قسمت ۴۰
خاطرات رزمنده جانباز قدرت اله مؤمنی
به قلم اقدس نصوحی در خط پدافندی، نگهبانی در شب به دو صورت بود. یکی نگهبانی در سنگرهای نگهبانی خط که پاسبخش هر دو ساعت یکبار، نگهبان ها را عوض میکرد، یکی هم نگهبانی در سنگر کمین که خیلی سختتر بود. سنگر کمین ما چند صد متر جلوتر از خاکریز، در پایین تپه و در نزدیک رودخانه ای قرار داشت. در واقع دو تا سنگر در چپ و راست بود. در هر سنگر یک نگهبان میگذاشتیم. بهخاطر تجربه و سابقة جبهه ای که داشتم، فرمانده گروهان من را برای چند شب، سر کمین یا مسئول کمین گذاشت. از ساعت شش عصر که هوا تاریک میشد، 8 تا 10 نفر نیرو را با خودم به کمین میبردم و تا صبح بین دو سنگر نگهبانی بیدار میماندم. نگهبانها را سر ساعت عوض میکردم و مراقب اوضاع بودم. یک تلفن قورباغه ای در اختیار ما بود تا در صورت تحرّک دشمن، با فرمانده گروهان تماس بگیریم. یک فرمانده دسته داشتیم که خیلی از زیر کار در میرفت. به فکر این بودم که حالش را بگیرم. سرکمین بودن، بیخوابی و خستگی زیادی داشت. برای نجات از این مسئولیت، دوباره شیطنت کردم. حدود ساعت یک نیمهشب با فاطمی تماس گرفتم و گفتم: «یک گروهان نیروی ورزیدة عراقی از کنار رودخانه به سمت ما حرکت کردند. از دست من با هشت نفر نیرو کاری بر نمیاد. من نیروها را میارم عقب.» هشت نفر نیروی کمین را در جریان این شوخی گذاشتم. آقای فاطمی درحالیکه دست پاچه شده بود، گفت: «پس باید چکار کرد؟» گفتم: «خودت تعدادی از نیروها را گلچین کن و با خودت بیار. فلان فرماندة دسته را هم حتماً برا کمک با خودت بیار.» با اسلحه رفتم و در مسیر راهشان کمین کردم. بعد از چند دقیقه، دیدم یک دسته نیرو از بالای تپه به سمت ما میآیند. فرمانده دسته سفارش شده در جلوی ستون بود، آقای فاطمی هم وسط ستون بود. من آنها را میدیدم؛ ولی آنها من را نمیدیدند. نزدیک شدند. به آنها ایست دادم. گفتم: «همه بخوابید روی زمین وگرنه شلیک میکنم.» آقای فاطمی گفت: «مؤمنی، مائیم.» گفتم: «من تو کردستان یاد گرفتم که به پدرم هم اعتماد نکنم. از کجا معلوم که شما کومله نباشید؟» خوب معطّلشان کردم و بعد گفتم: «یکی از جلوی ستون، سینهخیز بیاد نزدیک من تا مطمئن شوم که شما خودی هستید.» فرمانده دسته که جلوی ستون بود، مجبور شد که سینهخیز از روی آنهمه سنگ تا نزدیک من بیاید. وقتی او را دیدم، گفتم: «آخ، ببخشید، شما بودید؟ فکر کردم کومله ها هستند.» حال فرمانده دسته را گرفتم. آقای فاطمی وقتی فهمید که سرکاری بوده، به من گفت: «مؤمنی، چوپان دروغگو میشی. مواظب کارهات باش.» من دست بردار نبودم و یکی دوبار دیگر هم سرکارشان گذاشتم تا اینکه مجبور شدند از سرکمینی کنارم بگذارند.
*
در پشت تپه های هزار قلّه یک باغ بود که به باغ صدام معروف بود و همه جور میوهای داشت. بچّه های گروهان گاهی میرفتند و بهاندازة یک چفیه گردو میچیدند و میآوردند. من مقداری گردو از آنها میگرفتم و زیر خاک میکردم تا پوسته هایش بهتر کنده شود. گردوها را برای صبحانه میخوردم. یک روز به یکی دو نفر از بچّه ها گفتم: «امروز با من بیایید تا گردو چینی را یادتون بدم.» یک گونی بزرگ با یک پتو و یک جعبه فشنگ کلاش برداشتیم و رفتیم. پتو را زیر درختان گردو پهن کردم و روی آن خوابیدم. با اسلحة کلاش، سرشاخه های درخت را که پر از گردو بود، نشانه میگرفتم. با هر شلیک یک شاخه پر از گردو روی زمین میافتاد. گونی را پر از گردو کردیم و آن را با تویوتا به چادر تدارکات بردیم. بچّه ها تا مدّتی از گردوها استفاده میکردند.
*
نزدیک مایک سنگر تبلیغاتی بود. من نیروهایش را نمیشناختم؛ ولی یک موتور تریل داشتند که من عاشق سوار شدنش بودم. یک روز بعدازظهر که افراد سنگر تبلیغات خواب بودند، یواشکی موتورشان را از دم سنگر برداشتم و کمی دورتر در یک سرازیری روشن کردم. نیازی به سویچ نداشتم. با له کردن سر پوکة فشنگ تیربار برای خودم یک سویچ ابتکاری ساخته بودم. حدود یک ساعت جادّه ها و تپه های اطراف را با موتور گشتم، بعد هم یواشکی و بدون سروصدا آن را دم سنگر تبلیغات گذاشتم و رفتم. رضایی دیده بود که من موتور را بردم. به من گفت: «مؤمنی، بچّه های تبلیغات خیلی دنبال موتورشان گشتند. باید یک روز من هم موتور را بردارم و یک گشتی بزنم.» چند روز بعد دیدم که موتور دم سنگر است و کسی نیست. به رضایی گفتم: «اگر میخواهی موتورسواری کنی، الآن وقتشه.» رضایی بیسروصدا رفت تا سوار موتور شود. بچّه ها از داخل سنگر موتور را زیر نظر داشتند. همینکه رضایی سوار موتور شد، دو سه نفر دورش را گرفتند و حالش را جا آوردند. یک کتک حسابی خورد. آمد پیشم و گفت: «مؤمنی، خدا لعنتت کند. آنها که خواب نبودند.
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆