eitaa logo
مدیـونیــن الشهـــــدا🇵🇸
139 دنبال‌کننده
6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
39 فایل
🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود ، عَقْل عاشق مے شود ، آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌹اوج آرزوی ما : اللهم الرزقنا توفیق شهادت فی سبیلک...🌹 حضورشما = نگاه شـ❤ــهـید کپی:حلالت رفیق😉 شما دعوت شده از طرف شهیدید🕊 لفت ندید💚 برای پیشنهاد/انتقاد/تبادل 👈 @abdollahi1409
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃 🌷🕊 فصل ششم...( قسمت پنجم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 آنجا هم کارش معماری و بنایی بود با هر کلر دیگری که از دستش می آمد من که نبودم خستگی یک جا را در نکرده یا علی می کند و می رود سراغ کار بعدی بابت بچه ها نگرانی نداشتنم. کار خانه بیشتر روی دوش فاطمه بود مریم و محمد هم کمک دستش. پا به پای همدیگر کار می کردند دوست نداشتم بچه های راحت طلب و تنبل بار بیایند دختر و پسرشان هم برایم فرقی نداشت هیچ کدامشان را لوس نمی کردم محمد هیچ وقت نگفت فلان کار دخترانه است یا اینکه عارش بیاید کنار خواهرهایش ظرفی آب بکشد یا لباسی روی طناب پهن کند من این قدر سرگرم کارهای جهاد و هماهنگی ماشین ک نیروی کمکی بود که شب یادم نمی امد ناهار خورده ام یا نه فاطمه گاهی برای من مادری می کرد غصه ام می گرفت بالاخره مادر بودم ولی چه می کردم وقتی جنگ بود و با کسی هم شوخی نداشت؟ اگر نمی توانستم بچه ها را بگذارم و بروم منطقه باید خانه را پایگاه فعالی نگه می داشتم که به در بخور باشد این هم کار آسانی نبود اول از استراحت خوشی خودم می زدم خواهی نخواهی. مسولیت بچه ها هم در این شرایط بیشتر می شد. گاهی کارم را که تمام می کردم دست به کار و خسته با چشم هایی که از بی خوابی می سوخت می رفتم بالای سر بچه ها و توی خوای تمایشان می کردم از دلم می گذشت خدایا منو ببخش که اگر از بچه های خودم کم می زارم. خودت شاهدی که از صبح تا شب رو پا بند نیستم بلکه به درد اسلام بخورم مردها زن و بچه شونو گذاشتن رفتن مادرها پاره های دلشون رو راهی کردن جلوی گلوله. اونا رفتن وسط آتیش تو گرما و سرما بیابون دارن می جنگند من و بچه هام سقف بالا سرمونه. فرش زیر پامون. آزمون سرده نونمون گرم حالا یت روز کمتر یه روز بیشتر یه روز زودتر روز دیرتر ولی لنگ نمی مونیم شاهد باش من به خاطر رضای تو دارم این همه نفس می زنم. می رفتم توی آشپزخانه و بی سر و صدا کارهای خانه را سامان می دادم همه بچه ها همیشه ماکارونی دوست داشته اند کنار جمع و جور خانه و لباس شستن یک قابلمه ماکارونی دم می گذاشتم و از تصور برق چشمهای محمد و مریم و فاطمه که فردا کارش سبک بود قند توی دلم آب می شد. حالا بماند که بچه ها از مدرسه آمده و نیامده کیف را می انداختند یک گوشه ک اصرار می کردند کاری دستشان بدهم تا کمک حالم باشند. یک شوری به جان همه بود نگفتنی. کسی منتظر نبود کاری مربوط به او باشد تقدم پیش بگذارد کار که روی زمین بود همه خودشان را مسول می دانستند منتظر خواهش بفرما نبود ولی خودم بعضی وقت ها نفس کم می آوردم سنگین شده بودم همسایه ها خیلی حواسشان جمع بود نمی گذاشتند کار سنگین به عهده بگیرم هی می گفتند تو بگو ما خودمون انجام می دیم. 🌷🕊 🌹🍃 🌹🍃
🌹🍃 🌷🕊 فصل ششم...( قسمت ششم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 تا یک جایی می شد؛ ولی یک جاهایی حساب می کردم تا بخواهم بگویم خودم دست مس اندازم و تمام می شود. من هم که بچه اولم نبودم نمی دانستم کی استراحت کنم کی و چطور کار کنم که طفل معصومی که در راه نداشتم آسیب نبیند مدارا کردم دی ماه سال ۱۳۶۰ زهرا به دنیا آمد. حاج حبیب چند روز بیشتر توی خانه نمی ماند قبل از جنگ مدام برای کار این شهر و آن شهر می گشت با شروع جنگ هم مقصد مسافرت های همیشگی اش شد جبهه هر گوشه که کاری داشتند از ساخت نانوایی و تنور و سرویس بهداشت عمومی بگیر تا تدارکات و رساندن کمک های مردمی حاج حبیب و دوستانش خودشان را می رساندند از سرمای کوه و گرمای دشت و بیابان گریزی نداشتند اسم و رسم منطقه برایشان فرقی نمی کرد فقط می خواستند برای رزمنده ها قدمی بردارند. بعد از به دنیا آمدن زهرا هم همین بود. کمی که خیالش راحت شد ساکش را برداشت و رفت من هم به بهانه زایمان خودم را تک و تا نینداخته یک بار به صرافت افتادم سرکه بیندازم این چیز عجیبی نبود ان زمان برای مصرف خانه خودمان اندازه دستم بود اما وقتی آستين هایم را بالا زدم و گفتم برای جبهه ترشی بگذاریم و سرکه اش را هم خودمان آماده کنیم بقیه یک طوری نگاهم کردند که منظورشان این بود هم کشمش را حرام می کنم هم زحمتمم را چند برابر هی همسایه ها گفتند اشرف سادات نکن کار ما نیست سرکه حاضری می خریم حرف یکی دو تا و ده تا شیشه نبود اصلا حرف شیشه نبود رفتم خمره های بزرگ سرکه اندازی ننه آقا را در آوردم از بازار کشمش خریدم برای ننه آقا فاتحه خواندم با وضو بسم الله گفتم ک یک مشت کشمش ریختم داخل خمره. خمره ها که پر از کشمش شدند اب ریختم ان قدر که یک وجب بالاتر از سطح کشمش ها را آب بگیرد آخرش هم در خمره ها را محکم کردم و رو به آسمان گفتم خدایا تا اینجاش از دست من بر می اومد. باقیش توکل به خودت. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃
🌹🍃 🌷🕊 فصل ششم...( قسمت هفتم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 چهل روز که شد رفتم سر وقتش یک سرکه ای به عمل آمده بود که خودم باورم نمی شد یقین داشتم این سرکه مرغوب و ترش حاصل زحمت من نیست. هر کاری که نتیجه می داد علتش توکل و توسل بود از آن به بعد پاییز که می شد بساط ترشی اندازی ما هم به راه بود. گل کلم پیچ و بادمجان ک سبزی ترشی و سیر و هر چیزی را که لازم بود از میدان تره بار می خریدیم خرد می کردیم می شستیم و می گذاشتیم تا خوب خشک شوند بعدش هم با سرکه و ادویه مخلوط می کردیم و دبه های بزرگ آبی رنگ بار وانت می شد و می رفت جهاد ما هر ماشین را با سلام و صلوات بدرقه می کردیم دیدم این طور نمی شود هر بار برای خشک کردن مواد ترشی لنگ بمانیم رفتم سراغ رختخواب ها ریختمشان وسط اتاق و به فاطمه و مریم سپردم با احتیاط ملافه هایشان را در بیاورند ملافه رختخواب های دم دستی و کنار دستی را که برای مهمان بود حسابی داخل اب و صابون چنگ زدم و هم انداختم جلوی آفتاب بعد از ظهر هم ملافه ها را تا زدم و دادم دست یکی از خانم ها و گفتم بگذارد پیش پارچه های ابگیری تا به وقتش معطل نمانند موقعی که فهمید چه کار کرده ام دستش را گذاشت جلوی دهانش و گفت اه اه اشرف سادات چی کار کردی چرا به ما چیزی نگفتی گفتم چی می گفتم مگه تو خونه هاتون دیگه پارچه و دستمالی مونده هر کی هر چه داشته آورده ولی بازم کارمون راه نمی افتاد حالا جنگ تموم شد اگه مت زنده بودم دوباره ملافه شون می کنم غصه داره مگه این چیزها برای من غصه نداشت. تمام زندگی ام زیر دست در و همسایه و فامیل و بچه ها بود یک بار فکر نکردم این فرش ها این قدر پا خوردند ک سبزی و دبه و سبد و لگن رویشان کشیده شد و کثیف شدند فقط حواسم به پاکی و طهارت بود هر کسی که توی این خانه رفت و آمد داشت نماز خوان بود ولی نه از خانه و زندگی نه از اسایش خودم و بچه هایم. و نه عمر و جوانی ام چیزی دریغ نداشتم می گفتم بریز و بپاش شد فدای سر یکی از آن بسیجی های کم و سن و سال و تازه داماد تمیز می کنیم سرپا می شویم. غصه ام یک جای دیگر بود. هی می گفتم خدایا چرا من مرد نشدم؟ چرا من الان باید اینجا باشم؟ چرا نمی تونم اسلحه دستم بگیرم رو در روی دشمن بجنگم ؟ دبه های بزرگ ترشی را دیت تنها این طرف و آن طرف می کشاندم و توی دلم به زن بودنم غر می زدم. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ❤️
🌹🍃 🌷🕊 فصل ششم...( قسمت هشتم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 یک شب داشتم توی همیاد مواد خرد شده ترشی را مخلوط می‌کردم. آنقدر زیاد بود که هرچه بالا پایینشان می کردم تمام نمی شد. خسته‌ آمدم داخل اتاق. دو تا دستم چند مانده بود و نمی توانستم انگشت هایم را باز و بسته کنم. گریه ام گرفت. گفتم «آخه اینم شد کار؟ مردا اسلحه به دست گرفتن و دارن میجنگن من باید اینجا گل کلم و سیب زمینی مخلوط کنم و سرکه بریزم!» حسرت می خوردم ولی چاره ای نبود؛ چون آن روزها منطقه رفتن من محال بود. دلم می خواست برای رزمنده‌ها سنگ تمام بگذارم فکر می‌کردم خودمان مهمان عزیزی داشته باشیم چقدر برای شهر درک می بینم و مایه می گذاریم،یا اصلا چرا مهمان؟! مگر سر سفره هر ساله ی ما کنار غذا ترشی نبوده؟وخب همین را برای رزمنده‌ها بفرستیم؛ به دلم بود که خوششان می آید ودلگرم می شوند که به فکرشان هستیم؛ حتی اگر سهمیه شان یک پیاله خیلی کوچیک یا چند پر گل کلم کنار بشقاب غذا ایشان باشد. دلم را خوش می‌کردم به اینکه زن هستم و حالا که این کار از دستم می آید،پس کم نگذارم. یک جورهایی با کارهای زنانه، خودم را همراه بسیجی‌ها می‌دانست اما دلم خوش بود. یک بار همینطور که داشتم صبحانه بچه ها را توی آشپزخانه حاضر میکردم، مریم بهانه کردکه پنیر نمیخورد.گفتم« چی میخوای مادر؟» گفت«مربا»در ذهنم جرقه ای زد. همان روز بین خانم‌ها اعلام کردم هر چند تا شیشه خالی توی خانه دارند،بیاورند. خبر،خانه به خانه پیچید و ظرف چند روز، هال پر از شیشه خالی شد. کوچک،بزرگ،بلند،کوتاه،باریک یا پهن، که فرقی نمی‌کرد. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ❤️
🌹🍃 🌷🕊 فصل ششم...( قسمت نهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 زنگ زدم به آقای محسنی و پرسیدم: مربا به دردتون می خوره دیگه؟ اینجا خاکه های قند اضافه میاد . شما هویج بفرستین با باقیش کار نداشته باشین. نمی توانستم مربا بگذارم جلوی بچه ام و بگویم بچه های مردم به من مربوط نیستند با کامیون چند باری برایمان قند اوردند هر کسی که می آمد کمک با خودش یک قند شکن می آورد سفره های بزرگ را پشت سر هم پهن می کردیم و تق تق صدای قیچی های قند شکن بین ایت الکرسی خواندن دسته جمعی خانم ها می پیچید هر کسی هر قدر که توان داشت کمک می داد و می رفت. ما توی خانه مرد نداشتیم همه خانه بودند چادرهایشان را در می آوردند و می توانستند راحا و بی درد سر بچرخند و کار کنند حتی اگر خسته می شدند گوشه ای دراز می کشیدند و کمی استراحت می کردند بچه ها مشق هایشان را دو سه تایی کنار هم می نوشتند چند تایی که مدرسه نمی رفتند توی حیاط بازی می کردند و معمولا اذیتی نداشتند بعضی وقت ها کسی دلش می خواست بقیه را مهمان کند خوراکی ساده ای مثل آش یا عدس می پخت حتی اگر خانه خودشان نمی شد مواد خام یا نیم پز را با خودش می آورد و روی گاز ما بار می گذاشت اصلا خانه من و تو نداشت با هم مهربان بودند همه به هم نزدیک و با هم ندار بودیم کسی به کسی فخر نمی فروخت زیر سایه جنگ دست به دست هم داده و خانه یکی شده بودیم مردهایی جبهه بودند خودمان دور هم را گرفته بودیم و موقع بیماری یا دلتنگی یا احتیاج به هم دلداری می دادیم و کسی دست تنها نمی ماند نگذاشتیم بین سختی و سیاهی جنگ گم شود دختر عروسی کردیم بچه های کوچک را کنار هم بزرگ کردیم و هر چه می توانستیم دلمان را محکم کردیم تا مردمان غصه ما را نخورد و پشتش قرص باشد. با این حال جنگ بود اسیری و مجروحیت و شهادت داشت و دود غم که بلند می شود اول روی دل نازک زن می نشیند برای همین شب های چهارشنبه دعای توسلمان هم به راه بود دل نگرانی و بی خبری در خط به خط دعا حل می شد و جایش را به صبر و امید می داد اصلا انگار توان جسمی مان هم بعد از دعا بیشتر می شد دیگر هیچ کداممان زن های خسته ای نبودیم که دست و بالمان از زیادی کار زق زق می کرد اما هر گوشه را که می گرفتیم و خلوت می کردیم چند طرف دیگر شلوغ بود. وقت بی وقت رفت و آمد داشتیم. خلوتی خانه و خالی بودن روی فرش و پله و حیاط را خیلی وقت بودم فراموش کرده بودم انگار خانه ک زندگی من تا بوده همین شکلی بوده در جریان و رونده گاهی کار این قدر زیاد بود که شب می رفتم در خانه همسایه ها. مردهایشان را می کشاندم پای قند شکن ها. بالاخره مرد یک دست بیندازد به قیچی و تند تند قند حبه کند کجا و قوت دست زن کجا خدا خیرشان بدهد رویم را زمین نمی انداختند. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃
🌹🍃 🌷🕊 فصل ششم...( قسمت دهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 می گفتم حالا که منطقه نرفتید پشت جبهه کمک بدهید تا بی نصیب نمانید. دو سه تا از مردها و خانم هایشان می آمدند و تا دیر وقت چراغ خانه ما روشن بود آن روزها کمک و خدمت جزو زندگی عادی مردم بود. صدای حاج حبیب حتی وقتی خودش نبود یکی دو جا مدام زیر گوشم زنگ می خورد. هر وقت خانه بود سفارش می کرد و می گفت خانم سادات خودتون می دونید چی کار کنید دیگه روی حق الناس خیلی حساس بود سطل قند خانه را می آوردم و اندازه یکی دو کیلو قند می ریختم روی سفره می گفتم کار است یکدفعه کسی دست انداخته و با چایی اش یک حبه از این قندها خورده یا گرد و خاکش پخش شده روی سفره و این طرف و آن طرف مدیون نشویم قندها را توی پلاستیک های بزرگ بسته بندی می کردیم یک گوشه می چیدیم و رویش را می پوشاندیم گونی های هویج آن قدر زیاد بودند که یک طرف خیاط را می گرفتند شمارشان از دستمان در می رفت هویج ها را خیلی ریز خرد می کردیم و با خاکه قند مربای هویج درست می کردیم همان شیشه های های را که از فامیل و در و همسایه جمع شده بود حالا پر از مربا بودند نمی دانستیم چقدر طول می کشد تا به دست رزمنده ها برسد به خاطر همین شیشه ها را می گذاشتین داخل یک دیگ بزرگ آبی که در حال جوشیدن بود تا کنسرو شوند و کپک نزنند بین این همه کار زندگی ما هر هفته یک برنامه ثابت داشت جمعه که می شد دست بچه ها را می گرفتیم و می رفتیم نماز جمعه سرما و گرما توفیری نداشت تنها هم نمی رفتیم می گفتیم بچه ها باید ببینند و یاد بگیرند از خانه بچه به بغل راسته خیابان را می گرفتیم و می رفتیم سمت حرم اگر وسط راه ماشینی گیرمان می آمد سوار می شدیم اگر نه همان طور آرام پا به پای بچه های خودمان را می رساندیم به حرم. خودش یک جور تفریح بود. گاهی یک لقمه نان و پنیری هم می گذاشتیم توی کیفم تا بچه ها گرسنگی نکشند بچه هایم هم زحمت دار نبودند. موقع برگشت هم بازی بازی می کردند و سرشان گرم می شد یک وقت با همسایه ها دو سه تا خانواده می شدیم و مشغول حرف و صحبت و خبر گرفتن از همدیگر راه خیلی به نظرمان نمی امد. لا به لای این همه مشغولیت فاطمه را عروس کردیم داماد و خانواده اش از فامیل حاج حبیب بود. یک روز سر زایمان زهرا به هوای دیدن من و بچه آمدند خانه مان و بعدش پیغام فرستادند واجازه خواستند برای خواستگاری فاطمه سن و سالی نداشت. 🌷🕊 🌹🍃 ... 🌹🌱
🌹🍃 🌷🕊 فصل ششم...( قسمت یازدهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 سیزده ساله بود، اما بچه‌های آن موقع فهمشان از زندگی خیلی بود. همان وقت، بیشتر کارهای خانه را فاطمه سامان می‌داد. پسر هم از خانواده محترم و با ایمانی بود؛ توکل کردیم به خدا و جواب مثبت دادیم. از اول، حرف و نظر من این بود که بچه‌ها هر چقدر زود تر و راحت تر بروند، سرزندگی شان بهتر است ؛ همینطور هم شد. حاج حبیب و من،خودمان خواستیم مهریه دختر بزرگمان ۱۴ تا سکه باشد. یک مهمانی ساده و خودمانی گرفتیم و بچه‌ها به عقد هم درآمدند. کنار تمام کارهایی که انجام می‌دادیم، کم کم چند تا کلاس پا گرفت. آنهایی که روخوانی قران بلد نبودند، یک گروه شدند و یک ساعتی را پیش یکی از خانم‌های جوان، قرآن می خواندند و غلط هایشان را اصلاح می کردند. از بسیج هم یک مربی خانم فرستاده بودند برای آموزش تیراندازی. چند تا از دخترهای جوان دورش جمع می‌شدند و آموزش نظامی می‌دیدند. کلاس امدادگری هم بود که چند نفری ثبت نام کرده بودند. من از یک طرف سرم گرم کارهای پایگاه و کلاس هایش بود، از یک طرف حواسم به بچه ها، از یک طرف هم کم کم وسیله می گرفتم و می گذاشتم کنار چیزهایی که از قبل برای جهیزیه فاطمه تهیه کرده بودم. 🌷🕊 🌹🍃 ... 🌹🌱
🌹🍃 🌷🕊 فصل ششم...( قسمت دوازدهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 کار وبارحاج حبیب رونق داشت و وضع مالی ما از همان اول،تقریبا خوب بود. بهتر بگویم،برکت مالش زیاد بود.انقدر حلال و حرام برایش اهمیت داشت و حواس جمع بود تا یک روز هم از سال خمسی اش نگذرد و حساب و کتابش روشن باشد، که من نور و شیرینی و برکتش را قشنگ حس می‌کردم.حاجی جبهه بود، ولی کیف پول من خالی نمی‌مانند.دست و بالم باز بود.آن همه آدم در خانه ما رفت و آمد داشتند، آب و برق که برای انجام دادن کارها استفاده می‌کردیم، بالاخره همه اینها خرج داشت. حاج حبیب حتی یک بار قبول نکرد کسی بانی شود و کمک کند؛ مگر وقتی که کسی برای جبهه کمک می‌کرد.آن بحثش فرق داشت؛ مربوط به خانه‌ما نبود. پیش در و همسایه حرمت داشتیم و به ما اعتماد می‌کردند؛ از این دست می‌دادند و از دست دیگر خرج رزمنده‌ها می‌شد. قلق کار دستمان آمده بود فرز شده بودیم. از جهاد برای ما دستگاه پرس فرستادند و پیغام دادند که بسته‌بندی هم باشد به عهده خودتان، و یک بسته برای نمونه فرستادند‌. باید داخل هر بسته پلاستیک، یک لباس زیر،یک حوله دستی کوچک، مسواک و خمیردندان ،یک بسته قند و یک بسته آجیل می گذاشتیم.بعد از ظهرش دو سه تا ماشین بار برایمان آوردند . گونی ها را که خالی کردیم روی سفره‌ای پهن شده، چند تا تپه کنار هم درست شد. تپه های بزرگتر از قد یک آدم نشسته؛از این طرف نمی‌توانستیم طرف دیگر را کسی که روبرویم نشسته را ببینیم. نه من ،نه هیچ کدام از خانم ها، این همه پسته و بادام و فندق و گردو یکجا ندیده بودیم. توی دلم گفتم《 خدایا!کمک کن اینها را بتوانیم جمع و جور کنیم و شرمنده نشیم.》 برای هر بسته می شمردیم تاپسته و بادامشان کم و زیاد نشود. یک نفر هم نشسته بود سر دستگاه پرس. با یک دستگاه ، کارمان کند شده بود، ولی چاره ای نبود. جایمان را عوض می‌کردیم تا خستگی مان، کار را کندتر نکند. 🌷🕊 🌹🍃 ... 🌹🌱
🕊🌷بسم رب الشهدا والصدیقین🌷🕊 سلام رفیق شهیدم🌷🕊، می دانم که جواب سلامم را می دهی آسمان نشین مهربان من،تولدت مبارک تویی که بهترین هدیه تولدت امضای شهادت بود که از دستان مادر ارباب گرفتی 🌷🕊 در روز تولد خود سوم فروردین ۱٣٩۴مصادف با ایام فاطمیه.. به رسید🌷🕊 #‏کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌹🍃 🌷🕊 فصل ششم...( قسمت چهاردهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 رفتیم تهران و دو تا چرخ خریدم یکی برای سر دوزی یکی هم برای دوخت و دوز اصلی فقط می ماند یک چیز اگر محمد قرار بود توی خانه کار کند هم خودش معذب بود هم خانم ها باید فکری می کردیم تازه اگر قرار بود مشتری هم رفت و امد کند شرایط سخت تر هم می شد بچه ها می گفتند حالا کو مشتری ولی دلم روشن بود محمد دستش تمیز بود لباس هایی را که می دوخت دیده بودم مردانه دوزی می کرد ولی دوخت تمیز ربطی به لباس مردانه و زنانه ندارد من هم خیاطی سرم می شد می دانستم از بس کار بر می آید خودش هم بچه خوش صحبت و خنده رویی بود می توانست زود با آدم ها جوش بخورد و جای خودش را باز کند فکرم رسید به زیر زمین هم درب مستقل داشت که به حیاط باز می شد تا مشتری ها که حتما مرد بودند راحت بتوانند رفت و آمد کنند هم بزرگ بود مشکل فقط اینجا بود که کلی خرت و پرت داخلش جا داده بودم خودم تمیزش می کنم با فاطمه و مریم دست به دست هم دادند و زیر زمین دو روزه شد یک کارگاه دنج حالا مانده بود مشتری و البته روزی دشت خداست باید برایش فکری می کردم رفتم و از تو بقچه یک پارچه بیرون کشیدم بنفش بود با گل ها ریز سفید بردم و گذاشتم روی میز محمد و گفتم اوستا کی بیام برای پرو چشم های محمد برق زد دو روز بعد که داشت یقه لباس را توی ننم درست می کرد و قد آستینش را انداره می زد این من بودم که نفس راحت می کشیدم و چشم هایم می درخشید ان اوایل محمد مشتری نداشت بیشتر برای بازار سری دوزی می کرد اگر پیش می آمد برای فامیلی دوستی یک پیراهن می دوخت اما کم کم کارش رونق گرفت دستش گرم شده بود و حتی سفارش های بازاری را هم زودتر تحویل می داد و می توانست بیشتر کار بگیرد. یکی دو تا پیراهن که دوخت و تحویل داد خودش را ثابت کرد همان طور که دوست داشت شد دستش رفت توی جیب خودش و مستقل شد طبع این بچه از اول هم با بقیه فرق داشت تعریف بی خودی نمی کنم من به غیر از محمد آن موقع چهار تا بچه دیگر داشتم همه شان همه ماره تنم بودند ولی فقط محمد بود که الله اکبر اذان سر و صورتش از آب وضو خیس بود و راهی مسجد این قدر نماز برایش مهم بود که می دانستم محال است آن موقع راضی شود پای کار دیگری بایستد و همه این ها در حالی بود که هنوز تکلیف نشده بود. 🌷🕊 🌹🍃 ... 🌹🍃
🌹🍃 🌷🕊 فصل ششم...( قسمت پانزدهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 یک بار برای نماز صبح خواب ماند نور آفتاب از لای پنجره اتاق خورده بود توی صورتش و چشم هایش را باز کرده بود با صدای گریه اش خودم را رساندم توی اتاق نشسته بود میان رختخوابش و با گریه پشت سر هم می گفت چرا بیدارم نکردید نمازم قضا شد خوب شد حالا مگر جرئت داشتم بگویم مادر اصلا هنوز نماز برای تو واجب نیست فقط قول دادم از آن به بعد یادم نرود صدایش بزنم و همان هم شد. شب ها کم می خوابیدم صبح ها زود از خواب بیدار می شدم و کارمان لنگی نداشت گاهی همسایه ها می گفتند خانم سادات شما خسته نمیشی ما دست به دست هم کار می کنیم بعد می ریم خونه استراحت می کنیم و بر می گردیم شما یه ساعتی ننشستی هنوز روی پا داری جمع و جور می کنی از حرفشان خنده ام می گرفت گاهی خودم از هم همین سوال ها را می پرسیدم ولی جوابی نداشت واقعا خسته نمی شدم یا کمی که استراحت می کردم زود سرحال می شدم ما حتی توی مهمانی هایمان هم برای جنگ کار می کردیم دو تا سینی نخود و لوبیا می گذاشتیم کنار دستمان هم حال و احوال می کردیم هم برای آش اخر هفته حبوبات پاک می کردیم یک روز هم دیگ بار می گذاشتیم جلوی در آش را برای کمک به جبهه می فروختیم یکی دوباری همین اهل محل و همسایه خبردار شدند و آش فرو رفت پول نسبتا خوبی دستمان امد بعد فکر کردم مقدار آش را بیشتر کنم و بفرستم برای اداره ایی جایی خدا به این کار هم برکت داد حالا دیگر هم برای جبهه کار می کردیم و اجناس می فرستادیم هم کمک نقدی داشتیم برای اینکه رزمنده ها وسط آن خاکریزها خنده روی لب هایش بیاید و بفهمد اینجا توی شهر ما به فکرشان هستیم برای اینکه دینم را به اسلام داده باشم هیچ کاری را عار نمی دانستم هر جا راهی بود خودم را می رساندم خانم های پایگاه هم لحظه ای تنهایم نمی گذاشتند درست است که مت با میل خودم ان کارها را شروع کرده بودم اما اگر کمو دوست و همسایه و فامیل نمی رسید از عهده کار بر نمی امدم همین پایگاهی که توی خانه خودم و از یک اتاق و هال و حیاط شکل گرفت و همان جا هم ماندگار شد. پشت به پشت هم از پس هر کاری بر آمده بودیم حالا گاهی با سختی و زحمت بیشتر گاهی با کم خوابیدن و گاهی با زدن از تفریح و خوشی بالاخره نمی گذاشتیم در پایگاه بسته شود من اصلا فکر نمی کردم اینجا خانه من است صبح به صبح که در خانه را باز می کردم می گفتم اینجا پایگاه حضرت زهراست هر کاری کردید برای خانم است هر گلی زدید به سر خودتان زدید ان ها هم به من محبت داشتند و حرفم بینشان خریدار داشت با شور و شوق کار می کردیم هر چند آخرش خیلی کارها گردن خودم بود و می دانستم چی به چی است ولی اگر کمک مردم نبود از دست یک زن تنها با چند تا بچه دور و برش چقدر کار بر می آید مگر ماشین های یخچال دار بزرگ می آمدند و مرغ می آوردند. 🌷🕊 🌹🍃 ... 🌹🍃
🌹🍃 🌷🕊 فصل ششم...( قسمت شانزدهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 جمع می شدیم توی خیاط سی چهل تا چاقو داشتیم دو نفر دو نفر می نشستند دور یک سینی بزرگ و مرغ ها را خرد می کردند چاقو تیز بود در می رفت و گوشه انگشت کسی را می برید طرف بلند می شد پارچه باریکی را چند دور می چرخاند و گره می زد دور انگشتش خونش که بند می آمد دستش را اب می کشید و دوباره می نشستیم سرجایش اگر تابستان بود صبر می کردیم کمی از هرم آفتاب داغ قم بیفتد بعد زیر سایبانی که با چند تا چادر رنگی درست کرده بود تنگ هم می نشستیم و کار می کردیم آنهایی که از اول نشسته و چند ساعت کار کرده بودند را با اصرار و خواهش می فرستادم داخل خانه کمی که می گذشت یکی شان با پارچ شربت آبلیمو بر می گشت جگرمان خنک می شد دعا می کردیم دستش برسد به ضریح ساقی کربلا و چشم های همه مان خیس می شد با امین گفتنمان. اگر هوا سرد بود چند تا کت کاموایی می آوردم و می انداختم سردوششان تا حداقل کمرشان گرم بماند پوست و خونابه ها را جمع می کردم و به آنهایی که دم شیر آب مشغول شستن تکه های مرغ بودند اصرار می کردند جایشان را با من عوض کنند ولی هیچ کدام راضی نمی شدند در سرمای خشک هوا دست هایشان ان قدر توی اب کار کرده بود که پوستشان زمخت و ترک ترک شده بود و را اینکه دست هایشان از سرمای اب و هوا قرمز شده بود و زق زق می کرد اعتنایی نمی کردند روزها داشت بلند می شد و ما از هول اینکه مرغ ها خراب نشوند و بو نگیرند کار را سریع انجام می دادیم تا زودتر تمام شود تکه های ران و سینه و بال و گردن را جدا جدا بسته بندی می کردیم و نزدیک غروب ماشین مخصوصی که پشتش یخچال داشت دوباره می آمد و مرغ های بسته بندی شده را می برد ظاهرا کار تمام شده بود ولی پشت سر ما کلی سبد و سینی کثیف مانده بود و حیاطی که یک شست و شوی حسابی لازم داشت دو سه نفری بودند که اول صبح زودتر از همه می آمدند در تمام روز به پای بقیه کار می کردند آخر شب هم که خانم ها می نشستند به استراحت و یا چند نفری با هول و عجله آماده می شدند تا زودتر خودشان را به خانه برسانند ان ها همچنان سر پا بودند کارهای خرده ریزی که می ماند برای اخر کمتر از کارهای درشت و دهان پر کنی به چشم می آیند اهمیت ندارند اگر ان خانه و حیاط شلوغ به موقع نظافت نمی شد روز بعد زحمتمان چند برابر بود تازه این چند نفر بعد از رفتن بقیه کنار من کار می کردند کف حیاط با جارو موزاییک ها را کف می کردند وسیله ها را می گذاشتند سر جایشان و کمی که خانه و زندگی من سر و سامان می گرفت می رفتند من هم اگر سرم خلوت می شد می نشستم کنار بچه ها و با هم حرف می زدیم با محمد بیشتر. یک وابستگی عجیبی بینمان بود که من ان حس و حال را خیلی دوست داشتم مثلا می بردمش خرید وقت حساب کردن دست می کرد داخل جیبش می گفتم مامان بذار پول واسه خودت باشه حالا می گفت نه مامان من خودم حساب می کنم نمی خواستم غرورش را بشکنم از همان اول حس مردانگی داشت می گفت دوست دارم اگه یه وقت با دوستم می ریم بیرون بستنی بخوریم من حساب کنم دلم نمیخواد نگران پول یه دونه بستنی باشند. 🌷🕊 🌹🍃 ... 🌹🍃
🌹🍃 🌷🕊 فصل ششم...( قسمت هفدهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 از این دلِ بزرگش،حظ میکردم؛ولی یکبار اشکم را در آورد؛ آن هم سر یک جفت کتانی. اصلا عادت نداشت رخت و لباس و کفش نو بپوشد.هر وقت هم می گفتم:« محمد! بریم برات لباس بگیرم.»حرفش یک جمله بود :« مگه همینا کن دارم، چشونه؟» میگفتم:« مادر! غریبه و آشنا آدم را می بینند،خب چه اشکالی دارد نو نوار باشی؟ دوست نداری؟» میگفت:« همین هایی هم که دارم، خیلی هم خوبن.» کتانی هایش را تا چند بار تعمیر نمیکرد و نمی پوشید، حاضر نبود کتانی نو بخرد.آخر سَر خودم رفتم و برایش یک جفت کتانی خریدم.ذاولش خوشحال شد.کفش هارا پا کرد و کمی توی اتاق راه رفت.گفتم:« مبارکه مامان! دیگه اون کهنه هارو نپوش.» به ثانیه نکشید، خنده روی لب هایش ماسید. گفت :« مامان! دست شما درد نکنه.» و کفش ها را از پایش درآورد و گذاشت گوشه ی اتاق. مات و مبهوت، سرم را خم کردم، بلکه از چشم هایش بخوانم توی فکرش چه می گذرد،نتوانستم. بهانه آوردم اگر رنگش را دوست نداری باهم برویم و عوضش کنیم. لب ورچید و گفت:« نه،خیلی هم خوبه.» خواست برود زیر زمین به کارهایش برسد.ولی نگذاشتم. گفتم:« خببجو چی شده مادر.» چشم هایش را دوخت به قالی و گفت:« یاد دوستم افتادم، وقتی راه میریم، کتونی هاش اینقدر پاره ان که ته کفِش جدا میشه ازش. بابا ندارن.» یخ کردم، اولین جمله ای که به فکرم می رسید، گفتم :« این که غصه نداره محمدم، خیلیم خوبه که به فکر رفیقتی. خب اون کتونی قبلی هاتو ببر بده بهش.» چشمش را ازقالی گرفت و دوخت به چشم من. صدایش، لحن سوال کردنش، حتی دو دو زدن مردمک چشم هاش هنوزم یادم مانده. غصه دار نگاهم کرد. ابروهایش زاویه دار شدند. با صداقتی که تهِ تهش میرسید بر جایی که می دانستم ، از من پرسید:« خدا راضیه؟» به خودم آمدم، دیدم ای دل غافل! چقدر از این بچه عقبم! توی دلم گفتم:« سادات! دیدی این بچه چقدر قشنگ بهت درد داد!» چه داشتم جواب سوالش را بدهم؟ 🌷🕊 🌹🍃 ... 🌹🍃
🌹🍃 🌷🕊 فصل ششم...( قسمت هجدهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 دستم را گذاشتم روی شانه اش و گفتم:« مادر! این کفشا مال خودته. هرکاری دوست داری باهاشون بکن.» به رویم خندید؛ هم لب هایش، هم چشم هایش. از فردا دوباره همون محمد بود،همان کتانی های کهنه. به همین راحتی، کتانی های نورا نخواسته بود. کِیف کردم؛ از نخواستنش کیف کردم،از بزرگ شدنش کیف کردم،ولی بزرگ شدن که متوقف نمی شود. وقتی خدا روح بنده ای را برای خودش بخواهد،آنقدر وسعت میگیرد که دور و بری ها متحیر میمانند؛ مثل منِ مادر که گاهی دلم خالی میشد از بزرگی این بچه. عادت کرده بودم وقتی سرم خلوت میشد،دوتا استکان چای و قندون میگذاشتم داخل سینی و پله های زیر زمین را میرفتم پایین. 🌷🕊 🌹🍃 ... 🌹🍃
🌹🍃 🌷🕊 فصل ششم...( قسمت نوزدهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 صدایش میزدم:« محمد! مادر مشغولی؟» تمام قد جلویم می ایستاد و می دوید تا سینی را از دستم بگیرد. می نشستم پشت چرخ. سرک میکشیدم به پارچه هایش. سراغ کار های آماده شده اش را می گرفتم. گاهی برایش سر دوزی میکردم، گاهی هم مادر و پسری حرف می زدیم. از هر دری که فکرش را بکنید. آن اوایل که جنگ شروع شد، ما فکر میکردیم خیلی زود تمام میشود. به خیابان هم نمیرسید که هی جوان ها بروند و برنگردند، مردها سایت شان از سر زن و بچه هایشان کم شود و زن ها تلاش کنند قوی روی پا بمانند و بچه هایشان را دست تنها بزرگ کنند. ما بارها و بارها هر چیزی را که به فکرمان میرسید، پشت کامیون ها بار بزنیم و هر دفعه توی دلمان دعا کنیم دفعه ی آخر باشد و خیلی زود شر جنگ از زندگی مان کم شود. 🌷🕊 🌹🍃 ... 🌹🍃
🌹🍃 🌷🕊 فصل ششم...(قسمت بیستم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 ولی نشود و دوباره سبزی خشک کنیم و لباس بدوزیم و چشم به راه ،بغضمان را فرو بخوریم و به هم دلداری بدهیم. همه ی این حرف ها را برای محمد میگفتم. فاطمه عروسی کرده و رفته بود سر زندگی خودش، خیلی بی سر و صدا، مثل خیلی از جوان های دیگر. زیر موشک باران و تاریکی خیابان ها، جهاز مختصرش را بردند؛ عروسی اش هم همان طور. بین مهمان هایی که دورتادورخانه را پر کرده بودند، با لباس سفید عروسی ساده ای نشسته بود روی صندلی و منتظر داماد بودیم که آژیر کشیدند و برق رفت. برایمان عادی شده بود. سعی میکردم خونسرد باشم و زیر لب صلوات می فرستادم .فاطمه دلهره داشت.‌ گوشه ی لبش را میجوید، ولی خدا خواست و خیلی زود همه چیز طبیعی شد. روشنایی چراغ ها که برگشت، صدای کَل کشیدن و صلوات زن ها توی هم پیچید. 🌷🕊 🌹🍃 ... 🌹🍃
🌹🍃 🌷🕊 فصل هفتم ...( قسمت اول )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 نمی دانم اولین بار چه کسی گفته هر که بوده راست گفته که مادرها پسری اند یا حتی عکسش پسرها مادری من هنوز یادم مانده که محمد کدام طرف این خانه من شست یادم مانده آن روز با چه حالی از درخانه آمد داخل رفت و بق کرده نشست یک گوشه و زانوهایش را بغل کرد کار محمد رونق گرفته بود آن قدر که شده بود بهانه رفت و آمد رفایش به خانه مان بعضی وقت ها آمدن و رفتن یک مشتری دو ساعت طول می کشید برایشان چایی می بردم و می شنیدم که حرفشان حسابی گل انداخته است محمد خوش صحبت و خنده رو بود وقتی کنارش می نشستی به حرف زدن دلت نمی آمد بلند شوی حاج حبیب جبهه بود من سرم گرم کارهای جهاد و پشتیبانی بود و محمد جای خودش را باز کرده بود شده بود محمد آقا آن روز وقتی با غیظ و غصه آمد توی خانه و تکیه داد به دیوار و سرش را گذاشت روی زانوهایش من مشغول جا به جا کردن بسته های آجیل بودم زیر چشمی حواسم به او بود و دستم به کار خودم فکر کردم شاید پارچه مشتری را خراب کرده بعید بود ولی محال نه گفتم کمی به حال خودش بماند بلکه آرام بگیرد اما دل خودم قرار نمی گرفت نزدیک ظهر بود و خانه مان کمی خلوت پا پیش می گذاشتیم بروم سراغ و دوباره عقب می کشیدم نگاه انداختم به ساعت روی دیوار و دیدم چیزی تا اذان نمانده می دانستم دست دست کنم به بهانه مسجد از خانه بیرون می زند رفتم توی اشپزخانه و با یک لیوان آب برگشتم خودم را رساندم کنارش سایه ام افتاده بود رویش متوجه سنگینی حضورم شد و سرش را از روی دست هایش برداشت و بالا را نگاه کرد با زاری و التماس زل زد توی چشم هایم مژه هایش خیس بودند آرام نشستم کنارش و لیوان آب را گرفتم طرفش گفتم فکر کردم دیگر مرد شدی آقا محمد انگشتش را می کشید سر زانوهایش انگار بخواهد یک دایره خیالی بکشد انگار منتظر باشد به حرف بگیرمش انگار فکر کرده باشد گره کار به دست من باز می شود و مرا لازم دارد بغض بزاق دهان را زیاد می کند آب دهانش را قورت داد و پرسید حالا باید چی کار کنم گفتم تا ندونم چی شده که نمی تونم چیزی بگم پای راستش را کمی دراز کرد و دست کرد داخل جیب شلولارش و چیزی بیرون آورد شناسنامه اش بود خودم صبح داده بودم دستش گفته بود می خواهد برود من هم نه نیاوردم از خدایم بود اصلا کجا بهتر از آنجا؟ 🌷🕊 🌹🍃 🌹🍃
🌹🍃 🌷🕊 فصل هفتم ...( قسمت دوم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 شناسنامه را گرفت طرفم و گفت میگن بچه ای مامان من بچه ام به سنم تو شناسنامه نگاه کردن و گفتن بچه ای مامان هر کی سنش کمه بچه اس با دندان گوشه لبم را گاز گرفتم و گفتم اشتباه کرده هر کی هیچی حرفی زده پاشو با خودم بریم ببینیم چی میگن جوراب های ضخیم را کشیدم روی پایم مقنعه چانه دار را سرم کردم دکمه مچ دست لباسم را محکم کردم و چادرم را انداختم روی سرم و جلوی آیینه مرتبش کردم تا برسیم سر خیابان صدای اذان بلند شد بدون اینکه حرفی با هم بزنیم راهمان راکج کردیم سمت مسجد محمد بی قرار بود گفت مامان من بعد از نماز فوری میام بیرون شما هم گفتم خیالت راحت مادر اونا هم موقع نماز کارشون رو تعطیل می کنن وایمیستن رو قبله تا نماز نمی خونن نمیرن سراغ کارشون گوشه چادرم را جمع کردم و با بسم الله وارد مسجد شدم سلام نماز دوم را که دادم تعقیبات کوتاهی خواندم می دانستم محمد دل برایش نمانده دست هایم را بلند کردم و گفتم خدایا ما رو برای خودت بخواه برای خدمت کرکدن به دینت و از جا بلند شدم همسایه ها صدایم زدند که اشرف سادات کجا با این عجله گفتم کار دارم بعد از ظهر یادتون نرم قراره از جهاد پارچه بفرستن و منتظر سوال و جواب بیشتر نشدم محمد با فاصله تقریبا زیادی از در زنانه ایستاده بود هی دست می کشید پشت سرش یقه پیراهنش را مرتب می کرد پا تند کردم تا زودتر برسم کنارش چشمش که به من افتاد آمد طرفم و سلام کردجوابش را دادم و همین طور که دو تایی راه می رفتیم رو کردم سمتش و گفتم مامان جان خیلی خوش به حالته که واسه هر نماز میایی مسجد ها البته فکر کنم حتما صبحا صفاش بیشتره اصلا نمازی که آدم تو خونه خودش می خونه کجا نمازی که تو خونه خدا می خونه کجا شستش خبر دار شده بود می خواستم حواسش را پرت کنم سرش را تکان داد که یعنی حرفم درست است شاید هم معنی اش این بود که دلواپس است و تا خیالش راحت نشود زبانش نمی چرخد تا دوباره از هر دری با هم حرف بزنیم رسیدیم جلوی در پایگاه یکی دو تا جوان جلوی در بودند با تعجب نگاهم کردند لابد حق داشتند نمی دانم تا آن روز چند تا زن از آن در مردانه رفت و آمد کرده بودند رویم را کیپ تر گرفتم با محمد رفتیم داخل رو کردم سمتش و گفتم بریم پیش همون کسی که باهاش حرف زدی و گفته نمیشه 🌷🕊 🌹🍃 🌹🍃
🌹🍃 🌷🕊 فصل هفتم ...( قسمت سوم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 یک جوان تقریبا سی و سی و پنج ساله بود با مو و ریش مشکی رنگ از صورتش خستگی می ریخت داشت به دوست کناری اش می گفت از صبح این قدر با این و آن حرف زده که کم آورده یک آن فکر کردم این ها انگار همه شان شکل هم هستند یکرنگ و کم و سن و سال نشسته بودند پشت یک میز ساده که رویش پر از فرم و کاغذ و یک پارچ آب و دو تا لیوان بود من را که دیدند هر دویشان جا خوردند شناسنامه محمد را گذاشتم روی میز و گفتم اگه یکی بخواد به اسلام پناهنده بشه شما ردش می کنین هاج و واج نگاهم کردند و محمد را شناختند نگذاشتم حرفم توی هوا رها بماند ادامه دادم این بچه به شما امید بسته بوده چیزی نمی خواد که فقط گفته اسممو بنویسین برای بسیج اصلا به قد و قواره اش نگاه کنید بهش میاد بره جبهه گیرم بره اونجا کاری ازش بر میادپ سر من بچه نیست من که مادر شم میگم اسمشو بنویسین بذارین دلش گرم باشه بین سربازای امام جایی داره اسمی داره و با دست شناسنامه محمد را روی میز هل دادم سمت جوان لباس خاکی پوشیده دست کشید روی ریشش و زیر لب گفت لا اله الا الله ما نمی دونیم باید چی کار کنیم اسم بزرگ تراش رو می نویسیم باید جواب خانواده شون رو بدیم پدرش میاد اینجا از ما دلخوره عصبانیه میگه این گفت شما چرا بهش فرم دادین این خواست شما چرا قبول نکردین شما که می دونید جنگه بچه بازی نیست قد اینو نگاه نکنید بچه اس خودش عقلش نرسیده شما چرا به حرفش گوش دادین بابا اینا کله شون داغه والا یه تیر هوایی پنج متری شون در کنن اینجا تا پنجاه متر می دوان مگه اینا می تونن جلوی توپ و تانک وایسن. دانه های تیسبح پلاستیکی مشکی رنگش را تند تند زیر انگشتانش رد می کرد و حرف می زد بعد من بچه سیزده ساله شما رو که رد کردم و بهش فرم ثبت نام ندادم شما دلخورید من اخرش نفهمیدم چی کار کنیم با شما پدر مادرا آخه این را گفت و تسبیح را گذاشت روی میز و تکیه داد به صندلس اش گفتم شما شنیدی امام حسین سرباز سیزده ساله هم داشته اصلا روضه حضرت قاسم نشنیدی تا حالا من کار ندارم با بقیه خودم و بچه م رو میگم این بچه اشاره کردم به محمد که مظلوم ایستاده بود کنارم و سرش را انداخته پایین فدایی آقاست همین یه دونه رو هم دارم اون یکی پسرم خیلی کوچیکه و گرنه اون رو هم می آوردم اگر قرار باشد بچه مون رو بگیریم تو بغلمون بگیم مال ما هنو بچه اس خودمونم که زنیم و تکالیف نداریم و موندگار شدیم تو خونه بگین ببینم کار جنگ چطور میشه اینم که شما می بینید قد و قواره اش کوچیکه فعلا همین جا پیش خودتون راهش بدین تا کم کم کار یاد بگیره آموزش ببینه بعد ببینیم خدا چی می خواد راست می گفتم تا آن روز خدا هر چه خواسته بود من هم تسلیم و راضی خواسته بودم جوان بسیجی سری تکان دادو گفت فردا باباش نیاد دیگه بچه م... حرفش را قطع کردم و گفتم خیالتون تخت باباش خودش مدام جبهه اس حاج حبیب معماریان معماره اسمش اشنا نیست براتون اونجا کارای پیشتیبانی انجام می دهد این دفعه هم رفتن واسه ساخت و ساز حمتم و سرویس بهداشتی برای رزمنده ها خودم همین جا برایش رضایت می نویسم و انگشت می زنم. 🌷🕊 🌹🍃 🌹🍃
🌹🍃 🌷🕊 فصل هفتم ...( قسمت چهارم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 انگار هنوز ته دلش مطمئن نبود مکثی کرد و زیر لب گفت این بار رو هم خدا به خیر کنه چند تا فرم برداشت و گرفت سمت محمد و گفت وقتی پرشون کردی عکس و کپی شناسنامه هم بیار. محمد با ذوق برگه ها را دو دستی گرفت و گفت چشم چشم موقع بیرون آمدن رویم را کردم به جوان و گفتم: برادر اگه یه کلاغ سیاه تو آسمون پر بزنه یه کلاغ سیاهه اگه این بچه درد دین خورد از خدامونه باعث سربلندی ماست. اگه نخورد حتی شده سیاهی لشکر باشه ما راضی هستیم دور امام نباید خلوت باشه. تا برسیم خانه روی پا بند نبود توی خانه فرم ها را به مریم نشان داد و گفت وقتی بسیج ثبت نام کنم میشم بسیجی حتما بهم از اون لباس ها هم میدن نه یک خودکار دستش گرفت و رفت زیر زمین صدا زدم محمد ناهار گفت بعدا می خورم گرسنه نیستم می دانستم از ذوق و شوق تا یکی دو روزی نه درست می تواند بخوابد نه چیزی بخورد نمی دانم شاید هنوز باور نمی کرد که او را قبول کرده اند گذاشتم به حال خودش باشد به محمد حسودی ام می شد به حاج حبیب حسودی ام می شد به پسر و شوهر خودم به تمام مردهایی که می توانستند بروند جبهه حسرت آشناترین حس آن روزهای من بود خبر منطقه رفتن هر مردی را که می شنیدم در صحن حرم که رزمنده ها را می دیدم از تلویزیون اتوبوس ها پر از جوان مشتاق و خنده را که می دیدم آه می کشیدم چشم هایم پر می شد و از ته دلم غصه می خوردم که نمی توانم همه چیز را رها کنم و بروم توی منطقه یک کاری دست بگیرم و تا دلم آرام شود که من هم برای خدا و برای دفاع از اسلام قدم برداشته تم. حاجی که از منطقه برگشت همه چیز را برایش تعریف کردم مخالفتی در چهره و حرفش نبود فکر می کردیم بچه دیده که پدرش با یکی دو تا از مردهای فامیل می روند و می آیند بساط کمک رسانی و کار هم در خانه گرم و ماشین جهاد مدام جلوی خانه است دلش می خواست بگوید من هم بزرگ شده ام جای بدی هم نمی رفت که از خدایمان هم بود پای این بچه بیشتر به مسجد و پایگاه بسیج باز شود. محمد جلد پایگاه شده بود روز مشغول خیاطی می شد و برای نماز مغرب که می رفت مسجد دیرتر از قبل بر می گشت کم کم دوستان جدیدی پیدا کرد گاهی می آمدند جلوی در دنبالش. نگاه می کردم دیدم جثه محمد از همه شان کوچکتر است می دانستم این ها همان بچه هایی بودند که حتما محمد همیشه توی مسجد با حسرت نگاهشان می کرد و دلش می خواست بهشان نزدیک شود همراهشان باشد و حالا به آرزویش رسیده است کنار اسم هر کدام از بزرگ ترهایشان یک آقا می گذاشت و تند تند با شور و حرارت ازشان تعریف می کرد از تعریف های محمد فهمیدم تحویلش می گیرند و حواسشان بهش است برایشان آموزش نظامی گذاشته بودند خواسته بودند کار با اسلحه را یادشان بدهند که نوبت محمد می رسد و اسلحه دست می گیرد محمد برایم تعریف کرد که قد من و اسلحه خیلی با هم فرق نداشت ولی کم نیاوردم یک ژستی با اسلحه گرفتم که فرمانده کیف کرد ازم عکس انداختند این ها را که می گفت کمی ته دلم آشوب می شد پاره جگرم بود و تا آن موقع همیشه جلوی چشم خودم حتی اگر کار می کرد و با غریبه حشر و نشر داشت زیر نظر خودم بود محمد شاید تمام آرزو و حواسش به پایگاه و بسیج و رفت و آمد با رفایش بود ولی من و حاجی تمام حواسمان به محمد بود. اما حالا قدم گذاشته بود در راهی که اگر چه از خدا می خواستم برود ولی نمی توانستم منکر نگرانی و دلبستگی ام باشم هر بار که محمد از در خانه بیرون می رفت پشت سرش چند تا صلوات می فرستادم و می سپردمش به خدا و چشم به راه بودم تا برگردد چند باری با بزرگ ترها فرستاده بودندش گشت و پست شبانه یک شب دلم طاقت نیاورد آخر شب بود و می دانستم دیرتز از معمول می آید چادر انداختم سرم و رفت مسجد می دانستم کجاها ایست بازرسی می گذارند. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃
🌹🍃 🌷🕊 فصل هفتم ...( قسمت پنجم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 آن روزها فعالیت منافین زیاد شده بود یک عده از جوان ها باید رو به روی ارتش بعثی می ایستادند یک عده هم داخل شهرها حواسشان را می دادند به منافقین نامرد تا کمتر زن و بچه و مردم بی گناه قربانی شوند وقتی رسیدم نزدیک ایست بازرسی همان جا ایستادم و چشم گرداندم تا ببینم محمد را پیدا می کنم یا نه با آن قد و قواره کوچک از دور و توی همان تاریکی شب هم بین بسیجی ها پیدا بود کمی ایستادم و نگاهش کردم دلم آرام شد و برگشتم خانه از آن به بعد دو سه بار دیگر هم رفتم تا اینکه یکی از بچه ها را دیدم ایستاده بود یک گوشه و خودم را کشیده بودم پشت تیر چراغ برق همین طور که سرک می کشیدم و حواسم به مجمد بود دیدم کسی از پشت صدایم می زند همدیگر را شناختیم زیاد آمده بود در خانه تازگی محمد یک پیراهن هم برایش دوخته بود گفت حاج خانم چیزی شده این موقع شب اومدین اینجا می خواین محمد رو صدا بزنم گفتم نه نه هیچی نشده فقط اومده بودم نتوانستم حرفم را ادامه بدهم بنده خدا خودش فهمید گفت نگران نباشین هوای بچه های کوچکترو بیشتر داریم حواسمون بهشونه برید خیالتون راحت کارمون تموم شد خودم با محمد تا در خونه میام لبخند آمد روی لب هایم و گفتم خدا خیرت بده برای پدر و مادرت نگهت داره چادرم را گرفتم توی مشتم و کشیدم بالا و قدم برداشتم سمت خانه کم کم من هم عادت کردم به کم دیدن محمد به کم توی خانه بودنش به جمکران رفتن های مداومش یک طوری شد که این بچه پسر یک سال انگار به اندازه چند سال بزرگ شد روحش رشد کرد و بال و پرش باز شد انگار آن سال ها داشتم همان روزهایی را می ذگراندم که همیشه آرزویش را داشتم حس می کردم زحماتم به بار نشسته فکر می کردم آن همه زیارت عاشورا خواندم و گفتم حسین جان ای کاش آنجا بودم و یاری تان می کرد وقتش رسیده خانه ما شده بود از شلوغ ترین و پر رفت و آمدترین خانه های محل سرم خیلی شلوغ بود و توان جسمی ام کمتر شده بود منتظر یک مهمان بودم همسایه ها مدام حواسشان جمع بود به مریم سفارش می کردند هوایم را داشته باشند خودشان هم گوش به زنگ بودند ولی من از اول نازک نارنجی بار نیامدم نه خودم و نه بچه هایم زایمان هایم سخت بود ولی خودم را به درد و بیماری و استراحت نمی دادم زودم می افتادم دنبال کار و زندگی روزهای بلند و گرم تیرماه قم حالا حالا شب نمی شد بچه را گرفتم توی بغلم دستم را گذاشتم روی دست ظریف و کوچکش ششمین بار بود که حس می کردم یک تکه از گوشه تنم را جدا کرده اند و قرار است جدا از من در این دنیا زندگی کند البته آخرین بار هم شد. تابستان سال 1364 بود سراسم گذاری بچه دعوا بود هر کسی یک چیز می گفت آخرش توافق کردیم بگذاریم سمانه حتی چند روزی هم سمانه صدایش زدیم حاجی که با شناسنامه آمد بچه ها جا خوردند هی می گفتند بابا اشتباه شده اشتباه نوشتن حاجی خیلی ساده نگاهشان کرد و گفت چرا مگه چی شده؟ هاج و واج نگاهشان می کردم و منتظر بودم ببینم آخرش چی می شود صفحه اول شناسنامه را گرفتند جلوی حاجی و گفتند اینجا نوشته زینب معماریان حاجی با شیطنت لبخند زد و گفت آهان اسم بچهرو پرسیدن من به زبونم اومد زینب خب بابا زینب که خیلی بهتره بچه ها حرص می خوردند من از غرغر کردنشان خنده ام گرفته بود برای اینکه آتششان تندتر نشود خنده را خوردم پشت حاجی را گرفتم و گفتم معلومه که زینب قشنگ تره رفتم یک گوشه و نوزاد را گذاشتم زیر سینه ام حرف مردم را انداختم پشت گوشم که می گفتند زینب بلاکش است. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃
🌹🍃 🌷🕊 فصل هفتم ...( قسمت ششم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 می گفتم: اسم زینب از اول کنار اسم حسین بوده همین برای من یک دنیاست مطمئن بودم خودش هم که بزرگ می شد همین برایش کافی بود حالا کنار آن همه بدو بدو باید به یک نوزاد هم می رسیدم خوشم نمی آمد کم بیاورم کاری بماند و درست انجام نشود کمر همت را محکم تر کردم و این وسط ها فهمیده بودم محمد توی سرش نقشه هایی دارد بیشتر از قبل خاطره هایی را که از جبهه شنیده بود تعریف می کرد مشتاق تر شده بود انگار کارهای بزرگ تر از سن خودش می کرد حرف های بزرگ تر از قد خودش می زد از سنش جلو افتاده بود برای همین موقعی که حرف انداخت و گفت دلش می خواهد برود جبهه جا نخوردم منتظر بودم اولش کمی نگران شدم ولی سعی کردم به خودم مسلط باشم حاجی هم که مخالفت کرد به خودم مسلط باشم حاجی هم که مخالفت کرد و گفت اونجا جای بچه نیست و محمد را پکر روانه کرد مسجد فکر کردم بگردم دنبال راهی تا خدا و بنده اش را خوش بیاید حاج حبیب نبودش برای من عادی بود پیش از آن هم کم خانه می دیدمش اما جنگ که شروع شد برای من و بچه ها حکم مهمان پنج شش روزه را پیدا کرده بود یک پایش خانه که نه توی شهر بود برای جمع کردن کمک و هماهنگ کردن نیروی کار و ابزار این بچه ها یک پایش منطقه بود برای ساخت و ساز می دانستم معطل کنم حاجی می رود و این بچه که مثل یک کنجشگ است بال بال می زند گوشه قفس کز می کند و غصه اش می ماند برای من سفره شام را که جمع کردم دو تا استکان چای ریختم و نشستم کنار حاج حبیب نگاه و حواسش بی اختیار تلویزیون بود آن قدر وقتی که صدایش زدم و چای تعارفش کردم نشنید استکان را گذاشتم جلویش و ساکت چشم دوختم به صفحه سیاه و سفید تلویزیون اخبار آن موقع چه بود هر چیزی که مربوط به جنگ می شد کمی که گذشت دوباره حاجی را صدا زدم و اشاره کردم به جایی داشت سرد می شد حاج حبیب قند را گذاشت گوشه لبش همان طور که استکان را به طرف دهانش بالا می برد و چشمش هنوز روی تصویر تلویزیون ثابت بود سعی کرد بگوید دست شما درد نکنه خانم سادات گفتم حاجی محمد دلش شکست ها. بچه م دمغ شد حسابی. حتی نگاهش را بر نگرداند طرفم. گفت اشرف سادات اونجا خیلی با این چیزی که شما از تلویزیون می بیند و می شنوید فرق داره بچه رو ببرم جنگه غذای خوب و کافی نیست جای خواب نیست حموم و دستشویی کمه مریضی داره بی خوابی داره دوری و دلتنگی داره آدمی که دیروز رسوندیش تا یه جایی امروز دیگه نیست جنازه شو بر می گردونن عقب. تو گرما باید زیر آفتاب بدویی تو سرما باید جلوی باد و بوران بایستی محمد مگه چند سالشه اونجا چه کاری از دستش بر می یاد بمونه اینجا کمک حالشما منم خیاله راحته خدا هم راضی تره موندنش اینجا کم فایده نداره جوون بیکار و علافی نیست که بره اونجا کاری نداره جلوی دست و پای بقیه رو هم می گیره منم باید یه دلم به کارم باشه به چشمم دنبال محمد زیر آتیش که الان کجاست و چه می کنه خودم را گذاشتم جای حاج حبیب و دیدم پر بیراه نمی گوید گذاشتم جای محمد و دیدم حاضرم به هر چیزی دست بیندازم تا به مراد دلم برسم محمد آن روزها از ده تا جمله ای می گفت نه تایش جبهه بود از رفت و آمد بچه های مسجد و پایگاه هر چیزی را به جنگ ربط می داد پس دلم را به دریا زدم و تیر آخر را زدم و گفتم حاجی خب محمد رو با خودت ببر متعجب نگاهم کرد ادامه دادم حاجی شما هر بار این همه آدم می بری واسه کارگری خب محمد یکیش بابا حداقلش اینه که یه لیوان آب دستشون میده بله جثه ش ریزه و نحیفه. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃
🌹🍃 🌷🕊 فصل هفتم ...( قسمت هفتم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 توانش هم شاید هم کم باشه ولی دو تا لباس پاره می تونه واسه تون وصله بزنه ظرفای غذاتون رو بشوره بذار حالا که اصرار داره به رفتن همراه خود شما باشه تا دل جفتمون قرار داشته باشه این طوری بهتره تا اینکه بی خبر خود سری کنه و بره حاج حبیب خودش را از تک و تا نینداخت و همچنان گفت نه خیلی برایش حرف زدم گفتم شما یک بار این بچه را ببرید اگر از پسش برنیامد برای خودش هم درس عبرت می شود و دیگر بهانه رفتن نمی گیرد می نشیند پای خیاطی خودش یک گوشه از کار مرا هم می گیرد سخت بود ولی راضی شد فردایش به محمد گفت ساکت را ببند که شب راه می افتیم ولی یادت باشه که اونجا خیلی باید گوشت به حرف بزرگ ترا باشه قبول بچه ام بدون اما و اگر گفت قبول محمد آن موقع حالی داشت که دلم می خواست فقط بنشینم و تماشایش کنم ذوق عجیبی توی چشم هایش بود باورش نمی شد توانسته به آرزویش برسد مقصدشان سومار بود حاج حیب می گفت باید بروند و چند تا تنور نانوایی درست کنند برای تدارکات یک کامیون وسیله بنایی باز زدند و با چند تا از مردهای آشنا و فامیل حرکت کردند سرم دوباره به کارهای خودم گرم شد کلاس های آموزش نظامی و کمک های اولیه رونق گرفته بود حتی کلاس های قرآن آن قدر شلوغ می شد که دو گروه شده بود ان چند متر خانه برکت پیدا کرده بود و دیگر هیچ کجایش متعلق به ما نبود خودم را مشغول کار می کردم تا کمتر به محمد فکر کنم من به هیچ کدام از بچه ها وابسته نبودم ولی محمد رفیق و هم صحبتم بود اصلا عادت کرده بودم به رفت و آمد مشتری هایش که بیشتر رفقایش بودند بیشتر از آن به تعریف هایی که از اخلاق و کارش می کردند حظ می بردم کارمان که بیشتر شد از صافت فکرک ردن به جای خالی محمد افتادم نمی گویم چشم روی هم گذاشتم و گذشت ولی بالاخره هر سفری عمری دارد محمد که یا الله گفت و از در خانه آمد داخل دلم روشن شد دخترها دویدند طرفش من هم صورت کوچکش سیاه شده بود خستگی از چشم هایش می ریخت. لاغز هم شده بود اما به رویش نیاوردم حاج حبیب هم کمی بعد رسید سر راه رفته بود پی انجام کاری و محمد را قبلش رسانده بود خانه محمد توی خودش بود با چشم و ابرو از حاجی پرسیدم اتفاقی افتاده حاجی به بهانه ای من را کنار کشید و گفت چیزی نشده حالا بعدا باتون میگم شام آن شب را کمی مفصل درست کردم مشغول پر کردن پیاله های ماست بودم که حاج حبیب از در آشپزخانه وارد شد دیدم فرصت مناسب است پی جوی حال محمد شدم. خیلی جلو نبودیم ولی همون جا هم امن نبود منطقه رو بمباران کردن تو چند لحظه زمین و زمان انگار به هم پیچید گرد و خاک که نشست تازه چشم باز کردم و دیدم اطرافم چه خبره زدم تو سرم و دویدم دنبال محمد که دیدم یه گوشه داره به خودش می لرزه از ترس داشت قالب تهی می کرد قلبش عین کفتر می زد گرفتمش توی بغلم بلکه آروم بشه ولی نشد جوونای زخمی و خونی مردمو رها کردم به امید بقیه و به زور یک کم آب پیدا کردم تا بریزم دهن محمد رو سر و صورتش بی فایده بود هم جا هم دست و پای زخمی بچه ها رو که می دید دوباره بی تابی می کرد کلی به زبونش گرفتیم تا سرمش تموم شد و آرم گرفت. بابا من گفتم این بچه جبهه کاری نداره جایی نداره حالا به حرف من رسیدین. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃
🌹🍃 🌷🕊 فصل هفتم ...( قسمت هشتم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 حاج حبیب این ها را گفت و با بسم اللهی لیوان آب را سر کشید و پیش خودم دو دو تا کردم و گفتم خب ترسیده قبل از این هر چه می دانسته فقط از شنیده هایش بوده حالا رفته و از نزدیک دیده مگر بزرگ ترهایش کم از ترس جانشان حتی حاضر نبودند به شوخی بگویند می خواهند بروند جبهه پیش بعضی بزرگ ترهایش به شوخی هم نمی شد حرف از اعزام به منطقه زد حالا این بچه با سن کم جگر داشته که خواسته برود رفته و آن محشرک بری را دیده و از این به بعد اگر بخواهد این راه را ادامه بدهد با چشم باز انتخاب می کند می داند قرار است کجا باشد و چه کند نخواست هم می نشیند پشت چرخ خیاطی و کارش را تمام می کند ولی یک چیزی ته دلم می گفت محمد بی خیال جنگ نمی شود و محمد آقای خیاط نمی ماند حتی فکرش هم غصه دارم می کرد که دیگر از محمد حرفی از امام و اشتیاق به جبهه و تکلیف نشنوم توکل کردم به خدا و به حاج حبیب گفتم هر چه که خدا بخواهد همان می شود شما خوب کاری کردیدک ه همراه خودتون بردینش این اتفاق هم برای هر کسی ممکن بود بیفته دیگر پیگیر ماجرا از خود محمد نشدم یکی دو روزی که از برگشتنش گذشت گفت شب می ماند پایگاه پیش بچه ها و دیرتر می آید به رویش لبخند زدم و گفتم خدا به همراهت چیزی توی دلم شعله کشید محمد عوض نشده بود آن خاطره و تمام چیزهای دردناکی که دیده بود توی دلش ته نشین شده بودند ولی نخواسته بود از واقعیت برگرداند جنگ سختی داشت و ترس و تلخی آن روزها که پشت هم مارش عملیات می زدند و صدایش از رادیو تلویزیون می پیچید توی خانه ها چقدر شهید می آوردند مرد خانه ای رو پا می رفت و با عصای زیر بغل می گشت محمدی که حتی از دیدن خون ترسیده بود ولی باز هم پای جنگ مانده بود ما نفهمیدم امام با دل این بچه ها چه کرد تا چند وقت دیگر حرفی از منطقه نزد وقتش را یا توی زیر زمین می گذراند و لباس می دوخت یا پایگاه پیش بچه ها کم حرف شده بود و بیشتر از قبل می رفت جمکران گاهی شاید چند روز پشت سرهم. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃
🌹🍃 🌷🕊 فصل هفتم ...( قسمت نهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 آن روز چند تا ماشین سبزی آورده بودند خانم ها جا خوردند خیلی بیشتر از مقدار معمول و همیشگی بود گفتند اشرف سادات می خوای چی کار کنی حالا گفتم هیچی رفتم سراغ تلفن و با چند پایگاه و مسجد هماهنگ کردم و سبزی ها را پخش کردم و گفتم تا شب بفرستند خانه مادخودمان هم نشستیم دور هم و شروع کردیم بعضی ها وقت ها یادم نمی امد ملافه هایی را که می انداختم روی فرش تا رویش کاری انجام دهیم کی جمع کرده ام این ملافه ها همیشه پهن بودند بس که ما همیشه مشغول بودیم ان روز تا شب خیلی کار کردیم دلم می خواست بنشینیم پاهایم را دراز کنم و یک لیوان چای بخورم و کمی خشتکس در کنم ولی نمی شد کار سبزی ها که سبک شد رفتم توی آشپزخانه عذای ساده ای گذاشتم تشت را هم توی حمام پر از لباس کرده بودم و پودر ریخته بودم تا بروم سروقتش تند تند دور خودم می چرخیدم و دست می انداختم به کارهایم که صدای محمد از پشت سرم آمد گفت مامان کمک می خواهی می خواستم دو تا کاری می کردیم و حرف می زدیم محمد از آن شور و شیطنت قبل افتاده بود با طمانیه و کمی مکث انگار هی حرفش را بخورد گفت توی سینه اش یک راز دارد دست از کار کشیدم و خیره نگاهش کردم خیر باشه مادر نگاهش را دزدید و گفت قبلش یک قول می خوام آدمی که می خواهد رازی را فاش کند چه می خواست جز اینکه بعد از به زبان اوردنش توی سینه من امامت بماند و دو تایی یک راز مشترک مادر و پسری داشته باشیم گفتم نشنیده قول قبول پرسیده تا من زنده ام توی دلم گفتم مادر مگر تو چند سال داری که از این حرف ها می زنی ؟ نگذاشتم عاطفه مادری ام خودش را بکشد پشت چشم هایم گفتم خیالت راحت به زبان اند که امروز جمکران بودم گفتم بله خبر دارم این روزها زیاد میری قبول باشه گفت یک کاری کردم از آقا خواستم تا زنده ام کسی خبردار نشود رفتم وضو گرفتم نماز خواندم بعدش هم یک گوشه نشستم و شناسنامه ام ... را حرفش را خورد و شناسنامه را گرفت طرفم تاحرفش را خورد و شناسنامه را گرفت طرفم تا بخواهم بازش کنم خودش ادامه داد دست کاریش کردم یه کم فقط خوب این طوری که منو نمی برن مجبور بودم خنده ام گرفت از جسارتش خوشم آمد فکر کردم اگر حاج بفهمد چطور می شود گلویم از بغض می سوخت سوزن سوزن می شد کف پایم گزگز می کرد محمد تجسم اروزهای من بود پاره تنم هم سن و سالی نداشت دلش کوچک بود افقش رسیده بود به جایی که عقل من قد نمی داد همه این ها مثل یک فیلم خیلی سریع از جلوی چشمم رد شد به خودم امد دیدم بچه یک لنگه پا ایستاده و منتظر عکس العمل من است فقط گفتم داری کارای مردونه می کنی باید از اینجا به بعد خیلی شجاع باشی بغض و خنده و تردید و ترس و حتی قول قلب دادن به محمد همه را مهار کردم دلم آشوب شد کارهایم را رها کردم و وضو گرفتم نشستم سر سجاده. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃