بسم رب الشهدا ؟ بعداز تپه نورالشهدابه سمت خونه ما حرکت کردیم مادرم همه رو برای شام دعوت کرده بود خواهرزاده آقاسید ۴سالش بود به من نزدیک شد پیش حسنا نشسته بودم ژن دایی -جانم عزیزم میجم شما دایی جون خیلی دوشت دالید؟😳😂 حسنا میخنید به سیدنگاه کردم که میخندید فهمیدم اون این بچه فرستاده 😉 -آره عزیز زن دایی ،خیلی دوسش دارم ❤️❤️ بدو بدو رفت بغل سید نشست اونم چشماش برق زد توروخدا نگاه کن از بچه استفاده ابزاری میکنه 😂😂😂 ساعت ۱۱شب همه رفتن داشتم تو اتاق روسریم باز میکردم که در زدن تق تق -بفرمایید حسین وارد اتاق شد چهره اش فوق العاده غمگین بود -داداش چرا ناراحتی ؟ چی شده ؟ حسین :رقیه بشین -😳😳😳😳 حسین:این حرفا رو باید پدر بهت میگفت 😢😢 اما حالا که نیست وظیفه منه نگاهم غمگین شد بغض کردم ولی خودمو کنترل کردم😔 ببین رقیه الان سید مجتبی از همه به تو محرم تر و نزدیکتره سیدمجتبی مردتوه پشتته کسی که میتونی بهش تکیه کنی باید مرکز آرامش باشی باید مرکز آرامشت باشه آقای حسینی و آقاسید بریز دور الان باید بگی مجتبی جان ، سیدجان 🙈🙊 آقاسیدم باشه برای جمعتون باید اونقدر محبت به پاش بریزی که برای خونه اومدن بی تاب باشه نه فراری 😟 سکوت کردم و به لبهای حسین چشم دوختم خوب گوش میدادم به حرفاش👀 مشکلت باید اول به اون بگی اگه اون خواست با دیگران مشورت کنی سید پسر عالیه خوشبختت میکنه 🙂 یاعلی شب بخیر حسین منتظر جواب از سمتم نشد و از اتاق خارج شد چشمامو بستمو تمام حرفاشو تو ذهنم مرور کردم نا خودآگاه گوشیم📱 برداشتم و اسم مجتبی از آقاحسینی به سیدمن تغییر دادم😇 یهو گوشی تو دستم لرزید سیدمن ❤️ خخخخ سید:سلام خانمم خوبی؟ -🙈🙈🙈🙈مرسی شما خوبی؟ سید:شما دارم عالیم _با لبخند گفتم سلامت باشید😍 سید:قربونت بشم خانومی خودم😌 فردا حاضرباش میام دنبالت بریم یه جایی -کجا 🤔 سید:فردا میفهمی شبت زهرایی عزیزم😘 _همچنین☺️ کنجکاو شده بودم یعنی قراره کجا بریم🤔🤔 نویسنده:بانو.....ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @shohda_shadat