#براساس_زندگی_شهیدان_ایزدی
#نویسنده_مریم_شیدا
#منبع_کتاب_مرابه_مسیح_بسپار
#قسمت_شانزدهم
این جمله را به من هم گفته بود . وقتی با هم توی همین باغ عمو قدم میزدیم. روزهای آخری بود که ایران بودم. آن موقع جوابش را دادم و گفتم :مرگ پایان همه قصه زندگی ماست. گفت: مرگ ته قصه نیست، شروعی برای یک راه بیپایانه. تهی وجود ندارد.
عمو دست هایش را از هم باز کرد. نفسش به سختی بالا می آمد. گفت:« بهش گفتم خودت الان گفتی همه چیز ته داره .اما میگی تهی وجود نداره.
دستم را روی دستش گرفته بود گرم بود .با وجودی که زمستان بود و هوا سرد! گفت «چیزهایی که ماندنی نیست، چیزهایی که ماندنی ته نداره. توی زندگیت به هوای چیزهایی موندنی نفس بکش ،تا نفست بند نیاد تا نرسی ته.
بهش گفتم :«خسرو جان ،چیزی موندنی چیه ؟مگه چیز موندنی هم داریم؟! گفت :«آره عمو داریم !خودت، این وجود خودت!»
گفتم :«خودم؟! این وجود خودم؟!» گفت :«بله خودت وجود خودت برنابی! چیزی با ارزش از وجودت نیست.
کتابی از زیر کت بلندی که پوشیده بود درآورد و داد دستم و گفت:« توی این کتاب جمله ای هست که میگه، بهای تن شما بهشت است ،ان را به کمتر از آن نفروشید»
_گیج بودم برنابی، حرفهاش برام تازگی داشت .اگر امیر باشی، نه برده!! تهی نیست. اما ما اسیریم .اسیر علم، قدرت، شهوت و..
ما اگر بر اینها امبر باشیم و حاکم،اون وقت آزادیم. اگر زیاد باشیم نه کم ،راه عبور را پیدا میکنیم و دیگر آخری نیست تهی نیست.
کتاب رو از دستش گرفتم. نگاهم کرد و توی آغوشم گرفت. سوال داشتم.
_چطوری باید زیاد بشیم؟ گفت :وقتی به این فکر کنید که دنیا چیزی بیشتر از خوردن و خوابیدن و پول و علمه برای چی آمدیم و قرار به کجا بریم؟!
دوست داشتم بیشتر بدانم. اما خیلی حرفی نزد. فقط گفت راه سخته و به این راحتی ها نیست و فقط چیزی که می تونه کمک کنه ،عشق به چیزی بالاتر است به بالاتر محرک حرکته.
_برنابی لحظات عجیبی بود با خسرو! سفت توی آغوشش گرفتم .اشک بی اختیار صورتم را خیس کرده بود و نمیخواستم ازش جدا شم. بهم گفت: همیشه تو زندگیت ببین داری با کی و چی و سر چی معامله می کنی !توی چه بازاری باید بری که سرت کلاه نره!
دستش را گذاشت روی کتابی که در دستم بود و گفت: توی این کتاب خیلی چیزها را می تونی پیدا کنی .این کتاب صحبت های مردیه که خودش زیاد شد، نه داراییهای مادیش! ثروتمند زندگی نکرد و اما ثروتمند مرد. اگر میخوای جواب سوالات را پیدا کنی کتاب را بخوان.
نشست روی صندلی از بین کتابهایی که روی میز بود، کتابی که رویش نوشته بود« نهجالبلاغه» را سمتم گرفت.
_این را خسرو آن روز به من داد.
این کتاب را خسرو به من هم داده بود. اما با رفتن به آمریکا بازش نکردم .آنقدر درگیر درس و دانشگاه شدم که کاملا از یادم رفت. فقط به یک چیز فکر میکردم. به پزشک شدن تا بتوانم پول در بیاورم و شهرت برسم و این همه چیزی بود که تاکنون به آن فکر کرده بودم ۰
_برنابی. دارم با سرطان دست و پنجه نرم میکنم و تا مرگ من چیزی نمانده .تمام چیزی که زندگی من را به تباهی کشاند غفلت و جهل بود.
_چرا نیامدین آمریکا ؟!شاید میشد کاری کرد.
_مر گ جزء جدایی ناپذیر زندگی آدم هاست. امروز نشد، فردا
_مرگ را انگار خیلی راحت پذیرفتید؟!
_نه ولی امید دارم
_به چی؟!
_بخشش خدا. استغفرالله ربی و اتوب الیه.گناه مثل بار روی دوش آدم سنگینی میکند وقتی توبه کنی، سبک میشی .راحت میشی.
_دیده بودم خسرو این ذکر و زیاد میگه . معنی اش یعنی چی!؟
_به درگاه خدا بابت گناهان از عذر خواهی می کنی
.
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75