قسمت بیست و یکم روایت زندگی مهندس شهید حاج رضا نصوحی به قلم اقدس نصوحی مردم همه اجیر خان روستا هستند. ما باید خانوادگی شبانه‌روز روی این زمین‌ها کار کنیم. حاصل دسترنج ما را خان می‌برد و سهم ما آنقدر ناچیز است که کفاف مصرف بخورونمیر سالانه ما را هم نمیدهد. روستای ما در حاشیه رودخانه زاینده‌رود قرار گرفته است. روستاهای زیادی در پیچ‌وخم رودخانه زاینده رود و در ارتفاعات کوهستانی زاگرس مرکزی از پشتکوه و پیشکوه فریدن تا چادگان، سامان و لنجان در غرب استان اصفهان و شرق چهارمحال بختیاری قرار دارند. روستاهایی که از هرگونه امکانات ساده و پیش‌پاافتاده هم محروم هستند. تعداد زیادی از این روستاها به «چَم» معروف‌اند. روستای ما یکی از این چم هاست. از مدرسه، مسجد، حمّام بهداشتی و درمانگاه در این روستاها خبری نیست. به نداشتن این امکانات عادت کردهایم؛ امّا مسئله‌ای که برایمان خیلی دردآور است، نداشتن راه ارتباطی با شهر است. اگر کسی نیاز به پزشک و درمان داشته باشد و یا خانمی باردار با مشکلی مواجه شود؛ باید زنده‌زنده فاتحه او را بخوانیم. وقتی که مجبور شویم و کارد به استخوانمان برسد، یک کرسی را که به شکل یک میز چوبی است، برعکس می‌گذاریم؛ به صورتی که سطح چوبی روی آن بر زمین قرار بگیرد و پایه‌های آن به سمت بالا باشد. کف کرسی را چیزی پهن می‌کنیم، دور آن را با پارچه ای میگیریم و آن را با طناب به قاطر میبندیم. فرد بیمار را در آن میگذاریم. قاطر را حرکت میدهیم. قاطر در ارتفاعات و راه مال رو ناهموار که در فصل سرما گاهی تا دو متر برف بر قسمت‌هایی از آن نشسته است، به‌سختی حرکت میکند و کرسی را با خود روی زمین میکشد. بیشتر بیماران در راه تلف میشوند، یخ میزنند و منجمد میشوند. گاهی بچّه به دنیا میآید؛ مادر و بچّه هر دو از بین می‌روند. اگر شانس بیاوریم و زنده به شهر برسیم، یک دکتر هندی یا پاکستانی که خیلی هم دست پُری در طبابت ندارد، بیمار ما را می‌بيند و دارویی میدهد. برگشت این راه به خانه هم برای خود ماجرایی دارد ...» وقت گذشته بود. مهندس نگاهی به ساعتش انداخت. صورت مرد روستایی را بوسید و خداحافظی کرد تا زودتر برگردد. بدجور فکرش مشغول بود. زیر لب با خود میگفت: «چگونه میتوان به این مردم پاک و بی‌آلایش کمک کرد؟» نمی‌دانم آن شب را چگونه صبح کرد. روز بعد زودتر از وقت اداری، خودش را به جهاد سازندگی در خیابان آیت‌الله کاشانی زرین‌شهر رساند و یک‌بار دیگر طرح خود را مرور کرد. جهادگران را جمع کرد و گفت که دیگر یک‌لحظه تأخیر هم جایز نیست. باید برای محرومیت‌زدایی از روستاها، انقلابی عمل کنیم. راهسازی، جادّه کشی و اتّصال روستاهایی که در پیچ‌وخم رودخانه زایندهرود و ارتفاعات رشته‌کوه زاگرس قرار گرفته‌اند و دسترسی به جایی ندارند، در اولویت کار ماست. مسئولیتها را مشخص کرد. راهی کارخانة ذوب‌آهن و دیگر کارخانه‌های منطقه شد و ماشین‌های سبک‌وسنگین آنها را بسیج کرد. امکانات استانداری اصفهان و گروههای آتشبار را جهت انفجار و کوهبُری به کار گرفت. جوانان متخصّص و بی ادّعای جهاد سازندگی را برای جهادی عظیم فراخواند. کار شروع شد. کوههای سخت و به‌هم‌پیوسته هم نتوانستند، در برابر اراده آنها مقاومت کنند. به جان کوهها، صخره‌ها، ارتفاعات، پستی و بلندی‌ها افتادند. سنگ سخت را بریدند، دل کوه را شکافتند، ارتفاعات را سر بریدند و پستی‌ها را بلند کردند تا جادّهای در امتداد زاینده‌رود بنا شد و با لایه محکمی از آسفالت آراسته گردید. روی رودخانه پلهایی زده شد. روستاهای زیادی به شهر باغبهادران و از آنجا به زرین‌شهر و دیگر نقاط کشور دسترسی پیدا کردند. چند روز بعد از اتمام کار، مردی با لباس محلّی وارد جهاد شد و سراغ مهندس را گرفت. مهندس جلو رفت و او را در آغوش گرفت. مرد گفت: «روزی که به روستای ما آمدی، در کنار من چهارزانو روی خاک نشستی و از خدمتگزاری به محرومین گفتی، سال‌ها تجربه تلخ بهره‌کشی، به من اجازه نداد که باورت کنم؛ اگرچه مهرت بر دلم نشست و صداقت و درستی را در چشمانت دیدم. امروز آمده‌ام تا خبر به‌دنیاآمدن نوه‌ام در بهداری را به شما بدهم و پیام تشکّر مردم روستا را به شما برسانم.» پس از کمی صحبت، مهندس دستی به پشت مرد زد و گفت: «پدر جان، هنوز حقّ شما ادا نشده. انشا الله همین روزها نیروهای جهاد سازندگی برای ساخت مدرسه، مسجد، حمّام و خانه بهداشت؛ به روستای شما می‌آيند. برای همکاری با آنها آماده باشید.» مرد دست خود را از دست مهندس بیرون کشید، لبخندی زد و رفت و مهندس سر بر زمین گذاشت و سجده شکر به جا آورد. شاید مردم این روستاها با گذشت زمان فراموش کرده باشند که مهندس نصوحی برای آباد کردن این روستاها، چه رنجی کشید و چه سختی هایی را به جان خرید و مطمئنّاً کسانی که همه‌روزه به دل این جادّه میزنند. ادامه دارد. @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 شهید و امور ایثار