🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
*
#قسمت_پنجاهم*
خیابان داریوش مملو از جمعیت بود و راهپیمایی سراسری. همه را بستن به رگبار.از جوی آب خودمان را رساندیم به مسجد ولیعصر از یکی از درهای مسجد که وصل میشد به خیابان دهنادی فرار کردیم.چون دائم توی تظاهرات شرکت می کردیم همه با خودشون فکر می کردند که این سه نفر بالاخره تا شهید نشن آروم نمیگیرن.بعد از پیروزی انقلاب و بازگشایی مدارس وقتی رفتیم مدرسه معلم ها با شوخی و خنده گفتند:
_شما زنده اید سه تفنگدار!
باید خاطره دوستش محمدصادق چمن ماه را براتون تعریف کنم. چیزی که از خودشان شنیدم مربوط به دوره آموزشی بسیج در سالهای اول انقلاب میشه. سال ۵۸؛
_به خط بشید عجله کنید.
سراسیمه از خواب پریدم. هاج و واج اطرافم را نگاه می کردم که هر کسی به طرفی می دوید.
_صادق چرا نشستی بلند شو..
بلند شدم تیری از کنار سرم گذشت.
_دست بزار رو سرت پسر. چه کار داری می کنی؟ صادق ببین علی کجاست ؟بچه تیر نخورده باشه .! مواظبش باش! صادق بجنب ..
یک لحظه به خودم اومدم و کنار بچه ها به خط شدم و اسلحه ام را پیدا کردم گرفتم دستم. بعد از اینکه تیراندازی که از طرف قرارگاه انجام می شد، تمام شده و آب از آسیاب افتاد.همینطور نگران علی بودیم. علی بهروج کم سن و سال بود. حین تیراندازی فکر همه به سمت علی رفته بود.
_بچه ها علی کجاست پیداش کنید؟
یک دفعه وسط نگرانی های ما علی از زیر پتو آمد بیرون.
_من اینجام!
تا علی از زیر پتو اومد بیرون زدیم زیر خنده.
_علی تو هنوز خواب بودی؟ این همه تیراندازی شد تو رو خواب برده بود؟
_نه بیدار شدم از دست این که نکنه تیر بخورم رفتم زیر پتو.
همین که این حرف را زد همه زدیم زیر خنده.
ادامه دارد..
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*