🌹🍃 🌷🕊 فصل دوم ...( قسمت آخر)🌹🍃 ❌ 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 فردایش از مادرم پرسیدم خیلی فرق می کند شوهرم آدم مومن باشه یا نه ؟ عزیز یک نگاهی به اقا جان انداخت و گفت: خیلی زیاد توفیر دارد مردت را وقت اذان قبله شناس ببینی روزهای نامزدی بیشتر شناختمش خانه هایمان توی یک کوچه بود و زیاد همدیگر را می دیدیم بعضی روزها از سرکار که بر می گشت دیگر خانه خودشان نمی رفت گاهی هم قبل از رفتن می آمد و سفارش می کرد غروب آماده باش بریم بیرون یک موتور وسپا داشت می نشستم ترک موتور و می رفتیم حرم حضرت عبدالعظیم. زیارت شام خورده و نخورده من ذوق بازار و خرید داشتم دست خالی برم نمی گرداند گاهی یک لباس، گاهی هم ظرفی، کاسه ای، چیزی چشمم را می گرفت کم نمی گذاشت حتی با دوست هایش هم که مسافرت می رفت سوغاتی من سرجایش بود توی عقد بستگی مریض شدم مریضی که می گویم نه که حرفم به سرماخوردگی و تب این چیزها باشد نه یک مریضی که آخرش نه دکترها نه خودمان هیچ کس نفهمید چه دردی بود که به جانم افتاد دفعه اولی که حالم بد شد پنج روز بیهوش بودم برده بودندم بیمارستان شیر و خورشید و بعد از چند روز مرخص شدم. شاید یک چیزی مثل همین چیزی که امروز می گویند مریض رفته توی کما ولی هر چیز که بود نفهمیدند چرا ان طور شده بودم اصلش از این جا شروع شد که می خواستم از منبع آب توی حیاط آب بکشم فقط یادم مانده نتوانستم خودم را نگه دارم و با صورت افتادم توی منبع از یک ماه بعدش وقت و بی وقت بی جا و بی مکان روز شب حواسم بود یا نبود غش می کردم و می افتادم علتش معلوم نشد ماند توی سرم مادرم یک چشمش اشک بود و یک چشمش خون. فکر می کردم دنیا تمام شده سخت می گذشت دختر عقد بسته بودم اخر ممکن بود هزار جور حرف و حدیث و فکر و خیال پیش بیاید. فکر می کردم اگر حبیب و خانواده اش دیگر مرا نخواهند چه می شود؟ خیال پچ پچ ها و نگاه های در و همسایه دیوانه ام می کرد اینکه هی حرف ببرند خانه داماد و حرف بیاورند و انگشت نما بشوم. اما چه حرفی حبیب و خانواده اش حتی حای دست دست نکردند انگار نه انگار پیشامدی شده گفتند مریضی مال ادمیزاد است برای این چیزها که کار خیر را عقب نمی اندازند آمدند و قرار روز عروسی را گذاشتند خودشان کمک کردند و جهازم جور شد یک چیزهایی ما گرفتیم کمد و سرویس سماور و چند تا وسیله هم خود حبیب. قرار بود توی یکی از اتاق های خانه پدر شوهرم زندگی کنیم. یک اتاق نقلی تمیز و مرتب را که فرش شده بود بهمان دادند همان وسیله های مختصر را چیدیم و بزرگ تر ها بساط عروسی را راه انداختند جشن عروسی مثل عقد مفصل نبود. یک مجلش کوچک،ما خانه پدرم داشتیم یک مراسم مختصر هم خانه داماد بود اخر شب آمدند دنبال من با سلام و صلوات بردندم خانه بخت همین قدر ساده سال ۱۳۴۶ بود. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 🌷🕊 ╔═~^-^~☕️🌿═ೋೋ @shohadaiy1399 ೋೋ═🌿☕️~^-^~═╝ ‎ ‎