رسیده جان به لب اطهرت ؛ اَبَالهادی! نشسته پیک اجل در بَرَت ؛ اَبَالهادی! دوباره قصه ی زهر و دوباره نامردی کبود شد همه ی پیکرت ؛ اَبَالهادی! لباس شمر به تَن کرد و منع آبت کرد چه کرد با دل تو همسرت ؛ اَبَالهادی! شبیه فاطمه دستی گرفته ای به کمر مگر خدای نکرده پَرَت ... ؛ ابالهادی! میان حجره ی در بسته دست و پا زدی و… بریده شد نفس آخرت ؛ اَبَالهادی! مدام هلهله شد تا صدای تو نرسد صدای خسته ی بی جوهرت ؛ اَبَالهادی! کنیزها بدنت را کِشان کِشان بردند گرفته بر لبه ی در سَرَت ؛ اَبَالهادی! سه روز بر تَن تو آفتاب می تابید ولی بریده نشد حنجرت ؛ اَبَالهادی! دگر به زیر سُم اسب های تازه نَفَس ندید جسم تو را دخترت ؛ اَبَالهادی! اگر چه دور و برت خیره سر فراوان بود ولی نظاره نشد خواهرت ؛ اَبَالهادی چه خوب شد که در آن همهمه کسی نرسید برای غارت انگشترت ؛ اَبَالهادی! @shia_poem