🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت شصت ✨بعد از پایان سنگ فرش به آب نمای زیبایی رسیدیم. آب زلالی وارد حوض های کوچک و بزرگ می شد و توی جویی می ریخت که میان درختان ناپدید می شد. 🍁بلندی و اندازه حوض ها فرق داشت. بعضی توی بعضی دیگر بودند. بزرگ ترین حوض چند اردک داشت. تصویر لرزان ایوان ورودی، توی حوض ها افتاده بود. کنار آب نما، چند نفری روی پله ها نشسته بودند و حرف می زدند. چند نفر دیگر هم در گوشه و کنار باغ، روی تخت های چوبی لمیده بودند. گاهی صدای خنده شان به گوش می رسید. خدمتکار اشاره کرد منتظرش بمانم تا برگردد. دو نگهبان، دو طرف ورودی ساختمان ایستاده بودند.چند نگهبان هم در اطراف قدم می زدند تا کسی دزدانه از پشت پنجره ها به داخل سرک نکشد. از آنجا که ایستاده بودم، صدای ضعیف موسیقی و آواز زن جوانی به گوش می رسید. با داروهایی که امّ حباب به من خورانده بود، شب را بر خلاف انتظارم، راحت خوابیده بودم. دلم می خواست دارالحکومه و شکوه آن، چنان تحت تاثیرم قرار دهد که یاد ریحانه کمتر به سراغم بیاید و آزارم دهد. فایده ای نداشت. دور از ریحانه، دارالحکومه برایم جلوه ای نداشت. حاضر بودم از همانجا برگردم و به فقیرانه ترین خانه های حلّه بروم، به شرط آنکه بتوانم از پشت دیوار یا روزنه ای، صدای او را بشنوم. چیزی که همچنان عذابم می داد و در خاطرم جست و خیز می کرد آن بود که کمتر از یک ماه دیگر، ریحانه باید برای ازدواج آماده می شد. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59