#زندگینامه_شهید_فرهاد_شاهچراغی
#نویسنده_مجید_خادم
#قسمت_پانزدهم
#منبع_کتاب_کدامین_گل
_سلام داداش چی شده؟
_سلام.مامان خونه هست؟
_نه نیست
_پس بیا این پیرهن رو بنداز توی دست بشور ،تا منم سر و صورتم رو بشورم.
فرزاد پیراهن را گرفت و بر دل به هوس انداخت توی تشت زیر شیر آب شروع کرد به چنگ زدن. آب ترش سرخ سرخ پیراهن درک های پاک نمی شد پودر بیشتری ریخت و محکمتر چنگ زد ولی نمیشد.
فرهاد خودش را شست آمد کنار ایستاد از چای ریز افتاده روی شقیقه هاش رد باری که خون رقیق و کم رنگ شده با آب روی صورتش جاری بود.
فرزاد دوید داخل خانه و دست آورد تا بگذارد روی شقیقه اش.
_نه انگار باید برم بخیه کنم.
فرزاد به لباس اشاره کرد و گفت: پاک نمیشه و فرهاد گفت :عیبی نداره یه جا قایمش کن فقط کسی نبینه.
لحظه بعد سر ها دکلته مشکی اش را که لب حوض گذاشته بود برداشت و گذاشت روی غلاف بسته شده به کمر بندش و پیراهن تمیزی را که تازه پوشیده بود انداخت رو گشتم و همانطور که همچنان دستمال را روی شقیقه هاش فشار میداد از در بیرون رفت.
شب روی تخت آهنی توی حیاط فرهاد نشسته بود و مادر برای چای آورده و کنارش نشست. فرهاد سمت زخمی صورتش را به دیوار گرفته بود بی آنکه رو برگرداند تشکر کرد.
_حالا چرا اینقدر خشک نشستی مادر؟چرا روت رو انور میکنی؟
مادر بلند شد و صورت فرهاد را چرخاندم سمت خودش
_الهی بمیرم مادر...
سر فرهاد را توی بغل گرفت و بوسید و دست کشید روی بخیه ها که تا کنار چشمش آمده بود فرهاد پانسمان را برداشته بود که مادر سفیدی باند و چسب را نبیند و شاید نفهمد آن شب اما نشده بود.
_طوری نیست مامان.من که دیگه بچه نیستم. کارمه. بلدم از خودم مراقبت کنم.
_ها مادر میبینم چطوری داری از خودت مراقبت می کنی!
_نگرانی من جای دیگه است. مادر فرزاد خونه هست؟
_نه مادر رفته تا سر کوچه و برگرده.
_امروز تو درگیری با پیکاری ها دیدمش!
_وای خدا مرگم بده!!!
_این بچه اصلاً حالیش نیست نمیفهمه اینها آدم نیستند کاری ندارند و جز یا بزرگ با چاقو می زنند یک بلایی سرش میارن.بهش بگو اگر یک بار دیگه توی درگیریها دیدمش خودم چنان میزنم شکست تو خونه نتونه بیاد بیرون قلم پاش رو خورد می کنم.
_لازم نکرده من خودم بهش میگم نمیزارمش دیگه!
_گفت الان کجا رفته این موقع شب ساعت ده ،یازده؟
اما فرزاد ،آن طرف توی خیابان بود اول محله توی دست یک دسته کاغذ .سریع تا ته کوچه را می رود و از جلوی در خانه ها و لای درها کاغذهایی را برمیدارد و بر میگردد و توی کوچه بعدی می رود جزوه های کوچک چند برگی یا اطلاعیهای تک برگی را که از زیر در حالب شان بیرون است یا جلوی پیشخوان خانه هاست بر می دارد.
تمام محله را که چرخ می زند و دستش سنگین می شود از اطلاعیه ها و شب نامه ها و بروشور ها ،برمیگردد خانه.
مادر منتظرش توی حیاط نشسته فرزاد دستههای کاغذ را می گذارد توی کارتون گوشه حیاط زیر درخت کنار انبوه دیگر کاغذ ها با سربرگ ها و آرم های مختلف.
نگاهش که میافتد به نگاه سنگین ما در هول شده و نصفه و نیمه میگوید: «گذاشتم برای ماشین آشغالی که صبح میاد»
*امام: امیدوارم کار به آنجا نرسد و اگر برسد دیگر بغدادی نخواهد ماند.
هاشمیرفسنجانی: حرکات عراق بخشی از توطئه آمریکاست.
بنی صدر: خونسرد باشید و آرام باشید.
رجائی: مرگ رژیم عراق فرارسیده است اطلاعات اول مهرماه ۱۳۵۹
فرهاد زنگ دری را میزند. باز نمی کنند. چند بار محکم در میزند .باز نمیکنند. از در بالا میرود و چند نفر دیگر از روی دیوار به سمت پشت بام می روند و بقیه از در که فرهاد باز کرده تو می روند .زنی جلویشان از توی خانه با جیغ و داد می دود به حیاط کنارش می زنند و می ریزند توی خانه.
جوان توی خانه دست و پایش را گم کرده و تا میخواهد خشاب مسلسل دستی را جا بزند با لگد پرت می شود روی زمین. از پشت به دستش دستبند می زنند، حرفی نمیزند فقط با چشم های باز و سرخ شده لب روی لب فشار میدهد.
فرهاد میگوید اتاق را بگردید به جز مسلسل دستی یک کلت کمری و چند نارنجک پیدا می کنند تعدادی هم پوشه و پرونده و اطلاعیه و کتابچه های سازمان.پسر را بیرون می برند مادر توی حیاط به سر و صورت میزند و جیغ می کشد و التماس می کند. نمی تواند جلوی ایشان را بگیرد خودش را روی پای فرهاد میاندازد زده می زند فرهاد نمی تواند از جا تکان بخورد.
_بلندشو مادرجان.
_من تو را به حضرت عباس به خدا به هرکسی میپرستی رحم کن به این بچه.
_بلند شما در کار از این کارها گذشته.
_من با تو میشناسم ,مامان تو میشناسم داروخونه تون میام ،تو را به قرآن نبرش!
_پسرتون نه دین میشناسه که قسم میدی، نه وجدان داره ،با کشور خودش...
_دیگه نمیکنه به خدا جلوشو میگیرم توبه میکنه.
و همینطور کفش فرهاد را می بوسد و فرهاد پاهایش را نمیتواند تکان بدهد پسر را بردند بیرون و سوار ماشینش کردند.
🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_فرهاد_شاهچراغی
#نویسنده_مجید_خادم
#قسمت_شانزدهم
#منبع_کتاب_کدامین_گل
پسرت آدم کشته مادر جان توبه گرگ مرگ.
مادر بیهوش میشود همسایهها که دورش را گرفته اند بلندش می کنند از روی پاهای فرهاد که انگار سست شده بودند و سنگین قدم هایش هم دنبال بقیه نیروها از خانه خارج می شود.
مادر بیهوش میشود همسایه ها دورش را گرفته اند بلندش می کنند از روی پاهای فرهاد که انگار سوخته شده و سنگین .
🌷🌷🌷🌷
ظهر تابستان پنجاه و نه.
فرهاد دارد می دود و یک گروه ۲۰ نفری هم پشت سرش و همه پشت سر یک درجه دار ارتش که بلند بلند قدم میشمارد .از پلیس راه دارند برمیگردند به پادگان مرکز پیاده سحر از آنجا دویده بودند تا پلیسراه همه با لباس نظامی و کوله پشتی پر از سنگ یک دوره شان طول کشیده است و چند روز بعد جلوی ساختمان سپاه توی خانه خیابان زند به صف ایستاده اند و فرهاد دارد یکی یکی بند کوله پشتی ها و لباسشان را با لبخند بچه گانه همیشگی مرتب می کند و دست روی شانه و بازو ها شان می کشد و خدا قوت می گوید.
یکی یکی سوار مینیبوس میشوند .چه روی پارچه چسبانده شده جلویش نوشته:« گروهان تکاور اعزامی از سپاه شیراز»
یکی دو ماه قبل ،توی آشپزخانه شهناز تازه از دانشگاه برگشته سر ظهر .فرهاد هم پشت سرش میآید توی آشپزخانه به مادر که سلام میکند شهناز تازه می بیندش و می گوید :«داداش سلام .تو کجا بودی؟!»
فرهاد آرام می خندد و همانطور که لیوانی برمیدارد و سر یخچال می رود تا آب بخورد می گوید: «دختر تو نباید به نگاهی به پشت سرت بندازی؟»
_براچی؟
_از چهارراه سینما سعدی که سرویس پیاده کرد همین دو تا خونه پشت سرت داشتم میومدم داشتم فکر می کردم ببین چقدر همه جا آروم شده با خیال راحت میری میای حتی پشت سرتم نگاه نمیکنی، مامان؟!»
مادر که خودش را مشغول شستن میوه های توی ظرف شویی کرده بود و داشت یکی یکی می گذاشت شان تویی سبد روی کابینت.
دیگر نتوانست تظاهر به نشنیدن را ادامه دهد و رو چرخوند سمت فرهاد و گفت:« نه خیلی حالا. حالا منظورت چیه مادر؟ اگه دوباره میخوای...!»
و شیر آب را بست.
_ چیزی نمی خوام ,فقط میگم ببین شهناز چه راحت میره دانشگاه و برمیگرده. اگر همین آرامش هم نباشه. _باشه یا نباشه. مگه دست من و تو هست؟ مادر گفته بودم دیگه در این مورد نمی خوام حرفی بزنی !
_اگر چهار تا مثل نرم. اگر ما نریم ,بازم دست ما نیست؟
_تو هنوز بچه هستی همون سپاه که گذاشتم بری بسمه. برای چی میخوای بری جنگ فرهاد سرش را طبق معمول پایین انداخته و به چهره عصبانی مادر نگاه نمیکرند. مادر سبد میوه را گذاشت روی میز و دست هایش را که داشت می لرزید با لباسش خشک کرد و ادامه داد:« میخوای دقم بدی مادر .جنگ با شما نیست»
بلند کرد و همانطور از آشپزخانه بیرون زد.شهناز قدمی به سمت فرهاد برداشت و بعد برگشتم سمت مادر که روی صندلی نشسته بود و خواست چیزی بگوید اما قطره اشک مادر را که دید سر میخورد روی صورتش نشست روی صندلی کنار مادر و چیزی نگفت.
مادر دستی به چشمهایش کشید و گفت شهناز مامان یه بشقابی بیار یک میوه ببر برای داداشت»
شب ،اما صدای عمو بالا میرود و همه ساکت میشوند شهناز کنار دیوار سالن تکیه داده خشکش می زند همون سپاه من اگه می فهمیدم نمی ذاشتم تون بزارین بره. یک مشت، جوان جاهل شدید مقلدهای آخوندا تا به کشتن تون بدن؟»
هیچکس حرفی نمیزد فرهاد روبروی عمو نشسته سرش پایین و انگشت هایش لبه مبل را فشار میداد و پای راستش را تکان تکان میداد عموی از پدر که کنارش نشسته بود دوباره سر چرخاند سمت فرهاد و همانطور با شور و عصبانیت داد میزند:« مینی بوس؟!!!»
فرهاد از جا کنده شد اما مکثی میکند و تا می خواهد ادامه دهد فرهاد با چهره لرزان و کبود شده با صدای بلند می گوید:« چرا این حرفها را میزنید عموجون احترام شما واجبه...»
یک لحظه به خودش میآید و مکث می کند روی همه به سمت فرهاد برمیگردد اما دستش را تکان می دهم در اما دلش نمی آید. فرهاد میخواهد ادامه دهد که مادر بلند می شود نیست رو به رویش می گوید :«حرف نزن بزرگترت هیچینگو. خجالت نمیکشی؟!»
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_فرهاد_شاهچراغی
#نویسنده_مجید_خادم
#قسمت_هفدهم
#منبع_کتاب_کدامین_گل
پدر سرش را پایین است و با کارد و بشقاب بازی می کند هنوز تکان تکان میخورد و انگار میخواهد حرفی که زیر لب مزه میکرد را تمام کند:« از اتوبوس»
نگاهی به بقیه می اندازد و حرفش انگار می خشکد.
فرهاد با غرض از در حال می زند بیرون مادر که می نشیند شهناز ظرف میوه روی میز می گذارد از در بیرون میرود بقیه هم خودشان را سرگرم می کنند یعنی انگار ما این اتفاقات را نمی بینیم.
عمو کمی آرام می شود و زیر لب می گوید:« برین.. برین ..»
و بعد رویش را به سمت پدر می کند .
_تو چرا به بچه اجازه دادی بر سپاه که بخواد بره جنگ؟! قدر بچه تو نمیدونی! چرا میزری از درس و مدرسه باز بشن بیفتن دنبال این حرف ها؟!»
_چیکار کنم آقا .نمیتونم جلوشو بگیرم زورم نمیرسه من که نمیگم بره جنگ .اما...
و خم میشود بشقاب و کار را که توی دستش عرق کرده میگذارد روی میز.
_ولی اگه اینا نرن... خوب شما خودت زورت به وحید میرسه؟!
_من زورم به اون نرسید که دارم شور فرهاد میزنم .این سیاسته.
_کردی رو به مادر کرد و ادامه داد این سیاست خواهر من بچه هاتون رو داخل سیاست بازی نکنید همین امروز به آن را نگیرید فردا شده مثل وحید من اینه که نمی فهمد امروز یک عده میان یک عده را میکشند .فردا یکی دیگه یک عده دیگه قبلا ندیده ایم؟! ما که این موها رو توی آسیاب سفید نکردیم.
ما در زیر لب می گوید :«حالا فرق می کنم با قبلاً»
اما ناامیدانه عمیق می کشد و خودش را عقب به ما بده که میدهد و دستش را میگذارد روی پیشانی پدربه مادر میگوید:« تقصیر تو که میزاری حرف منو گوش نمیده!»
_جنگه دکتر. میگی چه کار کنم؟قایمش که نمی تونم بکنم!
_عاقبت خبر مرگ همشون رو برات میارن.
🌷🌷🌷
چند روز است فرهاد در آبادان است .در خانه ی آقای جمی ،امام جمعه آبادان که توی همان ایستگاه سه بود.با چند نفر دیگر.معرفی که کردند گفتند مسئول هماهنگی است.خادم خندید و به فرهاد گفت:«شما هم خادمین به سلامتی.» و بعد یکی دیگر جواب داد:«همه ما خادمیم برادر»
سید حسام موسوی بود.فرمانده بچه های شیرازی .همه خودشان را معرفی کردند و سر صحبت باز شد.خادم به جای بقیه حرف میزد.
_آموزشم دیدین؟
_آموزش که چه عرض کنم. آقای سلطان آبادی اگه بشناسین، اهواز تو یه سوله ،چهار تا لاستیک آتیش زدن،دو تا ترقه هم زدن گفتن خوبه دیگه آموزش دیدین.
همه زدند زیر خنده.فرهاد گفت:«قرار این جای قرارگاهی تشکیل بدیم خواستم بدونم چه تخصصی چه مهارتی دارید؟»
پنج تا چند وقت هم نگاه می کردند و تنها خادم گفت: من قبلا تو کار جادهسازی بودم یه چیزایی بلدم.
_مثلا چه چیزهایی؟
_میدونم جاده چیه چطوری میشه جاده خاکی زد .جاده دسترسی هم توجیهم. می دونم مثلاً بلدوزر زنجیر داره ،لودر لاستیک داره تا حدودی اگه لازم باشه میتونم کمک کنم»
_یا علی برادر. پس مسئول مهندسی قرارگاه هم خدارسان باید ببرمت جهاد معرفی کنم.
همان ماشین حساب از خط برگشته بود تا جنازه آورده بود. همان عصر شهدا را فرستادند طرف شیراز.
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
....:
#زندگینامه_شهید_فرهاد_شاهچراغی
#نویسنده_مجید_خادم
#قسمت_هجدهم
#منبع_کتاب_کدامین_گل
هنوز خاکریز عراقی ها سر خیابان ایستگاه ۳ باقیمانده. خط انگار وسط شهر بوده تا اینکه بچهها عقب رانده بودنشان تا یکی دو کیلومتر بیرون شهر .خط حالا شده بود دور تا دور شهر .پلی که عراقیها از آن عقب نشسته بودند هنوز جنازه های عراقی زیر پل این طرف و آن طرف افتاده بودند باد کرده و بو گرفته. چندتایی را هم سگ ها در روده شان را بیرون ریخته بودند.
خط بچههای فارس نزدیکیهای همان پل کنار خانه زردها بود. خانه های سازمانی که دیوارش آن زرد رنگ بود و حالا متروکه بودند. بین خط ما و خط عراقیها کفش های بیابان یکدست وسیعی بود.سمت راست خط گروه ژاندارمری بود و سمت چپ بچههای اصفهان آن طرف در آنها هم بچه های دکتر چمران و گروه های دیگر هم این طور پراکنده و نامنظم دور تا دور شهر یک ختم دست ارتشیها بود روزها اغلب آرام بود فقط از چهار طرف هر از گاهی سوت خمپاره میآمد و انفجار و دود جایی از شهر نیمه خالی را پر می کرد درگیری زیاد نبود مردم توی شهر ون و سرگردان بودند.
همه انگار همدیگر را می شناختند و کسی کسی را درست نمی شناخت میگفتند شهر پر از جاسوس های عراقی و به قول بچه ها منافق هاست که گرامی دهند با بیسیم تاش جاهای شلوغی و تجمع را خمپاره بزنند هیچ کس به هیچ کس جز گروه خودش اعتماد نداشت.
توی این چند روز قرارگاه هم تشکیل شد قرارگاه سهنام .
فرهاد مسئول عملیات بود اما در واقع کسی سمت خاصی نداشت هر کس هر کاری از دستش بر می آمد می کرد کار زیادی هم البته از دست کسی بر نمی آمد فرهاد که قادر مرا برد جهاد فارس و به مسئول آنجا معرفی است کرد آقای جزایری عجیب خوشحال شد.
_خوب بلاخره سپاه به فکر افتاد یک نفر را مسئول کنه ما هر شب همین یک لودر که عراقی ها برامون جا گذاشتن را میدیم دست بچه ها می برند خط قد یک بیل خاک جابه جا می کنند بعد دیگه نمی فهمند باید چه کار کند با کی هماهنگ کنند الان که دیگه شما هستید یا غروب تا غروب خود تحویل بگیر.
_من راننده لودر نیستم.
_خبری نیست راننده بهت میدم، ببر کار را انجام بده صبح هم بیار بده تحویل. این قضیه به هر حال یک راهنمایی، مسئولی ،کسی ،میخواد.
غروب همان روز فرهاد و خادم لودر را تحویل گرفتند و بردندخط .
خط در واقع هیچ چیزی نبود جز یک کفه ی صاف که تا بچه ها می آمدند حرکتی بکنند به تیر بسته می شدند ،به خاطر همین بیشتر توی زنگنه ها می ماندند و فقط چند نفر را میگذاشتند بالا که بی سر و صدا پست بدهند.
سنگر ها زیر زمین بودند حدود دو متر کنده و رویشان را از چیده بودند به قول فرهاد مثل چال روباه بود که روزها میخوابیدند و شبها میآمدند بیرون.
اصل درگیری هم شب ها بود روزها تکان می خورد میزدند شبها اگر تیری از سمت عراقی ها شلیک می شد با تکثیر جواب می دادند که فقط عراقی ها بدانند آن روبهرو نیرو هست و جلو نیاید اگر از بچه ها کسی زیاد تیراندازی میکرد آن قسمت را خام پاره عراقی زیر و رو می کردند آنها هم از قرار شبها تا صبح هدف تیراندازی میکردند که یک وقت ایرانیها جلوند جلو هم نمی رفتند جز بچه هایی که گاهی تا نزدیک خط عراقی ها هم می رفتند که چتر منور جمع کنند برای یادگاری. چترهای نارنجی رنگ چترهای کوچک سبز رنگ به این بهانه منطقه را شناسایی می کردند.یا برعکس برای شناسایی می رفتند و چتر منور هم جمع می کردند.
آن غروب فرهاد گفت بیایید کمی خاک بریزیم روی الوار سنگرها که اگر گلوله خورد پایین نرود.لودر به کار افتادهنوز روی یکی دو تا سنگر خاک نریخته که باران گلوله از عراقی ها روی سرشان بارید و لاستیک لودر هم یک لحظه سر خورد توی یک سنگر و سقف را شکست، ولی سریع بالا آمد و گیر نکرد. آن شب ترکش ها چند تا از بچه ها را هم شهید کرد.
خادم گفت :«این سنگر بیشتر توی دست و پا است. این جوری که نمیشه کارکرد دم ساعت ویزه گلوله از کنار گوشمون رد میشه»
_میتونیم تپه بزنیم این عراقی ها. بعد هم سنگرها برند پشتش تویی پناه.
شروع که کردند، هر جا تپه کوچکی میزدند عراقی ها توی روز که روشن می شد شناسایی می کردند و شب آتش می ریختند روی آن قسمت. تلفات بچه ها زیاد شده بود.بعدها فهمیده بودند که آن تپه های عراقی ها مقر تانک است که گاهی از پشتش تانک بیرون میآید چند شلیک میکند و بر میگردد سرجایش. مسئله دیگر هم این بود که وقتی یکی می خواست از این تپه برود پشت تپه بعدی، وسط راه تیر میخورد، این بود که فکر کردند بهتر است تپه ها را به هم وصل کنند تا بشود خاکریز .ولی آنجا نمی شد تلفات زیاد میشد. حدود ۲۰۰ تا ۳۰۰ متر آن طرفتر شروع کردند به خاکریز زدن تا بعد که تمام شد سنگرها و نیروها را منتقل کنند پشتش.
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_فرهاد_شاهچراغی
#نویسنده_مجید_خادم
#قسمت_نوزدهم
#منبع_کتاب_کدامین_گل
هر غروب خادم لودر را تحویل میگرفت با دونفر محافظ. کار سخت پیش میرفت. تمام تن لودر پر از ترکش شده بود. هرشب هم یکی یا هر دو محافظ کشته میشدند. جزایری به خادم گفته بود:« توشدی مامور کفن و دفن جهاد،غروب زنده می بری صبح جنازه میاری»
این روزها فرهاد خادم فکر میکردند و نقشه میریختند برای غروب که مثلاً امشب کجا برویم و کجا را تپه بزنیم که از جایی شب قبل دور باشد هر جا که شبیه کار می شد فردا شبش خمپارهها شخم میزنند مجبور بودند با فاصله و دور از هم تپه بسازند. بعضی شب ها یک ساعت این طرف کار میکردند آتش که سنگین می شد یک طرف دیگر. اواخر هم صدای بچهها ضبط کرده بودند روی نوار و چند جای خط از بلندگو پخش می کردند تا از عراقیها پراکنده شود و کشته ها کمتر.
فرهاد و بقیه تمام تلاششان این بود که شبها تا صبح شده یک شهید کمتر بدهند تا خاکریز کامل شود این کار ها زمان می برد بعد از سه ماه خاکریز تکمیل شد .کمی بعد هم خبر رسید که نخست وزیر دارد می آید آبادان.
اول صبح هلیکوپتری که هر روز می آمد تا شهدا و مجروحین را ببرد رجایی را پیاده کرد و از ترس آن که به سنندج سریع بلند شد و رفت تنها بود با کیف دستی اش رزمندهها ریخته بودند دور و برش و سر و دستش را می بوسیدند.
زیرزمین بزرگ مسجدی را برای سخنرانی آمد آماده کرده بودند. نیم ساعتی بیشتر صحبت نکرد، زیاد یک جا ماندن خطرناک بود .می گفت« توی شهرها غریبیم و مگر این جاها به امثال شما طرفدار ما باشند و دوروبرمان را بگیرند »می گفت« این روزها دور دست آنهاست که رادیو و تلویزیون توی دستشان است. دروغ به مردم تحویل میدهند ولی اینجا که شما به حقیقت نزدیکتر هستید حرف ما را قبول میکنید.»
*میگفت من اینجا تازه بین شما کمی دلم آرام گرفته و چیزهایی از این دست که مثلاً فلانی عکسی گرفته توی بیابان های اطراف تهران با لباس نظامی که روی یک پتو دارد نماز میخواند و پوتین هایش هم کنار پتو هستند یعنی جبهه است و با همین عکس آنقدر تبلیغ کردند که میگویند شما ها چرا نمیگذارید کارش را بکند*
سخنرانی که تمام شد مردم را هدایت کردند بیرون و همه که رفتن در جایی ماند و فرهاد خادم و تنفر دیگر که دور و برش را هنوز گرفته بودند و سوال میکردند.
فرهاد گفت:«حالا کجا می خواهید تشریف ببرید؟»
_راستش هلیکوپتر که ما را اینجا بی صاحب گذاشت فعلا که هستیم.
بچهها گفتند ببریمش خانه آقای جمی. بیرون که آمدیم از زیر زمین، همه دیگر رفته بودند وقتی چند نفری کفش هایشان را پوشیدند دیدیم کفش رجایی و خادم و دو نفر دیگر از بچه ها نیست.کاری نمیشد کرد کمی همه خندیدند و بعد یک تاکسی صلواتی که راننده آبادانی بود و توی شهر می چرخید تا مردم را جابجا کند جلوی مسجد همانطور پابرهنه سوار نشان کرد و انسان خانه آقای جمی.
آنجا از کفشهای تخت سبز چینی که همراه کمکهای مردمی رسیده بود یک جفت به رجایی دادند .طول یکی از اتاق های خانه نشستن روی زمین دور هم فرهاد گفت:« آقای رجایی وضعیت ما را که اینجا میبینید و مکافات ماه طول کشید و چقدر شهید دادیم تا یک خاکریز مختصر زدیم ما یک لودر فَکَسَنی .»
آقای خادم گفت:«مسئول مهندسی من میگن اگر بلدوزر داشته باشیم کار خیلی جلو میفته. لااقل دیگه سر راه خط، منافقان نمی توانند کمین کنند لاستیکش رو بزنند که کار تعطیل بشه»
و قول آن را از رجایی گرفت دو سه روز ماند و تمام خط ها را یکی یکی همراه بچه ها رفت و دید آخرین جایی که رفت هتل مقر گروه دکتر چمران بود که لب شط مستقر بودند .
بالاخره بولدوزر کوچکی برایشان فرستادند کوچک بعد از غروب با خادم و فرهاد تحویلش گرفتند با یک راننده سوار جیپی که چند روز قبل توی شهر بیصاحب مانده بود و برداشت بود تا تعمیرش کنند و راه بیندازند، مثل چیزهای دیگر. اول خانه آقای جمی رفتند تا تو یه دفعه کند که اگر روزی صاحبش پیدا شد پولش را بپردازند.
خادم و راننده توی بلدوزر و فرهاد با چیپ از پشت سرشان .به کمین منافقان نمیخورند و این اصلاً معمول نبود.شهر آرام حرکت کردند .بین شهر و خط، وسط بیابان ناگهان سوت خمپاره ها بلند شد، از آنها بدتر تانکر بنزینی را که چند دقیقه قبل از کنارش رد شده اند را می زنند و با انفجارش شعله هایش مثل نورافکن تمام منطقه را روشن میکند شلیک ها متمرکز می شود روی آنها فرهاد از ماشین بیرون می پرد راننده بلدوزر گیج شده و هراسان نمیداند چه کند.
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_فرهاد_شاهچراغی
#نویسنده_مجید_خادم
#قسمت_بیستم
#منبع_کتاب_کدامین_گل
فرهاد می پرد بالای بلدوزر و می گوید:« سریع تپه چیزی بزن پشت پناه بگیریم» چیزی طول نمی کشد تا بولدوزر تپه های بزرگی درست می کند و پشتش قایم میشوند.خادم ذوق کرده بود از سرعت و قدرت بلدوزر .صدای تلق تولوق برخورد ترکش ها با بدنه گوش را بیشتر از صدای انفجارها پر کرده بود .تا صبح تپه و اطرافش را هم اینطور زدند . زیر بولدوزر نمیتوانستند تکان بخورند .بچه ها نماز شب را نیمههای شب ،همانجا دراز کشیده خواندند.
هوا روشن شده که شلیک ها قطع میشود میروند قرارگاه تا کمی بخوابند.
خادم هنوز روی پتو چشمش گرم نشده که فرهاد آمده بالای سرش و با شوقِ بیدارش کرده
«پاشو خادم که کاری کردیم کارستون»
_چکار کردیم؟
_ارتشی ها یکی را فرستادند, مهندس قرارگاه شما کیه که دیشب دشمن را کانالیزه کرده.
می خوام ببینم چیکار کرده؟
_چی چی لیزه ؟
_نمیدونم فقط انگار یه کار خوبی کردیم فرصت میشه بریم اتاق جنگ شوند اونجا رفتیم فقط به روی خودت نیار یه وقت خودتون شکنی ها هرچی گفتم یه جوری تفریح برو که فقط بشه اون قضیه خمپارهها را بفهمیم.
_شاید هم یک مهمات گرفتیم.
فکر میکنم اگر بتوانند به شکلی به اتاق جنگ ارتشی ها راه پیدا کنند و بفهمند شکل آرایش نیروهای عراقی چگونه است و عمق دشمن مقابل خط آنها چقدر است فرهاد مجبور بود که بعضی خمپارهها که می خوردند لب خط مایا بین خط ما و عراقی ها خمپاره های خودی هستند که جایی از پشت سر عراقی ها شلیک می شدند اگر این درست بود می شد دشمن را در آن منطقه قیچی کرد.
یکی دو بار با هم با خادم رفته بودند اما راهشان نداده بودند به آنها گفته بود به قد و قواره تان می خورد که بخواهیم راهتان بدهیم اتاق جنگ شما مگر از جنگ چه می دانید این دست حرفها.
آنجا ارتشیها باز گفتند شما دشمن را کانالیزه کردین فرهاد و خادم باز درست نفهمیده بودند یعنی چه.
«دیشب تمام آتش دشمن متمرکز شده بود روی یک نقطه نزدیک شما که این کمک خیلی خوبی برای ما بود و حجم آتش روی بخشهای دیگه کم شده بود از شما میخواهیم این کار را نزدیک خط ما هم انجام بدهید»
همانجا فرهاد با یکی از فرماندهان فرهنگ صیاد شیرازی که این حرفها را میزد آشنا شد و قرار شد آن شب نزدیک آنها هم تپه بزرگ دیگری بزنند .تپه ای زدند چند برابر تپه قبلی و باز همان اتفاق شب قبل تکرار شد.
فرهاد میگفت :«خادم بیا یه لوله چوبی بزاریم روی سرش فکر کنند رویش تانکه»
از فردا همراه با زیر آتش گرفتن هر دو تپه خط عراقی ها هم عقب نشست. شاید میترسیدند توی دید برج دیدهبانی ایرانیها که تازه ساخته شده بودند، قرار گرفته باشد. این فرض صیاد بود. از آن به بعد فرهاد شد رابطه بین بچههای سپاه و ارتش.
گفتند که پیش از آنها وقت برای گرفتن مهمات میرفتند، ارتشی ها می گفتند ما دستور نداریم و اگر بدهیم اذیتمان می کنند. تنها گاهی یک تانک می فرستادند که می آمد توی خطای دیگر اینکه یا سنگری عراقی را میزند و برمیگشت.
بعد که فرهاد با صیاد شیرازی و سرهنگ کهتری آشنا شد ،کار کمی راحت شد. صیاد هماهنگ میکرد که ما پنهانی مهمات را برایتای تان می گذاریم کل آنجا که ستون پنجم رئیس جمهور توی ارتشیها نفهمد بعد شما بروید و تک بزنید همین کار را هم می کردند.
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_فرهاد_شاهچراغی
#نویسنده_مجید_خادم
#قسمت_بیستم
#منبع_کتاب_کدامین_گل
شب ها مهمات نقطه خاصی چیده میشد بعد نیروها میرفتند می آوردند توی خانه ای وسط شهر که انبار پنهانی مهمات قرارگاه سهنام شده بود. شب تا صبح مهمات میامد و میرفت توی خط.
خمپاره ۶۰ و ۱۲۰ ژ۳ و فشنگ. صبح ها هم فرهاد و احمد بصیری که مسئول انبار شده بود همان وسط جعبه های چوبی مهمات که کم خنک تر بود می خوابیدند.
_اگر یک گلوله بخوره اینجا کل منطقه میره رو هوام هیچیمون دست صاحبمون میگیره که بفرستند شیراز.
_اینکه باید دستشو بگیره میگیره احمدآقو...
انبار را از ترس جاسوس ها و منافقین قاطیه رزمندهها و مردم شهر پنهان نگه میداشتند.نمیدانستم منافق ها دقیقاً چه کسانی هستند روزها قاطی بچه ها و مردم راحت می رفتند و میآمدند و شبها هم که گاهی کمی نمیزدند بین جهاد و خط و بچهها را میزدند با تیر توی تاریکی دیده نمی شدند. لباس اکثر رزمندهها شخصی بود و روزها هم همه با هم بودند همه از جهاد قضا می گرفتند و کسی نمی پرسید از کسی و آمار و اطلاعاتی از نیروها که هر روز کم و زیاد می شدند وجود نداشت.
هر روز موقع غذا گرفتن توی جهان ایستادند با خودشان میگفتند معلوم نیست مثلاً اینکه دارد می خندد و غذا تحویل میگیرد شب توی کمین که دارد می خندد و غذا تحویل میدهد را با تیر نزند.
چندبار هم فرهاد دنبالشان کرده بود توی تاریکی ولی به جایی نرسیده بود اوایل که بچه ها فقط ام یک و ژ سه داشتند هر جا صدای کلاش میآمد بچه ها می دویدند سمت صدا تا شاید بشود یک ایشان را دستگیر کرد و اطلاعاتی به دست آورد، ولی بعدها که کلاسهای غنیمت جنگی از جسد های عراقی زیاد شد توی دست رزمندهها دیگر به این صداها هم نمی شد اعتماد کرد.
آذوقه خوراکی توی سردخانه وسط شهر انبار بود.همه کمک های مردمی که به سختی از شهرهای دیگر می رسید یا جیره های جنگی و گاهی هم گاو و گوسفند ای که توی شهر و اطراف از ترکش می خورد و سر بریده میشد و توی لیست اموال مردم مردمی آقای جمی ثبت می شد، می آمد آنجا تا تقسیم شود بین جهاد های قرارگاه های مختلف.
یک روز که برای تحویل غذا رفته بودن فرهاد جلوی سردخانه ایستاد و گفت :«خدا کند یک وقتی اینجا را نزنند که همه بی غذا می شوند»
همان روز رئیس جمهور به آبادان آمده بود برای بازدید .قبل از آن طی اطلاعیهای که در روزنامه ها چاپ شده و به آبادان هم رسیده بود و از رزمنده ها خواسته بودند برگردند به شهر و خانه هاشان تا ارتش بتواند راحت کارش را بکند .بچه ها توی قرارگاه چقدر خندیده بودند .
صبح شهر توی سکوت کامل فرو رفته بود حتی صدای تک گلولهای هم به گوش نمی رسید چه برسد به خمپاره نشسته اند یکی از بچهها وسط جمع ناگهان بلند شد و اسلحه را پرت کرد یک طرف و گفت :«توی این یک سال که آبادانم یک روز هم نبود این شکلی.»
حرف دل همه را میزد .خضری با آن هیکل درشتش هی از این طرف اتاق به آن طرف میرفت و زیر لب غرغر میکرد. لحظه ایستاد بعد رفت کلاشش را که سینه به دیوار تکیه داده بود برداشت و گفت:« من که یقین کردم .باید امروز تا فرصت هست کلکش را بکنم»
سید حسام پرید جلویش را گرفت و گفت:« می خوای امامزاده درست کنی!!! اینها هدفشان همینه!»
_میگی وایسیم فقط نگاه کنیم؟
_صبر کن صبر .امام خودش جمع می کنه به وقتش .تو یعنی از امام بیشتر میفهمی؟
_استغفرلله
وزن را از دید دستش گرفت و گذاشت روی زمین
_لااقل می تونیم ببینیمش که!
_بزار همه باهم میریم
بنیصدر با گروهی همراه آمده بود و افسران ارتش دور و برش را گرفته بودند. کسی زیاد نمی توانست نزدیکش برود لحظه ای که داشتند از مقابل بچه های فارس رد میشدند خضری باز از کوره در رفت و پرید سمتشان.خادم و فرهاد بصیری و سید حسام به زور گرفته بودند که نرود .همانطور که توی دست آنها تقلا میکرد داد :«بنیصدر ....بنی صدر..»
رئیسجمهور یک آن ایستاد و به آن طرف نگاه کرد و بعد به بچه ها نزدیک تر شد.
_«بنی صدر همه اش با میری توی آشپزخانه ارتش با این افسران میشینی سیب زمینی پوست می کنی؟»
همه مات و مبهوت مانده بودند .فرهاد و بصیری همانطور که زور میزدند خضری را نگه دارند ،بدنشان از خنده ای که تلاش میکردند پنهان شود می لرزید.
_«اگه راست میگی یکضرب یا خط بین جنگ چه خبره»
بنیصدر عینکش را با انگشت عقب دادن با نگاهی به افراد دور و برش محکم جواب داد :«هرچه جناب سرهنگ بگن»
بعد با اشاره به یکی از فرهنگها به راهشان ادامه دادند و رفتند..
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_فرهاد_شاهچراغی
#نویسنده_مجید_خادم
#قسمت_بیست_و_یکم
#منبع_کتاب_کدامین_گل
یک ماه بعد وقتی فرهاد و خادم رفته بودند شناسایی نزدیک خرمشهر و داشتن بر می گشتند از سمت سردخانه که سر راه غذا را هم بگیرند برای قرارگاه . خمپارهها دوره کردند و جلوی سردخانه که از ماشین پریدند پایین تا پناه بگیرند. چند خمپاره پشت سر هم تمام دور و برش آن را غرق گرد و خاک و آتش کرد.
صدای خادم از یک طرف بلند شد که داشت فریاد میزد:« ای خدا ......هم باید با اونا بجنگیم هم با خودمون»
دنبال فرهاد می گشت چند متر آن طرفتر افتاده بود داشت بلند میشد تا بنشیند پشت دست راست از پر از خون شده بود .سراسیمه به طرفش دوید .قبل از آنکه با اون قیافه وحشتزده چیزی بگوید، فرهاد گفت:« دست و پاتو گم نکن خادم آروم باش چیزی نشده»
صدایش به زور بیرون می آمد و به سختی حرف میزد .
_«من حالا حالا ها هستم ,با این زخم ها شهید بشو نیستم»
خادم چفیه اش را تکان تا داد ،ببندد روی دست فرهاد. گفت:« بدجوری داره خون میاد»
زیر بغل فرهاد را که گرفته بود تا بلندش کند چشم فرهاد به سردخانه افتاد، داشت دود غلیظی از توی بیرون میآمد .ناگهان پاهایش سست شدند و خواست زمین بخورد.
خادم محکم نگهش داشت و برگشت سرد خانه را نگاه کرد و گفت :«خبری نیست آقا فرهاد .غذا را خدا میرسونه»
_نه نه ،خادم نگاه ...
_توکل به خدا ،ما که توی نخ شکممون نیستیم.
فرهاد که نگاه به حالش دوخته شده بود به سردخانه و انگار اصلاً صدای خادم را نمی شنید. بیشتر با خودش تا با خادم گفت :«دل ,خادم دل بستیم»
خادم هیکلش نصف فرهاد است ولی همین است که هست. به سختی زیربغل اورا گرفته و میرود.
_باید برسونمت تا سری هلیکوپتر که میاد ببرد شیراز.
_نه کاکو, برسونم همین بیمارستان آبادان.
_اینجا که عمراً
_چیزیم نیست هنوز خیلی کار داریم نمیتونم الان برگردم.
_از این حرفا نزن آقا فرهاد که کلاهمون میره تو هم. سوار شو بریم.
روی صندلی جیپ از حال رفت .خادم تند می رفت .توی اولین دست انداز که از جایشان نیم متر کنده شدند و خوردن روی صندلی فرهاد به هوش آمد .دستش را گذاشت روی شانه خادم.
_حالا نمی خواد اینقدر عجله کنی. هیچ خبری نیست .هیچ اثر شهادت تو خودم نمی بینم. توی خیابون بعدی هم به سمت بیمارستان.
_تو نمی بینی .من دارم می بینم .پر از اثر شهادتی ،خونریزیت هم زیاده داری هذیون میگی. شرمندتم کاکو.
فرهاد سرش را آورد کنار گوش خادم و گفت:« من اگه با این وضعیت برم شیراز، دیگه حسرت جبهه و جنگ و همه چیز باید تا آخر عمر داشته باشم. می فهمی خادم؟»
_برای چی؟ خوب میشی زود برمیگردی.
_من از خانواده نیستم که بذارن دیگه برگردم .من لای پنبه بزرگ شدم. اگه رفتم دیگه اومدنی نیستم. اون دنیا جلوت رو میگیرما!!!
بیمارستان طالقانی آبادان ،ترکش توی بازویش را درآوردند و پانسمان کردند. گوشت پشت بازویش را ترکش برده بود. ترکهای ریز کمرش را هم در آوردند و پانسمان کردند.
روزی که گذشت زخمها چرک کردند. دیگر فرهاد دردش را نمی توانست طاقت بیاورد. دربیمارستان اهواز پسر عمویش که آنجا در راه بود باز آمد روی آدم چند تا کمپوت هم آورده بود.
_چند تا تکه ترکش هنوز مونده بود توی گوشتت. اینها را بخور تا بنیه ات برگرده.
_به خونه که خبر ندادی؟
_نه هنوز گفتم یکم بهتر بشی بعد.
_خوب کاری کردی
_هفت روزی فعلا مهمونی. چند روز دیگه زنگ میزنیم خونه.
فردایی است که با یه پسر عمو باز آمد فرهاد راندید بعد از نماز صبح برگشته بود آبادان.همان شب قبل و بعد از رفتن پسر عمو کمپوتها را بین بقیه زخمیهای اتاق تقسیم کرده بود این بار دیگر به یک هفته هم نکشید که زخم بازو به طرز بدتری چرک کرد .به زور با هلیکوپتر فرستادنش در شیراز.
عصر بی خبر به خانه رسید شور و حالی در خانه به پاشد .مادر به زور فرهاد را کرد توی حمام .پانسمان به زخم چسبیده بود ،چند دقیقه زیر آب گرم گرفت تا باند جدا شد.
کمی که خودش را شست مادردرحمام را کوبید.
_چرا این در قفله؟ باز کن مادر تا بیام پشتت را کیسه بکشم.
_مادر نمیخواد قربون دستت دارم میام بیرون.
_تو که همیشه دوست داشتی پشت را بمالم! حالا که این همه مدت کیسه نکشیدی باز کن مادر..
_نمیخواد شما زحمت بکشید خودم شستم.
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_فرهاد_شاهچراغی
#نویسنده_مجید_خادم
#قسمت_بیست_و_دوم
#منبع_کتاب_کدامین_گل
.
_گفتم باز کن .اصلا چرا اینقدر قفله؟!
_خوب به شهناز بگید بیاد!
مادر شک کرده بود ولی رفت و شهناز را صدا زد شهنازکه آمد توی حمام تا چشمش افتاد به پشت و بازوی فرهاد , چیزی نتوانسته بگوید و زد زیر گریه.
_گفتم تو بیایی ,مامان نیاد که ناراحت نشه تو که بدتری!
_جابجای پشت سوراخ سوراخ داداش. کمربند قرمز قرمزه. خدا مرگم بده.
_چیزی نیست حالا تو هم! چندتا ترکش خورده .بعدش هم خوب شده. تو چطوری میخوای دکتر دندانپزشک بشی؟
_ترکش چیه داداش؟
_چیزی نیست یه چیزیای ریزی آهنی یا مثل یه تکه سربه داغ که از فاصله دور میاد مال خمپاره و این چیزاست!
_خمپاره...؟؟؟؟!!!!
_همچین میگه خمپاره انگار تو این مملکت زندگی نمی کنه. برو شهناز . برو بیرون تو کیسه کش بشو نیستی .نشسته داره گریه میکنه!
_خوب کجاشو کیسه بکشم؟مگه جای سالم مونده؟
توی مه حمام کمی باهم حرف زدند. شهناز از اوضاع خانه و داروخانه گاو و فرهاد از اوضاع آبادان و جنگ. ما در دوباره پشت در آمد..
«پاشو برو بیرون نزن با من بیاید تا من لباس بپوشم»
لحظهای که شهناز بیرون رفت و فرهاد خواست در را ببندد و دوباره قفل کند مادر دستش را گذاشت پشت در و هل داد.
_مامان شهناز دیگه شما داری کجا میایی!؟
_فکر نکنی داد و بیداد می کنی بچه می خوای گول بزنی .برو کنار وگرنه کنار دارم میشکنم.
فرهاد کنار رفتم اما درآمد تو هر چه تلاش کرد دستش را پشتش قایم کندن شد مادر مات زخم بازوی فرهاد شده ، زبانش بند آمده بود .
فرهاد من من کنان گفت :اینجا رو خیلی مُشتم کیسه برده!
صبح زود مادربرد پیش دکتر کسرائیان دکتر در حالیکه قارچها و چرک های روی زخم را میدید میگفت:
_چطوری با این دست و درد سر پا میتونی بایستی؟! این جوانان چرا اینجوری سر خودشون میارن؟! تا ده روز دیگه باید هر روز بیای پانسمان را خودم عوض کنم .آمپول هم روز بزنی تا آثار این چرکها از بین بره.
_۱۰ روز ؟!فکر کنم اینقدر شیراز باشم دکتر!
ما در گوش فرهاد و که لبه تخت نشسته بود گرفت و با عصبانیت گفت:« دست داشته باشی بری جبهه بهتره یا بی دست؟»
یک هفته به هر جوری بود نگهش داشتند. شبها ما در بین انگشت های پایش که توی گرما و شرجی آبادان له کرده بود حنا میگذاشت .بیرون روی تخت آهنی بزرگ حیاط توی پشه بند می خوابید.
یک سبک پست های آماده بود توی پسبند و شهناز داشت نق میزد، فرهاد گفت:«شما تو بهشتین نمیفهمین.البته اونجا هم بهشتیه برای خودش! ولی پشه زیاد داره, نه از این پشه ها، از روی لباس سربازی می زنند لامصبا! روزها که گاهی یک چند ساعت بخوابیم از زور پشه باید دست و صورتمو با گازوئیل بشویم که دورمون نیاد ولی باز تنمون رو میزنن .یه روز باید شهناز ببرمت تو سنگر بخوابی ترست بریزه. همینجور تا صبح جک و جونور از روت رد بشن، که قربون سوسکهای شیراز بری. دیگه اینقدر عادت کردیم که حتی خودمون رو هم نمی تکونیم»
تا صبح توی پشه بند با شهناز حرف میزدند هوا که روشن شد رفع دادگان امام حسین از آنجا زود تمام شده ناراحت آمد بیرون جلوی در پادگان و منتظر ماشین ایستاد چند لحظه قبل از توی جلسه سپاه بیرون آمده بود آخرش به بحث ناراحتی کشیده بود.
یکی از بچه ها گفته بود:« من دیگه این جلسه ها نمیام. این چه وضعیه؟! هر کی اینجایک ایده ای ،طرحی میده ،چهار روز بعد تو خیابان میزننش! خیلی از بچه ها دیگه میترسن لباس سپاه بپوشند .کم مونده صورت مونم سه تیغه کنیم توی خودمون هم نفوذ کردن»
داتسونی از پادگان بیرون می آید .فرهاد دست جلویش می گیرد .پیرمردی راننده اش است.
_پدر جان اگه میری مرکز شهر منم تا فلکه ستاد برسون.
_با این لباس؟!
_اینقدر دیگه ذلیل نشدیم حاجآقا!
_جوان ،مگه نمیدونی چه خبره؟سر باسکول نادر, سرویس پاسداران را بستند به گلوله بنده خدا, وسط شهر, تو روز روشن.
فردا صبح روز نهم ،به هر سختی بود از مادر و پدر و خواهر و برادر ها خداحافظی کرد تا برود پایگاه هوایی شیراز باید زودتر میرفتم آبادان خبرهایی شده بود.
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_فرهاد_شاهچراغی
#نویسنده_مجید_خادم
#قسمت_بیست_و_سوم
#منبع_کتاب_کدامین_گل
.
سوار هواپیما شد ۴۰ نفر بیشتر پاسدار و چند تایی هم بسیجی فرهاد در میانشان آرام نشسته داخل c130مثل اتوبوس است.
از باند کوتاه پایگاه هوایی که بلند می شود همه صلوات می فرستند. و بعد هم زیارت عاشورا با صوت نکن با سوز می خوانند تا آسمان اهواز. انگار میخواهند بروند کربلا.
صدای باز شدن چرخ های هواپیما می پیچد .چندتاشان که بچه سال ترند دسته های صندلی را محکم گرفته اند و پشت شان را فشار میدهند به صندلی، فقط فرود.
وقتی c130به باند نزدیک می شود در لحظه از پنجره های گرد و کوچک دو طرف در فاصلهای دور ساختمانها با سرعت از دو طرفش آن جریان پیدا می کند ناگهان سر هواپیما دوباره بلند میشود و توی صندلی ها بیشتر فرو میروند و از روی باند میگیرند آنها که فهمیدند چه شده همه می کنند.
فرهاد کمربندش را باز می کند و به سمت کابین خلبان میرود کسی جلویش را نمیگیرد وارد کابین می شود
_ برادر چرا فرود نیامدیم ؟دارید چیکار میکنید؟
_دستور دادن نشینیم باید برگردیم.
_کجا برگردیم؟ برای چی؟ کی دستور داده؟
_خبر دادن هواپیماهای عراقی دارند میان برای بمباران فرودگاه اگر بشینیم..
_یعنی چی ؟هر طور شده باید بشینیم هنوز که نیومدن.
_نمیشه جناب میشیم نقطه هدف بچه بازی که نیست. می زنندمون.
_خوب بزنن.
خلبان که تمام مدت به جلو خیره بود نگاهش را با تعجب به سمت فرهاد برمی گرداند.
_ما هم برای همین اومدیم .ما اومدیم بزننمون. اومدیم بجنگیم.
_بجنگین یا خودکشی کنین؟
همین الان هم وسط جنگیم. اینجا یا تو منطقه چه فرقی داره ؟سریع برگرد.
_نمیشه آقا..
فرهاد سرش را به صورت خلبان نزدیک میکند و آرام و شمرده می گوید:
_ببین برادر دستور نظامی را که متوجه میشی. الان من اینجا فرمانده ام میگم برگرد بشین.
_ولی...
_کار داریم .مهمه. جون ما اصلا مهم نیست. متوجهی؟!
_ولی توقف کامل نمی کنم روباند سرعت که کامل کم شد باید بپرید پایین؟
_میشه؟
_در ک باز شد تا با یه متر و یک متر و نیم بیشتر فاصله نیست.
فرهاد نگاهی به بیرون انداخت و داشت به فکر میکرد خلبان پوزخندی زد و گفت:
_زیاد مشکل نیست شما نظامی هستید دیگه فرمانده !برای این جور مواقع آموزش دیدین. نه؟!
فرهاد تند برگشت روی صورت خلبان ثانیه نگاه کرد و بعد لبخندی زد و گفت:
_یا علی برادر فقط زود باش.
چند دقیقه بعد هواپیما باز در حال فرود بود صدای برج مراقبت از توی بیسیم هشدار میداد خلبان جواب نمیداد.
لاستیک ها که رسیدن به آسفالت با هواپیما تکان شدیدی خورد و یکی از پاسدارها با صورت کف هواپیما افتاد.
دو نفر دیگر سریع بلندش کردم فرهاد با یکی دو جمله همه را توجیه کرده بود گرفته بودم پشت درها . باز که شد هنوز سرعت هواپیما زیاد بود.فرهاد توی دهانه در ایستاده بود و باد ریش و سبیل پریشان شده اش را میلرزاند کمک خلبان که علامت داد اول از همه و پرید پایین.به سختی تعادل را روی وانت حفظ کرد و چند قدمی پشت هواپیما دوید تا زمین خورد.
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_فرهاد_شاهچراغی
#نویسنده_مجید_خادم
#قسمت_بیست_و_چهارم
#منبع_کتاب_کدامین_گل
توی چند ثانیه همه پایین پریدند از دو طرف هواپیما هیچکس زمین نخورد.
تا بچه ها روی باند جمع شدند که کنار هم دوره فرهاد هواپیما اوج گرفت و دور شد.
جلوی فرودگاه اتوبوس آمده بود دنبالشان. بمباران که تمام شد و جنگندههای عراقی رفتند سوارشان کرد و راه افتادند.
اهواز نیمه خالی و متروکه به نظر میرسید .تا جاده چوئبده رساندشان و از آنجا پیاده حرکت کردند اول منظم و چند ساعتی که گذشت پراکنده و پراکنده تر تا ایستگاه هفت آبادان.
جنگ پیچیده وسط این شرجی برای فرهاد غریبه نبود .نیروها خیلی بیشتر از قبل بودند همه یک جورهایی میدانستند خبری است و همه یک جورهایی درست نمی دانستند چه خبر است .گردان فرهاد اسم شهید باهنر بود ولی هنوز خیلی ها می گفتند گردان مستقل بچه های شیراز به همراه گردان رزمی بچه های فارس سوی منطقه فیاضی مستقر شدند به جاهای دیگر هم سر زد آبادان تا حدودی آرام بود. صدای خمپارههای هر روز دیگر به حساب نمیآمد .چند تیپ از مشهد بودند یک لشکر زرهی فارس.
خوردن های سپاه بچه های اصفهان و قم و تهران و چندین گردان نیرو های بسیجی و همان یک گردان نیروهای ژاندارمری که قبلا هم دیده بود همه پخش شده و بعضی ها هم ماشین های زرهی و تانک و نفربرهای ارتش هم زیاد شده بودند که بر میگشتند به گردان باهنر فهمیدن برای عملیات نامعلوم پیش رو برای اولین بار دستور دادهاند سپاه و ارتش و بسیج ادغام شوند.
نبی رودکی توی سنگر فرماندهی گردان داشت فرمانده گردان ارتشی که قرار بود با این گردان ادغام شود را به فرهاد معرفی میکرد و توضیح می داد که یکی در میان فرمانده گردان های جدید را از ارتش و سپاه انتخاب کردهاند هر گردان ۱۸۰ نفر می شد.
وقتی که گفت در این گردان آقای شاهچراغی فرمانده اند و شما معاونین ایشان چهره افسر ارتش ای توی هم رفت.نذر چهل ساله میرسید فرهاد سرش را خم کرده بود و دست به سینه فقط گوش میداد زیر چشمی دلخوری افسر ارتش ای را که دید نگاهی به رودکی انداخت.رودکی توی گلدان موقع تشکیلش مدت کوتاهی معاون فرهاد بود و الان فرمانده محور شده بود که این گردان و چند گردان دیگر زیر نظرش بودند.رودکی هم توی چشم فرهاد نگاهی کرد و گفت :«به هر حال دستوری نه الان توی موقعیتی نیستیم که به این چیزها فکر کنیم»
فرهاد دستی روی شانه افسر ارتشی زد و گفت :«برادر اینا همش فرمالیته هست وقت عملیات هممون به اندازه خادمیم. خادم انقلاب»
چیزی نگفت و پشت سر رودکی از سنگر بیرون رفت فرهاد نگاهی به باغی بچه های توی سنگر انداخت و به یک ایشان گفت :«کاکو ناصر تو هم دیگه معاون دوم گردانی صبح منطقه منو تحویل میگیریم»
زود نیروها سازماندهی شدن و آمارگیری.حجم افسر ارتش ایستاده بود و داشت و بد می گردد بیسیم نفر ارتشی و پاسدار و بسیجی هم دورش جمع شده بودند تا از بسیجی های کم سن و سال می شده بودند به علامت ها و نشانه های رنگی و براق روی سینه و بازو های لباس افسر که داشت با هیجان تعریف میکرد.
«من یک ماه تمام عمان توی صحرا جنگیدم».
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_فرهاد_شاهچراغی
#نویسنده_مجید_خادم
#قسمت_بیست_و_پنجم
#منبع_کتاب_کدامین_گل
پیک رسید و گفت عملیات یک ساعت افتاده عقب. بعضی محورها هنوز مستقر نشدهاند .نیروهاشون دیر رسیدن. به گوش باشید تا دستور برسد .فرهاد رفت تا تاخیر را به فرمانده گروهان ها خبر دهد .ساعت ۱۲ شده بود و داشت برمیگشت پیش بیسیمچی، از دور صدای گلوله و هیاهو حمله و نور آتش و منوربلند شد.دوید پای بیسیم
_« آقا چی شده ؟سر و صدای چیه ؟»
_«هیچ حرکتی نکنید فقط به گوش باشید»
یکی از محورها انگار عملیات شروع شده بود .ولی چهار محور دیگر خبری نبود. صداهای مهیب شلیک و انفجار بلند بود.مقر فرماندهی عملیات هم درست نمی دانستند چه باید بکنند. انگار یکی از پیک ها نتوانسته بود خودش را برساند یکی از گردانها حمله کرده بود. نمی شد عملیات را زودتر شروع کرد. تمام برنامهریزیها به هم ریخت .باید تا آماده شدن تمام محورها صبر می کردند.
ساعت یک شد. رمز «نصر من الله و فتح قریب» از بیسیم گفته شد .ناصر گروهان اول را حرکت داده بود .توی تاریکی و بیصدا به طرف خاکریزهای عراقی. جلوی گروه ،تخریبچی ارتشی و تخریبچی پاسدار و پشت سرشان بقیه.
ناصر هر چه این طرف و آن طرف را دید زد معاون گردان را پیدا نمیکند.با بیسیم خبر میدهد فرمانده سریع خودش را به خاک می رساند.
_آقای شاهچراغی کو معاون گردان؟
_چیزی نیست آقا ناصر خودت برو جلو کار را هدایت کن.
_آخه باید اونم باشه
_مجروح شده بردنش عقب.
_هنوز که درگیری شروع نشده.
توی همین لحظه عبدالرضا سجادیان مسئول تبلیغات محور که از دور داشت می دوید به این سمت رسید و ذوقزده پرید وسط حرف شان و گفت:
_«منم میام ؛منم با شما میام»
فرهاد شروع کرد به حرف زدن با او تو چرا اصلا اینجا هستی؟ تو باید به کار خودت برسی. ناصر هم بلاتکلیفی ایستاده بود. تمام گروهان ناصر به آن طرف خاکریز رفته بودند. فرصت زیادی نبود .سجادیان همینطور خودش را بالا میپراند و زمین می زد و اصرار میکرد و ول کن هم نبود.
فرهاد باید سریع برمیگشت پای بیسیم ناصر گفت بابا بیا اینو وردار ببر دیوونم کردی دیگه وقت نداریم.
_آقا فرهاد ایشون نیروی تدارکاتیه
_فقط سریع برین
گروهان بین دو ردیف خاکریز ایرانی و عراقی بود.دشت صاف و یکدستی که قبلاً زمین کشاورزی بود. نیروها از توی شیار های کوچک آبیاری زمینی که شخم زده شده بود حرکت کردند.شیار اول را که رد کردند آتش توپخانه خودی شروع شد. صدای انفجار و الله اکبر و شلیک های پراکنده که از همه طرف بلند شد عراقیها تازه فهمیدند که از این محور هم حمله شده.
منور عراقی ها که هوا رفتند و زمین روشن شد ،تیراندازی ها شدیدتر شدن همین وقت بود که از پشت سر نیروها ناگهان شعلههای آتش زبانه کشید و به شکل خطی پهن مستقیم از آتش پر دود تمام طول محور را پشتسر نیروها در بر گرفت و دود غلیظی به هوا بلند شد .بچهها شوک زده شده بودند.
شعله آتش فراگیر ناگهانی و انفجارها و صدای بی امان تیربار ها فضا را پر از وحشت و حال کرده بود.
ناصر داد میزد:« ووی نسین..برین... برین»
از چند روز قبل کانال کانالی در طول تمام محورها کنده بودند و قبل از عملیات تویش را نفت سیاه و روغن سوخته دل کرده بودند که بعد از شروع عملیات آتش بزنند تا دود غلیظی که به هوا می رود جلوی نورمنور ها را بگیرد و داشت می گرفت.
اولین خاکریز عراقی که رسیدند تقریباً هیچ کس نبود همه فرار کرده بودند نیروها به دو پیش روی می کردند پشت اولین خاکریز ناصر و بیسیمچی و سجادیان کنار هم میدویدند که سجادیان افتاد روی زمین و بلند نشد وقتی ناصر بالای سرش رفت دید نقطه سرخی روی پیشانیش نشسته.
امدادگر های گروهان را صدا زد تا ببرندش عقب «خال هندی روی پیشونیش گذاشتن .خدا رحمتش کنه، برسونینش عقب سریع برگردین»
این اصطلاح باب بود .توی سنگر فرهاد حرارت و هیجان کمتر از بیرون نبود فرمانده گروهان ها یکی یکی گزارش میدادند و کسب تکلیف می کردند. یکی از گروهها به میدان مین خورده بود. فرهاد پشت بیسیم فریاد میزد ،صدای پشت بیسیم هم فریاد می زد
_« نمیشه رفت جلو چه کار کنیم؟ بمونیم همه را میزنند. تخریبچی بفرستید ما یکی بیشتر نداریم.»
_حاجی از چی می ترسیم پاتونو بزنیم روش خودش خنثی میشه .تخریبچی کجا بود؟
_شوخی می کنین؟
_اگه شما نمیرین تا خودم میام؟
تاصر توی بی سیم می گوید:« پشت یک سری سنگر زمینگیر شده اند و جناح چپ شان هنوز نرسیده. اگر سنگرهای آن طرف را پاکسازی نکنند قیچی شان می کنند.
بچه ها سنگر به سنگر جلو میروند بیشتر عراقیها انگار هنوز گیج از خواب پریده اند. توی هر سنگر نارنجک پرتاب میشود . انفجار پشت انفجار تکه پارههای سربازان عراقی را پخش پخش میکند این طرف و آن طرف. از سوی سنگر هایی هم دسته دسته فریادزنان دست روی سر بیرون می آیند و امان میخواهند.
🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
....:
#زندگینامه_شهید_فرهاد_شاهچراغی
#نویسنده_مجید_خادم
#قسمت_بیست_و_ششم
#منبع_کتاب_کدامین_گل
نزدیک سحر همینطور نیروها را می کشتند و اسیر می کردند و پیش می رفتند. خیلی وقت بود دیگر خاکریزهای خودی دیده نمی شد ،ولی هنوز دود کانال آتش دیده می شد که شعله هایش بخش وسیعی از آب هم انگار آتش و دود شده بود.درگیری سمت گردان که یک ساعت زودتر حمله کرده بود سنگین تر شده بود .ولی این طرف اوضاع دیگر کمی آرام بود .تا منطقه تعیین شده پیش رفته بودند و تمام گروهان های گردان فرهاد به هم رسیده بودند و داشتند تکتک سرباز عراقی باقی مانده و قایم شده تو سنگر ها را پاکسازی می کردند .همه آنجا مستقر شدند.
نزدیک طلوع آفتاب بچه ها جمع شدند برای نماز. زیر آتش توپخانه های دوطرف و سر و صداهای شلیکها و درگیری های پراکنده ای که هنوز توی سایر محورها وجود داشت. نشسته با پوتین و لباس های غرق خون شده نماز را چند گروه به نوبت خواندند.
هوا که کمی روشن شد، فرهاد آمد به خط برای بازدید و بررسی سنگرها. از تمام گروه ها آمار شهیدانشان را می پرسید .از گروه ناصر فقط یک نفر ،همان سجادیان بود .بچه ها گروه گروه دور هم جمع شده بودند و افراد گروه های مختلف برای هم خاطره درگیری شب را توی خط خودشان تعریف میکردند.
فرهاد با معاونش ناصر داشتن باقی آمارها را جمع می کردند
_اکبری چطور؟
_اونم شهید شده
_آقا فرهاد بالاغیرتا معاون گردان چطور شد؟
_گفتم که دیشب مجروح شد خورده پشت پا هاش.
_اون موقع؟!!مگه خودش ....
_به هر حال ما که بحمدلله کار خودمونو کردیم.
_بهش نمیخوره بترسه. گمونم غرورش...
_ولی تلفات منم زیاد نبود ها .خدا را شکر. فقط اون محوری که زودتر حمله کردند ،نمیدونم چطور شده محور سختی بود.
بعداً فهمیدم که آن محور هم موفق شده بودند و مواضع تعیین شده را فتح کرده بودند طبق قرار از ازگل گردان فقط ۱۶ نفر زنده مانده بودند که پل مارد را گرفته و منتظر جایگزین شدن نیروها بودند طبق قرار.
میان جمع نشستند و گرم گفتگو و تعریف.عبدالحمید حسینی که آرپی جی زن یکی از گروه آنها بود داشت می گفت و اشک می ریخت:
«یه تانک عراقی داشت می آمد سمت بچه ها حدود نصف شب وسط اوج درگیری ها بود من دور و برم خلوت بود و تنها بودم کمکم را هم زده بودند. موشک را که جا زدم، توی یه لحظه بلند شدم نشانه رفتم و زدمش. نزدیکم بود. خیلی کاری نداشت ،ولی وسط اون سر و صدا و انفجار و صدای تو با خمپاره تو همون لحظه که تانک رو زدم و نور آتش افتاد روی من و دور و برم یهو دیدم...»
و از شدت گریه نتوانست ادامه بدهد یکی از بچهها قمقمه آب دستش داد که خود نفس سر جا آمده ادامه داد.
«به جدم یهو دیدم یه نفر آدم کنارم وایساده بغلم کرد و بوسیدم و فشارم داد و گفت: به نازم دستت درد نکنه خوب زدی. همش توی یه لحظه بود .بعد هم هرچی دوروبرم را نگاه کردم ،انگار غیب شده بود .یه آدم بود با لباس غیرنظامی وسط میدان جنگ !هر چه فکر می کنم چهره اش یادم نمیاد ,ولی صورتش را دیدم .یهو ناپدید شد. به جدم قسم امام زمان بود بهم خسته نباشی گفت»
و با سیل اشک زبانش را بند آورده یکی دیگر از بچه ها ادامه داد:
«پس سجادیان هم.....»
_شهید شده آقای نصیری اول عملیات تیر خود روی پیشونیش.
_نه به والله !!سجادیان که توی گردان رزمی شما نبود.!!
_حالا من نمیدونم چطوری اومده بود با گروه ما .اما من دیدمش .بردنش عقب همون اول شب.
_نه سرشب نبود وسطای عملیات بود.
_شاید یکی دیگه بوده خواب نبودی آقا؟!!
_مرد حسابی دارم میگم با همین دوتا چشم خودم دیدم .همون موقع هم با خودم گفتم اینکه تدارکاتی اینجا چه کار میکنه؟ فقط من نبودم خیلی ها دیدنش. اصلا یه وضعی بود .ترکش خمپاره خورده بود توی شکمش پاره شده بود. یک پاش هم قطع افتاده بود روی زمین، و خمپاره و ترکشم از جلو یک ریز میآمد .هممون داشتیم می دویدیم. سجادیان افتاده بود وسط صحرا داد می زد «یا صاحب الزمان یا صاحب الزمان» با قدرت تمام داد میزد که صداش وسط اون همه صدا پیچیده بود .افتاده بود رو زمین غرق خون. هیچ کس نمی توانست کمکش کنه. اصلا نمیشد وایساد .همه داشتیم می دویدیم جلو همینجوری دستشو برده بود بالا تکان میداد داد میزد «بچه ها برید جلو !برید جلو ،امام زمان جلومونه... یا صاحب الزمان!!!» همینجوری داد میزد. روحیه دادن به بچه ها در این وضعیت که همه جون گرفته بودند.
تمام جمع را اشک برداشته بود و دیگر کسی را یارای چیزی تعریف کردن نبود.
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
....:
#زندگینامه_شهید_فرهاد_شاهچراغی
#نویسنده_مجید_خادم
#قسمت_بیست_و_هفتم
#منبع_کتاب_کدامین_گل
گروه دیگر آن طرفتر به شدت میخندیدند. یکی داشت میگفت:« آقا ما تازه دیشب فهمیدیم خمپاره چیه!! و اینکه میگن ترکش میاد یعنی چی؟
یکی دیگرشان وسط قهقهه ها میگفت:« دیشب ما هی دیدیم صدای سوت که میاد، فرماندمون شیرجه میزنه روی زمین، گفتیم بنده خدا ترسیده خل شده، تازه صبح فهمیدیم قضیه ترکش و اینا چیه...»
خاطرات عملیات ( عملیات ثامن )را برای هم می گفتند، که یک نفر بلند شد روی سنگری به اذان گفتن. وسط نماز که بودند ماشین سیمرغ تدارکات به خط نزدیک شد و برای بچه ها غذا آورد بعد از نماز ناصر غذا گرفت و آمد کنار خاکریز نشست هنوز شروع به خوردن نکرده بود، محمد کیومرثی همراه دو اسیر عراقی از خاکریز پایین آمد و رسید به ناصر.
_«نگاه آقای عدومی، من این دوتا رو گرفتم .این تیربار و تیرا هم دستشون بود. و نوار تیرها را ضربدری بسته بود روی سینهاش و تربار ژ۳ هم توی دستش بود «غنیمته»
_آفرین پسر بارکلا! پس تو تا آخر ماموریت با همین تیربار بشو تیربارچی گروهان ما .
_رو چشم آقا ناصر.
ناصر نشاندشان و غذا گرفت و برایشان آورد .داشتن غذا میخوردند که انفجاری مهیب وسط جمع شان سینه خاکریز را لرزاند . یک لحظه که گرد و خاک کمی فرونشست ،هرکسی پرت شده بود یک طرف. ناصر به هوش آمد. ولی موج گرفته بودش، و نمی دانست دارد چه کار می کند. تمام بدنش پر شده بود از خون و تکههای گوشت .انگار سطلی از خون رویش خالی کرده باشند. این طرف و آن طرف می دوید و دست می کشید روی بدن و سر و صورتش تازه پشت لباس سبز شده بود و ریشه تنُُکی در آورده بود که از توی سرخی خون پاشیده و مالیده شده روی صورتش نخ بیرون زده بودند.
فرهاد از آن طرف دوید و گرفتش محکم توی بغل تا آنکه آرام شد. ایستاده سرش تا شانه های فرهاد بود .هنوز هم دست لرزان را می کشید روی بدن خودش کمی آرام شد به کندی از آغوش فرهاد جدا شد.
پیراهن خاکی رنگ فرهاد هم از خون های روی پیراهن ناصر لکه لکه سرخ شده بود
_جاییم خورده آقا فرهاد؟!
_هیچ جات .سالم سالمی .مورد گرفته بودت.
ناصر ناگهان دوید سمت جایی که نشسته بود .چیزی نبود روی خاکریز رفت. دید آن طرف خاکریز بدنی نصف شده فقط به خون که از شکم به پایین ندارد افتاده گفت :«آقا فرهاد اسیر ها»
آن وقت دوید بالای سر پیکر ،نوار تیر ضربدری روی سینه خونین را شناخت. انگار گلوله تانک مستقیم به شکمش خورده بود یا چیزی توی همین مایه ها.
فرهاد بچه ها را صدا زد تا بیایند جسد را ببرند و همراه ناصر برگشت این طرف خاکریز .
ناصر که از دور تانکی را دیده بود با انگشت اشاره کرد و گفت:« ببین ببین دارن میزنن!!!
_«ها تازه ندیدی اون سمت چه خبره ؟!اینجا که هنوز خبری نیست»
صدای انفجار گلوله تانک دیگری کمی آن طرفتر. فرهاد و ناصر دراز کشیده بودند روی زمین. تانکهای عراقی پاتک کرده بودند و بچهها تا به خودشان بیایند و آزادی جی زنها شروع کنند،غافلگیر شده و نصف گردان مجروح و شهید شده بودند. کم کم سر و کله هواپیماهای عراقی هم پیدا شد و کمی بعد هلیکوپترهای ارتش به کمک آرپی جی زن ها آمدند.آتش دوباره شدت پیدا کرده و درگیری اصلی انگار تازه شروع شده بود. دم عصر.
فرهاد بای بیسیم پشت خاکریز بود و ناصر بچهها را از این طرف و آن طرف جمع می کرد و می فرستاد توی سنگر ها.
«فعلاً باید بمونیم خاکریزها را حفظ کنیم تا نیروی جایگزین برسد»
فردا صبحش رسیدند. گردانی تازهنفس از بچه های بسیج و ارتش که خط را تحویل گرفتند. گردان عملاً متلاشی شده از درگیریهای شدید تمام روز و شب گذشته برای استراحت و بازسازی به عقب فرستاده شد.
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
....:
#زندگینامه_شهید_فرهاد_شاهچراغی
#نویسنده_مجید_خادم
#قسمت_بیست_و_هشتم
#منبع_کتاب_کدامین_گل
.
در آبادان توی مدرسه ای ساکن شدند. دو روز از عملیات گذشته و با جدا شدن ارتشی ها و با شهدای که داده بودند گردانشان به قدر یک گروهان شده بود و نامش به یاد شهدا ، ثارالله گذاشته بودند.شب ها به عزاداری و نوحه و گریه و دعا می گذشت و روزها به گفت و گو و تعریف و خنده و عکس یادگاری گرفتن. شادی پیروزی عملیات و غم نبودن همسنگرهای چند شب پیش با هم قاطی شده بود.
بچه ها بین خودشان قرار گذاشته بودند فرهاد را هر طور شده شکار کنند توی دوربین عکاسی و هرچه می کردند نمیشد. توی عالم خودش بود. زیاد حرف نمیزد ،نمی خندید .زیاد گریه هم می کرد و اگر می کرد کسی نمی دید ویا شب ها بود زمان خاموشی که برق شهر را قطع میکردند.
یکی دو بار که به قول خودشان خفت گیرش کرده بودند توی جمع بچه ها برای عکس یادگاری یا چنان سرش را پایین می انداخت که چهره اش توی عکس نمیافتاد و یا لحظه گرفته شدن عکس خودش را بی آنکه کسی بفهمد کشیده بود پشت سر یکی دیگر.
دعای توسل تمام شده و نوه میخواندند ناصر نصیری نوحه ساخته به اسم شهدای گردان و یکی یکی نام میبرد . حال بچهها به کلی دگرگون شده همه جا تاریک و تنها شم کوچک کنار نوخوان سوسو می زند.
صورت ها دیده نمی شود اما صدای هق هق ها توی سینه زدن ها پیچیده است
«ای شهیدان به خون غلتان آبادان درود»
تمام که شد و بچه ها یکی یکی رفتند تا بخوابند زیر صدای توپ و خمپاره ای که از لحظه شکست حصر، آبادان را میکوبید، فرهاد بازوی نصیری را آرام گرفته کشیدش کنار.
_دست مریزاد
_سر مریزاد .خوب بود آقا فرهاد؟!این نوحه آخری که خودم ساختم؟
_خیلی خوبه ،فقط اسم منم آخرش اضافه کن.
_دست وردار آقا فرهاد شمو که ...
فرهاد مثل همیشه لبخند کوچک روی لبش است سرش را تکان میدهد و میگوید:« من بهت می گم اسم منم آخر اضافه کن. نگو نه»
نصیری دیگر دهانش قفل شده همان شب یک بیت با آخرش اضافه کرد« شاهچراغی که شمع محفل ما بودی و..»
بقیه اش را خود نصیری هم الان یادش نمی آید و هر چه هم گشته توی انباری خانه کاغذی که آن را رویش نوشته بود پیدا نکرد .صبح نوحه را آورده به فرهاد نشان داد.
_والا همه این اسما الان شهید شدن من به خاطر شما اسمت رو گذاشتم آخرش ولی شبا این بیت آخری رو نمیخونه ما.
_حالا عیبی نداره بعدا میخونی !
_دور از جوم ولی خوب شده ؟!
_کارت درسته!
جدا که شدند هنوز چند قدم دور نشده نصیری برگشت بسمت فرهاد.
_فرهادی چیز دیگه هم هست راستش دیشب که این بی تو نوشتم خوابیدم یه خواب عجیبی دیدم.
_خیر باشه انشالله!
_ خواب دیدم شهید شدی !
فرهاد چهره اش شکفت.
_ برو برس به کارت ما مال این حرفا نیستیم
_ نه به خدا راست میگم !
_حالا چطوری کشته شدم؟
_ ندیدم فقط تشییع جنازه بود. یک تابوتی بود که اسمت روش نوشته بودند.
فرهاد همین طور که گوش می داد کمکم سرش را خم کرد و خنده از لبانش رفت.
_۵یا ۶ تا تابوت دیگه هم بود .مردم عجیب زیاد بودن. همه جا پر بود .جای سوزن انداختن نبود .بعد تابوت هاتون هم رو شونه ها نبود .همه دستاشونو بلند کرده بودند تابوتها سر دستها می رفت. انگار توی هوا بود .همین طور هم از دور و ور گل می ریختند رو شون .بایک عظمتی. مثل سیل بودن مردم فوج فوج گل می ریختند .یه حالی بود.
_ما از این سعادتها نداریم آقا ناصر.
و با حالت غمگین و دلگیر از نصیری جدا شد . همان روز رودکی گفته بود عملیاتی در غرب است که میخواهیم یگانه ازنیروهای فارس را بفرستیم. اگر از سپاه آذربایجان بفرستیم ،بحث قومیتی می شود. اولین کسی که داوطلب شده بود فرهاد بود و باقی بچه های گردان پشت سرش داوطلب شده بودند و اسم نوشتند.
شب با ایفا حرکت کردند طرف اهواز. آنجا تعدادی دیگر بسیجی و پاسدار داوطلب اضافه شد و دوباره گردان تکمیل شد.
مردم شو به تکاب می روند صبح روزی که بچه ها سوار اتوبوس ها می شدند نصیری پای اتوبوس کنار فرهاد ایستاده بود و می خواست چیزی بگوید اما انگار شک داشت.
_آقا ناصر چته؟چرا داری خودت رو میخوری؟
_راستش دیشب برای بار دوم همان خواب و دیدم!
_همون خود خودش؟!
_ها! جمعیت و گل بارون و تابوت ها که رو دست می بردند!!!
_ای داد بیداد !!آقا ناصرما کجا شهادت کجا!؟ سوار شو یاعلی .ول کن این خواب ها رو .شام کمتر بخور.
از اهواز تا کرمانشاه با اتوبوس رفتند و از کرمانشاه باز با ایفا.دو جیپ نظامی هم با تیربار جلو و پشت ماشین اسکورت شان می کرد. می گفتند منطقه دست کوموله و دموکرات هاست و جادهها امنیت ندارند . در سرما همه چیز سخت تر می شد. تا سنندج و از آنجا به سقز و بعد تکاب.
.
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_فرهاد_شاهچراغی
#نویسنده_مجید_خادم
#قسمت_بیست_و_نهم
#منبع_کتاب_کدامین_گل
بین راه فرهاد برای ناصر عدومی و عالی کار که معاون گردان شده بود، توضیح میداد که نزدیک تکاب سدی است به نام صائین دژ ،که آب شرب چند شهر اطراف را تأمین میکند و به دست دموکراتها افتاده و عملیات آزادسازی آنجاست.
صبح روز اول در تکاب بچه ها همه مسلح و مرتب به خط شدند.
_آقا ناصر بیا اینجا ببینم.
_آقا فرهاد در خدمتیم
_دیگه خوابی برامون ندیدی؟
برنامه هر روز این بود که حدود ۱۰۰ نفر نیروی گردان به بهانه ورزش صبحگاهی توی شهر بچرخند و مانور بدهند و برگردند مقر.عصر هم همینطور .
بعد از یک هفته برای شناسایی حرکت کردند به سمت سد. وقتی رسیدند نقشه شان عملی شده بود و مانورهای توی شهر نتیجه داده بود و منطقه تخلیه شده بود و همه فرار کرده بودند و هیچ درگیری آنجا آزاد شد و عملیات تمام شد.
سد و پاسگاه تخته شده را سپردن دست نیروهای ژاندارمری که عقبنشینی کرده بودند.
«بابا نترسین خبری که نیست»
قرار بود برگردند اهواز ،که پیک سپاه سنندج برای فرهاد پیغامی آورد .حرکت کردند سمت سنندج. آنجا فرهاد امکانات و مهمات و حکم رسمی را گرفت برای حرکت به بوکان.
فرمانده سپاه غرب رحیمصفوی، از فرهاد خواسته بود تا گردانش را ببرد بوکان، برای آزادسازی آنجا.
بوکان از اول انقلاب دست گروهک ها بوده. وقتی فرهاد موضوع را با بچه ها در میان گذاشته بود با روحیه گرفته بودند همه قبول کردند.
صبحی که وارد بوک نشدند اواخر مهر هیچ درگیری شده بود مثل شهر ارواح. تمام مغازه ها بسته شده و هیچ کس توی خیابانها نبود تمام شهر تخلیه شده بود. انگار خبر رسیدن گردانی از نیروهای عملیاتی شکست حصر آبادان ،از خودشان زودتر رسیده بود.
_بهتره اول یک کجا پیدا کنیم مستقر شیم ,تا ببینیم توی شهر چه خبره؟
_ساختمان سپاه نداره؟
_سپاه ؟!!مرد حسابی تا دو روز پیش اینجا توی عروسی ها جلوی عروس و داماد سر بسیجی و پاسدار میبریدند!!!
_کور خوندی میخوای بچه بترسونی؟!
_نه به مولا، در سپاه سنندج شنیدم یک همچین قضیه ای را!
نزدیک مرکز شهر ساختمان چند طبقه ای با حیاطی بزرگ تابلو «مقر حزب دموکرات بوکان» بالایش نصب شده بود را انتخاب کردند و مستقر شدند .اول از همه باید تابلو پایین میآمد.
این تابلوها هرجایشهر که میگشتند می دیدند. مقر حزب کمونیست، ساختمان مرکزی چریکهای فدایی خلق اکثریت ، فدایی خلق اقلیت، سپاه روزگاری ، مقر گروه اشرف دهقان، پیکار... هرکدام ساختمانی و مقرری داشتند و همه تخلیه شده بودند.
نزدیک سه سال بود که شهر توسط همین ها اداره میشد. بخشداری و فرمانداری پاسگاه و شهرداری هم تخلیه شده بودند.
دو سه روزی گذشت تا کم کم سر و کله مردم پیدا شد و از خانه ها کمابیش بیرون آمدند. اما همه پیرمرد و پیرزن بودند. تک و توکی میانسال و هیچ جوانی اصلا توی شهر وجود نداشت.
دستور که رسید اولین کار ساماندهی وضع شهر بود فرهاد یکی یکی بچهها را به قسمتهای اداری مختلف شهر میفرستاد. ذبیح نام آور با حکم رسمی فرهاد بخشدار شد و با چند نیرو مستقر شدند توی ساختمان بخشداری.
دلایلی شد رئیس پاسگاه ،عدومی مسئول عملیات.
دو طرف شهر را هم پلیس راه زدند و قهوه خانه بین راهی توی جاده های بوکان _سقز و بوکان_ میاندوآب شدند پلیس راه و در هر کدام سه نیرو مستقر کردند.
_آبیاتی، کاکو .این نامه را بگیر چندتا نیرو ببر فرمانداری. خودت هم بشو فرماندار. تو از همان سن و سالت بالاتره.
_نه آقا فرهاد.این کارا از دست من بر نمیاد. من بسیجی ام .فقط بلدم بجنگم. تازه همین هم درست بلد نیستم.
آبیاتی ۲۷ ساله بود و در همان گردانی بود که یک ساعت زودتر حمله کرده بودند توی عملیات ثامن.این که ۱۶ تا از ۱۰۸ نفر گردان شان بیشتر زنده نمانده بودند هم همین آبیاتی تعریف کرده بود.
حدود ۳۰ نفر هم با فرهاد در ساختمان سپاه بوکان که مستقر شده بودند ماندند..
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_فرهاد_شاهچراغی
#نویسنده_مجید_خادم
#قسمت_سی_ام
#منبع_کتاب_کدامین_گل
چند روز اول فکر میکردند گروهک ها رفتند. ولی بعد که درگیری ها شروع شد فهمیدند به تپه ها و روستاهای اطراف فرار کردهاند و به شهر نزدیک اند. توی خیابان وقتی چند نیرورد می شدند، در چشم به هم زدنی ناگهان تمام مغازه ها بسته می شدند و بی آن که بچه ها بدانند از کجا به سمتشان شلیک می شد. تک تیر و گاهی هم مسلسل .صدا که از یک طرف شهر بلند می شد فرهاد اول از همه غیبش میزد.
همیشه کلاش تاشو اش روی دوشش آماده بود .بچه ها که می رسیدند به محل درگیری قبل از آنها آنجا رسیده بود.
آبیاتی میگفت:« آقا فرهاد اینجوری که کلاش و انداختی گردنت توی این خیابونای ناامن، آدم فکر می کنه وسط چهارراه زند داری راه میری»
چند تا از بچه ها که تیر خوردن یا توی کمین افتادند در آن چند روز اول، قرار بر پاکسازی خانه به خانه شهر شد .هر روز به قسمتی از شهر را میگشتند و هر جا مشکوک می شدند خانه ها را هم جستجو می کردند.
در خانهها وحشتزده عکس های رهبران گروهک ها را از طاقچه ها جمع می کردند و عکس خمینی و منتظری جایش میگذاشتند بعد که بچهها میرفتند و نیروهای گروه ها می آمدند برای جمع آوری آذوقه از مردم، باز وحشت زده عکسها را قایم می کردند و همان عکس های قبلی را میگذاشتند.اغلب پیرمرد و پیرزن های شهر هیچکدام از آدمهای توی عکسها را نمیشناختند بعضی ها را گروه ها پخش کرده بودند و بعضی ها را کمیته و سپاه.
از هر کجا که غروب و شب صدای شلیک می آمد صبح می رفتند برای پاکسازی .کسی را پیدا نمیکردند که مسلح باشد ولی چندتا انبار آرد و نان و خوراکی هایشان را پیدا کردند.
یک چیزی را نصیری کشف کرد. از توی دیوار بعضی خانه ها تک آجری را ظریف در آوردهاند که وقت درگیری آجر را برمیدارند و لوله کلاش هایشان را از آن بیرون می گذارند و شلیک می کند و روزها که پاکسازی بود، آجر را سر جایش می گذاشتند طوری که معلوم نمیشد.
پناهگاه ها و انبارهای یکی یکی لو می رفتند و پیدا می شدند اما خودشان نه.
هر چه شهر بیشتر پاکسازی و شناسایی میشد در درگیریها جدی تر می شدند. دیگر فقط شب ها حمله می کردند.
حدود ۴ بعد از ظهر شروع میشود و تا صبح فردا ادامه داشت. اوایل هیچ کس را بچهها نمیدیدند توی تاریکی و فقط تیراندازی بیهدف میگردند که پیش نیایند.هوا که روشن میشد همهشان شهر را ترک می کردند و می گریختند به تپه ها و روستاهای اطراف.
مرد از شبی که به سمت مقر موشک آرپیجی زدند ،روی پشتبام مقر و ساختمانهای دیگر سنگر ساختن و شبها نگهبان میگذاشتند تا نزدیک نشوند. آن وقت بود که تازه بچه ها می دیدند که غروب از بین کوچه پس کوچه ها گروه جمع میشوند و از چهار طرف به سمت مقر میآیند و تیراندازی می کنند.
لباس هایشان را شناخته بودند. بعضی هاشون لباس کردی داشتند و بعضیها لباس های فرم نظامی و یکسری هم کلاه کج با آرم داس و چکش داشتند .همان تعداد که مرد بود زن هم بود .همه مسلح.
هر کدامشان را که بچه ها می زدند و بقیه به سرعت می بردند هیچ وقت بعد از درگیری ها باقی نمیماند. ده پانزده روز که گذشت مردم شهر دیگر تا حدودی خو گرفته بودند به حضور بچه های سپاه.
گاهی هنوز با ترس و لرز می آمدند تا به قول خودشان از نزدیک ببینند و بسیجی یا سپاهی چیست و وقتی می دیدند بچهها را ،باور نمی کردند. فکر می کردند بسیجی یک هیکل یا شکل به خصوصی دارد و یک جور نیروی ویژه است که مثلاً از خارج از ایران وارد کرده اند. این طور تصور میکردند یا به ایشان گفته شده بود.بچه ها را که از نزدیک می دیدند ترسشان می ریخت .گازوئیل و نفت که رسید و خودشان پخش کردن بین مردم اوضاع به کلی عوض شد.
جوانها هم یکی یکی به شهر برگشتند وقتی مردم کم کم آمدند پیش فرهاد برای گرفتن امان نامه برای بچه هایشان، تازه متوجه شدند که چرا شهر جوان نداشته.قبل از رسیدن گردان بسیاری از ترس قتل عام شدن پناه برده بودند به گروهک ها و برایشان می جنگیدند. اینطور بهشان القا شده بود و حالا یکی یکی می آمدند برای امان گرفتن .گاه با خنده و گاه گریان و زار.
صبح بچه ها به سمت حمام می روند . عبدالحمید و نصیری و ادمی آبیاتی و نیکبخت و چند نفر دیگر.به نزدیکترین حمام میروند خانه ها اغلب حمام ندارند حتی توالت ها هم گاهی بین چند خانه مشترک است یا ته یک کوچه توالتی است برای همه اهالی.
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_فرهاد_شاهچراغی
#نویسنده_مجید_خادم
#قسمت_سی_و_یکم
#منبع_کتاب_کدامین_گل
منتظرند تا نمره ای خالی شود.صدای باز شدن در یکی میآید ناصر و عبدالحمید سمت در میروند. ناگهان زنی از نمره بیرون می آید. همه دست و پایشان را گم می کنند و سریع رویشان را برمیگردانند و نگاه به زمین می کنند تا زن برود.
فرهاد دستور داده که با مردم تحت هیچ شرایطی بحث و درگیری نشود. بچه ها از صاحب حمام که پرس و جو می کنند، تازه می فهمند که حمامهای نمره ای شهر نیمه مختلط اند.
وقتی ناصر برای صاحب حمام که میانسال مردی بود توضیح می داد حالا از نظر شرعی هم بگذریم مسئله ناموسی است !صاحب حمام از تعجب چشم هایش داشتند از حدقه بیرون می زدند.
همان روز حمام ها را تقسیم کردند و با ریش سفید های شهر قرار گذاشتند که یکی در میان زنانه و مردانه باشند .حمام رفتن بچه های سپاه بعد از این ماجرا خودش مصیبتی شد.
نفر باید میرفتند روی پشت بام نگهبانی و یک نفر بیرون نمره ها توی هر نمره هم یکی مثله تو رختکن می نشست و یکی خودش را می شد و چرخشی جا هایشان را عوض میکردند.همه اینها از وقتی شروع شد که یک هفته بعد از جدا کردن حمام ها و تقسیم آن ها بین زنها و مردها، جسد یکی از بسیجی ها را توی حمام پیدا کردند، بی سر!
فرهاد می گفت سر را می بُرند و می بَرند که ترس توی دلمان بیفتد.
_برامون دیگه خوابی ندیدی آقا ناصر؟
_به خود امام حسین قسم سر شبیه برای سومینبار همان خواب و دیدم
شبهای جمعه حمله ها شدیدتر بود به مقر و دیگر ساختمانها. تلویزیون ۱۴ اینچ سیاه و سفید معما را حل کرد. بعد از فیلم های جنگی و پارتیزانی که شب جمعه ها می گذاشت از روستاهای اطراف جمع می شدند. نیروها از کوره راه ها می آمدند تا شهر و یکی از بچهها را که جایی گشت می زد یا نگهبانی می داد، می زدند و سرش را می بریدند و یا با نارنجک تفنگی و آرپیجی حمله میکردند به مقر.
از ماه دوم پیشدستی کردند وقتی عدومی داد میزد« آقا فرمان آقا فرهاد فیلم جنگیه» آمادهباش میدادند و سر کوچه ها و ورودیهای شهرک میگذاشتند و قبل از رسیدن به ساختمانهای اصلی یکی دوتاش آن را میزدند و فراریشان میدادند.
همان وقت فرهاد تصمیم گرفت شروع کند به پاکسازی روستاهای اطراف تا امنیت شهر برقرار شود .روزها، گروههای بی سی نفره میرفتند و معمولاً درگیری هم نمی شد .از روی تپه ها دیده بان هاشان بچهها را میدیدند که به یک سمت میروند و قبل از رسیدن به روستا پناه میبردند به جنگل ها و دره های اطراف. شب قبل ،درگیری نداشتند و بچه ها کمی راحت خوابیدند. توی حیاط سراغ فرهاد را گرفت دیدن نیست از نگهبانهای جلوی در که پرسید ،گفتند دم صبح با ماشین رفته بیرون تنها.
عدومی وحشت زده خودش را رساند بالای سر جلیل صدق گو.جلیل تیربارچی گروه بود. هر شب با لباس و پوتین میخوابید نوار تیره را هم که ضربدری روی سینه اش باز نمیکرد. یکبار قبلا گفته بود «این شکلی چطور خوابت میبره؟ تیرها نمیشینه تو کمرت؟!!»
_ آقای عدومی من خواب و بیدارم .کافیه هر وقت کاری داشتی یه اشاره کوچکی با دست بکنید تا بلند شم.
مادامی که رسید بالای سر جلیل قبل از آنکه صدایش بزند ،خودش چشمهایش را باز کرد و بلند شد نشست.
_ جلیل بپر بریم تا اتفاقی نیفتاده.
تیربار را گذاشتن روی تویوتا و با دو نفر دیگر از نیروها رفتن دنبال فرهاد.
فرهاد توی یکی از روستاهای نزدیک شهر، در خانه نشسته بود و با چند نفر از اهالی خوش و بش می کرد و چای میخورد.یکیشان به فرهاد یک کلت کمری هدیه داد نزدیک ظهر بچهها رسیدند. از دور که میآمدند فرهاد سریع بلند شد و خداحافظی کرد و رفت سمت بچه ها.
« اینجوری نزدیک نیاید می ترسند بندگان خدا»
یکبار در مغرب بچه ها داشتند توی آسایشگاه آواز می خواندند
«تفنگ حیفه که آهو بکشی و آهو قشنگه تفنگ حیفه بکشی مرغ کوه ها رنگارنگه تفنگ دردت به جونم
تفنگ بی تو نمونم...»
فرهاد که با گذاشته آسایشگاه بچه ها لحظه ای ساکت شدند
«بخونید بخونید خبری نیست ,ولی فقط بگید امام دردت به جونم ، امام بی تو نمونم»
و خودش شروع کرد به خواندن بلند بلند . فقط همین بیت. را بچهها که همه اشک از چشمانشان جاری شد .
توی حیاط نیروها به صف ایستاده و فرمانده سپاه قبل داشت سخنرانی میکرد فرمانده نیروی انتظامی هم چند جملهای میگوید و از آنجا به مسجد شهر میرود. صبح جمعه است. ۱۲ نفر نیرو از میاندوآب آمدند تا پاسگاه شهر را تحویل بگیرند. بعضی از قسمتهای اداری شهر را قبلا نیروهای دولتی آمده اند و تحویل گرفتند.سخنرانی توی مسجد هم که تمام میشود میروند برای افتتاح پاسگاه .یک ساعت بعد فرمانده ها با هلیکوپتر برگشتند سنندج.
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_فرهاد_شاهچراغی
#نویسنده_مجید_خادم
#قسمت_سی_و_دوم
#منبع_کتاب_کدامین_گل
قبل از غروب مینی بوس نیروهای انتظامی به مقر می آید برای خداحافظی. _کجا به این زودی ؟!
_داریم میریم میاندوآب .ان شالله از صبح شنبه مشغول میشیم .
_الان ممنوعیت تردده!
ممنوعیت از همان روز اول که آمده بودند اعلام شد. تردد بین شهرها فقط از ۸ صبح تا ۴ بعد از ظهر مجاز بود. آن هم با اسکورت ماشین های سپاه و تیربار.
مردم و مسافر ها معمولا توی ساعتی خاص جمع می شدند و همه با هم حرکت می کردند. از عصر به بعد جاده دست دموکرات و کومله بود.یکبار ماشینی را با آرپیجی زده بودند و بقیه دفعات روی تپهای مشرف به جاده مستقر می شدند و تیراندازی میکردند به ماشین ها یا نگه شان می داشتند و غارت شان می کردند.
_الان ما نیرو هامونو جمع کردیم از تو جاده .خطرناکه!
_نه بابا این جاده خودمونه !۴۰ کیلومتری بیشتر نیست اگر هم مشکلی پیش بیاد ما خودمون نظامی هستیم .
هر چه فرهاد و بچه ها اصرار کردند قبول نکردند و راهی شدند .تویوتای مقر هم ۴ کیلومتر همراهشان رفت و غروب نشده برگشت .نیمه های شب نگهبان جلوی در مقر شروع کرد به داد و فریاد .پاس بخش دوید بیرون تا ببیند چه خبر است. مینی بوس نیروهای انتظامی برگشته و جلوی مقر ایستاده بود. بقیه بچه ها که توی ساختمان بودند هم دویدند بیرون.
نگهبان های روی پشت بام سمت سر خم کرده بودند و نگاه می کردند. مینیبوس خالی بود در زمان راننده را که باز گردند جسم نیمه جانی افتاد توی بغل بچه ها. افسر فرمانده شان بود .تمام لباسش غرق خون کردیم کردند و آوردن توی مقر فرهاد هم رسیده بود. همانطور نیمهجان گفت:« افتادیم در کمین ...لباس های بچه های ما .....همه رو ... سر همه رو...»
و از هوش رفت دیگر معلوم نشد چطور خودش را تا آنجا رسانده یا این که گذاشته بودن بیاید خبر بدهد تازه را چشم بگیرند نظر بچه های بخش بوکان ،متفاوت بود. تمام بدنه مینی بوس سوراخ سوراخ و همه شیشه ها خورد شده بودند آمبولانس بهداری که رسید گفتند :فقط جلوی خونریزی را شاید بتوانند بگیرند. فرهاد کمک کرد تا افسر را گذاشتند پشت آمبولانس و خودش هم پرید بالا .شهر بیمارستان نداشت.
ناصر گفت: الان که نمیشه آقا فرهاد نصف شبه !خودت که..
_به خاطر همین دارم خودم میرم.
_جاده سمت ترک نشین بود شد این !!خدا میدونه جاده سقز الان چه خبر باشه!
_تا صبح تلف میشه.
عبدالحمید هم به زور سوار شد و حرکت کردند نگذاشتند ماشین دیگری پشت سرشان برود تا جلب توجه نکنند .همه توی حیاط بیدار ماندند تا صبح که فرهاد برگشت.خوشحال بود .می گفت زنده میماند. هوا روشن بود و نیروها جمع شدند و حرکت کردند سمت جاده میاندوآب.
نزدیکه در کیلومتر که رفتند پایین جاده جسدها روی هم افتاده و معلوم بود. همه با لباس زیر !تمام ۱۱ نفرشان بدون سر!! حتی انگشتر و ساعت روی موج ها را هم برده بودند.
دو هفته طول کشید تا نیرو جدید برای تحویل پاسگاه فرستادند .اینبار فقط ۳ نفر بیشتر از قبل فرمانده قبلی هم که کمی بهتر و سرپا شده بود ،برای افتتاح آمده بود، ولی نماند.
شهر آرام و توی بازار و کوچه و خیابان ها هم دیگر رفت و آمد مردم تا حدودی عادی شده بود .تمام اداره ها و ارگان ها را تحویل کارمندهای دولت داده بودند. درگیری ها خیلی کمتر و انگار گروهکها از روستاها هم عقب نشسته بودند .شب بیرون شهر، توی زمین کشاورزی ،پای تلمبه ،فرهاد و عبدالحمید آتش کوچکی روشن کردهاند وسط اولین برف سال ،و اسلحه هایشان را کنارشان گذاشته اند و نشسته اند دور آتش.
چند دقیقهای که میگذرد فرهاد بی آن که سرش را بلند کند می گوید:« اصلا نمی دانم چرا من هنوز اینجام»
عبدالحمید چیزی نمی گوید فقط نگاه می کند. کمی به فرهاد، به آتش بیشتر.
_تو مثل برادرم ای که این حرفها را بهت میزنم یه سال جلو خمپاره میرم به هم نمیخوره. توی تیررسمم نمیزننم.. برم روی مین هم به نظرم منفجر نشه .نمی دونم گمانم وضعم خیلی خرابه.
_اگه وضع تو خرابه ما چی بگیم؟
_فقط خدا آبرومونو حفظ کرده و گرنه چی بگم والا!! ان شاالله باهم..
بقیه حرفش را میخورد. بعد بند پوتینش را باز میکند و پایش را میگذارد روی برف. عبدالحمید اشک توی چشم هایش جمع شده و خیره به شعله های آتش است سرخی و زردی شعله روی صورتش می دود فرهاد پوتین هایش را آرام می گذارد روی آتش. چرم که شروع می کند به سوختن پابرهنه بلند می شود: «برگردیم پیش بچه ها این جا هم دیگه کارمون تموم شده»
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_فرهاد_شاهچراغی
#نویسنده_مجید_خادم
#قسمت_سی_و_سوم
#منبع_کتاب_کدامین_گل
یکی دو روز بعد توی مقر حال و هوای خداحافظی است بچه ها یکی یکی یا گروه گروه دارند برمیگردند شیراز.
چند تا از رفقای نزدیک تر فرهاد دورش را گرفته اند و دارند بلند بلند می خندند.
«عامو نترس نمی آییم خونتون»
جوان بسیجی کم سن و سالی از بچه های بوشهری گردان به فرهاد گیر داده بود که آدرس خانه تان را بده می خواهم شیراز بیایم دیدنت. فرهاد طفره رفته و بقیه هم پا پیچ شدهاند.
عبدالحمید باز با خنده میگوید:« بچه پولدار میترسی هممون با هم بیاییم؟»
فرهاد سرش را خم کرده و نگاهش روی زمین است به جوان بسیجی می گوید :«خب پس بنویس»
جوان خودکار و کاغذ را آماده می کند
_شیراز را که بلدی؟
همه باز می زنند زیر خنده
_حالا بلد نباشم میپرسم یاد میگیرم
_خوب وقتی رسیدی اول بگو فلکه قصرالدشت.
فرهاد مکثی میکند
_«بعدش؟!»
سرش را بلند می کند چشم هایش برق می زنند ادامه می دهد :«از اونجا یه ماشین بگیرم مستقیم بگو دارالرحمه.»
خنده ها شدیدتر میشود جوان بسیجی با دقت می نویسد.
_بعد میگی قطعه ۳۰ پلاک ۱۸ نشون میدن»
جوان بسیجی فرهاد را میبوسد و قول میدهد هر وقت آمد شیراز سر بزند. با چند بوشهری دیگر کیسه هایشان را برمیدارند و میروند تا حرکت کنند به سمت سنندج.
خنده هایی که فروکش میکند مصیب نیکبخت میگوید:
_آقا فرهاد تو که اهل شوخی و دادن دست ملت نبودی !این زبون بسته رو گذاشتی سرکار؟!!
_نه اُس مصیب، سرکاری نیست.
_خوب مرد حسابی قطعه فلان پلاک فلان آدرس دارم بهش دادی! این بدبخت فکر کرد آدرس درست و حسابیه.!
_آدرس درسته .یه وقتی خودت هم میای سر میزنی حالا چهار تا قطعه پلاتین وریا اونورتر.
بچه ها که جدیت فرهاد را در پشت آن لبخند ملایم همیشگی میبینند همه دمق میشوند و چهره هاشان توی هم میرود. تا چند روز بعد بیشتر بچه ها رفته بودند عبدالحمید داشت با فرهاد کلنجار می رفت که بماند تا با هم بروند.فرهاد کوتاه نمیآمد می گوید تو باید بروی من هم بعدش میآید نامه و بسته را هم میدهد که عبدالحمید ببرد در خانه شان.
عبدالحمید باقری از اتاق بیرون میرود و همان موقع ابیاتی برای خداحافظی می آید.
_آبیاتی اگه میتونی نرو. کاکو پشیمون میشیا...
_آقای شاهچراغی من باید برم. زن و بچه هام رو خیلی وقته ندیدم.
_از ما گفتن حالا اگه نهایتاً رفتنی شدی سلام ما را هم به خانوادت برسان
_نه دیگه من همین امروز دارم میرم خبردادم که می آیم
۲۰ نفری بیشتر باقی نمانده بودند آنها که انتخابشان کرده بود برای عملیاتی محرمانه .مقرر سپاه را هم که تحویل نیروهای جدید دادند همه حرکت کردند به سقز.
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
....:
#زندگینامه_شهید_فرهاد_شاهچراغی
#نویسنده_مجید_خادم
#قسمت_سی_و_چهام
#منبع_کتاب_کدامین_گل
.
_اس مصیب !حالشو داری یه سر بریم شهر؟ می خوام یه تلفنی به خونه بزنم!
مخابرات کوچکی است که فقط همه یک کابین را دارد مسی بیرون نشسته روی صندلی فرهاد در کابینه را باز گذاشته و صدایش می آید بیرون صدای مادرش هم کمی به گوش میرسد.
مادر که گوشی را برداشت با سلام فرهاد بغضش ترکید.
«مامان اینجا هوا خیلی خنک یادته میگفتی توی گرمای آبادان لاغر شدم .حالا اگر ببینیم شدم عین قبل»
_مادرتو درس و مدرسه را ول کردی رفتی به امون خدا !!تو هنوز بیست سال تمام نشده !میتونی به امید خدا یک دکتر خوب بشی؟
_دکتر وقتی خوبه که یک ایران باشه که من توش بشم دکتر! الان همه دنیا هجوم آوردن به ایران...
_عمود خیلی احوال تو میپرسه .خیلی ناراحته.
_وقتی برگشتم از دلش در میارم فقط مامان به بچه ها بگین به عمو چیزی نگن یک وقت اگه شوخی کرد,متلکی گفت.
_لااقل یک سر بیا مادر .دوباره بعد برگرد برو.
_میام مامان دارم میام یه پنج شش روز دیگه کارم اینجا تمام بعدش میام راستی یه نامه هم با چند تا چیز دیگه، فرستادم یکی از بچهها بیاره دم در.
_بیاد مادر قدمش روی چشم
_اسمش عبدالحمید حسینیه، فقط اگه یک وقت باهاش حرف زدین گفت مثلاً نمیدونم میخوان اینجا فرهاد را زنش بدن، از این حرفها باور نکنید آ.
_خب مگه چه اشکالی داره؟
_نام مادر! یک بحث شوخیه بین خودمون. گفتن می خوایم بریم به مادرت بگیم قراره همون کردستان براش زن بگیریم. باورتون نشه یه وقت.
_خب اگه دختر خوبی باشه، منم میام! چه عیبی داره. هرچی تو بخوای منم راضیم بابات هم راضیه.
_میخوان اینجوری بگن که یعنی ما میخواهیم فرهاد مجبور کنیم اینجا بمونه من که بی نظر و اجازه شما...
فرهاد این حرفها را چگونه و با صورت سرخ شده از شرم میگوید در کابین را هم می بندد.
گوشی را قطع می کند و می آید بیرون .مصیب می گوید:
_«فرهاد چرا مادرت رو گذاشتی توی انتظار؟!»
_انتظار چی؟
_قول الکی نباید میدادی !ما تازه فردا پس فردا داریم میریم عملیات.
_تموم میشه تا چند روز دیگه.
_تو از کجا میدونی؟ تمام هم بشه مگه معلوم کی برمیگردیم؟
_خیالت جمع تا ۵ روز دیگه حتماً برمیگردیم .حالا عمودی یا افقی !فرقی میکنه؟!
🌷🌷🌷🌷
با ۱۲ تن باقیمانده از گردان ثارالله به سقز میروند آن جا باید با نیروهای تکاور و ارتشی تیپ ذوالفقار عملیات کنند برای آزادسازی جاده بانه به سردشت که نزدیک دو سال است دسته گروهها و بسته است.
تا آن روز چند گردان ارتش و سپاه عملیات کرده بودند آن جا که یا به کل منهدم شده یا تعداد زیادی اسیر و شهید داده و برگشته بودند.
سه روز بود که آموزشها و تمرینهای گروه شروع شده بود. آموزش های تکاوری و به ویژه پرش از هلیکوپتر. قرار بر این بود که هلیبرن کنند روی ارتفاعات مشرف به جاده و از آنجا پاکسازی کنند تا پایین و روستاهای اطراف جاده را هم فتح کنند.
همه جا برف سنگینی نشسته ساعت ۴ صبح باید پرواز کند همه آماده توی مقر نشسته بودند .ساعت از چهار هم میگذرد هلیکوپتری حرکت نمیکند ،میگویند منطقه را چنان برف و مه گرفته که امکان پرواز و فرود نیست.
فرهاد اصرار دارد که عملیات بشود، کمابیش باقی فرمانده ها هم .بچه ها فقط منتظر دستور اند که هرچه پیش آید. صبح با هماهنگی حرکت می کنند به سمت بانه با اتوبوس و اسکورت.
یک روز طول میکشد تا راهی شود راهی پیدا کنند. قرار میشود گردان فرهاد پیاده حرکت کند، شبانه به منطقه و تا روشن شدن هوا ارتفاعات اول را بگیرند و اول صبح ،نیروهای تکاور ارتش به آنها ملحق شود.
جمعه ۱۱ شب حرکت کرده بودند از کوره راه ها ۴ صبح شنبه به پایین اولین تپه میرسند با شلیک اولین گلوله از میان تاریکی به سمتشان، درگیری خیلی زودتر از موعد شروع می شود .اما زیاد طول نمی کشد.
سنگر کوچک است که بچه ها محاصره شان می کنند تمام شان کشته میشوند و جا که مشغول پاکسازی سنگرها می شوند.از همه طرف نیروهای گروهکها میآیند آرام آرام به سمت تپه.
تویی کمین میافتند بی آنکه بدانند .تا بچه ها به بالای تپه برسند و هوا روشن شود و ببینند، دیگر کاملا محاصره شده اند.
فرهاد بچه ها را از چند جهت مختلف هدایت می کند به بالای تپه .خودش جلوتر از بقیه است. با همان کلاش تاشو آویزان به گردنش ،همراه جلیل صدق گو و تیر بارش.
هوا هنوز تاریک و روشن است که اولین گروه از گروهک ها تیراندازی میکنند . تقریباً بالای تپّه رسیدند چیزی از آن پایین نمی بینند. اولین خمپاره که می خورد روی تپه هرکس پشت صخره یا توی شیاری پناه می گیرد.گاهی هم به سمت پایین تک تیری شلیک میشود بی هدف برای ترساندن . هوا که روشن می شود توی مه رقیق روستای کوچکی روبروی آنها نمایان می شود.
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
....:
#زندگینامه_شهید_فرهاد_شاهچراغی
#نویسنده_مجید_خادم
#قسمت_سی_و_پنجم
#منبع_کتاب_کدامین_گل
.
گروه های پایین تپه سنگر گرفتهاند بالا نمی آیند فرهاد گروهی از بچه ها را می فرستد تا پشت تپه را پوشش دهند که دشمن دورشان نزند .دیگر باید نیروهای کمکی می رسید اما خبری نبود. بالای تپه مه غلیظ تر است .سکوت سرد محال و دی لحظه ها را پر میکند.
بچه ها سرشان را از پشت سنگها دزدیدند و نشستن گروه گروه و تکتک.
نیکبخت دولا دولا و آرام ، بین بچهها میگشت و شوخی میکرد و چیزی بین شان تقسیم میکرد و سراغ گروه بعدی میرفت.
توی شیاری کنار پنج تای دیگر نشست از زیر به یک مشت انجیر در آورده به هر کدام یکی داد این حرف می زدند و ریز می خندیدند فرهاد که بالای سرشان را دید گفت: «چه می کنی اس مصیب ؟»
_هیچی !داریم انجیر میخوریم ,جوک میگیم می خندیم.
بلند شده کنار گوش فرهاد یواش گفت: «چرا نرسیدن؟»
_نزدیک ۸ دیگه باید میرسیدن تا حالا.
_بچه ها بعضیاشون ترسیدن گفتم ۴ تا جک بگم سرشون گرم بشه تا نیروها برسن.
فرهاد حرکت کرد سمت گروه های بالاتر تپه و نیکبخت هم برگشت به کمین خودش .صدا خوابیده بود و بچه ها توی مه که با سوز سرد باد رقیق و غلیظ میشد فقط منتظر بودند.
ناگهان یکی از بچه ها که پشت تخته سنگ بزرگی نشسته بود، بلند شد و به حال عجیبی شروع کرد بلند بلند نیکبخت را صدا زدن و از پشت سنگ بیرون آمده بود.
نیکبخت نزدیکش بود و نمیدانست شده نمی شد خودش را نشان دهد نزدیک پاسدار بی قرار شده خورد روی سنگ و کمان کرد و سکوت شکست.
ناخداگاه سرش را دزدید ولی انگار سر جایش خشکش زده بود و پناه نمی گرفت وقت از شیار تپه بلند شد و دوید و کشاندن پشت همان صخره که بود.
_«چیکار داری می کنی؟!»
_زبانش بند آمده بود آب یخ قمقمه که به صورتش خورد بدنش لرزشی کرد و بعد کمی آرام شد و حالت طبیعی پیدا کرد نیکبخت ترکت کرد برگردد سر جایش تا مواظب دشمن روبرو باشد که بالا نیاید.
هم شده بود و جهش کرد به پرتوی شیار که با صدای تک تیر توی فضای مهآلود تپه پیچید و نیکبخت با کمر افتاد روی زمین.
انعکاس صدا ثانیه ادامه داشت نیکبخت خودش را سر آن توی شیار دستش روی شکمش بود و از بین انگشت هایش خون بیرون می زد.
بچه ها پایین را زیر گلوله گرفتند. فرهاد همه را بالای تپه میخواند تا فاصله شان با دشمن بیشتر شود. دو نفر آمدند زیربغل نیکبخت را گرفتند تا ببرندش بالا.
«نه بزار خودم میتونم .این جوری جلب توجه میکنیم تکتک بریم امن تره»
تیراندازی ها شدیدتر شده بود از دو طرف انفجار خمپاره ها و موشک آرپیجی ها هم بود که پیوسته روی تپه میریختند نیکبخت یک دستش را گذاشته بود روی شکمش فشار میداد و بالا میرفت چشم هایش را هم روی هم محکم زور میداد و باز میکرد.درست اطراف را نمی دیده به بالا که نگاه کرد، دید فرهاد با جلیل و کمک تیربارچی اش شریف حسینی دارند میدوند سمت پایین.
بلند داد زد :«فرهاد جلیل نرین پایین صبر کنید تا نیروها برسند.»
فرهاد لحظه مکث کرد و نگاه کرد سمت صدا ،نیکبخت را روی برف ها دید که دارد دولا دولا بالا میرود.
یکی دیگر از این نیروها از وسط مه فریاد زد:« نیکبخت تیر خورده»
فرهاد با لبخند به جلیل گفت :«این حالا تیر خورده داره اینجوری میرهبالا ؟!!تیر نخورده بود چه کار می کرد؟!»
هم خندید و باز هم دویدن سمت پایین.
صدای تیربار جلیل از پایین به گوش میرسید.کنار مصیب ،مه رقیق تر میشد. صدای تیربار که کامل قطع شد مصیب هم از هوش رفت. هرچه پایین تر می رفت هوا شفاف تر می شد . پشت سنگی پناه گرفته بودند .فرهاد داشت با دو انگشت چشمهایی شریف حسینی را میبست .جلیل هم تیر خورده بود اما هنوز زنده بود.
مهمات تیربار تمام شده بود و برای اولینبار جلیل را بی ضرب در نوار تیر روی سینش می شد دید.
فرهاد گاهی تک تیر از پشت سنگ میزد تا نیروهای گروههای جلو نیایند. خشاب کلاش فرهاد هم که خالی شد ،جلیل را کور کرد تا برگردد سمت بالا .توی سینه کش تپه هنوز چند قدمی برنداشته بود که تیری از پشت به پیکر جلیل که روی دوشش بود خورد با دو زانو و زمین افتاد.اما جلیل را نگه داشت کف پای راستش را روی زمین محکم کرد و دوباره بلند شد و باد مه را پراکنده کرده بود و تنها سوز برف مانده بود که توی تن می رفت ،اما جلوی دید را نمی گرفت.
با هر قدم تا بالای پوتینش در برف فرو میرفت سنگین و خسته قدم برمیداشت لحظه توی حرکت برگشت تا سمت پایین تپه را نگاه کند گلوله مستقیم توی سینه اش نشست.
چند نفری از بچه ها از بالای تپه می آیند به سمت پایین برای کمک.
اما زودتر از آنها چهار نفر بالای سرشان می رسند خندان و جدی
_ پاسدارند؟
_ریش و پشمی هم دارند؟
_فکر کنم واسه هر کدامش هزار تومانی بدهند.
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_فرهاد_شاهچراغی
#نویسنده_مجید_خادم
#قسمت_سی_و_ششم
#منبع_کتاب_کدامین_گل
در را فرزاد باز میکند دو جوان با لباس سپاه جلوی در ایستاده اند.صورت یکیشان تازه تنک مویی دراورده. خودشان را معرفی میکند عبدالحمید حسینی و رضا روشن. از طرف فرهاد پیغام آوردهاند برای مادر. فرزاد خوشحال می دود داخل و مادر را صدا میزند.عارف شان که می کنند ،داخل نمی آید همان جلوی در صحبت می کنند .فرزاد کنار مادر ایستاده.
_چرا خودش نیامده مادر؟
_کارش زیاد. سخته بیاد. آخه فرمانده است آنجا.
_به ماکه نمیگه اونجا چه کاره است و چه کار میکنه
_منم به زور خودش مرخصی فرستاده الان دوشنبه تا جمعه من هم بر میگردم اینها را. سپرده بدم خدمت شما.
دستمال را که مادر باز میکند انگشتر و تسبیح فرهاد وسطش است و نامهای هم کنارشان. دل مادر هری می ریزد.
_پیغامی نداشت ؟سلامته؟
_ها مادر. فقط گفت شما برید خبر سلامتی منو برسونید خودم بعدش میام.
_گفتین رفیقشین؟!
_ما مریدشیم حاجخانم! همه عاشق آقا فرهادن
بعد از رفتنشان ،مادر و بقیه میآیند لبه حوضچه مینشیند. فرزاد ایستاده شروع به خواندن نامه میکند. مادر تسبیح و انگشتر را توی دستش می چرخاند.
«با آرزوی طول عمر و سلامتی برای امام عزیزمان خدمت سروران گرامی هم پدر و مادرم و خواهر و برادران خوبم سلام. انشاالله که حالتان خوب باشد و هیچ ناراحتی نداشته و مشغول عبادت به درگاه خداوند متعال هستید پدر و مادر عزیزم از روزی که از شیراز آمده ام تا کنون حدود سه ماه میگذرد، که نزدیک یک ماه آن در آبادان و دو ماه هم در کردستان هستم. وضعیت در این مدت خوب بوده است از هر لحاظ راحت هستیم و هیچ ناراحتی نداریم به غیر از دوری از شما و دیگر، بودن کفار در کشور اسلامی مان ایران.از یک طرف کفار بعضی از مرز به کشورمان حمله کردند و از طرف دیگر عدهای منافق و خودفروخته دست نشانده آمریکا به اسم دموکرات و کوموله و فدایی و مجاهدین به کردستان حمله کردند و مشغول عزیت و وحشت مردم این منطقه شده اند که به امید خدا کم کم کارشان تمام است.
پدر و مادر عزیزم خود خوب می دانید که در این مدت عمرم هیچ کاری نه برای اصلاح آن برای شما و مردم مسلمان و مستضعف ایران انجام ندادهاند بلکه همیشه مایه مزاحمت به خصوص برای شما پدر و مادر عزیزم بودم و همیشه شما را ناراحت کردم که امیدوارم با آن قلب پاک و مهربانی که دارید مرا خواهید بخشید و از خدا برای من طلب بخشش خواهید کرد ،چرا که آن قدر گناه کردم که پیش خدا رو سیاه هستم و دیگر نمی توانم جواب این ها را بدهم.
مادر خوبم احتمالاً چند روز دیگر به سردشت یا مریوان می رویم و مدتی آنجا کاری داریم که باید انجام دهیم دعا کنید انشالله موفق و پیروز شویم.احتمالا زیاد طول نمی کشد و اگر خدا خواست و زنده بودیم بعد از آن مأموریت برای چند روزی مرخصی به شیراز می آیم.حال بچهها چطور است انشاءالله که حال تمامی تان خوب هست و هیچ ناراحتی نداریم و مشغول پیشبرد انقلاب و نابودی منافقین باشید.خب دیگر سرطان را بیش از این درد نمی آورم سلام به همه دوستان و آشنایان را برسانید از همه التماس دعا دارم دعا کنید که خدا گناهان مرا هم ببخشد و از من راضی شود.راستی سلام مرا به خانم هم برسانید این نامه را میدهم به یکی از دوستانم که میخواهد از بوکان به شیراز بیاید و چند روزی در شیراز کار دارد بیاورد.باید ببخشید که خط خوبی ندارم با آرزوی موفقیت و طول عمر با عزت و التماس دعا از همه.
السلام قربان همه شما فرهاد. ۶۰/۸/۲۳ بوکان »
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_فرهاد_شاهچراغی
#نویسنده_مجید_خادم
#قسمت_سی_و_هفتم
#منبع_کتاب_کدامین_گل
مادر نامه را از دست فرزاد گرفت و تا کرد. از لب حوض بلند شد و همانطور که دستی را به کمرش زده بود و توی دست دیگرش تسبیح و انگشتر را میفشرد، به سمت داخل خانه رفت .توی راه زیرلب و با بغض برای خودش می خواند:
«سرو چمان من چرا میل چمن نمی کند
همدم گل نمی شود یاد سمن نمی کند»
تا چهارشنبه هر روز ورد زبان مادر همین شعر بود وقت و بی وقت با خودش می خواند و می گفت:« کاش بچه ام یک زنگی میزد»
چهارشنبه در راشهین باز کرد .دو تا از همکارهایش بودند و یک خانم دیگر .کارمندهای بنیاد شهید بودند. یکی شان پروانه آشنای خانوادگی بود و اضطراب از چهرهاش معلوم بود ما در هر چه اصرار کرد داخل نمیآمدند.
«فقط آمدیم یه احوالپرسی کنیم از شما, مسیرمون هم این طرف بود»
پروانه جمله اش را نصفه گذاشت و لبش را دندان گرفت و سرش را انداخت پایین.
_پروانه خانم درست بگو شما یه چیزی تو نه!
_نه چیزی نیست.
_چرا یه چیزی تون هست از فرهاد خبری آوردین؟
_آقا فرهاد زخمی شدند!
_الان کجاست؟
_شیراز .گمونم بیمارستان شیراز آوردنش!
مادر دوید داخل جورابش را پوشید و چادر سر کرد و برگشت جلوی در.
_خانوم کجا میخواین برین حالا؟
_مگه نمیگی بیمارستان شیرازه؟
_نه .نیاوردند که! من گفتم قراره بیارن شما کجا میخواین برین؟!
مادر ناراحت شد و رویش را برگرداند همان موقع از داخل خانه صدای جیغ و گریه شهین بلند شد .دوید آنجا.
شهین توی اتاق آخری داشت صورت خودش را چنگ می زد..
فردایش تمام خانواده رفتن به دیدن فرهاد .میدان ستاد. ساختمان خانه شهید.
عبدالحمید گوشه ایستاده بود و اشک می ریخت.مادر که رسید بالای سر فرهاد خم شد صورتش را بوسید با خودش انگار ولی رو به بقیه گفت:
«من همان روز فرهاد طمع ببریدم
که عنان دل شیدا به کف شیرین داد»
فرهاد داشت مثل همیشه لبخند میزد .عبدالحمید آنقدر گریه کرد که از هوش رفت.
وقتی می شستندش روی مچ دست های فرهاد، سرخی جای بسته شدن طناب ها بعد از ۵ روز هنوز مانده بود. هنگامی که غلتاندندش روی دست چپ، فرزاد نقطه فلزی براقی را که روی کمر فرهاد دید نزدیک آمد و دست روی آن کشید و بعد با انگشت دو طرف فلز را گرفت و کشید. مرمی که افتاد روی سنگ و صدای خفه ای داد باریکه خونی از جایش جاری شد.
سنگ غسالخانه را از نو اب زدند و دوباره غسلش دادند .مقداری هم پنبه چپاندند جای گلوله که دیگر خون نیاید .پنبه سرخ سرخ شد.
مراسم فردا بود بعد از نماز جمعه فرهاد که به سردخانه می رفت شهناز مادر را چسبیده بود و زار میزد و التماس میکرد:
«مامان ببریمش خونه پیش خودمون نذاریم امشب اینجا باشه»
_نمیشه مامان نمیزارن.
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_فرهاد_شاهچراغی
#نویسنده_مجید_خادم
#قسمت_آخر
#منبع_کتاب_کدامین_گل
از منزل شهید تا شاهچراغ، مثل هر جمعه شلوغ و پر ازدحام است. مردم بنا به عادت می آمدند برای مراسم .۵ تا بودند. روی هر کدام اسمشان را بر تکه کاغذ نوشته بودند .تابوت فرهاد کمی بزرگتر از بقیه بود. با این حال وقتی گذاشتند شان توی صحن شاه چراغ، جلوی صف نمازخوان ها ،معلوم بود کمی برایش کوچک بود و باز فرهاد گردنش را کج کرده و سرش را انگار انداخته پایین، مثل همیشه وقتی که لبخند می زند.
عدومی و آبیاتی که تازه از روی اسم تابوت ها فهمیده بودند، پای تابوت فرهاد گریه میکردند.ناصر نصیری داشت میکروفونی که برای امام جمعه گذاشته بودند همان شعری که توی آبادان ساخته بود را می خواند و مردم سینه می زدند.
وقت اذان که شد، ناصر پایین آمد و هنوز وارد صف نماز نشده بود که ناگهان صدای انفجار مهیبی از دور بلند شد و پیچید توی تمام صحن و شیشه ها را لرزاند. روی مردم همه به سمت صدا چرخید. موذن پشت میکروفون خشکش زده بود. ستونی از دود و خاک سمت شمال شرق حرم طرف محله گود عربان بلند شده بود.ناصر همراه چند نفر دیگر به طرف صدا دویدند و هم پایین آمده بود .مردم بی تاب شده بودند و همه می کردند جمع داشت کم کم از هم گسیخته میشد که موذن برگشت بالا و با لحنی سوزناک و چشمی خیس اذان گفت.
مردم منتظر بودند تا آیت الله دستغیب بیاید و خطبهها را شروع کند.حدود ربع ساعتی که گذشت سید هاشم پسر دستغیب پشت میکروفون رفت و گفت:« انا لله و انا الیه راجعون»
مردم توی سر و سینه میزدند و اشک و فریاد و ضجه و شعار.
سیدهاشم داشت از مردم می خواست آرامش خود را حفظ کنند کمی بعد نماز ظهر و عصر به جای نماز جمعه برگزار شد.مردم که کمی پراکنده شدند آمبولانسی آمد و به سختی از جمعیت توی راه گذشت و دوتا بود را برد و بعد از آن آمبولانس دیگری آمد آبیاتی و فرزاد و ابراهیم تابوت های فرهاد و جلیل و شریف حسینی را پشتش گذاشتند .فرزاد و ابراهیم پشت آمبولانس کنار بچه ها نشستند و آبیاتی جلو پیش راننده نشست .آمبولانس اول به بیمارستان ۵۰۵ ارتش،چهارراه باغ تخت رفت. جلوی در راننده بوق زد اما زنجیر را نیانداختند.آبیاتی پیاده شد تا با نگهبان حرف بزند. اجازه ورود آمبولانس را نمیدادند .نامه میخواستند .با آبیاتی بگومگو شان شد. آخرش گفته بودند اصلاً جا ندارند.
با ناراحتی برگشت سوار شد و گفت برویم بیمارستان سعدی. آنجا هم گفتند سرد خانه ما پر است و جا نداریم. به ناچار سمت بیمارستان نمازی رفتند. توی مسیر به قدری شلوغ بود و مردم توی خیابانها ریخته بودند که ماشین جلو نمی رفت.
از همان شاهچراغ و جاهای دیگر جمع شده بودند و به سمت بیمارستان نمازی راهپیمایی میکردند شعار میدادند
« منافقین بی حیا، کشتید امام جمعه را.»
بعضی ها با پای برهنه می دویدند سمت بیمارستان نمازی .به هر بدبختی بود به بیمارستان رسیدند. آمبولانس تا جلوی سر در خانه اش رفت تابوتها را به زور از وسط مردم رد کردند و وارد سردخانه شدند.کف سردخانه چند پتو و ملحفه سفید به تن کرده بودند و تکههای شهدای انفجار را رویشان گذاشته بودند و تنها از هم متلاشی شده بود و اغلب تکه پارههای کنار هم بودند. غرق خون و گوشت له شده به دل و روده سوخته.میگفتند بیشتر اجساد چنان تکه تکه اند که نمیشود هنوز تعداد دقیق شهدا را فهمید. قرار بود تمام کوچه های نزدیک محل انفجار و خانهها و پشت بامها اطراف را دنبال تکه های بدن شهدا بگردند و بعد از روی تعداد چشمها مشخص کنند چند نفر توی انفجار شهید شدهاند.
تابوت ها را همانجا کف سردخانه گذاشتند و بیرون آمدند. در خانه هم محشری بود .عمو از همه بیشتر گریه میکرد.
صبح شنبه تمام شهر انگار توی خیابانها بودند. تا بوتها روی دست های بالا رفته، این طرف و آن طرف می رفتند .فرهاد هم روی دست ها بود از همه طرف مردم فوج فوج گل میریختند رویشان.
#شادی_روح_شهید_فرهاد_شاهچراغی_صلوات
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75