┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_سی_و_ششم
"به نام خدای ابراهیم"
از وقتی که بی بی از محمد برایم گفته، بیشتر تشنه دانستن از محمد شده ام. شب ها بعد از شام با بی بی توی حیاط می رویم و روی تخت چوبی کنار حوض می نشینیم. اینبار من برایش چای در استکان می ریزم و او از محمدش می گوید که چه شد رفت و حالا بی بی سالهاست که چشم به در دوخته تا خبری از گل پسرش شود.
پیامی از جانب خالق به مخلوق: «و بی تردید شما را به چیزی اندک از ترس و گرسنگی و کاهش بخشی از اموال و کسان و محصولات[نباتی یا ثمرات باغ زندگی از زن و فرزند]آزمایش می کنیم. و صبرکنندگان را بشارت ده.» ۱۵۵ بقره•
{یادت باشه این دنیا محل آزمایشه!/یادم هست... یادم هست...}
"به نام خدای ابراهیم"
امروز بی بی رای را صادر کرد و اجازه دیدن اتاق محمد را به من داد. از خوشحالی سر از پا نمی شناختم، اتاقی ساده پر از کتاب و قاب عکس حضرت امام، یک طرف چفیه و قمقه... یک طرف یک پلاک سوخته..! دستم روی پلاک نیمه سوخته ثابت ماند، آن پلاک به طرز عجیبی مرا تسخیر کرد. بوی عجیبی از اتاق محمد به مشام می رسید، عطری که با همه عطرهای دنیا فرق داشت. بی بی دیگر در اتاق را قفل نمی کند، به من هم گفت که می توانم از کتاب های محمد استفاده کنم و هر وقت خواستم وارد اتاقش شوم. از امروز نمازهای پنجگانه ام را در اتاق محمد می خوانم، نمازم رنگ و بوی دیگری گرفته، انگار محمد اینجاست و به او اقتدا می کنم؛ شهید مفقودالاثر بی بی که از او فقط یک پلاک نیمه سوخته به یادگار مانده...
پیامی از جانب خالق به مخلوق: «کسانی را که در راه خدا کشته شده اند مرده مپندار، بلکه زنده اند و نزد پروردگارشان روزی می خورند.» ۱۶۹ آل عمران•
{یادت باشه شهدا زنده اند../یادم هست،یادم هست...}
"به نام خدای ابراهیم"
اینروزها خواندن کلی کتاب و زدن تست و... وقتی برای نوشتن نمی گذارد. مدت هاست دست به قلم نبرده ام اما خبری خاص من را به سمت نوشتن سوق می دهد. خبر قبولی ام در کنکور بعد دو سال یللی تللی مثل بمب در خانواده سرو صدا بپا کرد، پدر گوسفند به زمین زد و سور داد. فامیل های درجه یک و دو را به مهمانی فراخواند و پز ته تغاری اش را به همه آنها که هنوز هم پشتش حرف می زنند، داد.
پیامی از جانب خالق به مخلوق:
{و بگو پروردگارا بر دانشم بیفزای}۱۱۴طه•
یادت باشه علم گنج بزرگیه...!/یادم هست... یادم هست...}
"به نام خدای ابراهیم"
حالا که غول کنکور را شکست داده ام، مادر اصرار به برگشتن دارد اما من یک تکه از دلم را پیش بی بی و اتاق سربه مهر جا گذاشته ام. از طرفی اینجا خبری از دوستان قدیمی که نیششان مانند زهر بود، نیست. دوستی که وسوسه به جانم بیاندازد وجود ندارد. اینجا کسی من را نمی شناسد، کسی من قبلی ام را ندیده! اینجا گمنام گمنامم! در کوچه هایش راحت تر قدم بر می دارم و منتظر خنجر دوستی از پشت سر نیستم! هر جور که بود حاج حیدر و مادر را راضی کردم، طبق روال گذشته پیش بی بی بمانم و هفته ای چند بار به آنها سر بزنم. برای مادر خیلی سخت بود اما پدر که متوجه حال خوب من و تغییر اساسی تری در من شده بود، راحت تر قبول کرد.
"به نام خدای ابراهیم"
شده ام مضحکه دست این و آن..! ظاهرم با باطنم همخوانی ندارد از قضا همین هم اوضاع را تشدید می کند، مرا به هر چه که نکرده ام متهم می کنند. گاهی خسته می شوم، کم می آورم و دلم می خواهد قید همه چیز را بزنم و بشوم همان فرزام سابق!اما صدایی در درونم فریاد می زند، مانعم می شود. خدایا پناه می آورم به تو از اینکه سقوط کنم، خدایا پناه می آورم به خودت...
پیشنهاد دوستی دختران برایم عذاب آور شده، شب ها کابوس همان فرزام قبلی را می بینم، خدایا چرا فرزام دست از سرم برنمی دارد؟! هنوز کسی فرزام تغییر کرده را قبول ندارد، چقدر درد دارد وجودت از کثافت پاک شده باشد و سوژه خنده دیگران باشی..! هنوز بچه های دانشگاه از دوران نوجوانی ام خبر ندارند وگرنه بخاطر قلیان و سیگار و... حکم اعدامم را صادر می کردند و پاکی ام را به رسمیت نمی شناختند!
همه حرف ها و حدیث ها به جان خریدم اما انگار مشکلات تمامی ندارد. دردسر پشت دردسر... اینبار دختری نه برای دوستی بلکه برای ازدواج پا پیش گذاشته و ول کن ماجرا نیست. آنهم دختری که هیچ سنخیتی با من فعلی ندارد. خدایا این دیگر چه امتحانیست... تو که تمامی جیک و پوک زندگی ام را می دانی؟! شاید اگر فرزام قبلی بودم پیش تر از این به قول بچه ها مخ این دختر را می زدم و می رفتم پی عشق و حال! خدایا می ترسم از اینکه بلغزم، می ترسم...
پیامی از جانب خالق به مخلوق: «مسلما شیطان دشمن شماست، پس او را دشمن گیرید، او فقط پیروانش دعوت می کند تا از اهل آتش سوزان(جهنم)باشند.» ۹فاطر•
{یادت باشه دست دوستی با شیطان نفشاری..!/یادم هست... یادم هست...} ┄━•●❥ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
🌸🍃@shayestegan98