سلام من یه مامان دهه هفتادیم(مامان دوتا فرشته دسته گل😎😍) ک هیچوقت ب ذهنمم نمیرسید ک قراره یه روزی اینقددددررر بزرگ شم و خدا ازم امتحانای خیلی بزرگ بگیره... پسرم وقتی بدنیا اومد پرستار صورت قشنگشو گذاشت روی صورتم..گرم بود..مهربونی ازش میبارید...وقتی توبخش رفتم و اولین بار تو بغل مامانم دیدمش دلم ریخت.. پشت گردنش حالت عادی نداشت..یکم صاف بود...دکترمتخصص تو بیمارستان چیزی بهمون نگفت..پسرم بخاطرزردی بیمارستان کودکان بستری شد..یه روز صبح ک طبق روال همیشه بغلش کردم و بردم تاپرستار ازکف پاش آزمایش بگیره بهم گفت، فکرمیکنی صورت بچت عادیه؟!دلم ریخت..گفتم آره شبیه پدربزرگشه..ولی اون میگفت ک من فکرمیکنم عادی نیست..امروز دکتر ک اومد ازش میپرسیم...تا ظهر ک دکتر بیاد دلم هزااااار راه رفت...دیگه حالم دست خودم نبود.. وقتی دکتراومد بچه رو بررسی کرد..گفت ن همه چیش خوبه..۱۸ و ۸۱ کف دست رو داره و غیره...این بچه مُدلِش همینطوریه.. خیالم راحت شد... گذشت و پسرم شیرخشکی شد..چون به شیرخشکی ک براش خریده بودیم حساسیت داشت بردیمش دکتر تا بگه چی براش خوبه..دکتر گفت باید ببرید آزمایش بده من یک درهزااار شک میکنم.. بردیمش...ازش یه سرنگ بزرگــــــ خون گرفتن و من و باباش فقط پشت درآزمایشگاه مررردیم... گفتن جوابش یکماه دیگه میاد...اینکه تو این یکماه چی گذشت به منو همسرم باتوجه به اینکه سعی میکردیم جلو بقیه خودمونو خوشحال نشون بدیم بماند... جوابش زودتراز یکماه اومد و وقتی همسرم بهم زنگ زد و گفت جواب مثبته دنیا آوار شد رو سرم...بچم سندروم داون داشت... روز های زیادی بچه رو میذاشتیم جلومون و روضه حضرت علی اصغر میخوندیم و زااارمیزدیم چون از بچگی بهمون یاد دادن بخاطر هرچیزی خواستی گریه کنی باید برای مصیبت ارباب گریه کنی..و چ مصیبتی دردناک تراز مصیبت طفل شیرخواره... خیلی روزا فکرمیکردیم چیشد ک اینطوری شد و به هییچ نتیجه ای نمیرسیدیم.. یادم نمیاد چند هفته تو شُک بودیم... تو روانشناسی به حالتی ک داشتیم حالت سوگ میگفتن..یادم نمیاد چندهفته تو حالت سوگ بودیم...فقط یادمه امام رضا نجاتمون دادن... بعدازاینکه دعوت کردن پا تو حریمشون بذاریم دلمون آروم گرفت.. ازهمونجا به آقا قول دادیم همه توانمون رو برای بچه بذاریم... از دکترا ک میپرسیدیم باید چیکارکنیم همشون میگفتن هیچکار..تا دوسالگی مشخص نمیشه چقدر ازکارافتادگی داره.. اما من بیکار ننشستم یه گروه از مامانای بچه های سندروم داون پیداکردم و از تجربیاتشون استفاده کردم..اونا گفتن از دوماهگی میشه بچه رو برد برای کاردرمانی و گفتاردرمانی.. و این چیزی بود ک نه دکترا میدونستن نه پایگاه بهداشت!!!! درمان پسرم رو شروع کردیم هم باطب سنتی و هم با کاردرمانی و گفتاردرمانی... تا ۹ماهگی تقریبا هر۱۵روز یکبارپشت گوشاشو زالو مینداختیم چون باعث گرم شدن مغزش میشد و داروی گیاهی ای ک باعث تقویت حافظه میشد... الحمدلله و به لطف خدا ۹ماهگی چهاردست و پا رفت و یکسال و نیمگی شروع به راه رفتن کرد و از قبل از دوسالگی اولین کلمه اش رو گفت...(اولین کلمه ای ک گفت آب بود😍) کاردرمانی و گفتار درمانی همچنان ادامه داره... ماهنوزم دست از تلاش کردن برای بهبود زندگی بچمون برنداشتیم و تمام آرزوی من اینه ک جگرگوشم بزرگ شه و بتونه در زمینه سازی ظهور نقشی ایفا کنه و درراه امامش شهید و فدایی بشه انشاءالله... ادامه👇🏾👇🏾👇🏾 @motaharevafi77