*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*
#براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
*
#نویسنده_آرزو_مهبودی*
*
#قسمت_سی_و_پنجم*
چند روز مانده که حبیب برود کردستان.همانطور که دارد باروبندیل سفر می بندد بی مقدمه رو می کند به حمید که کنارش نشسته و دارد کمکش می کند و وسایل را توی ساک میگذارد و میگوید: «می خوام فردا با هم بریم محضر»
حمید تعجب می کند :«محضر؟ با من !!واسه چی؟!
بعد با خنده میگوید:« فکر کنم اشتباهی گرفتی برادر ! محضر رو باید باید با یکی دیگه بری نه با من»
حبیب هم خنده اش می گیرد:«نخیر با خود خودت باید برم !می خوام پیکان بار رو بزنم به نامت»
حمید تعجب می کند:« به نام من چرا؟!»
حبیب همانطور که ساکش را میبندد سری تکان میدهد: «تو بیشتر لازمت میشه»
_چه لازمی ؟!!خوب همین جا که هست! هر وقت لازم باشه استفاده می کنم دیگه چرا سندش به نامم باشه؟!
حبیب سرش را با وسایل گرم کرده و حرفی نمی زند.
حمید می گوید: «اصلا مگه تا الان ما با هم دیگه حرف مال من و مال تو داشتیم؟!»
حبیب با خنده میگوید :خب اگه مال من و تو نداره پس چه فرقی میکنه بزار به نام تو بشه!
حمید می آید و کنار برادر مینشیند: «برای چی میخوای این کار رو بکنی؟»
حبیب با لحنی نیمه شوخی و نیمه جدی میگوید:«شد یک بار ما یک کاری بخوایم بکنیم و شما بازجویی نکنی؟!»
_بازجویی چیه؟ دارم رک و راست ازت میپرسم. واسه چی میخوای ماشینت رو به نام من بکنی؟ من که هر وقت خواستم ازش استفاده کردم و می کنم .دیگه چه لزومی داره که حتما به نام باشه؟؟»
حبیب زیپ ساکش را میکشد: «ای بابا حالا ما یه بار خواستیم کاری برای دلمون بکنیم اگه گذاشتی!»
_آخه این دل جنابعالی چطور یه دفعه همچین هوسی کرده؟؟
_خوب هوس کرده دیگه! اصلا من دوست دارم اینو به عنوان یه هدیه بدم به تو ! اصلا به خاطر محسن ! هدیه رو دیگه نمیتونی بگی نمیخوام و نمیگیرم!
_آخه...
_آخه نداره ! تو اینجا هستی عیالواری ماشالا مدام ماشین لازمته .وقتی به نام خودت باشه اگه کاری لازم باشه انجام بدی راحتتری. اینجوری خیالم راحت تره. باشه کاکو؟!
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb