خاطرات اسارت خود نوشت جانباز و آزاده سرافراز محمد علی نوریان قسمت : ۱۶۱ 🌺 موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت 🌻 آقا حالا منم هم می‌ترسیدم هم میلرزیدم هم تا حالا بازجویی نشده بودم... اولین بار بود اینهم توی اسارت و مجروح بودنم😢 باور کنید بین مرگ و زندگی به اندازه یک تار مو فاصله داشتم اینو خوب حس میکردم😔 به این ۲۰ سال عمرم تا این لحظه ای که روی تخت افتاده بودم و بازجوی میشدم متوسل به ائمه علیهم السلام نشده بودم و ... وجود مبارکشون رو کنار خودم حس میکردم یعنی ضربان قلبم با توکل به خدا و توسل به امامان معصوم میزد که توانستم دوام بیارم❤️ خلاصه کلام یه وقت افسر بازجو بهم گفت چند نفر بودید اومدید شناسایی منطقه ما ؟؟ گفتم ۷ نفر ...گفت خُب بقیه چی شدند ؟؟ گفتم ۳ نفر کشته شدند !!! گفت خُب بقیه ؟؟ گفتم ۳ نفر هم فرار کردند ...منم زخمی شدم و اسیر شدم🥴 گفت خُب بگو ببینم اینها چکار داشتند ؟؟ گفتم والا نمیدونم چکار داشتند من سر پُست نگهبانی بودم فرمانده ما به من گفت برو دنبال اینها تامین نشان ( مراقب ) باش 🙃 گفت تو ازشون سوال نکردی که چکار دارند؟؟ گفتم چرا من یک مرتبه ازشون سوال کردم !!! گفت خُب چی گفتند؟؟؟ هیچی بهم گفتند تو فضولی نکن فقط مراقب ما باش😂 یه مرتبه مثل اینکه برق ۳ فاز به این مَردک افسر استخبارات وصل کردند یهویی از روی صندلی بلند شد بهم گفت : کلب ابن کلب کذاب ( پدر سگ دروغگو )😜 و دست انداخت بیخ گلوی منو با یک دستش گرفت ... و حنجره منو شروع کرد به فشار دادن ..من دیدم یا حضرت عباس الانه که خفه بشم منم به دروغ و کلک چشمهام رو یواش یواش بَستم و یه کم سَرمو کج کردم که یعنی خفه شدم 🤣 یه وقت اون مترجم دستشو گرفت کشید و بهش گفت مُوت . مُوت .( مُرد . مُرد ) ولش کن ..مَردک دیوانه احمق دستشو از روی حنجره من برداشت باورکنید واقعاً داشتم خفه می‌شدم 😢 به عربی یه چندتا فحش دیگه نثارم کرد و مدارکش رو برداشت و رفت ..یه نفس راحتی کشیدم گفتم خدایا شکرت اولیش بخیر و خوشی تمام شد😂 ادامه دارد... شهدای شهرستان مبارکه