*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_چهاردهم*
شهر حال و روز خوبی نداشت صبح که از راه آمده بود دیده بود که روی بام بلند بانک ملی چند نفر با تیر و تفنگ ایستادند
توی تاکسی شنیده بود که شهربانی سقوط کرده است. همچنین با چشم خودش هم دیده بود که مردم پاسگاه فخرآباد را گرفته اند .رسیده بود به خیابان داریوش تا چشم کار میکرد جمعیت بود مگر میشد بچه ۱۶ ساله را در این ازدحام پیدا کرد نام این قدم بر می داشت و سیل جمعیت رو به جلو هلش می دهد.
حالا و ناخواسته به صفحه اول تظاهرات رسیده یعنی جایی که مجید هم بود. صدایش کرد پله پله از التماس تا تهدید پایین آمد .اما مجید دست بردار نبود عکاس ها و خبرنگارها گرو گر عکس میگرفتند درست از صف اول.
روزنامه چاپ شود حتماً عکس مجید در آن خواهد بود همین طور هم بود.
شاپور مجید سه روز بعد به خانه برگشت در حالی که عطر بهار نارنج از کوچه ها سرریز کرده بود و شکوفه های یاس زاویه حیاط را سفید کرده بود .چقدر زودتر از سالهای قبل.
اکنون از خاطرات آن خانه کوچک و قدیمی که زیر سایه مسجد جامع عتیق نفس میکشید با یاسی پر گل و معطر در زاویه حیاط و کوچه خاکی حمام قاضی پاچین های گریه کوتاه که درخت های نارنج انجیر و خرمالو به طور اتفاقی از آن سرک میکشید طرح کمرنگی بیشتر باقی نمانده است .طرح کمرنگی در ذهن شهر زده شاپور که سالی یک بار هم گذرش به آنجا نمیافتد اما دالان فلزی بلوار مدرس را در جیغ و بوق گوش خراش ماشین های عجول روزی حداقل چهار بار طی می کند. نزدیک پایان برسد.
چنانکه دست در آب و روغن دارد به یاد میآورد حیات زده دبستان فرصت را با شیطنت های مجید و اینکه یک روز با پیشانی شکسته به خانه آمده است بزرگ شدن مجید را منور می کند بزرگ بودنش را که در اوج خطر وقتی از بمباران شیراز باخبر میشود تماس می گیرد جویای حال می شود و می گوید نگران بودم چون شنیدم کوی آزادگان را زده اند ۰سفر جبهش را به یاد میآورد که به سراغ مجید رفته است. خیز رفتن های دم و دقیقه اش را از هراس شلیک هایی که معلوم نبود در چه فاصله ای صورت می گیرد .خنده های مکرر مجید و سیگار های پی در پی خودش.
#ادامه دارد....
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
ی
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_سیدمحمد_کدخدا*
#نویسنده_علی_سلیمی*
#قسمت_چهاردهم
🎤براساس خاطرات محمدرضا اوجی
_برادرها ..از همین جا که سوار میشین،ماموریتتون شروع میشه .همه تجهیزاتشون رو چک کنم ، چیزی کم نداشته باشند.محوری را که به ما سپردند ،یکی از سخت ترین مسیرهای.باید با آمادگی کامل به منطقه بریم .انشالله که سر بلند بیرون بیاییم .بدی ،خوبی ، چیزی هم از ما دیدین ، حلال کنین .یا علی..
کاروانی از ماشین ها بر تن جا ه پر از دست انداز راه افتاده بود .ردی از گرد و غبار فضای پشت سر را می پوشاند .جلوترین ماشین ، ماشین حامل سید محمد و حاج مهدی و سیدمحمدباقر دستغیب و محمدرضا اوجی بود که بعد از سازماندهی نیروهایشان حرکت کرده بودند.
عقب وانت با تکان های شدید ماشین ،دستهایشان در نرده های وانت قفل شده بود.
از سد گتوند تا شلمچه تقریبا دو ساعتی راه بود .در تمام مدتی که ماشین ،مسیر را طی می کرد ،چهار صدا با زیر و بمی حزن آلود و آهنگین لای چادر ماشین می آمد که نوایی را با هم می گریستند «والذین امنوا یخرجعم من الظلمات ..»
هوا سرد بود ،مخصوصا توی آب ،یکریز گلوله بود که گوشه و کنار ،به سطح آب برخورد می کرد و فرو می رفت .تصویر رد سرخی از عبور گلوله ها در فضا ، روی آب تکه تکه می شد و موج بر می داشت .
شدت آتش آنقدر بود که همان جا ، داخل آب زمین گیریشان کند .در دریاچه ای مصنوعی که دشمن برای جلوگیری از عبور نیروها درست کرده بود ،انتظار فرصتی را می کشیدند که از آن وضع خلاص شوند.
راه رسیدن به آن دژ ، از بین بردن سنگرهای کمین بود .
_ببین جوون !خیلی بی سر و صدا از اون پشت ، وضعیت می گیری و اون کمین سمت راست رو یک جوری خفه اش می کنی .شماها هم با آتیشتون حمایتش کنین .سعی کنید همدیگه رو پوشش بدین .کمین اونجوری هم با من .فقط شما آتیشتون رو منحرف کنین.
لحظاتی بعد شلیک گلوله آرپی جی ،کمین سمت راست را به هوا فرستاد .و همزمان سنگر کمین سمت دیگر تیراندازی اش متوقف شد .
#ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی*
#نویسنده_داریوش_مهبودی*
#قسمت_چهاردهم
شوخی کردیم وگرنه تا حالا خوب حالیما نشده بود که آچار فرانسه یعنی چه؟
_گردان فجر همهفنحریف میخواد هر لحظه احتمال ماموریتی جدید و نا آزموده هست.
باید آچار فرانسه میشدیم. به قول فرمانده گردان برای همین هم سوای آن همه برنامه ها که داشتیم روزانه آمادگی جسمانی مرتب به راه بود و رد خور نداشت. پادگان جلدیان بود و حصار هاش در دل کوهسار. هر ۱۵۰ متر هم یک برجک دیده بانی که اگر از میدان صبحگاه نظر میانداختیم آنسوی درختهای تپه تدارکات یکی دوتاش را میشد دید. اتاقک هایی با طاق هرمی،فراز کاج ها،گوی معلق در هوا مانده باشند و هیچ پایه بر زمین.
خوبی از این بود که گروه آن حفاظت از ما جدا بود و اگر بچه ها صلوات شان را سربزنگاه می فرستادند از کنار درختان میدان که شیب مختصری هم داشت به یک ستون سرازیر میشدیم به سوی پلیتی آشپزخانه،. کوله پشتی به دوش حمایل بگردن سلاح به دست، یقلاوی به فانوسقه آویزان.
یکی یکی صبحانه می گرفتیم نان و کمی پنیر ،بعضی وقتا مربا و گاهی آش، که اگر گرم بود سوز و سرمای سحرگاهی را می گرفت از تن خواب زده بچه ها. به همان ستون مینشستیم میخوردیم و بعد پشت سر عمو مرتضی راه می افتادیم ما به کوه می زدیم. اگر صدا و نیم حاشیه سیم خاردارها کوهپیمایی می کردیم پنج کیلومتر رفته بودیم و تمام بود دیگر. آن وقت می نشستیم و نفس می گرفتیم تا یک ساعت آزاد بودیم.
عمو مرتضی پاشایی که دلش هوای ایل و ولایت میکرد چند دور دیگر میرفت به یاد کوه روستای خودشان میافتاد. انگار آن روز هم افتاده بود یعنی ما اینطور فکر میکردیم.
فکر کردیم دوباره هوای یار و دیار به کلش زده و گرنه چرا باید بچه ها را به خط می کرد و نا خبر می خواست که به کوه بزنیم. آن هم در ساعت ۲ ظهر که آفتاب جلدیان پوست آدم را می کند.
بچه ها که در میدان به خط شدن جلو آمد و خواست که زیر سایه های درختان کنار میله ها بنشینند نشستیم و او خندید و گفت:
_بچه ها امروز می خواهیم دوبرابر روزهای دیگر راهپیمایی کنیم.
آه و ناله بچه ها بلند شده بود فکر اینکه دوباره با ۷ کیلو بار برداشت از قمقمه و بیل و کلنگ گرفته تا پتو و کلاشینکف چقدر باید کرد تا از آسفالت کنار نمازخانه به تپه دیدهبانی اول رسید و از آنجا باید چقدر عرق از شیار کتف و کمر بریزد تا پیچ اول و کتل جنگلی را خمیده طی کنیم ؟!از یادمان برد مزه کنسرو های تازه رسیده را که ظهر از بابا خیرات گرفته بودیم.
_البته این بار داوطلبانه از هر کس نظری دارد یا خسته هست میتونه همین جا بمونه.
هرکیم آن منتظر بودیم تا یک نفر بلند شود و خط ممتد صفرا بشکند تا مابقی هم دنبالش راه بیفتیم واقعاً هم چه کسی حتی اگر خسته بود خجالت نمیکشید بلند شود توی عمو مرتضی و بیرون بزند از صف؟!
مثل همه کارهایی که فقط اولش کمی سخت بودند و بعد از نیم ساعت یکی یکی جیم میشدیم و دست آخر چندتا ماندیم...بگو هفتاد تا!
#ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_محمودرضا_بیضایی*
✍از تبریز تا دمشق / #قسمت_چهاردهم
🔹تحلیـل میکـرد.
روزنامہ خوان بود و کیھان را هر روز می خواند.تبریز هم کہ می آمد،اگر از خانہ بیرون میرفت با روزنامہ برمی گشت.در تھران هرروز یک کیھان عربی و انگلیسی هم میگرفت و بہ مھمانانی کہ داشتند میداد تا بخوانند. با کیھان مانوس بود.
سال ۸۵یا۸۶ بود کہ بہ من گفت مدتی است بہ جلسات هفتگی در منزل حاج حسین شریعتمداری می رود.از من هم دعوت کرد کہ با او بہ این جلسات بروم. من آن روزها در تھران درگیر درس و امتحان جامع دکتری بودم و بھانہ وقت اوردم.
محمودرضا بہ حاج حسین شریعتمداری علاقہ پیدا کرده بود. یادم هست کہ سادگی اتاقی کہ جلسات در آن تشکیل مےشد، کتابخانہ ایشان، وسعت مطالعہ و زبان تند وتیز شریعتمداری، توجہ اش را جلب کرده بود.
از این زبان تند و تیز هم تعبیر خاصی میکرد. محمودرضا یادداشت ها وتحلیل های حسین شریعتمداری و سعداللہ زارعی و چند نفر دیگر را دنبال میکرد. بہ من هم توصیہ میکرد مطالب این چند نفر را بخوانم.
بہ پایگاه جھان نیوز علاقہ داشت و تحلیل هایش را تعقیب میکرد.گاهی پیامک می داد کہ مطلب خاصی را توی این پایگاه بخوانم.
اطلاعات سیاسی اش بہ روز بود.این طور هم نبود که فقط برای خودش بخواند؛درباره خبر یا تحلیلی که مے خواند،با دیگران هم حرف می زد. یکی از هم سنگر هایش می گفت:«وقتی محمودرضا از مسائل سیاسی حرف می زد، من حرف هایش را بہ خاطر می سپردم و همان شب در پایگاه محل، برای بچہ ها بازگو میکردم. »
✍به روایت"احمدرضا بیضائی"
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_محمودرضا_بیضایی*
✍از تبریز تا دمشق / #قسمت_چهاردهم
🔹مرد کار
زیاد درباره ی کارش از او سوال نمی کردم اما می دانستم که پر کار است. به قول خودمان، توی کار اهل دودر کردن نبود. کارش را واقعا دوست داشت. وقتی تهران با هم بودیم، از تماس های تلفنی زیاد، از چشم هایش که اغلب بی خواب و سرخ بود، از اکتفا کردنش گاهی به دو سه ساعت خواب در شبانه روز، از صبح خیلی زود سر کار رفتن هایش یا گاهی دو سه روز خانه نرفتنش، می دیدم که چطور برای کارش مایه می گذارد. در یکی از جلسات اداری در محل کارش به فرمانده ی مستقیمش اصرار کرده بود که روزهای جمعه کارش تعطیل نشود. در آن جلسه این موضوع را به تصویب رسانده بود. در سفری که قبل از سفر آخر به سوریه داشت، به خاطر تخلیه ی بار، کمردرد شدیدی پیدا کرده بود؛ طوری که وقتی برگشت نمی توانست پشت فرمان بنشیند. می گفت:《 آنجا برای این کمردرد رفتم دکتر،مسکنی بهم زد که گفت این مسکن، فیل را از پا می اندازد؛ ولی فرقی به حال کمردرد من نکرد.》 سفر آخر را هم با همین کمردرد رفت و در عملیاتی که به شهادت رسید، جلیقه ی ضد گلوله را به خاطر وزن آن به تن نکرده بود. محمودرضا در حد خودش حق مجاهدت و کار برای انقلاب را ادا کرد و رفت. من اعتقاد دارم شهادتش مزد پر کاری اش بود. بعد از شهادتش دو بار به پادگان محل کارش در تهران رفتم. با یکی از همکارانش به اتاقی که کمد وسایل شخصی محمودرضا در آن بود رفتیم. روی کمدش این جمله از امام خامنه ای را با فونت درشت تایپ کرده و چسبانده بود:《در جمهوری اسلامی هر جا که قرار گرفته اید، همان جا را مرکز دنیا را مرکز دنیا بدانید و آگاه باشید که همه ی کارها به شما متوجه است.》
✍به روایت"احمدرضا بیضائی"
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_چهاردهم
_ببخشید برادر اسلام نسب ،ولی اگر عراقی ها با ما درگیر شدن چی؟!
_اگر درگیر شدیم باید به هر شکلی که شده ماموریت مان را انجام بدیم. اگر لازم شد خودمان را قربانی می کنیم اما نباید گیر بیفتیم یا زمین گیر بشیم.
لحظه ای سکوت کرد و ادامه داد:« تمام این عملیات به ماموریت شما بستگی دارد. ماموریتتان را قبل از رسیدن گردان تمام کنید تا بچه های گردان زمینگیر نشوند.»
دهانم خشک شده بود و دلشوره رهایم نمی کرد. نگاهی به علی و بقیه انداختم. بی قراری را میشد در نگاه تکتکشان دید.
_خدایا خودت کمکمون کن.
همه هیجان زده بودیم و دلهره داشتیم.
شهید اسلامی نسب که متوجه اضطراب و دلهره بچه ها شده بود لبخندی زد و گفت :«به خدا توکل کنید و آماده شهادت باشید.»
مکثی کرد و ادامه داد:« مسئول شما در این ماموریت برادر دست بالاست.»
_همون ورزشکاره؟!
_بله مگه مربی شما نبوده؟!
_چرا بوده
_اطلاعات تکمیلی را از ایشان بگیرین.
علی از چادر اسلامی نسب بیرون رفتیم علی رو به من کرد و
گفت :دست بالا رو میشناسیش؟!
_نه
_مگه تا حالا سر کلاس عقیدتیش نرفتی؟!
مکثی کردم و پرسیدم: مربی عقیدتیه؟!
سر تکان داد و گفت :آره آدم درستیه؟!
_کم حرفه ؟!
_آره اما مورد اعتماد هست.
_میگم ورزشکار ه؟!
_درس و بحث هم هست؟!
_پس یه جورایی شبیه محمد رضا عقیقی مگه نه؟!
_بهتر خودت ببینی.
به چادر شهید دست بالا رسیدیم و وارد شدیم. خودمان را معرفی کردیم برادر دست بالا با دیدن ما لبخند زد و گفت: «خوب الحمدلله گروه ما هم تکمیل شد»
با دست اشاره کرد که بنشینیم .وقتی نشستیم برادر دست بالا نفسی عمیق کشید و گفت: «انشاالله بعد از نماز حاجت و دعای توسل راه میافتیم»
ماهرخ نفره بود من و علی و رزمنده افغانی به نام های حسین رضا هاشمی و اسلام نجفی زاده که اولین آرپیجی زن بود و دومین کمک او.
دو تک تیرانداز هم داشتیم به نام سید هاشم حسینی و ارسلان کشاورز به همراه شهید دست بالا.
به دستور ایشان علی تیربارچی شد و من کمک او شدم.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_چهاردهم
🎙️به روایت زهره غازی
در آن سالها من دانش آموز دبیرستان بودم و در آموزشگاه «زهره بنیانیان »واقع در دروازه سعدی شیراز درس میخواندم. گویی در آن ایام شور انقلابی حتی در ذرات خاک نفوذ کرده بود و هر که را میدیدی ازانقلاب ،شورش ،اعتصاب ،اعتراض پیام ،امام ،دستگیری ،زندان شکنجه و ساواک می گفت. راستی که روحیه همدلی عجیبی هم در مردم دمیده بود
و با همه ی شور و شر شهربانی و ارتش و ساواک و با همه ی حضور
زره پوشهای غول پیکر در برخی خیابانها با همه ی رعب و وحشت و حکومت نظامی و
خاموشی زدنهای شبانه، انگار این اتش سر خاموشی نداشت و واقعاً هم این گونه بود که شد آنچه شد.این هیجان و خلجان سحر آمیز پیر و جوان و زن و مرد هم نمیشناخت.
این بود که
دبیرستان ما
نیز سرشار این شور انقلابی بود و من هم به عنوان دانش آموز انقلابی آموزشگاه مکافاتهای مختلف داشتم. تا این که شمس به شیراز آمد و مبارزات من رنگ دیگری گرفت و امروز که فکر میکنم به عنوان یک دختر جوان رفتارهای خطرناکی انجام داده ام و خطرات مهیبی را با سلامتی از سر گذرانده ام.
خاطرم هست که در یکی از روزهای آشوب و اعتراض تعدادی اطلاعیه و نوار با خود برداشتیم و راهی منزل شهید دستغیب شدیم.
هنوز مسافتی تا منزل آقا باقی مانده بود که متوجه شدیم خانه محاصره است. ترس و دلهره تمام وجودم را فرا گرفت و اگر شمس هم این حال را داشت کتمان کرد و حتم داشتم که در این حال، بیش از هرچیز و بیشتر از آن که بترسد یا نگران خودش باشد نگران من است. این بود که بی درنگ ایستاد و مرا به پشت سر خودش هدایت کرد در همین حال یکی دو نفر از مأموران متوجه ما شدند و ما چاره ای جز فرار نداشتیم .کوچه ها تنگ بود و اصلاً نمی توانستم با سرعت شمس بدوم .با این حال پا به فرار گذاشتیم و یکی دو کوچه را رد کردیم ولی آنها دست برنداشتند و صدای پوتین هایشان به ما می فهماند که همچنان به دنبالمان می آیند .
در انتهای یکی از کوچه ها به در چوبی بزرگی رسیدیم که نیمه باز بود. تن به داخل خانه کشیدیم و سعی کردیم با آرامی نفس بزنیم. در را که از داخل بستیم کمی خیالمان راحت شد عرق از سر و رویمان میریخت و زبان در دهان خشکیده ام به کلوخی آفتاب خورده می مانست. نفسم که چاق شد نگاهی به شمس انداختم .نگاهی گلایه آمیز داشت شاید دوست نمیداشت که من در این فعالیتها شرکت کنم با این حال از نجاتمان خوشحال بود برای همین لبخندی زد .
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_چهاردهم
🎙️به روایت زهره غازی
بلافاصله کاپشن سفید و خوشرنگی را که بر تن داشت بیرون آورد و اطلاعیه ها و نوارها را در آن پیچید و به من داد تا زیر چادر بگیرم و خودش با تک پوش سبز هیأت جدیدی پیدا کرد .این جوری بود که تقریباً با لباس مبدل خود را به آستانه حضرت سید علاءالدین حسین رساندیم و از دست امنیه ها نجات یافتیم. اما این پایان ماجراهای انقلابی من نبود بعدها اگرچه با آنها بیرون نمیرفتم ولی تا نیمه های شب بیدار مینشستم و پشت در حاضر و آماده بودم تا به محض رسیدنشان به خانه در را باز کنم که این کار و آن شبها برای من با دلهره ای سخت و انتظاری رنج آور همراه بود.
گاهی میشد که تا نزدیک صبح به خانه برنمیگشتند و من از دلشوره خوابم نمیبرد و همچنان پشت در منتظر میماندم. یکی دو بار نیز مأموران ساواک دنبالشان کردند که در یک مورد به دستگیری پسر عمه ام انجامید با این حال شورش انقلابی مردم هرگز فروکش نکرد تا سرانجام در بهمن هزار و سیصد و پنجاه و هفت به پیروزی رسیدند.
با پیروز شدن ،انقلاب گویی مسئولیتمان نیز به پایان رسید؛ زیرا سراغ زندگی رفتیم . شمس الدین خیلی زود خود را پیدا کرد و به سراغ بسیج رفت و بعد از مدتی به عنوان بسیجی (ذخیره ی سپاه )به فعالیت مشغول شد تا این که با شروع جنگ، وارد سپاه شد و دوره های مختلف آموزشی از جمله دوره ی ویژه ی چتربازی تفنگداری و آموزش تخریب را با موفقیت پشت سر گذاشت و به عنوان مربی آموزش نظامی به خدمت پرداخت حضور پیوسته در فعالیتهای انقلابی و بعد از آن بسیج و سپاه او را از درس و مدرسه و مدرک بازداشت. در مدتی که بسیجی بود به حفاظت شهری و گشتِ شبانه با بچه های سپاه و کمیته میپرداخت و چون هیچ اسلحه ای در کار نبود به ابتکار خود گرزی پلاستیکی ساخت و به عنوان اسلحه به کار میبرد .خلاقیت و ابتکار وجه بارز و ویژگی اول شمس به حساب میآمد برای تهیه ی همین ،گرز چوبی را داخل دبه ی پلاستیکی کرد و روی آتش گرفت و چرخاند تا دور چوب جمع شد ، بعد آن را در آب سرد فروبرد و تبدیل به گرز شد.
در غائله ی منافقان که دست به خرابکاری حتی در شهرهای کوچک میزدند و از کارهای محتوم آنها به آتش کشیدن پمپ بنزینها بود، مسئولیت این کار خطیر ، یعنی حراست از پمپ بنزین اردکان را شمس الدین به عهده داشت که از قضا در یکی از شبهای نگهبانی ، مردی به طرفش می آید و یک کیف دستی را به او میدهد و ازش میخواهد که برایش نگه دارد. حالت نگرانی مرد دل شمس را به رحم میآورد و با آن که سرپست بوده است کیف را قبول میکند؛ ولی چون نمیتوانسته با آن نگهبانی ،دهد کیف را زیر سنگ چینی در نزدیکی پمپ بنزین قایم میکند تا این که چند روز بعد صاحب کیف به سراغش میآید و امانت را طلب میکند شمس هم بیدرنگ او را به محل اختفای کیف میبرد و تحویلش میدهد.
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_کرامت_الله_غلامی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_چهاردهم
🎙️به روایت محمدیوسف غلامی
نوار خونه هم بود؛ به خصوص نوارهای شریعتی و سید فخرالدین انجوی که من این نوارها رو تحویل گرفته بودم و یواشکی به کسانی که میشناختم تو خط انقلاب هستند امانت میدادم و تحویل میگرفتم.
_«با پدر و مادر ما متهمیم »کرامت این کتاب دکتر شریعتی هست
.اینم نوارش! بگیر بخون .
با ذوق و شوق کتاب رو از دستم گرفت و رفت تو اتاق.
این اولین کتابی بود که برای کرامت آوردم تا بخونه. کم کم خودش با بیشتر کتابها آشنا شد و من هر روز براش کتاب جدید می آوردم تا اینکه با سید علی اصغر دستغیب آشنا شدم.
- آقای غلامی شنیدم که شما مسئولیت کتابخونه و نوار خونه
مسجد ولیعصر رو به عهده داری؟!
- بله، چه طور مگه؟!
این کتابا رو دست کی میدی بخونه؟!
- من این نوارها و کتابها رو دست هرکسی نمیدم به آنهایی میدم که میدونم قدرت درکشون بالا هست و یه کم با مسائل مملکت آشنایی دارند و تو جریانها هستند. خیلی هم احتیاط
می کنم .
_آفرین من هم یک کتابخونه دارم که میخواستم بدم دست یه
آدم مطمئن. حالا که شنیدم شما از پس این مسئولیت برمی یای .خب چه کسی بهتر از شما!
-چشم من سعی میکنم دوتا از بچه های دیگه رو که تو این سمت و سو هستند و افرادی قابل اعتماد بیارم کمک خودم.
- دیگه خودت میدونی هر گلی زدی به سر خودت زدی.....
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_چهاردهم
عصر پنج شنبه بود ، طبق معمول برای زیارت به امامزاده رفتیم. زیارت که تمام شد، در زیر همان درخت کُنار منتظر بچه ها بودم، از افراد شخصی هم تعدادی برای زیارت آمدند یک نفر که حدود چهل سال داشت، دورتر روی تخته
سنگی نشسته بود صدایم زد و گفت:
_آقا پسر بیا کارت دارم
طرف او رفتم و سلام کردم نشستم. پرسید:
_از کجا آمده اید... چند نفرید... چه نوع آموزشی میبینید؟
روی او حساس شدم و به نظرم مشکوک می آمد .هر چه با زیرکی و لبخند پرسید پاسخ درستی به او ندادم و بیشتر پرت جوابش می دادم.
وقتی فهمید اعتمادی به او ندارم راهش را گرفت و رفت. بعد از پانزده روز آموزش فشرده و تلاش شبانه روزی؛ نحوه ی سوار شدن بر قایق و عبور از ساحل در میان گل و لای آخرین کار عملی ما بود که در پشت سد دز انجام
می گرفت.
روزهای پاییزی در حال سپری شدن بود غروب آخرین روزهای آذرماه، فرماندهی سته اعلام کرد که فردا صبح باید حرکت کنیم.
با اعلام این دستور، جنب و جوش عجیبی بین بچه ها به راه افتاد همه شروع به تجزیه و تحلیل کردند که عملیات در کجا انجام میشود؟ پرسشی که ذهن همه ی ما را مشغول کرده بود کسی از جایی که قرار بود عملیات در آن جا صورت گیرد باخبر نبود. صبح اتوبوسها در دو کیلومتری اردوگاه آماده بودند سوار شدیم و با اتوبوس به اهواز و از آن جا به پادگان معاد که در محور اهواز - حمیدیه بود رفتیم. پادگان معاد در میان تپه ماهورهایی مرتفع قرار داشت تمام امکانات لجستیکی و زاغه های مهمات لشکر در آنجا بود.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_جبهه
#نویسنده_حبیب_صفری
#حلاوت_ایثار
#قسمت_چهاردهم
اینجا بود که سخت گیری و سینه خیز بردنهای مربیان دوره آموزشی به کارمان آمد تا از میدان آتش خارج شویم . بالاخره با
زحمت فراوان به ماشین رسیدیم، ولی دیگر توان حرکت کردن .نداشتیم چون صحنهی بسیار سخت و دلخراشی بود در کنار ماشین حالم بد شد ، دوستم کمی آب آورد و به صورتم زدم بهتر شدم ، بلند شدیم و به کمک هم دوست مجروح و جنازه را توی ماشین گذاشتیم و به راه افتادیم . اول دوست مجروح را به اورژانس رساندیم، سپس به سنگرهای تخلیه شهدا که با فاصله چند صد متری اورژانس قرار داشت رفتیم. در آنجا چند سنگر خودرویی حفر شده بود و دستگاه کانکس خاور آماده انتقال اجساد به اندیمشک در سنگرها ایستاده بودند. تعدادی جنازه شهدا در کانکسها گذاشته بودند و تعدادی نیز روی زمین بود و با استفاده از کارت و پلاک شناسایی میشدند.
مشخصات شهدا درون کیسهای می گذاشتند و همراه
جنازه میفرستادند
.سه
جنازه شهیدی که آورده بودیم شناسایی کردیم.
مشخص شد شهید حقیقی فرمانده یکی از گردانهای تیپ امام حسین (ع) اصفهان است.
جنازه را در کیسه نایلونی بزرگ که برای همین منظور تهیه شده بود گذاشتیم و کیسه پلاستیک حاوی مشخصات شهید را در کیسه بزرگ قرار دادیم و جنازه را به داخل کانکس بردیم . پس از قرائت فاتحه از آنجا خارج شدیم. روزهایی که در حال نوشتن خاطرات جبهه بودم همین کتاب از طریق بنیاد شهید استان فارس شماره تلفن بنیاد شهید استان اصفهان
را بدست آوردم ، با آنان تماس گرفتم تا مشخصات و زندگی نامه این شهید عزیز را جمع آوری کنم ولی موفق نشدم .
در عملیات محرم تیپ امام حسین (ع) اصفهان خط شکن بود . رزمندگان اصفهانی شجاعت وصف ناپذیری از خود نشان دادند و ضمن وارد کردن تلفات سنگین به دشمن ، خود نیز حدود هفتصد شهید در این عملیات تقدیم اسلام نمودند . در تاریخ ۶۱/۸/۲۲ ) تنها دوازده روز پس از آغاز عملیات ( مردم رزمنده پرور آن استان جنازه های گلگون و مطهر سیصد و بیست شهید را بر روی دستان خود تشییع کردند .
روحشان شاد و راهشان پر رهرو باد.
#ادامه_دارد...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
D1738865T14246864(Web).mp3
زمان:
حجم:
18.83M
📓#کتاب_صوتی
#جنگ_فرخنده روایت زندگی فرخنده قلعه نوخشتی#
نویسنده: زینب بابکی
راوی معصومه عزیز محمدی .
#قسمت_چهاردهم🌱🌸
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz