eitaa logo
بانوان شایسته
315 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
866 ویدیو
28 فایل
کانال رسمی بانوان شایسته طراز انقلاب اسلامی 🆔 ادمین @shayesteganeenghelab ____________________ زیر نظر قرارگاه کمیته های سعادت وصیانت انقلاب اسلامی مسجد پایه/ محله محور ویژه بانوان
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ┄━•●❥ ❥●•━┄ { فرزام } آسمان به طرز مشکوکی بی قراری می کند، نمی شود حال فعلی اش را حدس زد، عاشق شده یا دلش گرفته! تفکیک این دو مسئله بسی بسیار دشوار است. شاید هم دلش مثل دل من هزار تکه شده که اینقدر عجیب غریب به نظر می رسد و هر از گاهی رنگ و رویش تغییر می کند، چند لحظه ای صاف است و لحظه ای دیگر نم نم اشک هایش زمین را سیراب می کند. صدای چیک چیک باران گوش هایم را نوازش می کند و بوی نم خاک بلند می شود. همسایه روبرویی عزم ساخت و ساز کرده و خاک جلوی درب خانه اش اسکان کرده... کل کوچه را بوی خاک برداشته... عاشق بوی خاکم، خاکی که حال آدمی را جا میاورد. طبق قرار دلانه به دیدن پدر و مادر آمده ام. خانه ویلایی پدری پر از خاطرات تلخ و شیرینی است که تلخی هایش ساخته دست خودم است، سابق از این کارگردان خوبی در این زمینه بودم و اسکار کارگردان تلخ ترین سکانس ها به من تعلق پیدا می کرد. ثانیه ثانیه آن روزها را به یاد دارم، یادآوری اش تنم را به لرزه می اندازد و دلم از اینهمه تلخی به درد می آید؛ هر چند که با چند حبه قند به شیرینی مبدل شد اما گاهی... گاهی تلخی گذشته حال الانم را می گیرد و گاهی حس می کنم تاوان پس می دهم. مشتی عشقعلی مشغول گل کاری در گوشه ای از حیاط بود تا مرا دید گل و گلدان و خاک را رها کرد با همان دستکش های خاکی مرا به آغوش کشید و با داد و بیداد اهل خانه را متوجه حضور من کرد. خوشقدم خانم همسر مشتی با آن وزن سنگینش تلو تلو خوران و اسپند دود کنان سمت من آمد، مدام اسپند را دور سرم می چرخاند و ورد زبانش شده: «اسفند دونه‌دونه/ اسفند سی و سه دونه/ اسفند خودش می‌دونه/ هر کی از دشمنو نه/ چشم خویش و بیگونه‌/ الهی بترکونه» با خنده گفتم: «خوشقدم خانوم بادمجون بم آفت نداره... نمی خواد هر دفعه اینهمه اسپند برای من تحفه دود کنی...» با همان لهجه شیرین دوست داشتنی اش گفت: «این چه حرفیه دردونه راضیه سادات، هر دفعه که سهله، هر روز برات اسپند دود می کنم و صدقه کنار می زارم.» خوشقدم خانوم دوباره شعرش را از سر می گیرد و همپای من راه می افتد. مشتی عشقعلی از همان قدیم الایام در حجره پدربزرگ بود، بعد فوت آن خدابیامرز، حاج حیدر زیر دست و بالش را گرفت و با خوشقدم خانوم همراه زندگی ما شدند. مادر تا چشمش به من افتاد دست از پخت و پز برداشت و سمتم آمد، سر و صورتم را غرق بوسه کرد. حاج حیدر کنار شومینه در حال خوردن انار گلپر زده همسر محترمه بود، چشم و ابرو آمد که ته تغاری یکی یکدانه اش را بیشتر از این لوس نکند اما بی فایده بود و بالاخره صدای حاج حیدر را در آورد: « راضیه سادات این بچه تازه تازه درست شده، سرش به سنگ خورده، آدم شده! سر جدت انقدر قربون صدقه اش نرو، باز بی جنبه میشه کار دستمون میده ها... بزار یکم حظ ببریم از این سربراه شدنش...» مادر که کلامش را شنید پشت چشمی نازک کرد و گفت: « اوا... این حرفها چیه حاجی... بچم مگه آدم نبود، پسر به این آقایی هیچکی نداره! خوش قد و بالا، خوش سر و زبون، خوش قلب و خوش اخلاق...» حاج حیدر دست از خوردن انار کشید و گفت: «خوبه خوبه کم هندونه زیر بغلش بزار» از آغوش پرمهر مادر بیرون آمدم و سمت حاج حیدر رفتم، بوسه ای بر دستان گرمش زدم؛ یک قطره اشک روی دستان چروکیده اش چکید. سر و صوت چروکیده و عصای چوبی اش حکایت از نشانه های پیری دارد. سروصدای فرناز و فرحناز و بچه هایشان از طبقه بالا به گوش می رسد، خواهران دوقلوی پرجنب و جوش با آخرهفته ها قرارداد بسته اند، بارو بندیل بسته از خانه شوهری به خانه پدری عزیمت می کنند. دلبری های من با حاج حیدر به پایان نرسیده سرو کله شان پیدا شد، فرناز گفت: «می بینم که فرزام خان تشریف آوردند، با وجود فرزام کی ما رو تحویل می گیره آخه... خدا بده شانس» فرحناز ادامه داد: « ما اگه شانس داشتیم اسممون رو می ذاشتن شمسی خانم!» گفتم: «شمسی خانومای نیمه محترم انقدر دلم خنک میشه حرص خوردنتونو می بینم» سر به سر گذاشتنمان شروع شد، انقدر بالا پایین کردیم و کل کل که از پا درآمدیم. تا دیر وقت پیششان ماندم و سپس راهی خانه آجری پر از نور شدم... خانه سبز من... خانه سبز نورانی من... ┄━•●❥ ادامه دارد... 🌸🍃 @shayestegan98