قسمت هفتم
روایت زندگی مهندس شهید حاج رضا نصوحی به قلم اقدس نصوحی
بزن تو گوشش
«ما خیلی وقتها برای درسخواندن، به خانه رضا میآمدیم. یک شب من و رضا و یک نفر دیگر از دوستان سرگرم درسخواندن بودیم. متوجّه گذشت زمان نشدیم. دیروقت شده بود. قرار شد شب را پیش رضا بخوابیم. ساعت 12 شب شد، رضا کتاب را کنار گذاشت و گفت: «بریم وضو بگیریم، باید نماز شب بخونیم.» ما خسته بودیم و حال نداشتیم. رضا یکمرتبه گفت: «بزن تو گوشش! بزن تو گوشش!» ما ترسیدیم. با تعجب به اطرافمان نگاه کردیم و پرسیدیم: «تو گوش کی؟» رضا گفت: «تو گوشِ شیطون. مگه نمی بینید، دست انداخته گردنتون و نمیذاره بلند شین، نماز شب بخونید؟ بزنید تو گوشش و بلند شین.» زدیم زیر خنده. آنقدر خندیدیم که نگو. بعد هم بلند شدیم و نماز شب را خواندیم.»
اولین سفر
خواهرم جمیله اهواز زندگی میکرد. اسفندماه سال 1350 رضا تصمیم گرفت برای دیدن خواهرم به اهواز برود. این اوّلین مسافرتش بود. وسیلة نقلیّه درستوحسابی نبود. جادهها طولانی و بد بودند. برای پدر و مادرم فرستادن پسر عزیز دردانه شان، تکوتنها به اهواز خیلی سخت بود. آرام و قرار نداشتند. اضطراب و دلشوره عجیبی به جانشان افتاده بود. مادرم با دعا و صلوات رضا را از زیر قرآن رد کرد.
رضا ادامه سفرش را اینگونه برایمان تعریف کرد: «اتوبوس حرکت کرد. اوّلینبار بود که سوار اتوبوس میشدم. خیلی خوشحال بودم. با ذوق و شوق منظرههای بیرون را تماشا میکردم. بیابانهای پوشیده از خار، کوههای بلند و بههمپیوسته، یک جا درختان خشک و بی برگ، یک جا زمین سرسبز و درختها پر از گل و شکوفه بود. با دیدن طبیعت رنگارنگ شروع به خواندن آیة الکرسی کردم. چند ساعت از حرکت اتوبوس گذشت. هوا تاریک شد. شب هم با نور ماه و سوسوی ستارهها جلبتوجه میکرد. شب به نیمه رسید. پلکهایم کمکم سنگین شد و خوابم برد. بعد از مدّتی خستگی بر راننده غلبه میکند و کنترل اتوبوس را از دست میدهد. اتوبوس از جادّه منحرف میشود، بعد از تکانهای شدید به مانع برخورد میکند و واژگون میشود. حادثهای وحشتناک و تلخ اتّفاق میافتد. بیشتر مسافران اتوبوس همان لحظه جانشان را از دست میدهند. بقیّه هم بدجور زخمی و مجروح میشوند. کمکرسانی شروع میشود. اوّل مجروحین را به بیمارستان جندیشاپور اهواز میرسانند. بعد کشتهها را جمع میکنند و با هر وسیلة ممکن به بیمارستان میبرند. همه کشتهها را یکبار دیگر معاینه میکنند و بعد از اطمینان از این که هیچ علائم حیاتی ندارند بهعنوان جانباخته در یک قسمت خلوت بیمارستان، کنار هم روی زمین میچینند.
من که قبل از حادثه خوابم برده بود، خودم را در یک باغ سرسبز و زیبا دیدم که پر از درختان بلند، با میوههای خوشمزه و رنگارنگ بود. در باغ راه میرفتم و بازی میکردم. یک دانه انار چیدم. کنار جوی آبی نشستم و پاهایم را در آب گذاشتم. دور تا دورم پر از گلهای قشنگ و رنگارنگ بود. پرندهها با صدای زیبایی آواز میخوانند. احساس میکردم آنجا خانه من است. مال من است. انگار تمام عمرم را آنجا زندگی کرده بودم. یکمرتبه بوی خیلی خوبی را حس کردم. یک مرد زیبا و دوستداشتنی با چهرهای پر از نور آمد و کنارم نشست. دستش را گذاشت روی شانهام و با صدایی آرام و پر از مهر، گفت: «کجایی پسرم، مگه نمیشنوی؟ صدات میکنند. باید بری. کارهای زیادی داری که باید انجام بدی. عجله کن.» من که تمام وجودم سرشار از آرامشی وصف ناپذیر بود با ناراحتی گفتم: «اینجا خونه منه، کجا برم؟» آن مرد دوستداشتنی، لبخندی زد و گفت: «بله، میدونم، اینجا خونه شماست، برو ببین چهکار دارند، انجام بده و برگرد. من از اینجا مواظبت میکنم.» آرام چشمهایم را باز کردم. مردی را دیدم که دست زیر شانههایم انداخته بود و تلاش میکرد تا من را جابجا کند. با صدایی که بهسختی از گلویم خارج میشد، گفتم: «با من چکار داری؟» مرد همینک صدایم را شنید، وحشتزده من را روی زمین انداخت و بهطرف آخر سالن دوید. داد میزد و میگفت: «کمک، کمک، دکتر بیا اینجا، یکی از مردهه زنده شد.» همهچی برایم عجیب بود. چیزهایی که دیده بودم و جایی که رفته بودم، اصلاً شباهتی به خواب نداشت. ناراحت بودم که چرا از آنجا برگشتم. احساس گمشدگی و غربت میکردم. همانطور که روی زمین دراز کشیده بودم، تکانی به خودم دادم و نشستم. اطرافم تعدادی آدم زخمی و خونی با وضعیت وحشتناک و دلخراش دیدم که روی زمین خوابیده بودند و هیچ حرکتی نداشتند. از دور صدای ناله و فریاد و همهمه شنیدم. آدمهایی را دیدم که با لباس سفید از این اتاق به آن اتاق میرفتند. ترسیده بودم و نمیدانستم چهکار کنم. چند نفر به طرفم دویدند، دورم جمع شدند و سرتاپایم را معاینه کردند. با تعجّب به هم گفتند: «جَلَّ الخالق! حتّی یک خراش کوچک هم برنداشته. ادامه دارد
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆