eitaa logo
شهداءومهدویت
6.8هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2هزار ویدیو
33 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت صدو چهل و هشت ✨پدربزرگ هر طور بود، برای شام نگه شان داشت. ساعتی پس از شام، ابوراجح برخاست و گفت: دیگر موقع رفتن است. 🍁همه برخاستند و پس از تشکر و خداحافظی از اتاق بیرون رفتند. زن ها از اتاقشان بیرون آمدند. قنواء و ریحانه باز کنار هم بودند. حس کردم ریحانه و حماد با دیدن یکدیگر، نگاهشان را پایین انداختند. از پله ها که پایین می رفتیم، حماد به من گفت: باید در اولین فرصت با تو صحبت کنم. گفتم: کافی است اراده کنی. خجالت زده گفت: من به کسی علاقه دارم و دوست دارم شریک زندگی آینده ام باشد. تمام بدنم گُر گرفت. پرسیدم: از من چه کاری بر می آید؟ وارد حیاط شدیم. گفت: می خواهم با او صحبت کنی. _او اینجاست؟ سر تکان داد. جوشیدن دانه های سوزان عرق را روی پیشانی ام حس کردم. _چرا می خواهی من با او صحبت کنم؟ _او به تو احترام می گذارد. می توانی نظرش را درباره من بپرسی؛ البته طوری که متوجه نشود من از تو خواسته ام با او حرف بزنی. گفتم: مطمئن باش او هم تو را دوست دارد. با تعجب گفت: ولی تو که نمی دانی او کیست! همراه مهمان ها از خانه بیرون رفتم. به حماد گفتم: می دانم کیست. به همان نشانه که الان اینجاست. با خوشحالی در آغوشم گرفت و گفت: درست است. در اولین فرصت، بیشتر در این باره حرف می زنیم. ابوراجح و صفوان هم مرا در آغوش گرفتند و به گرمی خداحافظی کردند، ولی من حرف هایشان را نمی شنیدم. تنها متوجه شدم که ابوراجح از میهمانیِ روز جمعه و قرار قبلی که با من گذاشته بود حرف می زند. از نگاه کردن به ریحانه خودداری کردم. مهتاب، کوچه را روشن کرده بود. صبر کردیم تا همه در پیچ کوچه ناپدید شدند. تنها قنواء با ما مانده بود. دیگر رغبتی نداشتم وارد خانه شوم. تنها کسی که خوشحال بود، ام حباب بود. خمیازه ای کشید و گفت: در عمرم از این همه آدم پذیرایی نکرده بودم. دو سه روزی باید استراحت کنم تا حالم جا بیاید. قنواء گفت: ریحانه از من دعوت کرد در میهمانی روز جمعه شان شرکت کنم. گفتم: امیدوارم به همگی تان خوش بگذرد! وارد خانه شدیم و روی تخت چوبی نشستیم. ام حباب با خوشحالی درِ خانه را بست. چند دقیقه بعد، دو نگهبان با کجاوه ای که امینه در آن بود، آمدند و قنواء را با خود بردند. در حیاط تنها ماندم. به قرص ماه چشم دوختم. بدجوری دلگیر بودم. اگر دیر وقت نبود بیرون می زدم تا هوایی به مغزم بخورد و آرام شوم. ناگهان به یاد او افتادم. دلم هوای آن را کرد که بیدار بمانم و با مولای مهربانم درد دل کنم. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت صدو چهل و نه ✨عصر روز پنجشنبه، ابوراجح، شاداب و سر حال به مغازه مان آمد. از دیدنش خوشحال شدیم. گفت: ساعتی قبل، دو مامور، قوهایم را آوردند. عجب پرنده های باهوشی هستند! قیافه تازه ام باعث نشد مرا نشناسند. بلافاصله به من نزدیک شدند و از دستم غذا خوردند. 🍁پرسیدم: مسرور به حمام آمده؟ _بله، هر چند خجالت زده است. زود برخاست و گفت: حمام خیلی شلوغ است و مسرور، تنها. باید بروم. آدم تا مهمانی فردا را یادآوری کنم. پس از نماز صبح، حرکت کنید و بیاید. خانه ام کوچک و فقیرانه است، اما به برکت قدم های شما خوش می گذرد. خداحافظی کرد و رفت. تصمیم گرفته بودم به میهمانی نروم. دیدن حماد و ریحانه، کنار هم، برایم شکنجه بود. ندیدن ریحانه، راحت تر از دیدن او با حماد بود.تازه حماد می خواست درباره او با ریحانه صحبت کنم. چطور می توانستم با دست خودم، مسیر ازدواج آنها را هموار کنم؟! صبح، پیش از رفتن به مغازه، به مقام حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه) رفته بودم. در نظر داشتم صبح جمعه هم به آنجا بروم و دعای ندبه بخوانم. شانس آورده بودم که قنواء و ام حباب، هیچ کدام درباره علاقه ام به ریحانه، حرفی به او نزده بودند. وقتی او می خواست با دیگری ازدواج کند، دانستن اینکه به او علاقه دارم، تنها سبب ناراحتی اش می شد. آرزو داشتم پس از دیدن آن معجزه شگفت انگیز از امام زمانم(عجل الله تعالی فرجه) از چنان ایمانی برخوردار باشم که ازدواج با ریحانه یا دختری دیگر، برایم تفاوتی نکند، اما چنین نبود. ریحانه لحظه ای از فکر و خیالم دور نمی شد. انگار من و او را از یک گِل سرشته بودند. بعید نبود یکی از همین روزها، ابوراجح از من بپرسد: مگر تو نبودی که به دختری شیعه علاقه مند شده بودی؟ حالا که خودت هم شیعه ای، چرا پدربزرگت یا مرا به خواستگاری اش نمی فرستی؟ چه جوابی باید به او می دادم. اگر می گفتم ریحانه را دوست دارم، چه اتفاقی می افتاد؟ ممکن بود موضوع را با ریحانه در میان بگذارد و ریحانه پس از یکّه خوردن و دقیقه ای مات و مبهوت ماندن، بگوید هاشم کسی نیست که به خواب دیده ام. صبح جمعه، قبل از بیرون رفتن از خانه، به ام حباب گفتم: شما خودتان به خانه ابوراجح بروید و منتظرم نباشید. من نمی آیم. لب ورچید که: برای چی؟ _از این به بعد باید سعی کنم ریحانه را نبینم. شاید هم چند سالی به کوفه رفتم تا فراموشش کنم. _حالا می خواهی به کوفه بروی؟! _شوخی نمی کنم. حالا به مقام حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه) و بعد به کنار پل می روم. _غذا چه می خوری؟ _عصر به خانه برمی گردم و هر چه گیرم آمد، می خورم. شاید هم کنار پل چیزی خوردم. _پس من هم به میهمانی نمی روم. می مانم و برایت غذا می پزم. _اگر تو بمانی، من تا شب به خانه برنمی گردم. _به پدربزرگت گفته ای؟ _تو به او بگو. _جواب ابوراجح را چه می دهی؟ این میهمانی بدون تو، لطف و صفایی ندارد. اصلا این میهمانی به خاطر توست. _اگر لازم باشد، حقیقت را به ابوراجح می گویم. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت صدو پنجاه ✨مقام حضرت، شلوغ بود. بسیاری از کسانی را که روز قبل در خانه دیده بودم، آنجا بودند. 🍁از هر طرف، راز و نیاز و زمزمه های مناجات شنیده می شد. گوشه ای نشستم و دعای ندبه را خواندم. حال خوشی دست داد و گریه ام گرفت. به امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) گفتم: سرورم! شما با لطف خودتان، ابوراجح را نجات دادید و همان طور که انتظار داشتم، زندانی ها را آزاد کردید. از طرفی باعث هدایت بسیاری، از جمله من شدید. کاش ریحانه را هم برای من در نظر گرفته بودید! چه کسی از او بهتر و شایسته تر؟! شاید من شایسته او نیستم. اگر ریحانه با حماد سعادتمند می شود، محبتش را از دلم بردارید تا اینقدر زجر نکشم و غصه نخورم. دو سه ساعتی در مقام بودم. بعد به ساحل رودخانه و کنار پل رفتم. منظره های دل باز و گسترده آنجا دلگشا بود و حالم را بهتر کرد. به حفاظ چوبی پل تکیه دادم و به آب زلال و فراوانی که از زیر پایم می گذشت، چشم دوختم. خانواده ای خوشحال و خندان، سوار قایقی بودند. آمدند و از زیر پل گذشتند. اندیشیدم که زندگی هم مثل جریان آب و قایق می گذرد و غم ها و شادی هایش به فراموشی سپرده می شود. نمی دانستم چه مقدار طول می کشید تا کم کم بپذیرم که ریحانه، عمری را با دیگری زندگی خواهد کرد. در دور دست، مردی با پسرک و دخترکی سوار قایق شدند. سال ها پیش، روزی ابوراجح دست من و ریحانه را گرفت و به کنار رودخانه آورد تا قایق سواری کنیم. من و ریحانه کنار هم روی دماغه قایق نشستیم. با بالا و پایین رفتن قایق، آنقدر خندیدیم که ابوراجح هم خنده اش گرفت. قایق از ساحل فاصله گرفت و آرام آرام به پل نزدیک شد. صدای خنده بچه ها را شنیدم و آرزو کردم کاش زمان به عقب برمی گشت و آن دو کودک، من و ریحانه بودیم! شبیه ماهی ای بودم که از آب بیرون افتاده بود و از دریا یاد می کرد. از گوشه چشم، شبح زنی را دیدم که از شیب پل بالا می آمد. بر خود لرزیدم. برای لحظه ای از ذهنم گذشت شاید ریحانه باشد. به خوش خیالی خودم خندیدم. ریحانه آنجا چه می کرد؟! او حالا داشت با خوشحالی از مهمان ها پذیرایی می کرد. شاید هنوز متوجه جای خالی من نشده بود. زن جوانی بود که از دست فروش آن طرف پل، مقداری مسقطی خریده بود و با شادمانی و سبک بالی به سوی شوهرش که با لبخند منتظرش بود می رفت. بهشان غبطه خوردم. ذهنم دوباره دفتر کودکی را ورق زد. روزی ریحانه چند قطاب برایم آورد و گفت آنها را مادرش درست کرده. پرسیدم: خودت خورده ای؟ _من نمی خواهم. مادرم باز هم درست می کند. قطاب ها توی سبد کوچکی از برگ خرما بود. _اگر تو نخوری، من هم نمی خورم. قبول کرد. نشستیم و قطاب ها را با هم خوردیم. همان موقع فهمیدم که غذا خوردن با ریحانه، چقدر برایم لذت بخش است! کم کم خسته شدم. خانه ابوراجح مثل آهن ربایی مرا به سوی خودش می کشید. باید خودم را سرگرم می کردم تا از این نیروی جاذبه، رها شوم. از پل پایین آمدم. سراغ دست فروش ها، ماهی فروش ها، قایق داران و کسانی رفتم که با شعبده بازی، نقالی، کارهای پهلوانی و مارگیری نمایش می دادند. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت صدو پنجاه و یک ✨ساعتی خودم را با آنها سرگرم کردم. نمی خواستم به خانه برگردم. تنها بودن در آن خانه بزرگ برایم کُشنده بود. 🍁اگر دوستانم بودند بهتر می توانستم وقت گذرانی کنم. ده روزی بود به سراغشان نرفته بودم. دوباره به طرف پل رفتم. اگر ابوراجح به دنبالم می آمد، می توانست کنار پل پیدایم کند. از خودم پرسیدم: اگر به دنبالت بیایند چه می کنی؟ اگر فرصتی برای پنهان شدن می ماند، پنهان می شدم. اما اگر ابوراجح مرا می دید، اصرار می کرد که با او بروم و من ناچار می شدم حقیقت را بگویم. صبحانه درستی نخورده بودم. گرسنه ام شده بود. سکه ای به زن دست فروش دادم. قطعه ای مسقطی را با چاقو برید. روی برگ تازه انگور گذاشت و به من داد. عطر خوبی داشت. با مغز گردو و فندق، تزیین شده بود. آن طرف رودخانه، زیر سایه درختان نخل کرسی هایی بود، به آنجا رفتم. گاهی که با دوستانم کنار رودخانه می آمدیم، آنجا می نشستیم و قبل از شنا، شربت یا پالوده می خوردیم. شک نداشتم ابوراجح تا آن موقع، دلیل غیبتم را از پدربزرگ پرسیده بود. او هم گفته بود حالش چندان خوش نبود که بتواند بیاید. خانه ابوراجح آنقدر شلوغ بود که از نبودن من، کسی رنجیده خاطر نمی شد. روی کرسی همیشگی نشستم. جای دوستانم خالی بود. پیرمردی که دکه داشت، برایم طبقی آورد که ظرفی پالوده خربزه توی آن بود. مسقطی را روی طبق گذاشتم. پیرمرد کرو لال بود. با اشاره به یکدیگر سلام کردیم. از لبخند صمیمانه اش معلوم بود مرا به یاد دارد. از آن آدم ها بود که زود انس می گرفت. دلم می خواست با او حرف بزنم.حیف که نمی شنید! اگر از حله می رفتم، دلم برای آن قسمت از ساحل تنگ می شد. پل و رودخانه، از آنجا، چشم انداز بی نظیری داشت. عصرها که به زحمت کرسی خالی پیدا می شد، مرد سیاه پوستی که شریک پیرمرد بود می آمد و آواز می خواند. کسانی که آواز شناس بودند می گفتند در میان عرب، هیچ کس صدای حزین او را ندارد. حیف که حالا نبود، وگرنه درهمی می دادم تا اشعاری را که دوست داشتم، برایم بخواند. آسمان دلم ابری بود. گریه ام می آمد. صبح به یاد مولای مهربانم گریسته بودم. دوست داشتم کمی هم به خاطر ریحانه اشک بریزم. مولایم را یافته بودم، ولی او را نمی دیدم. ریحانه را می دیدم، اما انگار به من تعلقی نداشت. مسقطی و پالوده هم چنان روی چهارپایه بود. به آن دست نزده بودم. نسیمی که می وزید، شاخه های نخل را حرکت می داد. از لابه لای آنها، پولک های آفتاب روی من و چهارپایه می ریخت. سایه ای روی من و ظرف پالوده افتاد. فکر کردم پیرمرد است و می خواهد بپرسد که چرا پالوده ام را نمی خورم. سایه حرکت کرد. آنکه پشت سرم بود، کنارم ایستاد. دوست داشتم هر کس هست، کنارم بنشیند تا حرف بزنیم. کمی چرخیدم و به بالا نگاه کردم. دلم می خواست ریحانه باشد، اما او پدربزرگم بود. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت صدو پنجاه و دو ✨ایستادم. _سلام! با چهره ای برافروخته از شادی یا خشم به من خیره شد و در آغوشم کشید. 🍁_سلام فرزندم! شانه ها و بدنش چند لحظه ای تکان خورد. نفهمیدم می خندد یا گریه می کند. وقتی از من فاصله گرفت، دیدم می خندد. _مثل بچه ها برای خودت قهر کرده ای و به اینجا آمده ای؟ راه بیفت برویم. احساس کردم هنوز بچه ام. بغض گلویم را گرفت. اشکم سرازیر شد. گفتم: کجا را دارم بروم؟! _معلوم است؛ خانه ابوراجح. _مگر خبر تازه ای شده؟ اگر می خواستم می آمدم. _قرار است از دختری خواستگاری کنند. آن وقت تو برای خودت اینجا نشسته ای؟ _از ریحانه؟ خودم می دانم. _بله. من می خواهم او را برای تو از ابوراجح خواستگاری کنم. به خوش خیالیِ پدربزرگم پوزخند زدم و روی کرسی نشستم. _زحمت نکشید! من کسی نیستم که او می خواهد. _پس او کیست؟ _او حماد است. _اشتباه می کنی! آن جوان سعادتمند تو هستی. خون به قلب و شقیقه هایم فشار آورد. ایستادم. _من؟ اشتباه نمی کنید؟ _هیچ اشتباهی در کار نیست. _چه کسی این حرف را زده؟ سری تکان داد و گفت: کسی که می شود روی حرفش حساب کرد. _کی؟ _ریحانه. باورم نمی شد. خودم با او حرف زده بودم. _ممکن است توضیح بدهید؟ دستم را گرفت و گفت: تا اینجا ایستاده ای، نه. خیلی گشتم تا پیدایت کردم. ام حباب گفت باید تو را در این اطراف گیر بیاورم. خسته شده ام، ولی باید برویم. سکه ای کنار ظرف پالوده گذاشتم و با پدربزرگ از پل گذشتیم. بی صبرانه منتظر بودم خبرها را بشنوم. _می ترسم به آنجا بروم و ببینم ماجرا آنطور که به گوش شما رسیده نیست. _مگر تو به حرف ام حباب اطمینان نداری؟ ناله ام درآمد. _نه پدربزرگ! اگر او چیزی به شما گفته، نباید حرفش را جدی بگیرید. خندید و گفت: تو باید سپاسگزار ام حباب باشی! اگر او امروز با ریحانه صحبت نکرده بود، من و تو الان در راه خانه ابوراجح نبودیم. از ساحل فاصله گرفتیم و از کنار نخلستانی گذشتیم. _پدربزرگ! چرا در چند جمله نمی گویید چی شده و خیالم را راحت نمی کنید؟ _آه! من چطور می توانم خدا را شکر کنم! خدا می داند چقدر نگران تو بودم. هیچ راهی به نظرم نمی رسید که امید گشایشی در آن باشد. کار به جایی رسیده بود که می خواستیم از این شهر برویم. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت صدو پنجاه و سه ✨نزدیک خانه ابوراجح رسیده بودیم که بالاخره پدربزرگ گفت: ساعتی پیش، ام حباب، ریحانه را به گوشه ای می کشد و می گوید: برای تو مهم نیست که هاشم به خانه تان نیامده؟ 🍁ریحانه از این سوال ناگهانی، دست و پایش را گم می کند و می گوید: شنیدم به مادرم گفتید کسالت دارد. ام حباب انگشت روی قلبش می گذارد و می گوید:کسالت او از اینجاست. ریحانه می گوید: منظورتان را نمی فهمم. ام حباب می گوید: به نظرم خیلی خوب هم می فهمید. او شما را دوست دارد و چون خیال می کند شما به حماد علاقه دارید و او را در خواب دیده اید، قصد دارد از این شهر برود. اگر او بخواهد برود، ابونعیم و من هم همراه او می رویم؛ شاید برای همیشه. پدربزرگ کنار ستونی سنگی ایستاد تا نفسی تازه کند. _می گفتید! _رنگ از روی ریحانه می پرد. ام حباب به من گفت که ریحانه با شنیدن این حرف، نزدیک بود بیهوش شود. با ناباوری می گوید: هاشم که قرار است با قنواء ازدواج کند. پس چطور به من علاقه دارد؟ ام حباب به ریحانه اطمینان می دهد که تو تنها و تنها به او علاقه داری و بس. ریحانه در حالی که از خوشحالی مثل گل انار، قرمز شده بود، اعتراف می کند که به تو علاقه دارد و تو همان جوانی هستی که او را در خواب دیده. ام حباب آمد و با چشمان اشک بار، گفتگوی خودش با ریحانه را برای من تعریف کرد. تا زمانی که از زبان خود ریحانه نمی شنیدم، نمی توانستم حرف های ام حباب را باور کنم. وارد خانه ابوراجح که شدیم، ام حباب و مادر ریحانه، در حیاط، منتظرمان بودند. بدون مقدمه و آهسته از ام حباب پرسیدم: چیزهایی که از پدربزرگ شنیدم، راست است؟ بدون آنکه حرفی بزند، به مادر ریحانه اشاره کرد تا جوابم را بدهد. او لبخندی شادمانه زد و گفت: من با ریحانه صحبت کردم. آنچه ام حباب گفته، راست است. نفس راحتی کشیدم و خدا را سپاس گفتم. ام حباب آهسته بیخ گوشم گفت: برای حماد هم نگران نباش. او به قنواء علاقه دارد. احساس می کردم بارهای سنگینی از روی دوشم برداشته شده. قبل از آنکه بتوانم خودم را جمع و جور کنم و از سعادتی که به رویم آغوش باز کرده بود لذت ببرم، پدربزرگ دستم را گرفت و مرا با خود به اتاقی برد که آقایان در آن نشسته بودند. ابوراجح مرا کنار خود نشاند و گفت: تو که حالت خوب است و شاد و سرحال به نظر می آیی. چطور پدربزرگت گفت کسالت داری؟! گفتم: کسالتی بود و با لطف خدای مهربان برطرف شد. معلوم بود از گفتگوی ریحانه و ام حباب خبر ندارد. _فکر کردم شاید ناخواسته کاری کرده ام که دلگیر شده ای. با خنده گفتم: البته از شما اندکی دلگیرم. همه ساکت شدند و با کنجکاوی به من نگاه کردند. ابوراجح بازویم را فشرد و گفت: می دانی که چقدر به تو علاقه دارم. بگو چه کرده ام؟ _پس از آنکه خداوند به دست مولایمان شما را شفا داد،چنان به عبادت و کار و پذیرایی از مهمان ها مشغول شدید که مرا پاک فراموش کردید. پدربزرگم گفت: چه می گویی هاشم! ابوراجح دیروز به مغازه ما آمدند و از من و تو تشکر کردند. گفتم: همین که ابوراجح گرفتاری بزرگی را که دارم فراموش کرده اند، بیشتر ناراحتم می کند. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت صدو پنجاه و چهار ✨ابوراجح خنده ای سر داد و گفت: بله، یادم آمد. حق با توست. جا داشت در این باره کاری می کردم. مرا ببخش! اما هنوز دیر نشده. 🍁پدربزرگ با زیرکی گفت: قضیه از چه قرار است؟ بگویید من هم بدانم. ابوراجح گفت: هاشم به دختری شیعه، علاقه مند شده بود. بارها در این باره با من صحبت کرد. به او گفتم باید فراموشش کند. روزی دختری با مادرش به مغازه شما می آیند تا گوشواره ای بخرند. هاشم فریفته جمال آن دختر می شود. حالا که شما و هاشم از جمله بهترین شیعیان حله هستید، جا دارد قدم پیش بگذاریم و آن دختر سعادتمند را برای محبوب ترین جوان حله، خواستگاری کنیم. نگاه حماد، پدرش و دیگران متوجه من شده بود. پدربزرگ خندید و به ابوراجح گفت: خدا به شما برکت و خیر بیشتری بدهد! فکر می کنید خانواده آن دختر به چنین پیوندی رضایت بدهند؟ ابوراجح سرش را بالا گرفت و گفت: افتخار می کنند و سجده شکر به جا می آورند. پدربزرگ به من گفت: خوب است او را معرفی کنی. گمان کنم ابوراجح و حاضران او را بشناسند. نفس عمیقی کشیدم و با صدایی لرزان گفتم: ریحانه، دختر ابوراجح. ابوراجح خشکش زد و حاضران که متعجب شده بودند، صلوات فرستادند. پس از دقیقه ای ابوراجح گفت: این نهایت آرزوی من است، ولی دخترم یک سال پیش، خوابی دیده که با شفایافتنم فهمیدم رویایی صادق است. در آن خواب، او مرا به شکل و شمایل کنونی ام دیده. جوانی کنار من بوده که من او را شوهر آینده دخترم معرفی کرده ام و گفته ام تا یک سال دیگر، شریک زندگی هم خواهند بود. قبل از هر چیز بهتر است... هیجان زده و با همان صدای لرزان گفتم: آن جوان خوشبخت، من هستم. همه باز صلوات فرستادند و تبریک گفتند. ابوراجح به سجده رفت و پس از آن، مرا در آغوش کشید. چند لحظه بعد صدای هلهله زن ها برخاست. معلوم شد یکی از آنها، پشت در، به صحبت های ما گوش کرده و به بقیه خبر داده. ابوراجح گفت: من درباره آینده دخترم نگران بودم و همیشه دعا می کردم که شوهر شایسته ای نصیبش شود. من آنقدر به هاشم علاقه دارم که می خواستم یکی مثل او دامادم شود. قسمت چنین بود که پس از ماجراهایی که از سر گذراندیم به آرزویم برسم. رو به من و پدربزرگم ادامه داد: به این ترتیب، پیوند ما ناگسستنی خواهد شد. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت صدو پنجاه و پنج ✨نمی دانستم چطور می توانم خدا را به خاطر نعمت ها و مهربانی هایش شکر کنم. پس از ناهار، در فرصتی، آهسته از حماد پرسیدم: تو قنواء را دوست داری. درست است؟ 🍁گفت: قصه من هم مثل سرگذشت توست. او را که دیدم، شیفته اش شدم. چون مذهب ما با هم فرق داشت، در زندان و بعد در سیاه چال، خودم را سرزنش می کردم که دوست داشتن او چه فایده ای دارد! _حالا که او و مادرش شیعه شده اند. _کاش مشکل فقط همین یکی بود! مرجان صغیر حاضر می شود دخترش را به یک جوان رنگ رز بدهد؟! تازه نمی دانم خود قنواء به چنین پیوندی تمایل دارد یا نه. او که به زندگی اشرافی عادت دارد، چطور می تواند از آن فاصله بگیرد؟ _به تو مژده می دهم که او هم تو را دوست دارد. حماد هر چند امید چندانی به زندگی با قنواء نداشت، ولی از جا جست و با خوشحالی پرسید: راست می گویی؟ _مطمئن باش! _فکر می کنی بتواند با من زندگی کند؟ _او آنقدر عاقل هست که بداند با یک رنگ رز می تواند زندگی کند یا نه. _بعید است بتواند. _کار هر کسی نیست، اما او می تواند. می ماند رضایت پدرش... حماد آرام گرفت و گفت: او هرگز رضایت نمی دهد. چند دقیقه بعد از طریق ام حباب به قنواء اطلاع دادم که حماد به او علاقه دارد. ام حباب برگشت و گفت: بیچاره آنقدر خوشحال شد که خودش را در آغوش ریحانه انداخت و اشک ریخت. حماد گفت: شاید اشک ریختن او به خاطر آن است که می داند پدرش ازدواج ما را نمی پذیرد. ابوراجح معتقد بود در کار نیک نباید تاخیر کرد. پدربزرگم موافق بود. عصر همان روز، من و ریحانه با مراسمی ساده به عقد هم درآمدیم. وقتی کنار یکدیگر نشسته بودیم و دست در دست هم داشتیم، به او گفتم: امروز صبح از زندگی با تو ناامید بودم و حالا تو همسرم هستی. می ترسم همه اینها خواب باشد و من بیدار شوم و ببینم که تک و تنها روی یکی از کرسی های کنار رودخانه نشسته ام! ریحانه دهانش را به گوشم نزدیک کرد و طوری که اطرافیان نشنوند گفت: یادت هست در مطبخ خانه تان با هم حرف زدیم؟ آن موقع خیال می کردم شاید یک سال طول بکشد تا تو به خواستگاری ام بیایی. حالا می بینم همان طور که پدرم در خواب به من گفت، سر یک سال، همسرم هستی. ام حباب به ما گفت: عجله نکنید! از این به بعد به اندازه کافی وقت دارید با هم درد دل کنید. بعد او و زن ها کل کشیدند. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت صدو پنجاه و شش ✨روز بعد،من و ریحانه به مقام حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه) رفتیم و ساعتی در آنجا به شکرگزاری از خداوند و زیارت امام مان مشغول بودیم. 🍁پس از آن، به کنار رودخانه رفتیم تا از بالای پل به منظره های اطراف نگاه کنیم و از حرف زدن با هم لذت ببریم. رودخانه آرام بود و شهر روشن و آفتاب ملایم. گفتم: چقدر آرزو داشتم روزی با تو اینجا بایستم و به رودخانه و نخلستان ها و خانه ها نگاه کنم! ریحانه خندید و گفت: از دیروز هر وقت یادم می آید که تو ام حباب را به خانه ما فرستاده بودی، خنده ام می گیرد. _زن باهوشی است. گفت به من علاقه داری، ولی من باور نمی کردم. _فکر می کنی امروز در تمام حله، کسی از من خوشحال تر و سعادتمند تر هست؟ _شک نکن که هست. _کی؟ _من. با هر حرف و به هر بهانه ای می خندیدیم. چشم ها و چهره ریحانه، فروغ عجیبی داشت. شاید او هم چنان فروغی را در من می دید. _می دانی آن روز که با مادرت به مغازه ما آمدی، چه آتشی به جانم انداختی؟! از آن ساعت، دیگر آرام و قرار نداشته ام. پدربزرگم می داند با من چه کرده ای. بارها می گفت: کاش تو را از کارگاه به فروشگاه نیاورده بودم! کاش آن روز، ریحانه و مادرش به مغازه ما نیامده بودند! چه روز شومی بود آن روز! و حالا من می گویم که چه روز مبارکی بود آن روز! پس از رفتن شما به سراغ پدرت رفتم و گفتم عاشق دختری شیعه شده ام. او نمی دانست منظور من، دختر خودش است. پدرت گفت: بهتر است این عشق را به فراموشی بسپارم. هیچ کدام از ما از آنچه در انتظارمان بود، اطلاعی نداشتیم. _همان بهتر که همیشه به خدا توکل کنیم و به او امید داشته باشیم. _تو چی شد که آن خواب عجیب را دیدی؟ تعجب می کنم که می بینم به من علاقه داری. آیا تنها به خاطر آن خواب، به من علاقه مند شدی و حالا خوشحالی که همسرت هستم؟ ریحانه آهی کشید و گفت: آن روز که به مغازه شما آمدیم، سالی می گذشت که من به عشقت گرفتار شده بودم. باور کردن حرف او برایم سخت بود. _چطور چنین چیزی ممکن است؟ _یک سال پیش، روزی با مادرم به کنار رودخانه آمدیم تا هوایی بخوریم. تو را در جمع دوستانت دیدم که آنجا روی کرسی ها نشسته بودید تو ماجرایی را تعریف می کردی و آنها می خندیدند. سال ها بود تو را ندیده بودم. از زیبایی و وقارت شگفت زده شدم. خیلی تغییر کرده بودی. آنچه تو در مغازه در من دیدی، من آن موقع در تو دیدم. به خانه که برگشتم، بیمار شدم و یک هفته در بستر افتادم. در تنهایی اشک می ریختم. _چه می گویی ریحانه! _عشق بی فرجامی به نظر می رسید. باید خودم را از آن رها می کردم، وگرنه مرگ در انتظارم بود. شبی که حالم بهتر شده بود، در نماز شب، گریه زیادی کردم و از خدا خواستم مهر تو را از دلم بردارد. ساعتی بعد، در سجده به خواب رفتم و آن خواب را دیدم. پدرم قیافه حالا را داشت. تو کنارش ایستاده بودی. به تو اشاره کرد و گفت: هاشم شریک زندگی ات خواهد بود. به خدا توکل کن! تا سالی دیگر آنچه می بینی و من گفتم اتفاق می افتد. وقتی برایم خواستگار آمد، مجبور شدم خوابم را به مادرم بگویم، اما به دو دلیل نگفتم که آن جوان کیست. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت صدو پنجاه و هفت ✨_اول آنکه اگر می گفتی من بوده ام، می گفتند نباید به خوابت اهمیت بدهی، چون ازدواج تو با جوانی غیر شیعه، معنا ندارد. 🍁_دلیل دومش آن بود که خجالت می کشیدم نام جوانی را به عنوان شوهر آینده ام بر زبان بیاورم. _تو بیشتر از من رنج کشیدی، اما علاقه ات را مخفی کردی. افتخار می کنم که همسر باحیایی مثل تو دارم. _تا قبل از شفا یافتن پدرم، به خوابی که دیده بودم چندان اطمینان نداشتم. وقتی آن نیمه شب، از خواب بیدار شدم و پدرم را به شکل حالا دیدم، فهمیدم خوابم رویایی صادق است و تو شریک زندگی ام هستی. آنقدر خوشحال شدم که وقتی پدربزرگت به اتاقت آمد تا بیدارت کند، همراهش شدم. خوابی را که در آن شب دیده بودم، برای ریحانه تعریف کردم. ریحانه ادامه داد: پس از یک سال رنج و محنت، هفته گذشته، تو را در مغازه تان دیدم و مطمئن شدم که بدون تو زندگی ام معنایی ندارد. با شفایافتن پدرم، امیدوار شدم که من و تو به خواهیم رسید، ولی شنیده بودم قرار است با قنواء ازدواج کنی. مرتب تو را با او می دیدم. آن شب که از خانه شما رفتیم، خیلی غمگین بودم. می دیدم باز قنواء کنارت ایستاده. حسرت آن لحظه هایی را می خورم که در مطبخ با هم صحبت کردیم.پدرم در خواب به من گفته بود: هاشم، یک سال دیگر، شریک زندگی ات خواهد بود. این روزها فکر می کردم که یک سال گذشته و هنوز اتفاقی نیفتاده. دیروز صبح کنجکاو شده بودم که چرا به مهمانی نیامده ای. هر کس در می زد، سرک می کشیدم تا شاید تو باشی. ام حباب مراقبم بود. جلو آمد و پرسید: منتظر کسی هستی؟ جواب ندادم. گفت: اگر منتظر هاشمی نمی آید. دلم گرفت. پرسیدم: برای چی؟ آن وقت او همه چیز را برایم تعریف کرد. وقتی فهمیدم تو هم به من علاقه داری و به چه دلیل به خانه ما نیامده ای، از خوشحالی می خواستم پرواز کنم! این ام حباب خیلی دوست داشتنی است. زن ساده دل و شیرینی است. _وقتی به خانه ما بیایی، او همدم تو خواهد بود. _و باید هر روز در همان مطبخ بزرگ و زیبا کار کنم و منتظر بمانم تا تو و پدربزرگ از بازار برگردید. _و عمری فرصت داریم مثل امروز با هم حرف بزنیم. مرد فقیری که دو سکه طلای ریحانه را به او داده بودم، از کنارمان گذشت. او را صدا زدم و سکه هایی را که همراهم بود به او دادم. مرد فقیر لبخندی زد و تشکر کرد. به ریحانه گفتم: تصمیم داشتم دو دینار تو را برای همیشه نگه دارم، اما آن را به این برادرمان دادم. از او خواستم دعا کند خدا تو را برای من در نظر بگیرد. ریحانه از زیر چادر، گوشواره هایش را از گوش کشید و آن ها را در دست مرد فقیر گذاشت. _من هم نذری کرده بودم که حالا باید ادا کنم. مرد فقیر گفت: با این سرمایه، از این به بعد مرا مشغول کار می بینید. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت صدو پنجاه و هشت ✨آن مرد که رفت، به ریحانه گفتم: دیروز صبح در مقام، به امام مان گفتم شما که اینقدر مهربان هستید، چرا ریحانه را برای من در نظر نگرفته اید؟ 🍁حالا می بینم از یک سال پیش، مژده این وصلت داده شده بود، ولی برای آنکه من تربیت و هدایت شوم، باید شاهد این داستان شگفت انگیز می شدم. احساس می کردم هیچ راه چاره ای وجود ندارد. دیگر ناامید شده بودم که درها را به رویم باز کردند و مرا به خانه ای که شما از اول ساکن آن بودید، راه دادند. _تو شایسته این نعمت هستی. هرگز فراموش نمی کنیم که چطور با از جان گذشتگی به استقبال خطر رفتی تا جان پدرم را نجات دهی و آن همه تب و تاب و اضطراب را از من و مادرم دور کنی. قایقی از دور دست پیش می آمد. در سکوت به نزدیک شدنش خیره شدیم. یک هفته بعد، من و ریحانه با پدربزرگ و ام حباب، در حیاط، روی تخت چوبی صبحانه می خوردیم. قنواء آمد و خبرآورد که رشید و امینه با هم ازدواج کرده اند. وزیر هم از کارش کناره گیری کرده بود. قرار بود تا یکی دو روز دیگر، به همراه پسر و عروسش به همان مزرعه پدری اش برود. به او گفتم: قرار است فردا دسته جمعی به کوفه برویم. _ابوراجح و مادر ریحانه با شما هم سفرند؟ گفتم: می دانی که بدون آنها به ما خوش نمی گذرد. پرسید: چرا کوفه؟ گفتم: مادرم با برادران و خواهرهایم آنجا هستند. به اصرار ریحانه، می رویم آنها را به حله بیاوریم. ریحانه می گوید: این خانه آنقدر بزرگ هست که آنها هم با ما زندگی کنند. سرگذشت مادرم را برای قنواء تعریف کردم. ریحانه گفت: تا روزی که آنها را با خودمان به حله بیاوریم، آرام نمی گیرم. مادر هاشم، مادر من هم هست. ام حباب گفت: به زیارت آرامگاه امامان هم می رویم و برای تو و حماد دعا می کنیم. قنواء گفت: دلم می خواست همراه شما باشم! پدربزرگ گفت: با توکل به خدای بزرگ، در سفرهای بعدی، تو و حماد همراه ما خواهید بود! دیدن مادر و خواهران و برادرانم، مجموعه شادی هایم را کامل کرد. مادرم با دیدن من و عروسش، در آغوش ما بیهوش شد. خیلی رنجور و ضعیف شده بود. به هوش که آمد، به پایش افتادم و آنقدر اشک ریختم تا بگوید مرا به خاطر از یاد بردنش و اینکه طی سال ها به او سر نزده بودم، بخشیده. ریحانه کنارم نشسته بود. او هم گریه می کرد. مادرم ما را در بغل گرفت و به من گفت: تو باید مرا ببخشی که مجبور شدم رهایت کنم و بروم، اما امروز که دوباره تو را یافتم و عروس زیبا و مهربانم را دیدم، دیگر طاقت دوری تان را ندارم. من و ریحانه به مادرم قول دادیم برای همیشه کنارش بمانیم. مادرم یکایک برادران و خواهرانم را معرفی کرد. آنها از اینکه فهمیدند من برادرشان هستم، از شادی در پوست نمی گنجیدند. به مادرم گفتم: روزگار رنج و محنت شما تمام شد. از این به بعد من خدمتگزار شما هستم. پدربزرگ به مادرم گفت: تو هم چنان عروس منی و من قبل از تربیت فرزندان هاشم و ریحانه، باید به برادران هاشم، زرگری یاد بدهم. خوشحالم که خانه بزرگ و خلوت ما، شلوغ و پررونق می شود. ام حباب گفت: من هم باید به این دختران زیبا، آشپزی و خیاطی یاد بدهم تا بعدها شوهران خوبی گیرشان بیاید. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت صدو پنجاه و نه ✨سفر زیارتی و سیاحتی ما دو ماه طول کشید. در این سفر خاطره انگیز، با راهنمایی ابوراجح، امامان نجف، کربلا، سامرا و کاظمین را زیارت کردیم. 🍁حال مادرم به تدریج بهتر شد و سلامت و شادابی اش را به دست آورد. او چنان شیفته ریحانه، من، پدربزرگ، ام حباب، ابوراجح و همسرش شده بود که وقتی نخلستان های حله را از دور دیدیم، گفت: قبل از دیدن شما، از زندگی سیر و بیزار بودم. حالا برای زندگی با شما، عمر نوح هم برایم کم است! باران ملایمی می بارید که وارد حله شدیم. رود فرات، زلال تر از همیشه به نظر می رسید. شاخه های خیس نخل ها می درخشید. با آنکه باران می بارید، خورشید از پشت ابرها، روشنایی و گرمای ملایم خود را نثار شهر می کرد. انگار حله را با همه کوچه هایش برای ورود ما، آب و جارو کرده بودند. اشک مادرم با دیدن حله، راه افتاد و از پدرم یاد کرد. قبل از هر چیز به مقام حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه) رفتیم و آن مقام را زیارت کردیم و من، خدای بزرگ و مهربان را به خاطر خانواده بزرگ و خوبم سپاس گفتم. هنوز از مقام بیرون نیامده بودیم که خبردار شدیم مرجان صغیر از دنیا رفته. چهل روز از مرگش می گذشت. در حالی مرده بود که معجزه شفایافتن ابوراجح نتوانسته بود چشمانش را به حقیقت باز کند. با آمدن حاکم جدید، قنواء و مادرش، دارالحکومه را ترک کرده بودند و در خانه بزرگ و زیبایی زندگی می کردند. روز بعد حماد به ما گفت که مادر قنواء از ارثیه پدری اش، خانه و کاروانسرایی در بازار خریده. قرار بود حماد و قنواء به زودی ازدواج کنند و حماد، اداره کاروانسرا را به عهده بگیرد. آن کاروانسرا بین مغازه پدربزرگ و حمام ابوراجح بود. همه باهم به دیدن قنواء رفتیم و به خاطر درگذشت پدرش به او تسلیت گفتیم. ریحانه از او پرسید: دور شدن از آن زندگی اشرافی و آن همه خدمتکار و نگهبان و ثروت و قدرت، برایت سخت نیست؟ قنواء که از دیدن خانواده بزرگ مان خوشحال شده بود، با لبخندی اطمینان بخش گفت: در مقابل آنچه به دست آورده ام، آن ها همه هیچ است. خواهید دید تبدیل به زنی می شوم که حماد و خانواده اش دوست دارند. هیچ نمایشی هم در کار نیست. پایان. توجه❗️تشرف ابوراجح به محضر امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) و بهبودش به شکلی که در داستان آمده، واقعی است. عبقری الحسان، جلد۲،صفحه۱۹۲ 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59