#داستان_امنیتی
قسمت اول
شخص اول( لباس شخصی)
بسم الله الرحمن الرحیم
اون روزا تازه از دانشگاه فارغالتحصیل شده بودم. با کلی امید و آرزو رفته بودم تو کار دفاع از وطن و نظام. همیشه یاد حرف بابام میافتادم که میگفت:
'پسرم، این مملکت با خون شهدا آبیاری شده حواست باشه امانتداری کنی.'
شهریور ۱۴۰۱ بود. هوا کم کم داشت خنک میشد. اون روز صبح، طبق معمول رفتم سر کار. همه چی عادی بود تا اینکه یهو دیدم همکارا جمع شدن دور تلویزیون. خبر فوت یه دختر جوون به اسم مهسا امینی پخش میشد. نمیدونم چرا، ولی یه حسی بهم میگفت این خبر قراره همه چیو عوض کنه.
چند روز گذشت. کم کم زمزمههای اعتراض شروع شد. تو خیابونا، تو مترو، همه جا مردم داشتن در موردش حرف میزدن. یه شب که داشتم برمیگشتم خونه، صدای چند تا جوون رو شنیدم که داشتن با هم پچ پچ میکردن. یکیشون میگفت: 'فردا قراره تجمع بشه. همه باید بیان.'
قلبم تند میزد. میدونستم که فردا روز سختی در پیشه. شب تا صبح خوابم نبرد. همش فکر میکردم که چطور میتونیم هم از مردم محافظت کنیم، هم نذاریم کسی سوءاستفاده کنه.
صبح زود رسیدم محل خدمت. فرمانده داشت دستورات رو میداد: 'بچهها، امروز روز مهمیه. یادتون نره ما حافظ جون و مال مردمیم. مراقب باشین کسی آسیب نبینه.'
رفتیم سر محل تجمع. اولش همه چی آروم بود. مردم شعار میدادن، ولی خشونتی نبود. همه جا رو زیر نظر داشتیم و مراقب بودیم. یه گروه جوون رو دیدم که دور هم جمع شده بودن و پچ پچ میکردن. حرکاتشون مشکوک بود. یکیشون مدام به ساعتش نگاه میکرد و با بقیه حرف میزد. نمیتونستم صداشون رو بشنوم، ولی از حالت چهره و حرکات دستشون میشد فهمید که انگار منتظر چیزی هستن.
به همکارم اشاره کردم و گفتم باید حواسمون به این گروه باشه. چند دقیقه بعد، انگار یهو جو عوض شد. درست از همون سمتی که اون گروه ایستاده بودن، یه عده شروع کردن به شکستن شیشهها و آتیش زدن سطل زبالهها. صدای جیغ و داد بلند شد. مردم عادی داشتن فرار میکردن.
وسط اون هرج و مرج، یه خانم مسن رو دیدم که گیر افتاده بود. دویدم سمتش و کمکش کردم از اونجا دور شه. با گریه گفت: 'پسرم، من فقط اومده بودم نون بخرم. این چه وضعیه؟'
اون لحظه فهمیدم چقدر کارمون مهمه. ما فقط با اغتشاشگرا طرف نبودیم، باید از مردم عادی هم محافظت میکردیم.
روزها میگذشت و اوضاع هر روز پیچیدهتر میشد. یه روز، موقع گشت زنی، یه کوله پشتی مشکوک پیدا کردیم. توش پر بود از اعلامیههای خارجی و دستورالعملهای ایجاد آشوب. تازه فهمیدیم چقدر قضیه جدیه و چه برنامهای از قبل چیده شده.
با بچههای گروه تصمیم گرفتیم بریم تو محلهها و با مردم حرف بزنیم. میخواستیم بهشون بگیم پشت پرده چه خبره. یادمه یه شب رفتیم تو یه پارک محلی. یه گروه جوون نشسته بودن. رفتیم پیششون و شروع کردیم به صحبت.
یکیشون با عصبانیت گفت: 'شما چی میدونین از درد ما؟' گفتم: 'راست میگی، شاید ما همه چیو ندونیم. ولی بیا با هم حرف بزنیم. شما بگین، ما هم میگیم.'
کم کم یخشون وا شد. فهمیدن که ما هم مثل خودشونیم، با همون دغدغهها و نگرانیها. آخر شب، یکیشون اومد و گفت: 'نمیدونستیم اینقدر پیچیدهس قضیه. فکر میکردیم فقط ما هستیم و شما.'
اون شب فهمیدم چقدر گفتگو مهمه. اینکه بشینیم و همدیگه رو بشنویم، بی قضاوت و پیش داوری.
حالا که دارم این خاطرات رو مینویسم، میبینم چقدر از اون روزا درس گرفتیم. یاد گرفتیم که باید بیشتر به حرف مردم گوش کنیم، دغدغههاشون رو بفهمیم، و در عین حال مراقب باشیم که دشمن از این فضا سوءاستفاده نکنه.
امیدوارم این تجربهها بتونه چراغ راهی باشه برای نسل بعد. که یادمون باشه وطن و مردم از هر چیزی مهمترن، و ما باید با درایت و هوشیاری ازشون محافظت کنیم. خدایا، کمکمون کن تا بتونیم این امانت رو حفظ کنیم و سربلند باشیم پیش شهدا و امام شهدا. آمین."
✍
#سعید_سپاهی
@shobhe73