سلام و عرض ادب🌹 خاطرات دفاع مقدس 🌹 قسمت ۶۱ 🌹 موضوع:قتلگاه بهمنشیر (۲)🌹 آقایی که شما باشید با انفجار موشک شلیک شده از هواپیمای عراقی و بلند شدن دود ناشی از انفجار، من به سرعت شروع کردم به دویدن بطرف رودخانه، نزدیکتر که شدم لابلای دود و گرد و غبار صحنه وحشتناک و باور نکردنی دیدم.😔 همه داشتند فریاد می‌زدند و آمبولانس🚑 می‌خواستند. بلافاصله من با سرعت دویدم به سمت مقر خودمون (محل استقرار واحد بهداری رزمی لشکر 8 نجف اشرف) توی مسیر امدادگر، آقای ابراهیم آقابابائی (فیض) را دیدم، پرسید چه خبر؟؟ 😳 داد زدم بُدو 🏃‍♂بُدو به بچه ها بگو آمبولانس‌ها 🚑 را بیارند لب شَط، خودم هم دویدم توی مَقر، چون فاصله از مَقر تا محل انفجار 500 متری میشد، نیروها اطلاعی نداشتند که چه اتفاقی افتاده، سردار حاج غلام پوراسماعیلی از من رسید چه خبر شده من هم گفتم : عاشورا 😭 عاشورا 😭 با چند نفر از امدادگران دیگه، کوله ها مون رو برداشتیم و سوار آمبولانس‌ها🚑 شدیم و به محل انفجار رسیدیم، صحنه وحشتناک و دلخراش همه مون را میخکوب کرد. 😭 یا حضرت عباس، یا امام حسین، 😭 یادم به روضه صحرای کربلا افتاد، همه اِرباً اِربا. موشک از یک هواپیمای میراژ فرانسوی از نوع موشک‌های لیزری هدایت شونده به اتوبوس حامل رزمندگان دزفولی، اصابت کرده بود. رزمندگانی که برگه های مرخصی داشتند و در حال مراجعت به دزفول بودند😢. اتوبوس از آنطرف رودخانه به این قسمت پل که رسیده بود، مورد هدف قرار گرفته و بصورت یک آهن پاره، مچاله شده بود، حدود 50 نفر رزمنده، اجساد مطهر شهدای دزفولی، سوخته و جِزغاله شدند، نمیشد تشخیص بدهیم، حالت شوک به من دست داده بود، میخاستم داد بزنم و گریه کنم اما نمیتونستم 😭 بغض گلویم را فشار میداد. شروع کردیم تکّه پاره های اجساد مطهّر رو جمع آوری کنیم. پزشکیار آقای فیض الله صادقی ازمن پرسید : محمد رضائی (امدادگر) رو ندیدی و من گفتم : چرا از من خداحافظی کرد که برود لباس‌هاش رو بشوره، یه مرتبه تشت قرمزه رو از دور دیدم، اشاره کردم و دو نفری دویدیم به همون سمت، تشت پاره شده بود و لباسها به اطراف پراکنده شده بود یک بدن بدون دست و پا و سر کنار تشت بود😢. مطمئن نبودیم که این بدن مطهّر مربوط به رضائی باشه با فیض الله صادقی این بدن را گذاشتیم توی نایلون و آوردیم کنار آمبولانس که راننده اش آقای ولایتی بود گذاشتیم، شروع کردیم به جمع آوری بقیه اجساد، یه مرتبه فیض الله صادقی من رو صدا کرد و با همون لهجه فلاورجانی گفت : قاهری قاهری بیا سرْشو (سرش را) جُستم. منظورش سر جدا شده‌ی امدادگر شهید والامقام "محمد رضائی" بود که توی دستش گرفته بود بطرف من می آمد، سر مطهر رضائی رو گرفتم گذاشتم کنار بدنش و دیگه بغضم ترکید شروع کردم های های گریه کنم 😭 حاج غلام پور اسماعیلی به من گفت برو داخل گودال (جای موشک) چند تا تکه بدن بیار بیرون، داخل گودال قتلگاه شدم 😭 یه تِکه پاشنه پا و یک تکه روده و کبد پیدا کردم، گریه امانم را بریده بود. اومدم بالای گودال، لودر هم شروع کرد گودال را پر کند، یک پاترول فرماندهی هم فکر کنم متعلق به تیپ جواد الائمه بود که نزدیک پل در اثر انفجار شیشه های جلوئی پاشیده بود و راننده ش که لباس فرم سپاه به تن داشت پشت فرمان شهید شده بود و پسربچه خردسالش هم که تقریبا 10 سالش بود او هم از شدت موج انفجار کبود شده و شهید شده بود. اتوبوس متعلق به شرکت واحد اتوبوس رانی دزفول بود که یکی از درب هاش به بالای یک شاخه نخل گیر کرده بود و مجید یزدانی ازش عکس گرفت فکر کنم اون عکس را داشته باشد نثار ارواح مطهرشون بخوانیم حمد و سوره و صلوات بر محمد و آل محمد 🌹🤲 ادامه دارد..🌹 راوی: حسین قاهری امدادگر🌹 @nurian_khaterat🌹 شهدای شهرستان مبارکه