🌹 که دروسط میدان ۴روز مانده بود و به او غذا می دادند🌹 خاطره ای از زبان ۴روز بعد از بود که آمدند دنبال ما گفتند که یک صدایی از توی میدان مین می آید، بیایید برویم آنجا انگار مانده... گفتیم: ۴ روز از گذشته کسی می ماند... گفتند: ما صدایی شنیدیم... ما یک نفر را به ایشان دادیم و به ایشان گفتیم برو با ماشین و ببین چه خبر است؟! اگر کسی وسط میدان است راه را باز کن و بیاورش... رفتند ودیدند صدای یک می آید... به طرف صدا رفتند و دیدند مثل اینکه یک نفر آنجا شده و افتاده... رفته روی وپایش قطع شده.. ۴شب است که اینجا وسط میدان است و نمی تواند تکان بخورد و آب و غذا ندارد... می گفت: دیدم ولی باورم نشد که بعد از۴ شبانه روز این زنده است... می گفت: از دور همین طوری ایستادم به او نگاه کردم دیدم به من می خندد... شاید۱۴ سالش بیشتر نبود... از تعجب خشکم زد فقط صدا میزد بیایید من را بردارید... راه را باز کردیم رفتیم طرفش دیدیم بیشتر می خندد... گفتیم: چه خبر است؟! چرا می خندی؟! کی رفتی روی مین؟! گفت:شب . توی این ۴ شب هر شب یک می آمد به من آب و غذا می داد... دیشب که به من آب و غذا داد از من خداحافظی کرد و گفت: فردا ۲ نفر می آیند و تو را می برند... منتظرتان بودم... : ❣️ما را به ملحق کن.