این
این سرگذشت کودکی است
که به سر انگشت پا
هرگز دستش به شاخه ی هیچ آرزویی نرسیده است
هر شب گرسنه می خوابید
چند و چرا نمی شناخت دلش
گر سنگی شرط بقا بود به آیین قبیله ی مهربانش
پس گریه کن مرا به طراوت
به دلی که می گریست
بر اسب واژگون کتاب دروغ تاریخش
و آواز می خواند ریاضیات را
در سمفونی باشکوه جدول ضرب با همکلاسی ها
دو دو تا … چارتا
…چا چارتا
…پپنج تا
…ششش تا
در یازده سالگی پا به دنیای شگفت کفش نهاد
با سر تراشیده و کت بلندی
که از سر زانوانش می گذشت
با بوی کنده ی بد سوز و نفت و عرق های کهنه ی …
آری …
دلم،گلم
این اشک ها،خون بهای عمر رفته ی من است
دلم ،گلم
این اشک ها،خون بهای عمر رفته ی من است...
#حسین_پناهی #شعر
📜
@sheraneh_eitaa