اين نامه امام كاظم(ع) بود و تو خود مى دانى كه به خاطر مسايل امنيتى نامه را بايد بسيار كوتاه مى نوشت و از ذكر نام خوددارى مى كرد. من نامه را گرفتم، آن را بوسيدم و با امام(ع) خداحافظى كردم و به سوى شهر و ديار خود حركت كردم. چون به شهر رى رسيدم به خانه خود رفتم و در فكر فرو رفتم كه چگونه اين نامه را به دست فرماندار برسانم، اگر اطرافيان فرماندار مى فهميدند كه من نامه اى از امام كاظم(ع) براى فرماندار آورده ام، هم براى من و هم براى فرماندار درد سر درست مى شد، چون نيروهاى اطّلاعاتى خليفه عبّاسى همه جا بودند و همه امور را زير نظر داشتند. سرانجام به اين نتيجه رسيدم كه خودم به در خانه فرماندار بروم و نامه را به او تحويل بدهم. براى همين يك شب كه هوا حسابى تاريك شده بود به طرف خانه فرماندار حركت كردم، عدّه اى از سربازان از خانه او محافظت مى كردند، آنها تا مرا ديدند از من سؤال كردند كه اين جا چه مى كنى و چه مى خواهى؟ گفتم: مى خواهم فرماندار را ببينم. آنها با تندى به من نگاه كردند و گفتند: فردا صبح بيا و فرماندار را ببين. امّا من بايد فرماندار را به صورت خصوصى مى ديدم ولى او هيچ شناختى از من نداشت. من نمى توانستم به سربازان بگويم كه از طرف امام كاظم(ع) نامه اى براى فرماندار دارم. ناگهان فكرى به ذهنم رسيد، يادم آمد كه شيعيان وقتى مى خواستند حديث و سخنى از امام كاظم(ع) مطرح كنند از ايشان با عنوان "صابِر" ياد مى كردند و با اين كار، دشمنان خيال مى كردند كه آنان در مورد فردى به نام صابر سخن مى گويند. من هم در اين جا به سربازان گفتم: به فرماندار بگوييد كه فرستاده صابر آمده است و نامه اى براى شما دارد. سربازان با شنيدنِ سخن من به يكديگر نگاه كردند و با هم سخن گفتند. آنها خيال كردند كه من از نيروهاى مخفى حكومت هستم و براى همين در اين تاريكى شب به خانه فرماندار آمده ام و حتماً نامه محرمانه اى دارم كه بايد به فرماندار برسانم. يكى از سربازان گفت: همين جا صبر كن تا پيام تو را به فرماندار برسانم. من خدا، خدا مى كردم كه فرماندار متوجّه منظور من بشود و خودش بفهمد كه اين صابرى كه نامه او دست من است، امام كاظم(ع) است. 🌹🌹🌹🌹💖🌹🌹🌹🌹 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59