‌‌🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت پنجاه و نه ناچارم می کند که افزونش بگویم: _مراد من و تو یکی است حمید... اما تو کودکانه و عجول، در پی اش هستی و من، در جامه خلافت و امارت. حمید لختی سکوت می کند و خط بر پیشانی می نشاند و: _برای آینده ای که در اندیشه توست، حجتی ندارم؛ اگر مقصودمان یکی است، زمان می رساندمان... اما برای گذشته ای که خشت خشت اش را حضرت خلیفه مرحوم، عرق به جان ریخت و بنا نهاد چه؟ آن را هم ببینم و لب ببندم و خنجر به جگر، بنشینم به تماشا؟ باز حمید هوای منبر می کند و به خطابه؛ می خندم: _تو فقط برای کلام، سخن می گویی یا به معنا هم مختصری می اندیشی؟ میدان جنگ نیست که رجز می خوانی، منظورت؟! حمید بر می خیزد و برابرم به قدم زدن و شمرده: _در این ایام حضور ابوالحسن در مرو، که سر به سال می زند؛ هرچه عالم و دانشمند و صغیر و کبیر علوم را به رزم کردی برابر ابوالحسن که فتح کدام سرزمین کنی؟ به حقیقت نمی بینی که هر گفتگو و مناظره و مباحثه اش، زلزله ای است برای بیت الحکمه ای که هارون فقید بیت المال را چنان بخشیدش برای استوار کردن؟ خشت به خون دل زد برای بنا نهادنش؛ آن وقت حضرت مأمون آسوده و بی دغدغه، کمر همت بسته، قربة الی الله، به ویرانی اش... فضل به پاسخ میان می آید: _به خدایت قسم چنین نیست حمید! او ولیعهد مرو است و تعالی نامش... حمید عصبی تر: _بذر این اندیشهٔ خام را چه کس در این کاخ کاشته، نمی دانم. و رو به فضل می کند، که جسارتش دامن من نگیرد: _تجاهل را هم اندازه ای است جناب ذوالریاستین! هارون الرشید که سرآمد خلفای عباسیان بود، بیت الحکمه بنا کرد و باب ترجمه کتب و تعامل با ملل و نحل مختلف گشود، که رونق بازار فرزندان پیامبر بگیرد و بهانه علوم یونان و غرب و شرق، از سکه بیندازد نقل حدیث و روایت فضائل این خاندان... آن وقت شما منبری مستمر مهیای ابوالحسن کرده اید که غبار فراموشی از این احادیث بگیرد و باز بر صدر بنشاند نقل مناقب را! @shohada_vamahdawiat