🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت شصت و هفت _هیچ آشوب و توطئه ای میان نیست حضرت خلیفه! بی خیالی می ریزم در کلامم و خنجرم به بازی در دست: _غیر از این هر چه باشد، خبر است هشام... چنین را که به یقینم... هشام سر به تأیید تکان می دهد و من به ادامه: _آن کیسه ای که کنارت بر تخت... از آن توست، به چهار هزار دینار! هشام متعجب: _برکت در جان و مال حضرت خلیفه... اما... یعنی مرحمت شما هر ماه از جانب فضل مرا می رسد که مقرر فرموده بودید... _می دانی هشام! عادت من است که همیشه میزان را چنین مهیا کنم... کفه ای می شود هدایا و پاداش و خدمت یاران، و کفه ای می شود جان شان... ترس که کم کم می دود در چهره هشام، بر می خیزم و مقابلش: _یک سو خدمت است... هشام میان کلامم: _آن که وظیفه ما... _می دانم! یک سو خدمت یاران است که برابرش و بیش، بهره مندی از پاداش به شأن امیری است... هشام باز به تردید: _که همیشه منت دار بوده ام... _می دانم! و سوی دیگرش که شاید بوی خیانت بدهد و کم خدمتی، جان ایشان است... کنارش می نشینم: _من که همه عمرم بر صدر حکومت و خلافت بوده ام، چنین آموخته ام که نزدیکان را باید به معرفت و وفاداری شان به امیر، قدر داد و منزلت بخشید و... خنجر بر کمر محکم می کنم و دست بر شانه اش می گذارم: _و قدر ناسپاسی شان، جزا داد و عقوبت کرد... هشام همچنان متحیر و پر ترس و گیج از کلماتی که نمی فهمدشان و من: _این جایگاه که اکنون در آنی و پرده داری ولیعهد ما می کنی، خودمان دادیم و... پس بیشترش را هم می توانیم و بالاتر هم... _بی شک... _و البته کاستن اش را هم... _باز هم بی شک... @shohada_vamahdawiat