┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_پنجاه_و_ششم
چشم هایم به سرخی نشسته، صورتم خیس باران شده، تمام تنم عرق کرده، سرم گیج می رود و نای راه رفتن ندارم اما صدای طفل سه روزه ام آتش به جگرم می زند. پله ها را آهسته آهسته پایین می روم. اطرافیان از دیدنم با این حال و احوال پریشان و آشفته، شوکه می شوند. موهای آشفته بازارم را کنار می زنم، با دست اشک هایم را از روی گونه پاک می کنم. مادر تندی جلو می آید و دستم را می گیرد، کمکم می کند تا چند قدم باقی مانده را محکم تر بردارم. خان جان دنبال اسپند دود کن می گرد، مادر فرزام قربان صدقه ام می رود. صدای گریه اینبار بیخ گوشم است، دو دستم را قاب صورتش می کنم. بی اختیار می شوم و یک قطره از اشک چشم هایم روی گونه اش می چکد. بی بی گل نساء طفل را به آغوشم می سپارد و سراغ پخت کاچی می رود. نگاهم قفل چهره معصوم اش می شود، بوسه بارانش می کنم. بوی طفل مستم می کند. دل بی قرارم آرام می شود. این طفل فرزند من است، یادگار فرزام... سفت تر بغلش می کنم. وای چقدر لذت بخش است مادر بودن... مادری کردن... لب های کوچکش مثل ماهی باز و بسته می شود، طفل شیرخوارم تشنه هست. تشنه شیر مادر...
کودک بی قرارم در آغوشم آرام می گیرد. به کمک مادر توی اتاق می رویم. مادر فرزام گهواره را کنار تختم جای می دهد. اینبار بالاجبار از آغوشم جدایش می کنم تا راحت تر بخوابد. با دست راستم دست کوچکش را درستانم می گیرم و با انگشت دست چپم روی گونه اش را نوازش می کنم. گویی کسی کنار تختش ایستاده، سرم را بالا می آورم. خدای من باز هم فرزام! اینباره برق چشمانش خبر از شادی می دهد، غم رخت بر بسته و شادی مهمان دلش شده. انگشت اشاره اش پلاک سوخته توی گردنم را نشانه می گیرد. انگار همین دیروز بود، پسر مارک دار دانشگاه، برادر لاکچری، شد پاره تنم! خاطرات گذشته به ذهنم هجوم می آورند؛ انگار مرور خاطرات، مشق شب عشق باشد. فلش بک می زنم به ۶ماه بعد از شب وصال...
| آسمان صاف تا کمی قسمتی ابریست. حلقه وصال در انگشت دست چپم می درخشد. صاحب خانه ای مهربان در قلب من حضور یافته که جزو صاحب خانه های نایاب است. من و فرزام قرار است تا ابد بیخ ریش هم بمانیم، اینها رویا نیست و من بیدار بیدارم. فرزام از مرد رویاهای من هم جلوتر زده، می ترسم اینهمه مهربانی و آقا بودنش بیش از حد لوسم کند و رو دل کنم. علی تا خلق و خوی خوش فرزام را می بیند می گوید: «اینهمه مهربونی واسه یه مرد نوبره والا! چشم مادرش روشن...» اما فرزام هیچ سرعت غیرمجاز و هشداری را در این مسیر پیدا نمی کند، می گوید مومن باید اینگونه باشد، مرد باید با همسرش اینطور رفتار کند. جمعه ها دستپخت فرزام را نوش جان می کنم، نمی گذارد دست به سیاه و سفید بزنم. کد بانویی برای خودش بوده و من بی خبر! زندگی روی خوشش را برایمان به نمایش گذاشته و من روزی هزاران بار خدا را شاکرم.
خیلی ها بیخ گوشم خوانده بودند، بعد از ازدواج درس خواندن محال است، کتاب ها را می بوسم و کنج خانه می گذارم! ولی کذب محض بود و من مصمم تر از قبل سرکلاس حاضر می شدم. علارغم میل باطنی ام با سارینا هم کلاسی شده ام. چند وقتی می شد که آقای پورامین در کلاس و محوطه دانشگاه دور و بر سارینا مثل پروانه نمی چرخید. گروه سه مخ هم بیکار ننشسته و جلسه اضطراری را برای این امر تشکیل دادند. سمیرا تند و تند تایپ می کرد. دلم برای انگشتانی که بی گناه نصیب او شده بودند می سوخت، از بس از زبان بسته ها کار می کشید و دردشان می آمد. سمیرا نوشته اش را ارسال کرد: «رابطه آقای پور امین و سارینا شکرآب شده...» هنوز چند صباحی از زیر یک سقف رفتنشان نمی گذشت و همین باعث شده بود که هضمش برایم سخت باشد. اطلاعات مرجان بیشتر بود «متاسفانه آبشون تو یه جوی نمیره. از همون ماه اول دعوا دارن. شوهر سارینا همه جا رو پر کرده که سارینا زن زندگی نیست. توی دانشگاهم چو افتاده که سارینا چشم و گوشش می جنبه!» دیدن پی ام مرجان برآشفته ام کرد، تندی نوشتم: «استغفرالله. این یه کلاغ چهل کلاغا چیه... یعنی چی این حرفا. از تو بعید بود مرجان!» مرجان تایپ کرد: «ببخشید خب. بعدشم تقصیر من چیه. همه می گن!» با حرص نوشتم: «همه بگن. به ما چه.» سمیرا تایپ کرد «خب حالا. تو چرا جوش آوردی!» استیکر خداحافظی را ارسال کردم و گوشی را روی میز رها کردم.
این حرف ها به دور از انسانیت بود و ممکن بود تهمت باشد و غیبت ما هم چاشنی اش، از طرفی دلم مثل سیرو سرکه به جوش افتاده بود! اگر خدای ناکرده این حرف درست باشد، چشم و گوش سارینا دنبال چه کسی می توانست باشد! فرزام! نه... نه... خدا نکند. افکار پوچ و احمقانه را دور می ریزم و سراغ پخت دم پختک، غذای مورد علاقه فرزام می روم.| ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است.
🌸🍃 @shayestegan98