🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_کرامت_الله_غلامی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_ششم
🎙️به روایت محمدیوسف غلامی
نمیدونستم چرا این جوری هست. دیگه از اتاق بیرون نیومدم و دراز کشیده بودم و دعا میکردم که بچه پسر باشه. زمستان سال ۱۳۳۷ بود و اون شب ،بارون هم نم نم می اومد. نمیدونم کی خوابم برده بود تا چشام باز ،کردم دیدم صبح شده. جلدی بلند شدم و رفتم اون یکی اتاق و دیدم مادرم دراز کشیده و بچه هم کنارش هست و مادربزرگم و معصومه گوشه اتاق دراز کشیدن و خوابیدن .
معلوم بود دیشب تا دیر وقت بیدار بودن .یواش رفتم بالای سر بچه که مادرم چشمش رو باز کرد
- ننه بیدار شدی؟ اومدی بچه رو ببینی؟ بشین نگاش کن هی دلدل میکردم که بپرسم دختر هست یا پسر ،که مادرم خودش از نگاهم متوجه شد چی میخوام بپرسم.
اونم میدونست من بعد از کرامت که فوت ،کرده چه قدر احساس تنهایی میکردم
- ننه بشین نگاش کن ببین چه دختر خوشکلیه!
تا که گفت چه دختر خوشکلیه من دیگه زمین ننشستم و از همین خونه رفتم بیرون
- يوسف کجا میری؟ ،ننه نمیخواستی بغلش کنی!؟
- ننه باید برم مدرسه بعد که اومدم
حالا شش صبح بود مدرسه کجا بود صبح به اون زودی.
اصلاً خوشحال نبودم. انتظار یه پسر میکشیدم تا چند روز اصلاً نزدیک بچه که اسمش رو گذاشته بودیم ناهید نمیشدم. خیلی تو خودم بودم و با بچه های تو کوچه بازی نمیکردم. مثل یه نوجوان پانزده ساله فکر می کردم. انگار نه انگار من یه بچۀ هشت ساله بودم .ولی عشق برادر داشتن خیلی تو وجودم بود و حسرت میخوردم که چرا خدا یه برادر بهم نمیده.
مرداد ۱۳۳۹ بود؛ اوج گرمای هوا و فصل رسیدن خرمای صحرارود... ناهید دوسالی داشت که فهمیدم مادر دوباره بارداره
-
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_کرامت_الله_غلامی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_هفتم
🎙️به روایت محمدیوسف غلامی
برام فرقی نمیکرد. گفتم این دفعه هم دختر هست .یه ذره تو دلم دعا میکردم که خدا کنه بچه این دفعه پسر باشه؛ ولی همین یه ذره امید دوباره قطع میشد .خونه ما تو صحرارود خیلی بزرگ بود دو هزار متری میشد. ضلع شرقی این زمین دوتا خونه خشتی با یه دالون داشت؛ چون ضلع شرقی آفتاب گیر بود پدرم برای نشیمن انتخاب کرده بود در ورودی هم که به سمت جنوب بود پدرم یه بالاخونه درست کرده بود که اگه مهمانی می اومد میبردیمش اونجا ،یعنی فقط برا مهمان بود و زیر بالاخونه هم یه اتاق دیگه بود که حالا اون اتاق رو تمیز کرده بودن تا مادرم تو همون اتاق وضع حمل کنه .سر شب بود و از غروب میدیدم که مادرم حالش خوب نیست و زنهای همسایه هی میرن و میان. ساعت هشت یا نه شب بود که من و پدرم به خاطر گرمی هوا تو حیاط نشسته بودیم و اون طرف حیاط هم مادر بزرگم و خانمی که ماما بود و چندتا زن دیگه تو اتاق زیر بالاخونه نشسته بودن و منتظر به دنیا اومدن بچه .همین طور که نشسته بودیم ماما یه دفعه اومد داخل و به چه ذوق و شوقی :گفت مشتلق بديد... مشتلق... بچه به دنیا اومد.
من هیچی نگفتم پدرم گفت:
_خدا رو شکر بچه سالم هست؟
_بله، الحمد الله... .
رو کرد به من و
گفت:
_یوسف تو باید مشتلق بدی که خدا بهت کاکا داده
انگار به اونم گفته بودن من چه قدر برادر دوست دارم و همش دعا میکردم و انتظار میکشیدم که خدا بهم برادر بده تا ماما این حرف رو زد چشمای من برقی زد و انگار تو دلم قند آب شد.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_کرامت_الله_غلامی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_هشتم
🎙️به روایت محمدیوسف غلامی
مثل برق به طرف اتاقی که مادرم اونجا بود ،رفتم. چند تا زن داخل
بودند و من نرفتم داخل.
_معصومه... معصومه... بیا بیرون....
معصومه اومد بیرون و دیدم اون هم خوشحال هست
- میگم ،معصومه این زن راست میگه بچه پسر؟!!!
- بله دروغش چیه؟
_هست؟
باورم نمیشد نکنه به خاطری که دل منو شاد کنند این طور میگن .همین طور که با معصومه حرف میزدیم اون ماما اومد که بره داخل
اتاق.
_چیه بچه اومدی اینجا چه کار؟!
_ اومدم بچه رو ببینم میخوام ببینم واقعاً پسر
هست؟!
_فکر میکنی داریم بهت دروغ میگیم؟ نه پسرجان برو خوشحال
باش که خدا یه کاکا جای کرامت بهت داد
.
همین طور وایساده بودم که ماما گفت:
_نه این یوسف تا بچه رو نبینه باورش نمیشه که بچه پسر هست .رفت و بچه رو آورد و قنداقش رو باز کرد و گفت:
- ببین پسر هست حالا باورت شد؟! برو دیگه بچه جون!
انگار دنیا رو بهم دادن چه قدر خوشحال شدم حالا جای کرامت خدا بهم یه برادر داد.
همین طور که خوشحال بودم و میدویدم که برم سمت اتاق نشیمن برگشتم و داد زدم:« اسمش رو میذاریم کرامت الله... ».
علاقه من به کرامت روز به روز بیشتر میشد تا از مدرسه مییومدم اول میرفتم پیش کرامت و یه دل سیر میبوسیدمش و بعدش میرفتم برا غذا خوردن.... کرامت شش ماهی داشت که پدرم تصمیم گرفت بیاد شیراز ، منم ده سالی داشتم.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_کرامت_الله_غلامی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_نهم
🎙️به روایت محمدیوسف غلامی
منم ده سالی داشتم .خیلی خوشحال بودم که داریم نقل مکان کنیم؛ چون خواهر و برادرم رو به خاطر مریضی و کمبود امکانات روستا از دست داده بودیم .پدرم قرار بود توی شهرداری مشغول به کار بشه مادرمم خوشحال بود و این کار جور شدن برای پدرم رو از پا قدم کرامت میدونست کرامت روز به روز بزرگتر میشد و من بیشتر بهش وابسته میشدم و اون هم زیاد به من وابسته شده بود هر مشکلی تو مدرسه براش پیش میومد انگار که من پدرش بودم با من در میان میگذاشت و از من کمک میخواست دوتا خواهر دیگه ام معصومه و ناهید رو خیلی دوست داشت؛ ولی بیشتر به خودم وابسته بود و اگه براش مشکلی پیش میومد از خودم کمک میخواست یه روز عصر که اومدم خونه کرامت مشغول انجام تکلیفش و نوشتن مشقهاش بود
رفتم بالای سرش و گفتم:
_اوضاع درس و مشقت چه طوره؟ مشکلی نداری؟
سرش رو بالا کرد و گفت:
_نه خوبه
از تو اتاق اومدم بیرون و رفتم تو حیاط که دیدم پشت سرم اومد.
- يوسف... يوسف......
_بله کاری داری کرامت؟
_راستش.....
_چیه؟ تو درست مشکل داری؟ خب
_نه امروز خانم معلم از دستم عصبانی شد و گفت:
فردا به بابات بگو بیاد ..مدرسه.
- مگه چیکار کردی؟ چی گفتی؟
- هیچی رو درس میخوندم که عصبانی شد.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_کرامت_الله_غلامی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_دهم
🎙️به روایت محمدیوسف غلامی
کلی اضطراب داشت و به بابا هم نگفته بود که تو مدرسه خواستنش. یک راست اومد به خودم گفت.
_طوری نیست .ناراحت نباش فردا مییام ببینم چی شده! فردا صبح رفتم مدرسه. ما تو قاآنی نو می نشستیم و مدرسه اش تو خیابون شمس بود.
رفتم دفتر مدرسه و گفتم :پیغام داده بودید ولی کرامت بیاد من ولی اش هستم.
مدیر مدرسه به نگاهی به من انداخت و با تعجب قیافه من رو وارسی کرد و گفت:
_بشینید تا معلمش بگم بیاد
رفت و معلم کرامت رو صدا کرد و اومد. با خانم معلمش احوال پرسی کردم و گفت:
- مگه شما پدرش هستی؟
- نه خانم من برادرش هستم ولی شما هرچی میخواهید بفرمایید بگید من جای پدرشم فرقی نداره. من خودم معلم هستم اون وقتا تا سوم راهنمایی که درس میخوندی میرفتی دانشسرا و
دوره های معلمی میگذروندی و به اصطلاح میگفتن سپاه دانش
- ببینید آقای غلامی، این برادر شما تو کلاس خیلی شیطنت میکنه. شما که خودتون معلم هستید میدونید ما نمیتونیم یه بچه کلاس سوم دبستانی رو به امان خودش بذاریم تا بقیه هم یاد بگیرند. شما به هر حال باید به عنوان خانواده اش نصیحتش کنید.
خدایا این خانم چی میگه؟ کرامت و شیطنت اونم تو کلاس باورم
نمیشه
_خانم شما بفرمایید چه شیطنتی میکنه تا من خودم تنبیه اش کنم.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_کرامت_الله_غلامی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_یازدهم
🎙️به روایت محمدیوسف غلامی
- من سر کلاس به شعر از فروغ فرخزاد خوندم و کرامت سر یه کلمه شیطنت میکنه و میگه اینطور نیست
- خب اون شعر چی هست؟ میشه یه بار بخونید ببینم کرامت چرا
شیطنت کرده!
- شما این مصرع شعر رو بخونید ببینم این شعر چیه؟ مصرع شعر داد دستم و من خوندم
- جگرم از هُرم آتش سوخت....
- خب کرامت هم که همینطور میخونه
.آقای ،غلامی این هَرم هست....
- نه خانم این هُرم هست به معنی گرمی و داغی
_مطمئنی آقای غلامی؟!
- بله غیر از این نیست.
_آفرین به کرامت پس ایشون شیطنت نمی کرده دیدم که اصرار
داره این هُرم ..هست
میدونستم کرامت اهل شیطنت .نیست آخه تو خونه به همه خیلی احترام میذاشت و سرش همش به کتاب و درساش بود خلاصه خداحافظی کردم و از مدرسه اومدم .بیرون خیلی خوشحال بودم که یه بچۀ نه ساله سوادش بالا هست و به معلمش گفته که این کلمه نمیتونه این باشه .
همیشه با خودم فکر میکردم که کرامت باید معلم بشه و حالا دیگه با این اتفاق مطمئن شدم که کرامت میتونه تو شغل معلمی موفق بشه و اطلاعاتشم که خدا رو شکر از همین الآن بالاست... کرامت خیلی کنجکاو بود و دائم سوال میپرسید محال بود یه سؤال ذهنش رو مشغول کنه و نپرسه که این جوابش چی هست.... یوسف چرا اینجا نقطه چین گذاشته؟
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_کرامت_الله_غلامی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_دوازدهم
🎙️به روایت محمدیوسف غلامی
رسالۀ پنج مجتهد رو ازش گرفتم و دست گذاشتم رو بینی ام
_هیس! مگه قرار نشد سؤال نپرسی؟ فقط بخون.
- چرا آخه؟ من دوس دارم .بدونم تو همۀ فتواها نوشته که آیت الله ،خویی ،آیت الله ،حکیم مرعشی گلپایگانی نظرشون در مورد این مسئله چی هست یه جایی هم نوشته همچنین.... نظرشون اینه یوسف این نقطه چین چیه؟ چرا اینجور نوشته؟ دچار شک و تردید شدم که چرا رساله رو دادم دستش تا بخونه و بیاد تو جمع بپرسه اگه خدایی نکرده یه غریبه خونه بود چی میشد. این هنوز بچه هست و متوجه مسائل نیست. علاقه کرامت به مسائل دینی از بچگی که کنار پدرم می نشست و به قرآن خواندن هایش گوش میداد شکل گرفته بود. آخه پدرم خیلی زیبا قرآن میخوند و همه فامیل و آشنایان این مسئله رو میدونستند و میگفتن مش قلی قاری معتقد و مذهبیه. بنابراین به این فکر افتادم که به فعالیت هاش سمت و سو بدم و حالا که علاقه داره تو همین مسیر حرکت کنه یه نوجوان پانزده شانزده ساله اگه تو مسیر درستی هدایت بشه زندگیش جهت پیدا میکنه. کرامت هم از روزی که بردمش کلاس قرآن و نهج البلاغه ثبت نامش کردم، کلی ذوق میکرد و با کانونی که تو مسجد توکلی، دروازه اصفهان تو خیابان شهناز بود، آشناش کرده بودم عزیز اسداللهی جوانی بود هم سن و سال خود من خیلی به نهج البلاغه مسلط بود و به همراه یه نفر دیگه به اسم حقیقی، که اونم مربی قرآن بود، کانون تشکیل داده بودند و آموزش میدادند و منم دوست داشتم کرامت مثل اونا بشه.
کرامت هم از وقتی تو کلاسا شرکت میکرد خوشحال بود؛ به خاطر همین رساله رو هم بهش داده بودم تا بخونه که کم کم داشتم پشیمون میشدم.
-
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_کرامت_الله_غلامی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_سیزدهم
🎙️به روایت محمدیوسف غلامی
- صبر کن برات توضیح میدم
به خاطری که دیگه تو جمع سؤال نپرسه دست به سرش کردم.
شب که خواستم بخوابم بازم اومد پیشم
_یوسف نگفتی که؟! برام توضیح ندادی؟!
کلی با خودم کلنجار رفتم که بهش بگم یا نه؟! آخه فکر نمیکردم زیاد بره تو ریز رساله، گفتم با مسائل شرعی آشنا بشه.
- در اتاق رو ببند تا برات توضیح بدم ببین کرامت هرچی بهت
میگم باید از این اتاق بیرون نره و به هیچ کس نگی
اگه میتونی راز نگهدار باشی تا برات توضیح بدم؟
_چشم قول میدم بین خودمون بمونه...
نشست و سراپا گوش بود.
_ اینجا که نقطه چین گذاشته نظر آقای خمینی هست. آقای خمینی به دلیل مسائل سیاسی در تبعیده و الآن هم عراق هست و به خاطر همین اینجور نوشته تا حکومتیها نفهمن. ببین کرامت، اسم آقای خمینی آوردن هم جرمه
همۀ مسائل رو نشستم تو دو ساعت بهش گفتم و کرامت هم گوش میکرد و سؤال می پرسید. حالا دیگه کرامت بیشتر با مسائل سیاسی آشنا شده بود و زیاد تو مسجد میرفت کلاً افتاده بود تو خط انقلاب و دائم کتابهایی که من براش میآوردم مطالعه میکرد و مثل یک آدم تشنه که سیر نمیشد میگفت
- برام کتاب نمی یاری؟!
- ،چشم رفتم مسجد مییارم برات
مسجد ولیعصر اتاقکی داشت که باریک سازی شده بود و آیت الله شیخ بهاءالدین محلاتی مسئولیت اونجا رو داده بود به من و با یکی دو تا از بچه های دیگه اونجا بودیم.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_کرامت_الله_غلامی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_چهاردهم
🎙️به روایت محمدیوسف غلامی
نوار خونه هم بود؛ به خصوص نوارهای شریعتی و سید فخرالدین انجوی که من این نوارها رو تحویل گرفته بودم و یواشکی به کسانی که میشناختم تو خط انقلاب هستند امانت میدادم و تحویل میگرفتم.
_«با پدر و مادر ما متهمیم »کرامت این کتاب دکتر شریعتی هست
.اینم نوارش! بگیر بخون .
با ذوق و شوق کتاب رو از دستم گرفت و رفت تو اتاق.
این اولین کتابی بود که برای کرامت آوردم تا بخونه. کم کم خودش با بیشتر کتابها آشنا شد و من هر روز براش کتاب جدید می آوردم تا اینکه با سید علی اصغر دستغیب آشنا شدم.
- آقای غلامی شنیدم که شما مسئولیت کتابخونه و نوار خونه
مسجد ولیعصر رو به عهده داری؟!
- بله، چه طور مگه؟!
این کتابا رو دست کی میدی بخونه؟!
- من این نوارها و کتابها رو دست هرکسی نمیدم به آنهایی میدم که میدونم قدرت درکشون بالا هست و یه کم با مسائل مملکت آشنایی دارند و تو جریانها هستند. خیلی هم احتیاط
می کنم .
_آفرین من هم یک کتابخونه دارم که میخواستم بدم دست یه
آدم مطمئن. حالا که شنیدم شما از پس این مسئولیت برمی یای .خب چه کسی بهتر از شما!
-چشم من سعی میکنم دوتا از بچه های دیگه رو که تو این سمت و سو هستند و افرادی قابل اعتماد بیارم کمک خودم.
- دیگه خودت میدونی هر گلی زدی به سر خودت زدی.....
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_کرامت_الله_غلامی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_پانزدهم
🎙️به روایت محمدیوسف غلامی
صحبتهای من که با آقای دستغیب تموم شد تمام مسیر رسیدن
تا خونه با خودم فکر میکردم که چه کسی رو بذارم کمک خودم به ذهنم رسید که کرامت خیلی علاقه مند به کتاب هست و حالا تو جریانهای انقلاب هم قراره گرفته مناسب کمک به من تو کتابخانه دستغیب هست.
- آره کی بهتر از کرامت من که کلی هم امتحانش کردم و سربلند بیرون اومده؟
خوشحال شدم که کرامت اومد تو ذهنم سریع تر حرکت کردم و رفتم تا بگم
میخوام تو کتابخونه بهت مسئولیت بدم و شادش کنم. همین که رسیدم خونه بدون هیچ معطلی بهش گفتم که میخوام بذارمت مسئول کتابخونه و کرامت هم اعلام آمادگی کرد و کلی خوشحال شد.
از اون روز با جدیت در کتابخونه کار میکرد و فهمیده بودم فعالیتهای انقلابی هم داره
_کرامت داری چیکار میکنی؟
تا این رو ،گفتم جا خورد و از سر جاش بلند شد.
هیچی کار خاصی نمیکردم.
زل زدم به چشماش تا خودش بدونه باید حرف بزنه.
- چندتا عکس و اعلامیه هست میخواستم ببرم بیرون.
- عکس و اعلامیه؟ همین طوری بی حساب و کتاب؟!
- نه خودم میدونم داشتم قایم میکردم
- دیگه نخوام سفارش کنم ،حواست جمع باشه.
_ چشم خیالت راحت.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_کرامت_الله_غلامی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_شانزدهم
🎙️به روایت محمدیوسف غلامی
این رو گفت و چندتا عکس گذاشت تو پیراهنش و جلدی رفت بیرون .از وقتی برده بودمش کانون مسجد تا کلاسهای قرآن شرکت
کنه و توی کتابخونه هم گذاشته بودمش مسئول، افتاده بود تو جریانهای انقلاب و پخش اعلامیه و با چندتا از دوستاش دائم این جریان رو میچرخوندن و ذهن مردم رو نسبت به این مسائل آشنا میکردن ،بحث انقلاب همه گیر شده بود و دیگه کسی نبود که از اوضاع اطلاع نداشته باشه .
روز ۲۱ بهمن ۵۷ بود که با کرامت از خونه زدیم بیرون. داشتیم میرفتیم که گفتم:
کرامت برگرد تا درست و حسابی خداحافظی کنیم
- من که خداحافظی کردم و به مادر گفتم شاید کشته بشیم _آفرین ذهنت به کجاها رسیده
دوباره برگشتم و خداحافظی مفصل تری کردم و مادرم تأکید میکرد, ننه یوسف حواستون به هم باشه .
کرامت گفت که دارید میرید
تظاهرات.
_ننه شما شور نزن فقط دعا کن
- من همیشه دعا می کنم.نیازی نیست بگید. خدا پشت و پناهتون
نگرانی تو چشمای مادرم موج میزد به همین اندازه که نگرانی تو چشمای مادرم بود ،شورو شوق تو وجود کرامت. اصلاً اضطراب نداشت انگار خیلی مطمئن بود.
وارد شهر که شدیم دیدیم تانکها تصرف شده و دست مردم افتاده.
_کرامت حواست کجاست نرو جلو.... از اون طرف...
بالا رو نگاه کن .نیروهای شهربانی بالای برج کریمخانی از اونجا با ژ ۳ تیراندازی میکردن به سمت کیوسک تلفن که جلو شهرداری بود .
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_کرامت_الله_غلامی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_هفدهم
🎙️به روایت محمدیوسف غلامی
ورق پایین کیوسک تلفن را تیربارون کردن کلانتری یکم و اسلحه خونه کامل تصرف شده بود و
چندنفر هم به خاطر ناشیگری تیر خوردند.
_رهبران ما رو مسلح کنید.
این صدای شعار عشایر قشقایی بود که به گوش میرسید و کرامت خودش رو به جمع اونا رسوند و با اونا فریاد میزد. از اون طرف به
سمت چهارراه مشیر رفتیم .توی خیابان داریوش تو کوچه اولی درهای اول به روی همه باز بود و مقوا آتیش زده بودند و دود مقوا استنشاق میکردیم که آثار گازی که زده بودن از بین بره. کرامت رو تو اون دود نمیتونستم پیدا کنم یک لحظه چشمم افتاد بهش. داشت یکی دو نفر رو که افتاده بودند رو زمین بلند میکرد دویدم که برم سمتش مثِ برق این طرف و اون طرف میرفت و غیب میشد حدود ساعت سه طول کشید که دیگه همه جا تصرف شد مردم یک صدا فریاد میزدند و شور و شوق پیروزی رو سر میدادند. توی همون شلوغی جمعیت بود که کرامت رو دیدم .دویدم به سمتش و از پشت پیراهنش رو کشیدم برگشت عقب و نگاه کرد
_کرامت کجا داری میری؟ تموم شد دیگه پیروز شدیم. سر از پا نمیشناخت دستش رو گرفتم و نگذاشتم همراه جمعیت
جلو بره.
- يوسف تو هم بیا بریم بذار برم باهاشون...
- یه نگاه به ساعت بنداز ببین ساعت چنده؟ تا الآن ننه بابا سكته
کردن. میدونم نگران هستند زود بیا تا بریم
- یوسف تو برو بذار من بمونم
_نه نمیشه دیگه همه چی به خیر و خوبی تموم شد و همه جا تصرف شد و آزاد شد.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_کرامت_الله_غلامی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_هجدهم
🎙️به روایت محمدیوسف غلامی
از اونجا ماشین گرفتیم و اومدیم خونه سرکوچه که رسیدیم دیدیم پدر و مادرم منتظر ایستادن. همین که ماشین نگه داشت و ما پیاده شدیم، پدر و مادرم دویدن به سمت ماشین و همین طور که اشک از چشماشون می ریخت ،میخندیدند و خدا رو شکر میکردند و صورت ما رو غرق بوسه کردند.
_ننه کرامت، دلم هزار راه رفت! گفتیم تا الآن شهید شدید که
.نیومدید !یه ذره به فکر دل من نیستید!
کرامت هم جواب داد:
- ننه خدا رو شکر که انقلاب پیروز شد. ما شهید هم شده بودیم تو باید خدا رو شکر میکردی .جان ما فدای انقلاب......
پنج ماهی از پیروزی انقلاب میگذشت و من زمزمه اینکه کرامت میخواد بره سربازی رو از خانواده میشنیدم؛ ولی به رو خودم نمیآوردم و از خود کرامت چیزی نمیپرسیدم. فقط به مادرم میگفتم که کاش کرامت بیاد بره برا شغل معلمی
_کرامت برادرت راست میگه. تو به حرفش گوش کن ضرر نمیکنی
- ننه من علاقه ندارم .دلم میخواد برم سربازی
مشغول صحبت بودند که وارد اتاق شدم
_ چیه؟ چی شده؟ کرامت به چی علاقه نداره؟
- هیچی ننه میگه میخوام برم سربازی دارم بهش میگم به حرف داداشت گوش کن و بیا برو برا معلمی
-کرامت ننه راست میگه میخوای بری سربازی؟!
_بله ،کاکا من دلم میخواد برم سربازی به معلمی علاقه ندارم - خیلی خب برادر من اصراری که نیست وقتی علاقه نداری موفق نمیشی ،ننه شما هم اصرار نکن بذار بره سربازی
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_کرامت_الله_غلامی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_نوزدهم
🎙️به روایت محمدیوسف غلامی
- ننه من طاقت ندارم بچه ام ازم دور بشه
_این حرفا چیه مادر همه میرن سربازی اشکالی نداره که!
مادرم به کرامت خیلی وابسته بود. دوتاشون همدیگه رو خیلی
دوست داشتن. خلاصه اصرارهای خانواده نتیجه ای نداد و کرامت رفت سربازی.
دوره آموزشیش صفر ۵ کرمان افتاد و بعدش هم اصفهان. مرتب نامه میداد و جویای احوال ما به خصوص مادرم میشد. چندماهی از خدمتش تو اصفهان میگذشت و چند باری مرخصی اومده بود.
- یوسف ،ننه الآن چندوقته که برادرت نیومده. فکر کنم از سه ماه بیشتر هست.
_نه مادرجون هنوز دو ماه نشده حواست کجاست؟ اون که مرتب
نامه میده دیگه چرا اینقدر شور میزنی؟!
- مادر چیکار کنم دلتنگش هستم
چندروزی از صحبت مادرم نگذشته بود که پدرم فوت کرد. سال ۵۸! حالا بیتابی مادرم بیشتر شده بود. تلفن زدیم به کرامت گفتیم بیاد، ولی بهش نگفتیم که بابا فوت کرده، گفتیم بیا که دلتنگت هستیم و یه خورده کار داریم.
آخه اگه تلفن میزدیم که بیا و فلان کار رو کمکون انجام بده هر جور بود خودش رو میرسوند.
به همین بهانه گفتیم مرخصی بگیر و بیا کرامت همین که رسیده بود تو کوچه ، پارچه سیاه رو دیده بود شده بود،
دیگه همه چی رو متوجه شد. وارد حیاط که شد ساکش رو همون دم در گذاشت و اومد طرف مادرم. تا چشم مادرم به کرامت افتاد، بلند بلند شروع کرد به گریه کردن و حالا کرامت رو هم بغل گرفته بود و دوتایی گریه میکردند .کرامت ده روزی مرخصی گرفته بود و تو این چند روز کارش قرآن خوندن و گریه کردن بود .هرچی هم بهش دلداری میدادیم فایده نداشت.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_کرامت_الله_غلامی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_بیستم
🎙️به روایت محمدیوسف غلامی
به مادرم نگاه میکرد و گریه میکرد. بعد از رفتن کرامت به اصفهان دوستش که با هم تو اصفهان همدوره ای بودن اومد مرخصی و یه سر اومد خونۀ ما
_آقای غلامی، کرامت تو سربازی خیلی بهش سخت میگذره
_چرا؟ چی شده مگه؟ مشکلی هست؟ کمبودی دارید؟
مادرم شروع کرد به اشک ریختن
- الهی بمیرم برا کرامتم
- مادر نمیگم که مشکلی هست فقط از وقتی پدر کرامت الله فوت
کرده دائم گریه می کنه و می گه دلم برا مادرم که تنها شده میسوزه .ما هم هر کاری میکنیم آروم نمیشه. خواستم بگم مادر شما تلفن بزن و نامه بنویس تا دلش آروم بشه. شما نارحتیتون نشون ندید تا اونم ناراحت نباشه. تو شهر غریب به آدم سخت میگذره.
تا این حرف رو ،زد گریه های مادرم بیشتر شد.
- ننه بنده خدا این حرف رو نزد که شما بیشتر گریه کنید میگه
بهش روحیه بدید
خلاصه همین طور به برادرم دلداری دادیم تا اینکه خدمتش تموم شد و اومد شیراز .
تو ستاد ارکان و چند نوبت هم که مهمات بردن جبهه هوایی شد و بوی سپاه از اونجا به مشامش رسید .کرامت فکر لباس سبز سپاه پوشیدن رو در سر می پروراند و مادر هم فکر لباس دامادی به تنش کردن را ...
***
این گونه بود که درخت وجود کرامت سبز شد و بر و بار گرفت و
به عنوان اولین مأموریت به غرب کشور رفت......
-
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_کرامت_الله_غلامی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_بیست_یکم
🎙️به روایت محمدیوسف غلامی
هنوز تیپ امام سجاد و لشکر فجر شکل نگرفته بود و محل خدمت
کرامت کردستان بود مرخصی که اومد، ازش پرسیدم:
_کرامت تو کردستان چیکار میکنید؟
خندید و
گفت:
_خدمت دیگه بسیجی چیکار میکنه؟ جبهه هست و جنگ....
_میدونم میگم مسئولیتت اونجا هم آموزش میدی؟
- یوسف جان فعلاً شما بیا یه کم برق کشی و کارهای مربوط به برق
رو به من یاد بده اونجا لازمم میشه و به دردم میخوره .
_باشه بذار سر فرصت بهت یاد میدم یعنی اونجا برق کشی
دارید؟
خندید و گفت:
_اونجا این قدر کار زیاد هست .از جان پناه درست کردن تا برق کشی و کارهای دیگه....
کرامت عادت نداشت از سختی های جبهه و جنگ بگه .بعدها که سرهنگ محمد علی کدخدایی رو دیدم بهش گفتم:
_آقای کدخدایی وضعیت کردستان چه طوره؟ اونجا چه کارهایی
می کردید؟ دوست دارم از شرایط کردستان برام بگید
-- آقای غلامی ما که با آقاکرامت با هم بودیم.
_نه ایشون اصلاً از شرایط اونجا چیزی نمیگه
- آقاکرامت بیشتر از همه اونجا سختی میکشید تو اون برفها و سرما کلنگ میزد و جان پناه برای رزمنده ها درست میکرد. آقای غلامی ما چهارتا پتو چهار لا میکردیم و میپیچیدیم به خودمون و با قاطر مهمات می بردیم.
-
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_کرامت_الله_غلامی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_بیست_دوم
🎙️به روایت محمدیوسف غلامی
.
آقای کدخدایی یک ساعتی نشست و از فعالیتها و اخلاق خوب کرامت تو جبهه برام تعریف کرد .چند روزی بود که با خانواده اومده بودیم شیراز برای دیدنی .
آخه پست من افتاده بود میناب و اونجا تدریس میکردم. آماده شدیم بریم میناب که کرامت زنگ زد و گفت :یوسف میخوایم بریم به دورۀ آموزشی
_خیره ،ایشالا کجا میخواید برید حالا؟
- يوسف میدونی که بحث جنگ کشیده شده به سمت عملیاتهای آبی _خاکی. قرارگاه نوح هم تشکیل شده و من و عبدالله رودکی و حمیدرضا و محمدرضا فرخی با خلیل رحمتی داریم میریم سد استقلال میناب به دوره آموزشی داشته باشیم.
_کرامت خوب موقعی زنگ زدی ما هم امروز داریم راه می افتیم
که بریم میناب. اومدی اونجا زنگ بزن و بیا خونه
_چشم اگه تونستم مییام
چند روزی شد که دیدم خبری از کرامت نشد. همین طور منتظر بودم که زنگ بزنه و بگم پس چرا یه سر نمییای منزل؟ بچه ها منتظرت هستند .
شب بود که کرامت زنگ زد همین که گوشی رو جواب دادم شروع کردم به دعوا که
- الآن چند روزه اینجایی و یه خبر نمیدی که سالمی یا نه و ما رو از نگرانی در بیاری؟ ما که چند روزه مردیم از بس انتظار کشیدیم
- خندید و :گفت نگران چی؟ من که حالم خوبه .الآن زنگ زدم حالتون بپرسم .
_کرامت همین فردا پاشو یه سر بیا اینجا که منتظرت هستیم...
_نه داداش نمیتونم بیام
_ آخه چرا؟
-
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_کرامت_الله_غلامی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_بیست_سوم
🎙️به روایت محمدیوسف غلامی
_یوسف قانون برا همه یکیست .من نباید این دوره آموزشی جایی
برم و از قانون سپاه
هم
سرپیچی
کنم.
من با بچه های دیگه چه فرقی دارم؟!
محال بود کرامت حرفی بزنه و آدم رو قانع نکنه .قبل از این دوره رفته بودند سد دز و یک دوره آموزشی دیده بودند. همه دوره های آموزشی که برگزار میکردند کرامت مربی بود. بحث عملیاتهای آبی خاکی که پیش اومده بود، کرامت کارش آموزش غواصی بود. قرار شده بود که سکوی الامیه رو تصرف کنند. اون زمان سپاه اتاق فشار نداشت و کرامت و بچه های دیگه میرفتند اتاق فشار نیروی دریایی ارتش و آزمایشهای کرامت خوب از آب در اومده بود و حالا کرامت به غواص خوب بود و کارش آموزش غواصی بود .
همۀ این حرفها رو که برای تصرف سکوی الامیه رفتیم و کرامت آموزش میداد خلیل رحمتی ،از دوستای کرامت، برام تعریف کرد. من هم مشتاق بودم و شرایط اونجا رو از خلیل رحمتی میپرسیدم آخه کرامت زیاد اهل تعریف نبود
_خب آقای رحمتی از تصرف سکوی الامیه برام بگو
_ والا آقایوسف ،یک مانور گذاشتن و به ما گفتن که باید سکوی
الامیه رو تصرف کنیم. رفته بودیم سمت غرب جزیره خارک برا تمرین. اینقدر به کشتی آرپیجی زدن که از گوشهاش خون می یومد. رفتیم اون سکو رو تصرف کردیم و چند ساعتی اونجا بودیم که دستور اومد که تخریب کنید و برگردید.
- آقای ،رحمتی من هم دوست دارم بیام جبهه اما....
-اما چی آقای غلامی؟
_والا ،آقاخليل ما قرار گذاشتیم یکیمون جبهه باشیم و یکیمون
،خونه زور کرامت هم که از ما بیشتر هست.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_کرامت_الله_غلامی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_بیست_چهارم
🎙️به روایت محمدیوسف غلامی
_البته کرامت که خیلی از ما آماده تر هست و نیروی سپاه هم هست.
خندیدم و گفتم:
- به خاطر همین زورش از ما هم بیشتره
- هرچی خدا بخواهد... . نوبت شما هم میرسه
- ان شاء الله ....
چندوقتی شد که از میناب منتقل شدم شیراز و کرامت رو که می یومد مرخصی بیشتر میدیدم . یه روز رفتم خونه مادرم و دیدم خانم کرامت با مادرم نشستن .احوال پرسی کردم و گفتم:
- پس کرامت کجاست؟
- چی بگم مادر....
یعنی چی؟ مگه کرامت کجاست؟!
خانم کرامت گفت:
_آقا یوسف کرامت تو اتاقشه
- خب پس چرا مادر میگه چی بگم؟ چیزی شده زن داداش؟ _نه مادر نگران هست که چرا کرامت دائم تو اتاقش و تو خودش هست .یه بار همین طوری رفته تو اتاق دیده کرامت ناراحته و داره گریه میکنه. میگه چرا همش تو خودشه
- یوسف ننه کرامت که این طوری نبود، از وقتی از جبهه برگشته این طوری شده همیشه میگفت میخندید
- مادرجان، شما کاریش نداشته باش .نگران نباش بذار تو حال خودش باشه .حتماً به خاطری که دوستاش شهید شدن حالش خوب نیست.
_نمیدونم والا چی بگم مادر... ان شاءالله که خیره ولی کرامت
روحیه اش این طور نبود. خیلی صبور بود.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_کرامت_الله_غلامی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_بیست_پنجم
🎙️به روایت محمدیوسف غلامی
چند دقیقه ای نشستم و با زینب بازی کردم .مادرم که رفت بیرون ،رفتم تو اتاق کرامت. همین که در زدم و وارد شدم گفت :زهرا خانم چیزی نمیخوام!
- سلام عليكم.....
_سلام داداش، حالت چه طوره؟ خوش اومدی چرا صدام نکردن
که شما اومدی؟!!! بریم پیش بقیه...
_نه همینجا بشین یه کم باهات حرف بزنم و برم.
- بفرمایید بشینید بالا...
_کرامت انگار مسجد نرفتی؟!
- نه، غروب برا نماز میرم.
_کرامت چی شده؟ از وقتی از منطقه برگشتی میبینم که تو خودت هستی به خاطر شهادت دوستاته؟ ننه و زهراخانم خیلی ناراحتن. من گفتم بزارن تو حال خودت باشی. اگه مشکلی داری بگو شاید تونستم کمکت کنم.
همین که این حرف رو زدم اشکاش سرازیر شد و گفت:
- داداش همه رفتن و من موندم... همه شهید شدن نکنه من از قافله عقب بمونم !برام دعا کن شهيد بشم.....
_کرامت این چه حرفیه که میزنی همه که قرار نیست شهید بشن .جنگ و جبهه به شماها نیاز داره..... من دلم نمیخواد خلوتت رو به هم بزنم؛ ولی خانومت و ننه رو اینقدر تو فکر و ناراحتی نذار .نگران این هستند که چی شده تو
هستند که
این قدر تو خودت هستی.
نیم ساعتی با کرامت حرف زدم و بعدش بلند شدیم و تا مسجد با هم رفتیم و من از اون طرف رفتم خونه .مدتی گذشت دوباره فراخوان زده شد و کرامت اومد خداحافظی کرد و رفت برا عملیات کربلای چهار .
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_کرامت_الله_غلامی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_بیست_ششم
🎙️به روایت محمدیوسف غلامی
در همین زمان بود که تیپ مستقل ۳۵ امام حسن (ع) تشکیل شد و هاشم اعتمادی فرمانده تیپ بود و کرامت رو به عنوان معاون واحد آموزش تعیین کرده بود.
محمدجواد روزیطلب هم مسئول پرسنلی بود. همه اینها رو بعدها مهدی ستایشگر رزمنده و مداح عزیز، برام تعریف کرد: _آقای غلامی شب عملیات کرامت وصیت نامه اش رو نوشت و بقیه هم به تبع کرامت نوشتن درگیری شدیدی بود و آتیش رو سرمون میبارید.
هر لحظه صدای یا زهرای بچه ها به گوش میرسید و تا رو میکردیم عقب میدیدیم یکی از بچه ها شهید شد و دارن میبرنش عقب. تو همین حین بود که ترکشی به پای من خورد و آوردنم عقب و دیگه نفهمیدم چی شد و آقاکرامت رو ندیدم.
_تا حالا من یه بار هم تو جبهه شرکت نکرده بودم و همیشه قولم با کرامت ، که یکیمون خونه باشیم و یکیمون جبهه ،رو یادم بود.
این دفعه با خودم گفتم میرم جبهه و کرامت رو مجبور میکنم تا برگرده. مخصوصاً که قبل از عملیات کربلای پنج یعنی زمستان سال ۱۳۶۵ اوضاع روحی خوبی هم نداشت به خانواده هم چیزی نگفتم. نمیخواستم مادرم نگران بشه رفتم اهواز و هرجا پرس وجو می کردم جوابی دستگیرم نمیشد. کسی خبری از کرامت نداشت .تا اینکه برخوردم به دوتا داداش که خیلی هم شبیه هم بودن فامیلشون که پرسیدم گفتن مرادخانی هستیم و مسئول پرسنلی.
_ آقای مرادخانی شما کرامت الله غلامی رو میشناسید؟ میخوام
ببینم کجا میتونم پیداش کنم من برادرش هستم و اومدم پیشش تا
ببینمش
_کرامت الله؟
_آره کرامت الله غلامی
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_کرامت_الله_غلامی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_بیست_هفتم
🎙️به روایت محمدیوسف غلامی
چند لحظه سکوت کرد و بعد نگاهی به داداشش انداخت و گفت: - ساکش اینجاست امیدوارم که پیکرش هم پیدا بشه....
_ چی؟! جنازه اش....؟!
اون یکی برادر پرید تو حرفش و گفت:
- بنده خدا رو ترسوندی برادر من این چه طرز حرف زدنه؟! _بالأخره که چی؟! بچه که نیستن!؟
_تو از کجا میدونی شهید شده!؟
پریدم وسط حرفش و :گفتم
- برادر شما به جای اینکه به من جواب بدید و من رو راهنمایی ،کنید دارید با هم بحث میکنید؟ تو رو خدا هرچی شده بگید من طاقتش رو دارم
- ببین آقای غلامی ،شاید کرامت الله کمین خورده باشه و اسیر شده باشه، من نمیدونم بعضی از بچه ها میگن که ما دیدیم با تیر مستقیم شهید شده...
چشمام رو بستم و خودم رو تو لحظه ای تصور کردم که با مادرم روبه رو شدم. خدای من چه طور بگم بچه ات شهید شده؟ چه طور بگم؟!!!
_جنازه اش مفقوده؟! ...خدایا.
- آقای غلامی، حالت خوبه؟!
مثل بارون بی اختیار اشک از چشمام میریخت.
آقای غلامی ،شما یه سر برو ستاد معراج شهدای اهواز شاید اونجا..
نمیدونم با چه حالی خداحافظی کردم و چه طور خودم رو رسوندم معراج شهدا... چند تا کانکس بود که قرار بود با اون حالم یکی یکی اینا رو بگردم .
اولین کانکس که وارد شدم یک رزمنده بسیجی ۴۵ یا ۵۰ ساله رو دیدم که خوابیده بود و من انتظار داشتم بلندشه.اون رزمنده شیمیایی و شهید شده بود.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_کرامت_الله_غلامی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_بیست_هشتم
🎙️به روایت محمدیوسف غلامی
جلوتر که رفتم فاجعه بود. همه چی مثل خواب می موند به شهیدی دیدم که مثل نقاشیهایی که تو دوره کودکی میکشیدم بود .مثِ یه شمعی که اون شمع آب شده بود و پایین شمع جمع شده بود این شهید یه پوتین ازش مونده بود و یه پا... تمام وجود این شهید تو همین پا و پوتین خلاصه میشد.
اون طرف تر که رفتم چندتا جنازهٔ سوخته که از تانک بیرون آورده بودند، دیدم. اونا رو هم نگاه کردم؛ ولی کرامت بینشون نبود.
مات و مبهوت میگشتم و اشک میریختم نمیدونم چرا با اینکه این قدر گریه کرده بودم سبک نمیشدم . اصلاً نمیدونستم کجا هستم همین طور از معراج و اون کانکس ها اومدم بیرون صدایی نمیشنیدم حوادث بیرون رو متوجه نبودم ،نه صدای بوق ماشین و نه صدای ترددشون، هیچ کدوم رو متوجه نمی شنیدم .
احساس میکردم تو این دنیا نیستم .با دیدن اون صحنه ها حالم دگرگون شده بود. هیچ خطری احساس نمی کردم؛ یعنی هم گوشم می شنید و هم نمی شنید .خیلی متأثر شده بودم. یه لحظه صدای بوق ماشینی رو شنیدم که راننده داد میزد
_آقا... حواست کجاست.؟!!.. کف خیابون کجا داری میری.؟!!!.....
یه لحظه هم اصلاً صدایی نمی شنیدم و همین طور بی حساب برا خودم میرفتم. نمیدونستم دارم کجا میرم. نمیدونم بعد از چند ساعت، شاید هفت یا هشت ساعت، یه کم به خودم اومدم. توی اون هفت ساعت بی هدف راه رفته بودم و دور سر خودم چرخیده بودم .
بالأخره بعد از چند روز سردرگمی و پیدا نکردن کرامت، برگشتم شیراز. تمام هم و غم من این بود که خانواده ام چیزی نفهمند. تقریباً دو ماهی شد که نگذاشتم مادرم و خانم کرامت چیزی بفهمند.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_کرامت_الله_غلامی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_بیست_نهم
🎙️به روایت محمدیوسف غلامی
من دائم پیگیر بودم که خبری از کرامت گیر بیارم. تو همین پیگیریها بود که به رزمنده به اسم شهرام که بچه آباده بود اومد و بهم گفت: که شب عملیات فرمانده گردان شهید شد و تو لحظات آخر به آقاکرامت که فرمانده گروهان بود، اشاره کرد که به جای من به عنوان فرمانده گردان عمل کن.....
آقای غلامی، ببخشید که من با صراحت میگم؛ ولی من دیدم که آقاکرامت رفت جلو و با تیر مستقیم عراقیها شهید شد و جنازه غلطید و رفت اونطرف خاک و تو خط شلمچه افتاد. من همه اینها رو به آقای ستایشگر هم گفتم .چون شما برادر بزرگ آقاکرامت هستید و دارید پیگیری میکنید من اینا رو گفتم تا دنبال پیکر شهید باشید .پیگیری کنید تا بچه هایی که برا شناسایی میرن، شاید تونستند از اون طرف خاک بیارنش عقب. آقاکرامت شب عملیات خیلی رشادت از خودش نشون داد....
- خیلی ممنون که اینا رو گفتید و من رو مطمئن کردید که کرامت شهید شده...
_تقریباً پنجاه روزی میشد بیخبر بودیم که خانم کرامت از طریق یکی از دوستان آقاکرامت فهمیده بود .
یک هفته بعد از مطلع شدن خانمش ،خبر بهمون رسید که پیکر شهید پیدا شده و باید بریم تو بنیاد شهید و کرامت رو ببینیم و باهاش وداع کنیم.
مادرم رو که دیدم بلند بلند گریه کردم و گفتم :مادر دیگه دنبال برادرم نمی گردم کرامت خودش اومده .
صبر مادرم اون روز باور کردنی نبود. همه اقوام و فامیل جمع شده بودند برای تشییع جنازه و خانمهای فامیل گریه میکردن که مادرم بلند شد و با صدای غرایی گفت:
«بسم الله الرحمن الرحیم .من هدیه ای در راه خدا داده ام و همگان بدانند که به این هدیه افتخار میکنم؛ پس گریه نکنید.»
صدای غرای مادرم برا همیشه تو گوشم مونده .کرامت با مادرم یک روح در دو بدن بودند. همه از علاقه مادرم به کرامت خبر داشتند .صبر مادرم تو شهادت کرامت باور کردنی نبود. یک دنیا غصه و ناراحتی روی دوش مادرم سنگینی میکرد اما غصه و دلتنگیهاش از چشماش سرازیر نمیشد. کاش حالا که کرامت برگشته بود صداش مث مادرم میان انبوه جمعیت بلند میشد و میگفت: خسته نباشی شیرزن
خسته نباشی اسوه ..
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_کرامت_الله_غلامی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_بیست_نهم
🎙️به روایت محمدیوسف غلامی
من دائم پیگیر بودم که خبری از کرامت گیر بیارم. تو همین پیگیریها بود که به رزمنده به اسم شهرام که بچه آباده بود اومد و بهم گفت: که شب عملیات فرمانده گردان شهید شد و تو لحظات آخر به آقاکرامت که فرمانده گروهان بود، اشاره کرد که به جای من به عنوان فرمانده گردان عمل کن.....
آقای غلامی، ببخشید که من با صراحت میگم؛ ولی من دیدم که آقاکرامت رفت جلو و با تیر مستقیم عراقیها شهید شد و جنازه غلطید و رفت اونطرف خاک و تو خط شلمچه افتاد. من همه اینها رو به آقای ستایشگر هم گفتم .چون شما برادر بزرگ آقاکرامت هستید و دارید پیگیری میکنید من اینا رو گفتم تا دنبال پیکر شهید باشید .پیگیری کنید تا بچه هایی که برا شناسایی میرن، شاید تونستند از اون طرف خاک بیارنش عقب. آقاکرامت شب عملیات خیلی رشادت از خودش نشون داد....
- خیلی ممنون که اینا رو گفتید و من رو مطمئن کردید که کرامت شهید شده...
_تقریباً پنجاه روزی میشد بیخبر بودیم که خانم کرامت از طریق یکی از دوستان آقاکرامت فهمیده بود .
یک هفته بعد از مطلع شدن خانمش ،خبر بهمون رسید که پیکر شهید پیدا شده و باید بریم تو بنیاد شهید و کرامت رو ببینیم و باهاش وداع کنیم.
مادرم رو که دیدم بلند بلند گریه کردم و گفتم :مادر دیگه دنبال برادرم نمی گردم کرامت خودش اومده .
صبر مادرم اون روز باور کردنی نبود. همه اقوام و فامیل جمع شده بودند برای تشییع جنازه و خانمهای فامیل گریه میکردن که مادرم بلند شد و با صدای غرایی گفت:
«بسم الله الرحمن الرحیم .من هدیه ای در راه خدا داده ام و همگان بدانند که به این هدیه افتخار میکنم؛ پس گریه نکنید.»
صدای غرای مادرم برا همیشه تو گوشم مونده .کرامت با مادرم یک روح در دو بدن بودند. همه از علاقه مادرم به کرامت خبر داشتند .صبر مادرم تو شهادت کرامت باور کردنی نبود. یک دنیا غصه و ناراحتی روی دوش مادرم سنگینی میکرد اما غصه و دلتنگیهاش از چشماش سرازیر نمیشد. کاش حالا که کرامت برگشته بود صداش مث مادرم میان انبوه جمعیت بلند میشد و میگفت: خسته نباشی شیرزن
خسته نباشی اسوه ..
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*