┄━•●❥
#پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_بیست_و_یکم
سرد بود، سرد سرد... بارش برف شهر را سپید پوش کرده و گل های باغچه توی حیاط لباس سپید برتن کرده بودند. زمین یخ بسته بود مثل من! نه از دست بخاری کاری ساخته بود نه از پالتو و ژاکت! دل و زبانم منجمد شده بودند در چله ی زمستان... دلم گرمایی می خواست که وجودم را گرما بخشد. بچه های کوچه قد و نیم قد مشغول درست کردن آدم برفی بودند، یکی هویج آورده و دیگری از خیر شال گردنش گذشته بود. غبطه می خوردم به حس و حال شان... کاش زمان به عقب بر می گشت، گویی یک چیزهایی را در سالیان دور جا گذاشته ام... در همان دوران بچگی... یک نمونه همان دفتر گمشده...!
بعد دو روز دانشگاه نرفتن، بالاخره پاهایم روی موزائیک های محوطه دانشگاه قدم نهادند. تعدادی از بچه ها چسبیدن به بخاری، خوردن لبوی داغ کنار شومینه، خواب در زیر کرسی را به آمدن ترجیح داده بودند. چند نفری تا چشم هایشان به من افتاد، دو به دو پچ پچ های در گوشی را آغاز کردند. آهنگ سکوت محسن یگانه، شده بود سوهان روحم! کار دستم خودم داده بودم، حالا من هم مثل فرزام سوژه دستشان شده بودم و حرف های صدمن یه غاز، قطار قطار پشت سرم گفته می شد. هیچکس به فکر حق الناس نبود، ورد زبانشان شده بود تهمت و غیبت در مورد من و فرزام!
سمیرا اخم هایش را درهم کشید و رویش را برگرداند، مرجان چادرش را روی سر جابه جا کرد و کمی به من خیره شد. کمی تا قسمتی ابری حفظ ظاهر کردم و خود را سرجای همیشگی ام پناه دادم. سمیرا با چشمان زاغش از سمت چپ و مرجان با چشمان سیاه و ابروهای کمانی اش از سمت راست تیرهای نگاهشان را به سمتم شلیک کردند. یک لحظه از دست نیش و تکه پراتی هایشان در امان نماندم. کوله ام را چنان محکم در دست گرفته بودم که انگار دزدی در این اطراف می پلکد و قصد دارد کتابی را که به جانم بسته است را ببرد! اصلا شاید دفتر گمشده ام را دزدیده باشند؟! دزدی جز پیگرد قانونی، مگر پیگرد الهی نداشت!؟ پس چه کسی به خود اجازه دزدی می دهد!
با صدای سمیرا به خود می آیم: «دیگ به دیگ می گه روت سیاه! تا چند روز پیش خودش به آق فرزام می گفت سکوت رو بشکن! حالا خودش دو روزه تو لاک خودش رفته و روزه سکوت گرفته!» چه می خواستند بدانند، اینکه چرا آن روز به فرزام پریدم! اینکه چرا من هم مثل بقیه آتش به دل فرزام زدم! نکند با پسرک مارک دار، سر و سری داشته ام! اصلا چرا من!؟ گویا همه چیز غیر عادی به نظر می رسید. زیاده روی کرده بودم و این از نظر دیگران پنهان نمانده بود...! مرجان که لحنش بوی دلخوری می داد، خلاصه حرف های سمیرا را طوطی وار تکرار کرد و در آخر گفت: «ول کن این کوله زهرماری رو..! بند بند انگشتاتو نگاه کن! انقد محکم چسبیدی قرمز شده!» دستانم کمی شل شدند اما بین انگشتان و کوله جدایی نیفتاد.
استاد با شال و کلاه از راه رسید، بی وقفه به ارائه درس پرداخت. آن لحظه دلم می خواست دو چشم در پشت سر داشتم تا می توانستم فرزام را ببینم. او را در ذهنم مجسم کردم! لابد پالتویی از جنس چرم اصل به تن دارد و کلاه بافت زیبایی بر سر... چشمانش استاد را هدف گرفته و هوش و حواسش فقط معطوف استاد است. بالاخره استاد نگاهی به ساعتش انداخت و کمی زودتر از موعد تعطیلی را اعلام کرد. سرجایم میخکوب نشستم، بچه ها حریف من نشدند و تنهایم گذاشتند. طاقت نگاه بچه ها را نداشتم، چشم دوختم به دانه های برفی که از پنجره کلاس نمایان بود. یک آن سرم را برگرداندم تا فرزام را ببینم، اما اثری از او نبود، شاید توی این برف اسکی رفتن را به شنیدن صحبت های کسل کننده استاد ترجیح داده بود. ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
🌸🍃
@shayestegan98 🦋