قسمت چهارم
کتاب ملک صبر روایت زندگی پدر و مادر شهدای والامقام ضیایی به قلم سرکار خانم اقدس نصوحی
مبارزه و ظلمستیزی
محمّد به مسائل سیاسی از همان نوجوانی توجّه دارد. توسّط مشهدی علیرضا ضیائی، یکی از افراد آگاه و آبدیده محلّ خود با امام خمینی آشنا میشود. در آن شرایط خفقان، رساله ایشان را به دست میآورد و مقلّد ایشان میشود. ترسی از بردن نام ایشان ندارد. چند بار قبل از تبعید امام خمینی در سال 1342 به شهر قم میرود و با ایشان ملاقات میکند. با افراد انقلابی در قم ارتباط برقرار میکند. نوارهای سخنرانی، رساله امام خمینی، کتاب و جزوههایی را که در آن زمان داشتنش جرم سنگینی بهحساب میآمد را از آنها میگیرد. هنگام کاسبی و خرید و فروش که بهصورت دورهگردی انجام میشود، آنها را مخفیانه به دست دوستان خود میرساند تا در محلّۀ خودشان پخش کنند. عاشق امام خمینی و انقلاب است و ترسی از دستگیر شدن ندارد. قبل از سال 1342 با آیتالله سیّد جلالالدّین طاهری در اصفهان ارتباط برقرار میکند. در جلسات سخنرانی ایشان شرکت میکند. آیتالله طاهری، محمّد را خوب میشناسد. اگر مدّت کوتاهی او را نبیند، سراغش را میگیرد. در جایی میگوید: «اگر ما چند نفر مثل محمّد ضیائی داشتیم، علیه رژیم پهلوی قیام مسلحانه میکردیم.» محمّد وارد یک گروه انقلابی به نام گروه بدر میشود و فعّالیتهای مبارزاتی خود را سازمانیافتهتر ادامه میدهد. بسیاری از روحانیون مبارز قم و مشهد از جمله شهید محمّد منتظری را برای رهایی از دست دژخیمان ساواک در خانه خود پنهان میکند و خود خدمتگزارشان میشود.
در بیشتر تظاهراتی که در شهر اصفهان علیه رژیم پهلوی برگزار میشود، کفنپوش شرکت میکند؛ چرا که میداند راهی که در آن قدم گذاشته، پرخطر و احتمال کشتهشدنش فراوان است. یک روز در تظاهراتی که در میدان کهنه اصفهان به راه افتاده، شرکت میکند، نزدیک بازار با چند نفر از مأموران حکومت درگیر میشود. برای دفاع از خودش با پاره آجری به آنها حمله میکند. مأموران دنبالش میکنند. محمّد داخل کوچهای میرود و وارد خانهای میشود که در آن نیمهباز است. خانمهای اهل خانه سریع او را پنهان میکنند. از محمّد میپرسند: «خیلی ترسیدی؟» محمّد کفنش را نشان میدهد و میگوید: «اگه میترسیدم، کفن نمیپوشیدم و تو تظاهرات شرکت نمیکردم.» محمّد تا نیمه شب در آن خانه میماند. با خلوت شدن خیابانها، بیرون میآید و به مبارکه برمیگردد.
شعارنویسی بر علیه رژیم ستمشاهی از دیگر برنامههای محمّد است. شهید محمّدعلی ضیائی فرزند شهید حاج علیمحمد را روی ترک موتورش سوار میکند و از مبارکه تا اصفهان را از سمت دروازه شیراز میروند و به سمت زرینشهر دور میزنند و برمیگردند تا هر جا را مناسب و خلوت ببینند؛ شعاری بنویسند و فریاد اعتراض و ظلم ستیری انقلابیون را در معرض دید قرار دهند. برای انجام این کارها، شب و روز برایشان فرقی نمیکند.
در منزل خود جلسات قرآن برگزار میکند. با تشویق، مسابقه، دادن جایزه و ایجاد انگیزه، جوانان محلّ را جذب جلسات مینماید. حرفهای سیاسی علیه ظلم و ستم حکومت پهلوی میزند و جوانان را با اوضاع کشور و مبارزات امام خمینی آشنا میکند. در مناسبتهای مختلف مثل محرّم و صفر، ماه مبارک رمضان و غیره با دعوت از سخنرانان آگاه و انقلابی، از شهرهای قم و مشهد، فعّالیت مینماید و در منزل خود میزبان آنها میشود. رفتوآمد هیئتهای مذهبی، افراد سیاسی و انقلابی، جوانان و نوجوانان، غریب و آشنا به خانة محمّد زیاد است. ماه بیگم بدون هیچ اعتراضی، مثل یک رفیق با همسرش همراهی میکند. اگرچه از اجاق خوراکپزی و لولهکشی گاز در خانهها خبری نیست و نفت هم خیلی کم و بهسختی پیدا میشود؛ امّا او با آتش هیزم یا سوسوی چراغ علاءالدین غذا میپزد و با روی باز از هیئتها و میهمانان همسرش پذیرایی میکند.
بارها گزارش کارهای محمّد برای ساواک ارسال میشود. یک روز سرزده برای تفتیش به خانۀ او میآیند. سریع اعلامیه امام را زیر پتو میگذارد و خودش را به خدا میسپارد. محمّد با خونسردی آنها را به نوشیدن چای دعوت میکند. آقای رئیس برای خوردن چای، دقیق روی قسمتی از پتو مینشیند که اعلامیه زیر آن پنهان شده است. مأمورین همهجا را میگردند و چیزی پیدا نمیکنند. دست از پا درازتر خانه محمّد را ترک میکنند.
یک روز تعدادی از سران حزب رستاخیز به محلّ زندگی محمّد میآیند تا برای حزب، عضوگیری کنند. مردم را تشویق میکنند که در دفتری اسم بنویسند و آن را امضا کنند. عدهای از روی ناآگاهی یا ترس، اسم مینویسند و دفتر را امضا میکنند. به محمّد میگویند: «شما هم بیا اسم بنویس و دفتر را امضا کن.»
ادامه دارد...
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
#بنياد شهید و امورایثارگران شهرستان
دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس