🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رویای_نیمه_شب
❣قسمت شصت و نه
✨صدایش یک مرتبه نازک و زنانه شده بود. با ناخن، دو تکه پارچه فتیله شده را از سوراخ های بینی اش بیرون کشید. بینی اش از حالت متورم درآمد و کوچک و متناسب شد.
🍁از زیر لب ها چیزهایی را که شبیه تکه های چرم بود، بیرون آورد و توی تشت انداخت. باورش برایم سخت بود. او قنواء بود. دستار از سر برداشت. موهایش روی شانه ریخت.
نگاهم را پایین انداختم. امینه پارچه ای روی سر او انداخت. حاکم و زن ها از خنده منفجر شده بودند. قنواء نمی خندید. صورتش را بالا گرفت تا امینه، دوده های دور صورتش را پاک کند.
نتوانستم لبخند بزنم. هنوز از وحشت، زانوهایم می لرزید. از آن همه هوش و شیطنتی که در قنواء بود، مبهوت مانده بودم. حاکم برخاست و به من نزدیک شد. در اطرافم چرخی زد.
خوب وراندازم کرد. به نشانه رضایت، سر تکان داد. زن ها ایستادند و دورم حلقه زدند. حاکم حلقه زن ها را شکافت و به طرف در حرکت کرد.
_حکومت کار سختی است. احساس و عاطفه در آن جایی ندارد. این نمایش کوچک، باعث تفریحم شد. امیدوارم امروز چیزی خاطرم را مکدّر نکند!
حاکم بیرون رفت و در را پشت سرش بست. زن ها پس از چند دقیقه، به همراه همسر حاکم و خواهران قنواء که هنوز می خندیدند و ادای او را در می آوردند، رفتند. قنواء روی سکو نشست و دست ها را به پشت تکیه داد. خسته شده بود. امینه مشغول مرتب کردن اتاق شد. بلاتکلیف ایستاده بودم.
_بهتر است بروم. به اندازه کافی باعث سرگرمی تان شدم.
_از این نمایش خوشت نیامد؟
به اشاره قنواء امینه رفت جلوی در ایستاد و دست ها را درهم انداخت. از پنجره بیرون را نگاه کردم.
ادامه دارد...
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
#شهداءومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59