eitaa logo
بانوان شایسته
332 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
846 ویدیو
28 فایل
کانال رسمی بانوان شایسته طراز انقلاب اسلامی 🆔 ادمین @shayesteganeenghelab ____________________ زیر نظر قرارگاه کمیته های سعادت وصیانت انقلاب اسلامی مسجد پایه/ محله محور ویژه بانوان
مشاهده در ایتا
دانلود
‍   ┄━•●❥ ❥●•━┄   دستان کوچک و نرمش از کف دستانم لیز خورد، صدای گریه و صورت مثل لبو قرمز شده اش خبر از خراب کاری می داد. جلدی از روی تخت برمی خیزم و دست به کار می شوم. تروتمیز که شد، لبخند ملیحی روی لب های ظریفش نقش بست؛ لبخند کوتاهش دلم را برد. در همین مدت کوتاه، مهرش بیشتر از قبل به دلم افتاده، انگار سالهاست عاشقش هستم. شیرش را که خورد، مجدد خوابش برد. فرزام هم تا سرش را روی متکا می گذاشت خوابش می برد، همیشه به سر بر بالین گذاشتن و آسوده به خواب رفتنش غبطه می خوردم. حال پسرمان مانند پدرش است. آه! پدر... مجدد به عقب برمی گردم... |فرزام از خوشحالی سر از پا نمی شناخت. هدیه حاج حیدر را می بوسید و روی چشمانش می گذاشت. مدام نوای کربلا کربلا ما داریم می آئیم را می خواند. در دلمان غوغایی به پا شده بود، هیچکدام کربلا را ندیده بودیم و حال حاج حیدر به مناسبت تولد فرزام ترتیب این سفر خاطره انگیز را برایمان داده بود. همان سفری که ذکر لب همه در وصفش این بود " کربلا یه چیز دیگه اس. تا نبینی نمی فهمی چی میگم" سومین روز سفر، مصادف شده بود با تولد فرزام. من و فرزام از کاروان جدا شدیم و در بین الحرمین ماندیم. آسمان از سر شب بنای ناسازگاری گذاشته بود، از ستاره های چشمک زن خبری نبود؛ ابرها خشمگین تر از شب های قبل بودند. فرزام با صوت دلنشین دعای کمیل را خواند. دعا و اشک و دلدادگی مان که به پایان رسید. فرزام بی مقدمه گفت: «شب تولدمه، نمی خوای بهم کادو بدی؟» نگاهی به دلدار کردم و گفتم: «تو جون بخواه.» _جونت سلامت عزیزم. اما من یه چیز دیگه می خوام! +چی مثلا؟ _مثلا دل به دلم بدی. +من که قبلا دل به دلت دادم آقا... _دوباره دل به دلم بده خانوم. +چیکار کنم اونوقت؟ _یادته قبل محرم شدنمون چی بهت گفتم؟ "دلم هری ریخت. با اینکه خیلی پیشتر از اینها حدس می زدم که آماده رفتن باشد، باز خود را به آن راه می زدم. زمان رفتنش زودتر از آنچیزی که قبل ازدواج فکر می کردم در حال رخ دادن بود. چه زود رسید فصل رفتن!" با صدای لرزان گفتم: «به این زودی وقتش رسید؟ ما هنوز تازه عروس دومادیم! _وقتشه... تازه یکم دیرم شده، از اخبار خبر داری که خانومم. +فرزام من بدون تو می میرم! _زبونتو گاز بگیر دختر خوب. سفرقندهار که نمیرم. در رفت و آمدم. +خیلیا رفتن و برنگشتن! _خوش بسعادتشون. اما خیلیام رفتن و برگشتن. "فرزام بیخ گوشم حرف می زد، اما گوش هایم دیگر شنوای حرف هایش نبودند. نگاهم را به آسمان دوختم. ابرها کمی اینور و آنور رفتند و در آخر آسمان دلش ترکید و قطرارت زلال باران، زمین را سیراب کرد. همان زمینی که یک روز بی آب شده بود برای پاره تن فاطمه! همان زمینی که بی وفایی را در حق پسر علی تمام کرد. همان زمینی که در آن زمان، همه ی دارو ندار زینب را تشنه لب سر بریدند! زینب! صبر! دختر پهلوی شکسته صبور! فرزام می خواست به یاری زینب به پا خیزد اما من می خواستم پای بند زمینش کنم! مدتی در سکوت سپری شد. در دنیای دیگری سیر می کردم، فرزام بوسه ای به گوشه ی چادرم زد و گفت: «به حرمت بارون توی بین الحرمین، به حرمت چادر خاکی پهلو شکسته، به حرمت شهید تشنه لب، به حرمت دست های بریده عباس، راضی باش به رفتنم، بزار با دل خوش برم. شیعه مولا غیرتش برنمی داره که ناموس حسین بی کس و تنها میون دشمن بمونه! حادثه کرب و بلا نباید تکرار بشه.» صدای العطش، العطش به گوشم می رسید، صدای زجه ها و ناله ها... صدای شیحه اسبان، صدای فریاد زمخت نانجیبان، بوی معجر و خیمه های سوخته... بوی خاک..! باز هم خاک..! اینجا..! کربلا، زیر شر شر باران، چه کسی نوای العطش سر داده بود! من روی یک نقطه از زمین نشسته بودم و روحم به سالیان دور در همین نقطه سفر کرده بود. یک سو تن های بی سر را می دیدم و یک سو زینبی که حسین از دست داده و بی علمدار لشکر شده، در حال التیام و تسلی دادن است. بغض وامانده در گلویم شکست و چشمانم بیصدا باریدند. زل زدم به حرم و گفتم: _وقتشه؟ +آره جونم وقتشه! _برگشتیم تهران، خودم برات شال و کلاه می بافم. می گن اونجا هوا خیلی سرده... +الهی من تصدقت. داری می لرزی زیر بارون. پالتوی خاکستری اش را درآورد و روی دوش هایم انداخت. _زود به زود بهم زنگ می زنیا، باشه؟ +تمام سعیمو می کنم. _یعنی اونجا بهتون غذای خوب میدن؟ +آره چرا که نه. _نکنه همش کنسروی باشه، معده درد بگیری! +نگران نباش، بادمجون بم آفت نداره. اشک هایم بیشتر و بیشتر شدند. فرزام هم پا به پای من گریه می کرد و شانه های مردانه اش به لرزش درآمد. همه مردم به این طرف و آنطرف می دویدند تا سرپناهی بیابند از این بارانی که بی وقفه می بارید. یکی دو نفر از مردان عرب جمله هایی را خطاب به ما می گفتند و رد می شدند که هیچ کدامشان را متوجه نمی شدم. ┄━•●❥ ادامه دارد... @shayestegan98
۱ اردیبهشت ۱۳۹۹