🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت شصت و شش _غادیهٔ جانم... که دلخوری لحظه ای را برابر می کند با خسرانی همیشگی؟ این کدورت ها وقتی جان حکومت در خطر بود... غادیه جامهٔ بر شانه اش را که دقایقی پیش کناری انداخته بود، باز به خود می پیچد و با لرز: _عبدالله تو را به خدا که لحظه ای بر مسند انصاف، بنشین و سخن بگو... خیال توطئه روزگارت سیاه می کند... سیاه کرده اکنون هم... _خیال؟ غادیه عصبی میان بستر می نشیند: _ابوالحسن چه باید می کرد و نکرد که تو بفهمی، جانت از جانب او در گزند نیست و جان حکومت ات هم؟ خودت دستوراتش را در طب که به خواست تو نوشت، رسالهٔ ذهبیه نام گذاشتی و به طلا نوشتی و برای همه والیان و حاکمان فرستادی... چرا حجاب نفهمیدن به دیده می کشی... او می توانست حکمی به خطا برایت بنویسد و جانت بگیرد... یا لااقل عذری بیاورد و آن همه کاغذ، سیاهِ اصلاح بدن و تعدیل طعام و تدبیر حمام نکند و... اما دستوراتی برایت مکتوب کرد، که تا هفتاد نسل یوحنا بن ماسویه و جبریل بن بختیشوع و صالح بن بهله الهندی از درک و توضیح اش عاجزند... غادیه از نفس می افتد باز و به سرفه و فانوس دیگری می گیرانم و جامی می رسانمش و: _آرام باش غا... _... نمی توانم عبدالله... نمی توانم! سینه ام تنگ تر است از آن که این اندوه... و باز میان سرفه: _نه یک بار، که بیشترش دیدی و دانستی که او... غادیه کم نفس، دراز می کشد و آرام: _هشام که حرف حرف آن دیدار گفت و... هزار بار برایت خواندند که هیچ آشوب و توطئه ای میان نیست... @shohada_vamahdawiat