#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_سی_ام
#منبع_کتاب_سرّسر
دو ساعت راه تا مشهد سرم را به شیشه چسباندم و برای خودم گریه کردم. دعای وداع ماه رمضان آن هم با صدای بی ریا و پدرانه شهید دستغیب دلتنگتر و بی قرار ترم کرد.
توی فرودگاه نشستیم تا نوبت پروازمان برسد. فقط یک کلام گفت:"مادرت ناخوش احواله. گفتم بریم یک سر عیادتشون"
"همین؟! این همه من دارم ازت میپرسن چیزی شده یا نه؟ می گی نشده. الان میگی مادرت مریضه!"
"خوب الان هم میگم آن شالله چیزی نشده. یه کسالت کوچیکه برطرف میشه"
"حداقل بگو اتفاقی نیفتاده. آن قدر به دلت بد راه نده
این را که گفتن، گفت:"من که از خانه تا اینجا دارم می گم بد به دلت راه نده"
چند دقیقه ای از پروازمان گذشت و خورشید غروب کردو برایمان غذا آوردند. دست به بسته بندی ها نزدم. گفت:"یه چیزی بخور روزه بودی!"
از فرصت استفاده کردم و گفتم:"تا نگی چی شده که من را با این عجله میبری شیراز هیچی نمی خورم"
سرش را پایین آورد و خیره نگاهم کردو گفت :"خوب نخور!"
تا هواپیما نشست لب به غذا نزدم و آقا عبدالله هم کلامی حرف نزد. آن قدر به خودم استرس وارد کرده بودم که صدای تگش قلبم را می شنیدم. به محله و کوچه خودمان که رسیدیم نفس هایم به شماره افتاد. از سر کوچه می شد شلوغی جلوی خانه را دید. پاهایم از رفتن ایستاد :" نکنه اینکه گفت مادرت ناخوش احواله زبانم لال..."
فامیل که ما را دیده بودند برگشتند داخل خانه. سیمین و بعد هم مادرم از خانه بیرون آمدند. خیالم راحت شد که مادرم سالم است و آغوشش را از همان در خانه باز کرد و به استقبالم آمد. مادر که حالش خوب است، خودم هم نمی دانستم چرا هنوز گریه می کنم. تا مادر رسید برادرها هم جلوی در پیدایشان شد. مات و مبهوت از شلوغی وارد خانه شدم. مهمان ها با پیراهن مشکی رفت و آمد می کردند و دخترخاله که با چای از مهمان ها پذیرایی می کرد. جای خالی پدر میان جمع به من خوب فهماند. زودتر از هرکس آقا عبدالله کنارم رسید و حرف هایی مه از ظهر توی دلش مانده بود را در گوشم زمزمه کرد تا بر اوضاع مسلطم کند:"دیشب به رحمت خدا رفتن. همه منتظر بودند ما برسیم بعد مراسم تشییع رو شروع کنند. آزوم باش شکوه نکنی یه وقت. بنده خدا مادرت قلبش ناراحته. شما که بهتر از هرکی ازش خبر داری"
نمی شد آرام گریه کرد. سراغ سیمین که بعد از روبوسی با من گوشه حیاط روی صندلی کز کرده بود رفتم و توی بغلم فشردن با هم گریه کردیم.
این سفر برایم سفر دید و بازدید نبود. سفر خداحافظی با پدرم بود. تکیه گاه دخترهای بابایی خانه و گدربزرگ مهربان بچه هایم. تا روز سوم فوت پدر جز عزاداری چیزی نمی فهمیدم. حتی از حال و روز بچه هایم، بی خبر بودم. ولی حتما آقا عبدالله هایشان را داشته و با آنها در تماس بوده. به یکی از همکارانش سپرده بود دائم به بچه ها سر بزند. به خدا سپرده بودم شان. بعد از مراسم روز سوم آقا عبدالله آماده رفتن شد، اما اصراری برای برگشتن من نداشت. گفت تا هروقت لازم می دانی پیش مادرت بمان و نگران بچه ها هم نباش. خودش می دانست دلم طاقت نمی آورد تا هروقت بخواهم بمانم اما همین که خیالم را از بابت بچه ها و خانه و زندگی راحت مرد یک دنیا جای تشکر داشت.
دو هفته ماندم و مادر را باغمش همراهی کردم و از مهمان هایی که برای دیدن مادر می آمدند پذیرایی کردم. پیگیر ناراحتی قلبی مادر و دکتر و دوایش بودم و بعد از دو هفته برگشتم.
..
ادامه دارد..
در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
*لطفا با لینک کانال برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹