eitaa logo
بانوان شایسته
333 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
846 ویدیو
28 فایل
کانال رسمی بانوان شایسته طراز انقلاب اسلامی 🆔 ادمین @shayesteganeenghelab ____________________ زیر نظر قرارگاه کمیته های سعادت وصیانت انقلاب اسلامی مسجد پایه/ محله محور ویژه بانوان
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ┄━•●❥ ❥●•━┄ "به نام خدای ابراهیم" هنوز که هنوز است راز آن اتاق سر به مهر را کشف نکرده ام. بی بی روزی یکبار آن هم موقع بین الطلوعین واردش می شود و صدای صوت قرآنش از آنجا پخش می شود. باید جرات و جسارت به خرج دهم و چرایی کارش را جویا شوم، بی بی مهربان تر از این حرف هاست که از کنجکاوی ام ناراحت شود. باید دل به دریا بزنم. این سوال مانند خوره به جانم افتاده تا جواب را نگیرم تشنگی ام سیراب نمی شود. پیامی از جانب خالق به مخلوق: «قرآن را شمرده شمرده بخوان.» ۴ مزمل• {یادت باشه قرآن رو بادقت و با تدبّر تلاوت کنی! / یادم هست... یادم هست...} "به نام خدای ابراهیم" روزها از پی هم می گذرند، تابستان امسال را زیر کولر آبی خانه قدیمی می گذرانم. گاهی دلم برای کولر گازی اتاقم که دوبرابر این اتاق فعلیست تنگ می شود، این اتاق بیشتر شبیه قفس است و من هم پرنده ای که تا وقت آزادی باید در آن حبس باشم. هر چند که حبس شیرینیست... بیشترین زمان را به خواندن و تست زدن اختصاص داده ام باید حاج حیدر را رو سفید کنم. بخاطر هیچ و پوچ شرکت در کنکور را از دست داده ام اما امسال با سال های قبل فرق دارد. اوقات استراحت را هم دوست دارم کنار بی بی بگذارم، آدم از بودن با بی بی سیر نمی شود، همیشه حرف هایی دارد که تو را یک جا بند کند و گوشت بدهکار حرف هایش باشد. اگر من قبلی بودم، با میلاد و بقیه رفقا یا در حال چپق کردن قلیان بودم یا در حال دور دور کردن با ماشین های شاسی بلند در خیابان های کثیف تهران! پیامی از جانب خالق به مخلوق: «و آنان كه از بيهوده روى گردانند.»۳ مومنون {یادت باشه وقتت رو بیهوده تلف نکنی! / یادم هست... یادم هست...} "به نام خدای ابراهیم" امروز دیگر طاقت به طاق آمد. روبروی اتاق مرموز زانو در بغل گرفتم، بی بی طبق معمول قرآن می خواند و من هم زیر لب تکرار می کردم. صدای دلنشین بی بی در گوشم طنین انداز می شد و حال دلم را خوب می کرد. صدای "صدق الله والعلی والعظیم" او که به گوش رسید، خود را جمع و جور کردم. بی بی با چادر گل گلی اش جلوی در ظاهر شد مرا که دید کمی جا خورد اما آنی لبخند همیشگی اش روی لب های ترک خورده اش حک شد و چال لپش در گونه های چروکیده اش محو شد «چیزی می خوای عزیز مادر؟» چنان واژه مادر را با جان و دل ادا می کرد که انگار واقعا پسر تنی اش هستم و پاره جگرش... چشمانم را به در دوختم، رد نگاهم را که دید گفت: «خیلی وقته منتظرم سر حرف رو باز کنی، می دونستم که بیشتر از این طاقت نمیاری...» گفتم: «عجب حس ششمی داری ها بی بی... میشه حالا راز این اتاق مرموز و اسرارآمیز رو برام بگی؟ از این راز سر به مهر...!» آهی کشید و گفت: «راز سر به مهر... آره دلبندم، منتها ناشتایی رو بخوریم بعد...» آنقدر مشتاق شنیدن حرف هایش بودم که دلم می خواست ناشتا نخورده راز مگو را فاش کند اما روی کلامش حرفی نزدم. چایی شیرین را بی وفقه هم می زدم که بی بی گل نسا لب به سخن گشود: «اون اتاقی که اسمشو گذاشتی اتاق مرموز، اتاق پسرمه... محمدم! نور چشمم... سیزده ساله بود که رفت، وقتی اوضاع رو دید و صحبت های آقا رو گوش کرد دیگه نتونست طاقت بیاره، پسرم غیرت رو از پدر خدا بیامرزش به ارث برده بود. نمی تونست بی تفاوت بشینه و فقط اخبارو گوش کنه و دستاشو رو به آسمون بلند کنه. روز تولد سیزده سالگیش بار سفر رو بست و رفت. قرار بود زود برگرده اما یکم دیر کرده... سوی چشم هام داره میره مادر، نمی دونم وقتی برگرده چشمی هست که صورت ماهشو ببینه؟ چشمی هست که قد و قامتش رو برانداز کنه؟ چشمی هست که براش لوبیا پاک کنه و قرمه سبزی بار بذاره؟ پاهام دیگه جونی ندارن، نمی دونم وقتی بیاد، پایی هست که به استقبالش بره؟ می ترسم قبل اینکه بیاد، من برم! روزی که تو اومدی انگار محمدم جلوی روم ظاهر شد، تو خیلی شبیه محمدمی... چشم و ابروت مثل محمدمه، حالت موهات، قد و بالات، طرز نگاهت همه و همه عین محمدمه!» باورم نمی شد آن اتاق مرموز اتاق یک شیرمردی باشد که در سیزدهمین سال زندگی اش بزرگترین تصمیم را گرفته باشد. حالا نگاه نافذ بی بی گل نساء در بدو ورودم را می فهمم. بی بی یک ریز می گفت و می گفت قطرات اشک از گوشه چشمانش سرازیر می شد و با گوشه چارقدش آن ها را پاک می کرد... پیامی از جانب خالق به مخلوق: «پس کسانی باید در راه خدا جهاد کنند که (دست از جان شسته اند و) زندگی این جهان را به آن جهان می فروشند. و هر کس در راه خدا جهاد کند و کشته شود یا فاتح گردد، زود باشد که او را اجری عظیم دهیم.» ۷۴ نساء• {یادت باشه مومن پای روی نفس می گذارد و آخرت را به دنیا ترجیح می دهد! / یادم هست... یادم هست...} ┄━•●❥ ادامه دارد... 🌸🍃 @shayestegan98