┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_پنجاه_و_هشتم
سراغ کمد مشترک می روم. لباس فیروزه ای رنگم، را به تن می کنم سپس سمت میز دراور می روم و کمی برای دلبرم تیشان فیشان می کنم. جلوی موهایم را اطو می کشم و به سمت راست صورتم می ریزم. لاک فیروزه ای رنگم از وقتی لباسم را دیده، خود را به این در و آن در می زند تا روی ناخن هایم به نمایش در بیاید. چشمک هایش را بی جواب نمی گذارم و ناخن هایم را از لاک بی نصیب نمی گذارم. خودآرایی برای جان جانان به اتمام می رسد. بوی غذا کل خانه را برداشته، توی آشپزخانه سرک می کشم مبادا میز شاعرانه ام چیزی کم و کسری داشته باشد. مردک چشمانم روی میز زوم می شود، شمع ها در انتظار روشن شدن به سر می برند. سرویس آرکوپال با طرح گل ریز صورتی آماده پذیرایی هستند. دوغ ترش و ترشی خان جان و سالاد اندونزی برای معده مبارک دلبری می کنند. بوی غذا مستم کرده و دعوای روده بزرگه با روده کوچیکه آغاز گشته... صدای قفل کلید در به دعوایشان خاتمه می دهد.
فرزام طبق عادت خستگی را پشت در خانه جا گذاشته و با چهره بشاش وارد خانه می شود و یک شاخه گل رز صورتی در دست چپش دارد. پاهایم میخکوب کف آشپزخانه شده بودند و هر چه اصرار می کردم تکان نمی خوردند. به پیشواز نرفتن فرزام غیرممکن بود اما امشب ممکن شده بود. بالاخره صدای فرزام درآمد: «سلام. خانوم خونه. خانوم خانوما. هستی و نمی آیی به استقبال! نکنه دستت بنده؟!» صدایم در گلو خفه شده بود و در نمی آمد. سارینا جلوی چشمانم ویراژ می رفت و پی کارش نمی رفت. تا دل دستور رفتن پیش فرزام را صادر کند، فرزام روبرویم ظاهر شد «عه اینجایی که. چرا جواب نمی دی. بفرمایید. تقدیم با عین شین قاف!» لنز چشمانش، برق چشمانم را به کار انداخت. گل را بو کردم و مجدد زل زدم به چشمانش و گفتم: «سلام نیمه ی جانم! خداقوت. تندی لباساتو عوض کن. میز در انتظار میزبانیست.» با لبخند ملیحش پاسخ داد «چشم عزیزم. راستی چه جذاب تر شدی امشب.» چشمکی حواله ام کرد، لب هایم مثل همان روزهای اول گل انداخت. فرزام این ماهی... از آب زلال تر... هر چه سارینا چشمش دنبال فرزام بدود، چشم فرزام من پی گناه نمی دود. پس حیف است شب به این خوبی را بی خود و بی جهت به کام هردویمان زهر کنم.
.
.
اخبار شبانگاهی از هر کجای عالم خبر برای پخش کردن داشت. در دلم گفتم کاش از اتفاقی که امروز در دانشگاه رخ داده هم خبری می داد! کدبانو گری فرزام امشب گل کرده، گل محمدی روی چای خوش رنگ شناور است، کیک فرزام پز هم کنارش چشمک می زند. دستانش را دور گردنم حلقه می کند و سر صحبت را باز می کند: «امروز چه حالی شدی؟» با تعجب گفتم: «یعنی چی! متوجه منظورت نمی شم.» نیم نگاهی به من انداخت: «یه حسی بهم می گه امروز توی حیاط سارینا رو دیدی که با من صحبت می کرد.» خودم را به ندانستن زدم «سارینا! کی، کجا؟» شانه هایش را بالا انداخت «آها باشه. خب ندیدی شکرخدا. پس هیچی.» تندی گفتم: «عه فرزام. لوس نشو تروخدا. دارم می میرم از کنجکاوی.» صدای قهقه اش گوش هایم را کر کرد. با حالت التماس گفتم: «فرزام اذیت نکن. بگو دیگو.» نگاهم قفل نگاهش شد. فرزام رو به من گفت: «روز عروسی هم بهت گفتم. به هیچ وجه من الوجوه نگران نباش. هیچکس نمی تونه قاپ منو بدزده و از چنگت دربیاره. پس نترس.» اخمی کردم و گفتم: «اعتماد به سقفت منو کشته.» خندید و گفت: «جدای از شوخی. ایشون به بنده مراجعه کردند که توی یکی دو درسی که به مشکل برخوردن کمکشون کنم.»
_خب خب.
+هیچی دیگه منم گفتم بدون اجازه فاطمه خانوم آب نمی خورم!
_بی مزه؛، بگو چی گفتی.
+گفتم نمی تونم. همین و تمام!
_احسنت.
+الان خوشحالی؟
_بعله چه جورم.
+خب حالا بفرما این چایی لب سوز، لب دوز، دیشلمه رو بخور تا از دهن نیفتاده.
_چشم دلبر من.
خداروشکر پروژه سارینا باز نشده به اتمام رسید. ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
@shayestegan98