#نیمهیتاریک
#پارتششم
نگاه مرد رنگ وحشت میگیرد و دست از روی بوق برمیدارد. چارهای جز تسلیم ندارد. از این توحش میترسم
و قدم تند میکنم. همه ساکت شدهاند. داخل یکی از خیابانهای فرعی میپیچم. روی زمین پر است از شاخه
نیمهسوخته درختان و سنگ و آجر.
داخل فرعی خلوت است. نه ماشین حرکت میکند و نه آدم. تندتر راه میروم تا هم گرم شوم، هم زودتر برسم به
خانه. اطرافم را نگاه میکنم تا مطمئن شوم کسی دور و برم نیست. بند کیفم را روی شانه جابهجا میکنم. حس
بدی دارم. با این که میدانم کسی تعقیبم نمیکند، باز هم نگرانم.
ناگاه مردی از یکی از کوچه های خیابان فرعی مقابلم میپیچد و میایستد. مثل ماشینی که در سرعت بالا ترمز
بگیرد، به سختی متوقف میشوم و با دیدن اسلحه مرد که به سمتم نشانه رفته، نفسم بند میآید. دستم را میگذارم
روی صورتم و چند قدم عقب میروم. پاهایم آماده گرفتن فرمان فرار هستند تا با تمام قدرت به سمت خیابان اصلی
بدوم؛ اما صدای مرد متوقفم میکند: تیراندازی من از دویست متری هم خطا نداره، پس فکر فرار به سرت نزنه!
دستتو بذار روی سرت.
قلبم انقدر تند میزند که حس میکنم الان است که آن را بالا بیاورم. مغزم یک راه حل دیگر ارائه میدهد: جیغ.
بابا همیشه میگفت جیغ هم خودش یک نوع سلاح است برای خانمها. عضلات حنجره ام فلج شدهاند و فرمان جیغرا نمیگیرند. مرد انگشت اشارهاش را روی لبهایش میگذارد و میگوید: صدات اگه دربیاد همینجا خلاصت
میکنم!
انگار دارد ذهنم را میخواند! به رفتار مرد دقت میکنم؛ زیادی خونسرد به نظر میرسد. یکی از ویژگیهای یک
مهاجم، اضطراب و ترس است؛ اما این مرد اصلا ً نمیترسد. یعنی هم حسابی پشتش گرم است و هم خیالش از بابت
نقشهاش راحت است؛ نقشهای که من نمیدانم چیست و همین لرز به جانم میاندازد. مرد صورتش را با کلاه و
شالگردن بافتنی خاکستری پوشانده؛ اما همانقدری که از صورتش میبینم برایم آشناست. من مطمئنم این مردِ
میانسال را دیده ام؛ مردی با ریش پرفسوری جوگندمی و چهره ای خشک و محکم و آفتابسوخته که تقریبا پنجاه
ساله میزند. به سختی زبان میچرخانم: چی میخوای؟
☘
💐☘
💐💐☘
💐💐💐☘
💐💐💐💐☘
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥
@shohada_vamahdawiat