#روایتها
تله در سایهها
هوا سرد بود، ولی چیزی که تو خیابونای شهر جریان داشت، از هر سرمایی سردتر بود. مشهد، شب سوم شلوغیها رو میگذروند. شلوغیهایی که شاید تو ظاهر، صدای اعتراض بود، اما من میدونستم پشتش یه صدای دیگهس؛ یه صدای پنهان که میخواست همه چیزو زیر و رو کنه.
یه نیروی امنیتیام. اسمم مهم نیست. قصه من قصه خیلی از اوناییه که میبینید تو میدونا وایسادن، ولی نمیدونید چی تو ذهنشونه. اون شب، یه مأموریت ویژه داشتیم؛ پیدا کردن سرنخ یه گروه خرابکاری که میگفتن قراره تو همین شلوغیا کاری کنن که شهر تا هفتهها از جا بلند نشه.
وقتی دستور اومد، تیم جمع شدیم. نقشه رو ریخته بودیم. یه گروه کوچیک از معترضین توی یه خونه متروکه تو حاشیه شهر، جایی که خیلیا حتی اسمشم نمیدونن، جلسه داشتن. از قبل میدونستیم اونجا چیزی بیشتر از اعتراضه. رد پیاماشونو زده بودیم؛ یه سری از اکانتا مستقیم از خارج هدایت میشدن. کلمات پر از نفرت، تهدید، و نقشههای به ظاهر قشنگ برای به هم ریختن شهر.
راه افتادیم. سکوت سنگینی بین بچهها بود. من، سر تیم، باید نقشه رو اجرا میکردم. تو ذهنم هی این سوال میچرخید: "چرا این جوونا اینجورین؟ چرا گذاشتن ابزار بشن؟"
به خونه رسیدیم. دورادور مراقب بودیم. یه لحظه، صدای خنده از توی خونه اومد. عجیب بود. اینا که قرار بود نقشه خرابکاری بکشن، چرا میخندیدن؟ تیمو آماده کردم. گفتم: "باید صبر کنیم. هر حرکت عجولی، ممکنه کل عملیاتو خراب کنه."
یه ساعتی گذشت. بعد، یکی از بچهها خبر داد که چند نفر دارن از خونه بیرون میان. از دور نگاه کردم. دو نفر جوون بودن. لباساشون معمولی، ولی تو چهرهشون یه چیزی بود... یه بیقراری خاص. گفتم: "کسی دنبالشون نره. بذارید برن." هدف، اینا نبودن. ما دنبال اونایی بودیم که اینا رو بازی میدادن.
نیم ساعت بعد، وارد خونه شدیم. اما چیزی که دیدیم، ما رو شوکه کرد. هیچکس نبود. نه آدم، نه تجهیزات. فقط یه گوشی روشن رو میز بود. یه پیام روی صفحه بود: "دیر رسیدین."
همهمون میدونستیم این یعنی چی. این یعنی نقشهشون جای دیگهس. یه عملیات انحرافی بود. سریع پیامها رو بررسی کردیم. یه لوکیشن بود که تازه رسیده بود به یکی از بچهها؛ یه کارخانه متروکه توی حاشیه شهر. فهمیدم اینا میخواستن ما رو مشغول اینجا کنن تا جای دیگه کار خودشونو بکنن.
بدون معطلی راه افتادیم. وقتی رسیدیم، دیدم یه وانت پارک شده و چند نفر با جعبههایی مشغولن. یکی از بچهها زیر لب گفت: "این دیگه اعتراض نیست، این جنگه." حق داشت. اونا داشتن مواد منفجره آماده میکردن.
خودمو جمعوجور کردم. یه لحظه ترسیدم، نه برای خودم، برای مردمی که شاید هیچوقت نمیفهمیدن این چیزا چطور میتونه به زندگیشون ضربه بزنه. نقشه رو اجرا کردیم. همه چیز سریع و دقیق بود. هیچکس نفهمید از کجا ضربه خوردن. همه عوامل دستگیر شدن.
اما یه چیز هیچوقت از ذهنم پاک نمیشه. یکی از اون جوونا، وقتی دستگیر شد، با چشمهای خیس نگام کرد و گفت: "فکر میکردیم دارین به ما ظلم میکنید، نمیدونستیم دارن از ما سوءاستفاده میکنن."
اون لحظه فهمیدم، جنگ اصلی اینجا نیست، تو خیابونا نیست. جنگ تو ذهنهاس، تو دلهاس. خیلیا که تو این شلوغیا میبینید، دشمن نیستن؛ قربانیان. قربانی دروغایی که به خوردشون دادن.
اون شب، وقتی برگشتم خونه، برای اولین بار، با خودم فکر کردم چقدر سخته تو این کار بمونی و آدم بمونی. ولی یه چیز رو مطمئنم: این خاک، این مردم، با همه سختیاشون، ارزش اینو دارن که برای امنیتشون، حتی تو سایهها بجنگیم.
✍ ابوسلمان
@shobhe73