#زندگینامه_شهید_فرهاد_شاهچراغی
#نویسنده_مجید_خادم
#قسمت_سی_و_سوم
#منبع_کتاب_کدامین_گل
یکی دو روز بعد توی مقر حال و هوای خداحافظی است بچه ها یکی یکی یا گروه گروه دارند برمیگردند شیراز.
چند تا از رفقای نزدیک تر فرهاد دورش را گرفته اند و دارند بلند بلند می خندند.
«عامو نترس نمی آییم خونتون»
جوان بسیجی کم سن و سالی از بچه های بوشهری گردان به فرهاد گیر داده بود که آدرس خانه تان را بده می خواهم شیراز بیایم دیدنت. فرهاد طفره رفته و بقیه هم پا پیچ شدهاند.
عبدالحمید باز با خنده میگوید:« بچه پولدار میترسی هممون با هم بیاییم؟»
فرهاد سرش را خم کرده و نگاهش روی زمین است به جوان بسیجی می گوید :«خب پس بنویس»
جوان خودکار و کاغذ را آماده می کند
_شیراز را که بلدی؟
همه باز می زنند زیر خنده
_حالا بلد نباشم میپرسم یاد میگیرم
_خوب وقتی رسیدی اول بگو فلکه قصرالدشت.
فرهاد مکثی میکند
_«بعدش؟!»
سرش را بلند می کند چشم هایش برق می زنند ادامه می دهد :«از اونجا یه ماشین بگیرم مستقیم بگو دارالرحمه.»
خنده ها شدیدتر میشود جوان بسیجی با دقت می نویسد.
_بعد میگی قطعه ۳۰ پلاک ۱۸ نشون میدن»
جوان بسیجی فرهاد را میبوسد و قول میدهد هر وقت آمد شیراز سر بزند. با چند بوشهری دیگر کیسه هایشان را برمیدارند و میروند تا حرکت کنند به سمت سنندج.
خنده هایی که فروکش میکند مصیب نیکبخت میگوید:
_آقا فرهاد تو که اهل شوخی و دادن دست ملت نبودی !این زبون بسته رو گذاشتی سرکار؟!!
_نه اُس مصیب، سرکاری نیست.
_خوب مرد حسابی قطعه فلان پلاک فلان آدرس دارم بهش دادی! این بدبخت فکر کرد آدرس درست و حسابیه.!
_آدرس درسته .یه وقتی خودت هم میای سر میزنی حالا چهار تا قطعه پلاتین وریا اونورتر.
بچه ها که جدیت فرهاد را در پشت آن لبخند ملایم همیشگی میبینند همه دمق میشوند و چهره هاشان توی هم میرود. تا چند روز بعد بیشتر بچه ها رفته بودند عبدالحمید داشت با فرهاد کلنجار می رفت که بماند تا با هم بروند.فرهاد کوتاه نمیآمد می گوید تو باید بروی من هم بعدش میآید نامه و بسته را هم میدهد که عبدالحمید ببرد در خانه شان.
عبدالحمید باقری از اتاق بیرون میرود و همان موقع ابیاتی برای خداحافظی می آید.
_آبیاتی اگه میتونی نرو. کاکو پشیمون میشیا...
_آقای شاهچراغی من باید برم. زن و بچه هام رو خیلی وقته ندیدم.
_از ما گفتن حالا اگه نهایتاً رفتنی شدی سلام ما را هم به خانوادت برسان
_نه دیگه من همین امروز دارم میرم خبردادم که می آیم
۲۰ نفری بیشتر باقی نمانده بودند آنها که انتخابشان کرده بود برای عملیاتی محرمانه .مقرر سپاه را هم که تحویل نیروهای جدید دادند همه حرکت کردند به سقز.
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75