتابخانه می افتد، "سلام بر ابراهیم" خاطرات ابراهیم یک به یک از ذهنم می گذرد، دستانم سمت کتاب روانه می شوند، مجدد کتاب را مرور می کنم. می خوانم و می خوانم... همه قسمت ها برایم تازگی دارد اما من به دنبال فصلی هستم که از خاطرم رفته! بالاخره صفحه مورد نظر پیدا می شود، نگاهم روی سرفصلش حک می شود و انگشتانم مدام لمسش می کنند "شکستن نفس!" چطور نکته به این مهمی را یادم رفته بود، همان موقع که سارینا و دختران دیگر در پی من بودند و من یاد این قسمت از زندگی "ابراهیم زندگی ام" نبودم؟! تلنگر ابراهیم که مختص گذشته نبود، حال و آینده را هم در بر می گرفت، پس حواس من پی چه بود که از خاطر برده بودمش!
نمی دانم منی که عشق لباس و تیپ خاص هستم می توانم کمی فقط کمی به اندازه نوک سرسوزن شبیه او باشم؟! از خیر لباس های خاص و مارک بگذرم و مثل ابراهیم زندگی ام خاکی شوم؟ مثل محمد زندگی ام آخرت را به دنیا ترجیح دهم؟! یعنی من می توانم..؟!
نگاهی به کمد چوبی در کنج اتاق می اندازم، کفش های چرم، کت و شلوار مارک دار، پیراهن های مردانه گران قیمت، همه و همه اینهمه مدت آزارم دادند و من نفهمیدم! بلای جان شده بودند و من اصرار به این بلا می کردم! ممکن بود دچار خطا شوم همین یک خطا کافی بود تا اینبار حضرت آدم سراغم بیاید، بگوید تو چرا حواست نبود و در چاه افتادی؟!
جنگ سختی ست، جنگ با نفس که برتر است از جهاد در راه خدا... نه با سرعت تند بلکه باید با سرعت مجاز حرکت کنم و خود را به جایگاه امن تری برسانم، دل کندن از لباس هایم سخت است اما امکان پذیر...
از این ماه دست بخشیدنم چند برابر می شود، نیم بیشتر پولی که حاج حیدر به حسابم می ریزد را برای صرف خیریه خالی می کنم و پول باقی مانده را صرف چند دست لباس ساده تر... برای خاکی شدن باید از لاکچری بودن سقوط کرد و سقوط چه زیباست وقتی به خاک بیفتی آنهم در آغوش خود خدا...
.
.
روی صندلی اش میخکوب شده بود، تصمیم گرفتم برای عرض تشکر روبرویش بایستم. آهسته آهسته قدم برداشتم و جلوی رویش ظاهر شدم، از دیدنم با ظاهر جدید جاخورد! از ابراهیم گفتم و او به فکر فرو رفت، به گمانم ابراهیم برایش گمنام گمنام است! خواستم بهترین کتاب زندگیم را برای تلنگری که نصیبم کرده بود هدیه دهم، انگشتانم چند باری کتاب توی کیف را لمس کردند اما نشد که بشود..! ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
🌸🍃 @shayestegan98
┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_سی_و_هشتم
امشب دیدمش..!
زیر شرشر باران...
یک لحظه نگاهم لغزید..!
صدای تپش قلبم هر آن ممکن بود پایان زندگی ام را اعلام کند! نمی دانم در آن سیاهی شب زیر قطرات تند باران چه بر سر دلم آمد! همان دختر نجیب..! همان که در کنفراس استاد شاپوری نجابت و سکناتش ضربان قلبم را یک آن دچار اختلال کرد. همان که در کلاس با گفتن برادر لاکچری مرا به خود آورد. تکرار مجدد این تپش ها چه مفهومی را می خواست به من برساند! خدایا مبادا چشمانم گرفتار شده باشند!؟ مبادا این تپش ها هوسی بیش نباشد! اعوذبالله من الشیطان الرجیم... پناه می برم به خدا از شر شیطان رانده شده... از شر نفسم... از شر چشمانم... از شر زبانم...
.
.
فکر و خیال همکلاسی از ذهنم بیرون نمی رود، حتی دست و دلم به خواندن کتاب های ردیف شده روی میز هم نمی رود، مغزم error داده و راه چاره ای نمی یابم! موهای پریشان شده و حال زارم صدای بی بی را درآورد. با غذایم بازی بازی می کردم که پرو پاپیچم شد و گفت: «یه چیزیت شده ها، محمدم هر موقع پریشون حال بود کم حرف می شد و تو لاک خودش فرو می رفت.» محمد! باز هم محمد! کم کم احساس می کنم برادر تنی محمدم! مگر ممکن است اینهمه شباهت ظاهری و اخلاقی! در فکر غوطه ور بودم که بی بی گل نساء گفت: «عاشق اولدین بالام جان؟» تقریبا متوجه مفهوم جمله اش شدم اما خودم را به آن راه زدم: «چی گفتی بی بی جونم؟» گفت: «عاشق شدی پسر جون؟» سر به زیر انداختم و کلامی به زبان نیاوردم. بی بی خنده کنان ادامه داد: «لپ های گل انداخته ات خبر می دهد از سر درون!» کمی مکث کردم و سر به زیر افکندم.
یک آن بی بی به هول و ولا افتاد، شام را خورده و نخورده راه اتاق محمد را در پیش گرفت. امشب بارها اسمش را آورده بود، دلتنگ و بی تابش شده و راهی جز رفتن به اتاقش نمی یابد. نیروی خاصی من را هم به اتاق محمد می کشاند، پاهایم روی فرش اتاقش ترمز می کنند. محمد زمین تا آسمان با من فرق داشت، دلم می خواست مثل او باشم! اما شبیه محمد و ابراهیم شدن ها در حرف آسان بود و در عمل اراده ای می خواست قوی! نشستم کنار بی بی و بوسه ای به چادر گلدارش که بوی عطر محمدی می داد زدم. دستش را روی سرم کشید و گفت: فرزام جان.
_جونم بی بی!
+جونت بی بلا... دوسش داری؟
با تته پته جواب دادم: «کی رو بی بی؟!» گفت: «مش رمضون بقالی محل رو!» هر دو زدیم زیر خنده! بی بی از ته دل می خندید و دندان های مصنوعی اش دیده می شد. با تسبیح روی دستم زد: «خب حالا مثل یه پسر خوب جواب بده، می خوای به مادرت زنگ بزنم؟»
_مامانم واسه چی؟
اینبار محکم تر از قبل روی دستم زد، گفتم: «بی بی منم مثل پسر توام ها!» گفت: «فرقی نداره... به قول بچه ها امروزی منو نپیچون! مثل بچه آدم راحت حرف بزن.» آهی کشیدم و گفتم: «نمی دونم آخه! چی بگم...» کمی سکوت کردم و در آخر درد و دل را شروع کردم «راستش فک کنم از یکی از همکلاسی هام خوشم اومده اما نمیدونم تا چه حد این حس درسته، بی بی می ترسم اسمش عشق نباشه. هوس باشه و گذرا... می ترسم مثل قبلا ها..» نقطه سرخط گذاشت و نگذاشت جمله ام کامل شود، گفت: «آدما جایز الخطا نیستن اما ممکن الخطان! پیر و جوونم نداره، اگه خبطی کردی واسه گذشته بوده نه الان... تو الان زلال تر از آبی برای من... تو عین محمدی...» اسم محمد که آمد دلم آرام گرفت، بی بی دم گوشم گفت: «هر چی خدا بخواد همون میشه، بسپر به خودش... فقط یادت باشه باید عزمت رو جزم کنی، اگه مردی بسم الله...»
.
.
بی بی مادری را در حقم تمام کرد، خودش با حاج حیدر و مادر صحبت ها را کرد و حال مانده بود پیشقدم شدن من برای اجازه خواستن! امروز بالاخره با کلی خجالت دل به دریا زدم تا شماره تلفنی برای امر خیر بگیرم، اما... اما چشمانم چیزی را دیدند که دنیا را روی سرم خراب کرد و خانه رویاهایم را ویران! پسری خوش قد و بالا با هیکلی چهارشانه، ته ریش و کت اسپرت، با یک شاخه گل رز صورتی و یک جعبه کادوی شیک روبرویش فاطمه خانم ایستاده و او هم ذوق کرده بود، برق چشمانش از ده فرسخی مشخص بود! دست دادن و گل گرفتنش را که دیدم، چشم به زمین دوختم و سلانه سلانه رو به مقصدی نامشخص راه افتادم. ساعت ها خیابان های بی در و پیکر تهران را بی هدف قدم زدم، هر کسی که تماس می گرفت رد تماس می دادم. حالم گرفته بود، حس و حال هیچ چیزی را نداشتم. فکر نمی کردم انقدر دوستش داشته باشم! مغزم منفجر شد از اینهمه فکر و فکر و فکر... ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است.
🌸🍃@shayestegan98
┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_سی_و_نهم
ساعت از ۱۰ گذشته بود، بی بی گل نساء چادر چاقچور کرده و جلوی در چشم براه نشسته بود. قدم های آخر را سریع تر برداشتم سلام داده و نداده گفتم: «بی بی جان اینجا چیکار می کنی؟!» نگاهی به صورت پریشانم انداخت « چرا انقدر دیر کردی؟ نمیگی نگرانت می شم؟ یه لحظه ترسیدم گفتم نکنه مثل محمدم برنگردی!» با بغض جواب دادم: «الهی من تصدقت بهترین مادر دنیا... بهترین بی بی دنیا... من شرمنده ام بخدا...» گوشه چادرش را بوسیدم، تندی گفت: «دلبری کردن بسه پسر جون! الان این چه سر و وضعیه برا خودت درست کردی؟ چرا رنگ و روت پریده!» تته پته کنان گفتم: «حالا بریم تو بی بی، نمی خوای که تا صبح تو کوچه بمونیم بعدا برات میگم.»
تب و لرز به جانم افتاده بود، مثل بید می لرزیدم! بی بی گل نساء با دم نوش همیشگی اش سراغم آمد. با ترفند های خاص خودش مجبورم کرد تا تهش را بخورم. پتو را تا روی سینه کشید و پایین تخت نشست و به چشمانم زل زد. گفتم: «الان منتظری من حرف بزنم بی بی جان؟» خنده روی لب های ترک خورده اش نقش بست: «جونت بی بلا محمدم! فعلا منتظر خوب شدنتم بعدش بگو..» آهی از سودای دل کشیدم و گفتم: «الان میگم. بی بی اون دختره... اون دختره که بهتون گفتم، نامزد داره!» بی بی هم مثل من وا رفت! «اوا خاک عالم یعنی چی نامزد داره مگه نگفتی حلقه دستش نداره، شنیدی مجرده و...» چشمانم را از نگاه بی بی پنهان کردم: «بله ولی امروز با چشم های خودم دیدم، یه پسر با گل و کادو جلوی در دانشگاه بود، خندهاشونم به راه...» بی بی مکثی کرد و گفت: «فدای یه تار موت پسرم! من که نمردم، خودم می گردم برات یه دختر خوب پیدا می کنم.» سرم را تکان دادم و بزور نیمچه لبخندی بر لب آوردم و رو به بی بی گفتم: «بی بی جون از فردا نیفتی تو در و همسایه واسه پیدا کردن دخترا... » لحنش جدی تر از قبل شد: «دیگه تو با اینکارا کاری نداشته باش.» به پهلوی راست برگشتم «بی بی جدی گفتما من زن نمی خوام!» خنده کنان جواب داد «خوبه خوبه لابد قصد ادامه تحصیلم داری؟!» بی بی خدای کل کل کردن بود، روده بر شدم با جمله آخرش... درد صحنه ای که با آن مواجه شده بودم لابه لای خنده سراغم می آمد. آنقدر شدت درد زیاد بود که یک آن اشک هایم به پهنای صورت جاری شدند.
.
.
خیلی با دلم جنگیدم تا توانستم دلم را آرام کنم و نگذارم به کسی فکر کند که متعلق به دیگریست. پروژه دل بسته شد! خودم را غرق کتاب و درس کردم و طبق عادت همیشگی کوه! بالای کوه نقطه امنی برای من بود، جایی که آرامشش را هیچ کجای تهران نداشت. جایی نزدیک به خدا... ماه محرم از راه رسید، خونه بی بی گل نساء طبق عادت هر ساله تبدیل به حسینیه می شد. دیوارهای طبقه اول را دور تا دور با پارچه مشکی پوشاندم و پرچم ها را در جاهای مختلف نصب کردم. دهه اول هر روز راس ساعت مشخصی مراسم روضه به پا بود و من آن ساعت را یا در دانشگاه بودم یا خانه پدر و مادر، خلاصه حق خانه بی بی رفتن در آن تایم مشخص را نداشتم. بعد از دهه اول عزاداری حسینی بود که بی بی سر وقتم آمد. با آب و تاب شروع کرد به تعریف کردن، برق شادی در چشمانش هویدا بود! نمی توانستم جلوی اینهمه شور و شوق مادرانه اش را بگیرم. «خوب گوش کن ببین چی میگم، یه دختر پیدا کردم خانم، نجیب، مهربون، تو دل برو، من شیفته اخلاقش شدم. همون روز اول که دیدمش ازش خوشم اومد؛ اما گفتم بزار خوب براندازش کنم، تحقیقاتم رو انجام بدم بعدش بهت خبر بدم. جون برات بگه که نوه حاج حسین، از اقوام دور مادری ماست. مادر و مادربزرگش هر سال می اومدن روضه، امسال اولین بار بود دخترشونم چند باری همراهیشون کرد.» بی بی یک ریز حرف می زد و من هم فقط سکوت اختیار کرده بودم، ظاهرا همه حرفهایش را گوش می دادم. نمی توانستم به این راحتی ها دلم را به کس دیگری بدهم، لااقل به این زودی ها نمی توانستم. دلم می خواست وسط حرف هایش بپرم و مانع گفتن کلامش شوم! اما ادب حکم می کرد تا انتهای حرف هایش لام تا کام سخنی نگویم. ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
🌸🍃 @shayestegan98
┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_چهلم
{فاطمه}
مادر تب و لرز کرده و مدام هزیان می گوید: «از دست رفت، پسر دست گل خواهرم از دست رفت! آدم از صحبت کردنش حظ می کرد، چه در و گوهری رو از دست دادیم!» ابرهای روی سرم فی الفور بالای سرم جلسه تشکیل دادند <صحبت کردن، حظ! کی؟ کجا؟ مدرسان شریف!> ابر دوم غش غش می خندید و ابر سوم از جدی نگرفتن جلسه دلخور بود. ابر اول هر چه فکر کرد نفهمید مادر چطور از لحن و بیان مهبد حظ می کرده! ابر سوم گفت: <همان بهتر که مرغ از قفس پرید..!> ابرها را به حال خودشان رها کردم و دستمال روی پیشانی مادر را جا به جا کردم. مادر از وقتی خبر نامزدی مهبد را شنیده بود از حال رفته و دور از جان انگار دنیا روی سرش خراب شده است.
.
.
امشب مراسم نامزدی مهبد در باغ بزرگ پدر عروس برگزار می شود، ابرها هم گویا مثل مادر برای از دست دادن مهبد غصه می خورند که اشکشان دم مشکشان شده! بی رمق تر از روزهای قبل بودم اما نرفتن به مراسم مهبد مساوی بود با حرف و حدیث های فراوان و دلخوری هایی که تا ابدو یک روز ادامه داشت. مادر بزور پاشویه و آمپول و سرم سرپا شد. شکیل ترین کت و دامنش را به تن کرد و همان کفش های بژ توی خوابم را به پا کرد، تمامی قسمت های خوابم به مرور هر از گاهی تعبیر می شد، خدا راشکر می کردم که قسمت عروس خوابم، وارونه تعبیر شد و من میهمان مهبد شدم نه عروسش! وگرنه از غصه دق می کردم.
ترافیک بود و ماشین ها قفل، با کمی تاخیر رسیدیم، اولین اخم را خاله خانوم نصیبمان کرد. زمین باغ از باراش باران گل را به ارث برده بود، تمامی کفش ها در گل فرو می رفت و لباس ها هم به لطف پرش گل ها مزین به لک های ریز و درشت می شدند. صدای موزیک به همراه جیغ و داد میهمانان به گوش می رسید. از لابه لای درختان سر به فلک کشیده رد شدیم و به سالن محل برگزاری مراسم رسیدیم. دور تا دور دیوارها آینه کاری شده و یک خط در میان تابلوی نقاشی نصب شده بود. روی میزها با رومیزی ساتن براق پوشیده شده و به گل های لیلیوم مزین شده بود، سروصداهای پیچیده در سالن حاکی از شور و شادی مضاعف میزبانان و میهمانان را داشت. به همراه خان جان وارد اتاق عقد که ته سالن قرار داشت شدیم. مهبد با خنده های مضحکش از دور نمایان شد، دختری با قد رعنا و ابروهای کمانی و پوستی گندگمون کنارش ایستاده بود. مهبد دلبری می کرد، خوشمزه بازی در می آورد و عروس از خنده ریسه می رفت. خدا در و تخته را خوب با هم چفت کرده بود. ابرها روی سرم مجدد پدیدار شدند، یاد بی تابی مادر و حظ بردنش از صحبت های مهبد افتاده و یک ریز می خندیدند.
مهدخت با لباس سرتاسر کاره شده آن طرف سفره عقد درست روبروی من نشسته، پای راست را روی پا چپ انداخته و مدام باد بزن را تکان می دهد تا مبادا از گرمای داخل سالن صورتش عرق کند و میکاپ هزینه برش اندکی بماسد. آینه دق شده و چشم غره هایش تمامی ندارد؛ تا خطبه عقد جاری شود و به سالن اصلی برویم باید تحملش کنم. چشم چرخاندم که از دست چشم های مهدخت نجات یابم، دخترش عین اجل معلق ظاهر شد و بیخ گوشم گفت: «دایی دسته گلم رو از دست دادی! آخی طفلی... بد شانس کی بودی تو؟» طوری جمله هایش را ادا کرد، حتی علی هم که با فاصله از من ایستاده، متوجه طعنه اش شد.
حالم ناخوش بود و با صحنه هایی که دم به دقیقه پیش می آمد بدتر هم می شد، علی که اوضاع را چنین دید گفت: «گور بابای حرف مردم، الان با مامانینا حرف می زنم اجازه می گیرم، من و تو می ریم خونه.» چند دقیقه ای گذشت، چند دقیقه ای که برایم طولانی تر از شب یلدا بود. یکدفعه علی سوئیچ به دست مرا صدا کرد، انگار دنیا را به من دادند، خلاص شدن از آنجا برایم حکم آزادی از زندان را داشت. چهره مادر درهم رفت اما تسلیم حکم پدر شد. ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
🌸🍃 @shayestegan98
┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_چهل_و_یک
از دانشگاه متنفر شده ام، مدام با خود تکرار می کنم: «کاش هیچوقت پام به دانشگاه باز نمی شد! کاش هیچوقت فرزام همکلاسی ام نمی شد. کاش هیچوقت علامت سوال توی ذهنم تشکیل نمی شد. کاش بیخیال حل معادله چند مجهولی فرازم و تسبیح خاکی و پلاک نیم سوخته می شدم! کاش!» با اینکه این ترم جز چند درس بیشتر با او همکلاس نیستم اما همان دیدن های هر از گاهی هم عذاب آور شده... دست و دلم به خواندن کتاب های قطور نمی رود، ترس آن دارم که این ترم مشروط شوم!
بی خیال دنیا روی صندلی نشسته ام و در فکر و خیال غوطه ور شدم. صحنه آن شب بارانی دم به دقیقه مثل سکانس فیلم های عاشقانه خاص از جلوی چشمانم عبور می کند، هر چه ویدیو چک انجام می دهم تا ببینم اصلا عشقی در چشمان فرزام بوده یا نه! پشت هم تایید می کنند و از تکذیب خبری نیست. پس چرا فرزام قدمی بر نمی دارد! ویدیو چک دلم را هم بارها چک کرده ام، او هم زیر بار اشتباه عاشق شدن را نمی دهد!
چشم در حیاط دانشگاه می چرخانم، شکر خدا از فرزام خبری نیست اما ذکر و خیرش است. هر چند ذکر خیر که چه عرض کنم! اینروز ها نوع لباس پوشیدن فرزام نقل و نبات بچه ها شده، فرزام هر کاری که کند یک عده همیشه برایش حرف در می آورند. جان به جانشان کنی دست از فک زدن و تیکه انداختن بر نمی دارند. گاهی برادر لاکچری صدایش می کنند و گاهی برادر بسیجی!
یک آن چشمم به سارینا که زیر سایه درخت پناه گرفته بود افتاد. نامزد گرامی اش روبرویش تمام قد ایستاده بود و انگار کمی یکه بدو می کردند و هیچ ابایی از اینکه در مکان عمومی در دید بچه هایی که خوراکشان سوژه کردن دیگران است نداشتند. چهره نامزدش در هم رفته و کلافگی از سر و رویش می بارید اما چهره سارینا خبری از کلافگی و غم نمی داد، شاید هم استاد پنهان کردن درد بود و فقط عادت به جار زدن خوشی ها داشت. بحثشان تمام شده و نشده از هم جدا شدند و هر کدام مسیری را در پیش گرفتند.
مقصد قدم های سارینا پیش پای من بود. با همان ناز و ادای همیشگی شروع کرد به حرف زدن: «چه عجب تنها طور کردم شما رو. شکر خدا دستیاراتون تشریف ندارن! خیلی وقته حرفام تو گلو مونده، وقتشه به زبون بیاد. خب ببینم خواهر بسیجی چه خوابی برای فرزام دیدی؟ چرا جلوی همه سکه یه پولش کردی! دقیقا ماذا فازا خانم جو زده!؟» گفتم: «اولا سلام. دوما سمیرا و مرجان رفیقای منن، سوما خیلی وقته خواب به چشمام نمیاد. چهارما دقیقا به شما چه!» اینها را که گرفتم انگار آتش به جانش زدم! زبانش چند لحظه ای بند آمد و باز ماند از زهر ریختن، زل زد به چشمانم اما قدرت جاری کردن کلام نیش دار را نیافت. ثانیه شمار مکث اش که به اتمام رسید با گفتن "دختره پرو" راهش را در پیش گرفت.
در دلم چه ها که نثارش نکردم، دخترک فضول دل در گرو دیگری داده باز هم فرزام فرزام می کند. اصلا تو را سننه! نامزدت را بچسب که آنقدر آشفته از پیشت پرواز نکند و پی کارش برود. صدای ویبره گوشی مرا به خود آورد، سمیرا حتی وقتی کنارم نبود پیامک هایش تنهایم نمی گذاشتند، توی بوفه منتظرم بود و مرا به خوردن چیپس ساده دلخواه دعوت کرده بود. پاهایم عزم رفتن به سمت بوفه را کردند که سروکله مرجان پیدا شد. به قول سارینای لوس دستیاران من همیشه ور دلم بودند و من عاشق این جمع سه نفره مان بودم و حاضر نمی شدم ثانیه به ثانیه اش را با چیزی عوض کنم. ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
🌸🍃 @shayestegan98