eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
564 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
ام ..................................... به روایت امیرحسین آخیش. چقدر آروم شدم همیشه هئیت مسکن من بود. خدا توفیق این نوکری رو از ما نگیره ان شاالله. حاج آقا _ امیرحسین جان. یه لحظه بیا. _جانم حاج آقا ؟ حاج آقا _ اتفاقی افتاده این چندوقته خیلی تغییر کردی؟ رازدار تر و راهنما تر از حاج آقا کی رو میتونستم پیدا کنم ؟ دل رو زدم به دریا و گفتم. از همون دو سال پیش تا الان. البته حاج آقا در جریان مشکل مالی که برای بابا پیش اومده بود ، بودن ولی این که این مشکلات تونسته رو اعتقاداتش تاثیر بزاره برای حاج آقا هم حیرت آور بود. ولی مشکل من علاوه بر اعتقادات بابا این بود که اجازه نمیداد من برم . حاج آقا _ میدونستم رفتن برات مهمه ولی نه انقدر که اینجوری تغییرت بده . ولی امیرجان شرط اول رضایت والدینه تو سعی خودت رو بکن و بقیش رو بسپار به خدا مطمئن باش همیشه بهترین هارو برات رقم میزنه حرفای حاج آقا همیشه برای من بشارت دهنده آرامش بودن. حرفاش از جنس زمین نبود حرفاش آسمونی بود..... . . . دوباره زیر لب صلواتی فرستادم و زنگ زدم. در که باز شد استرس من هم بیشتر شد . پرنیان_ عه داداش چته ؟ چیزی شده؟ _ ها؟ نه. چیزه. یعنی قراره بشه. پرنیان_ امیر عاشق شدیا 😂 _😳ابجی چی میگی؟ پرنیان_ هیچی خوش باش. ای بابا . عشق من الان فقط و فقط شهادت بود. با دیدن مامان و بابا تو پذیرایی دیگه استرسم به اوج رسید . میترسیدم از این که دوباره همون حرفای همیشگی رو بشنوم. _ سلام. بابا میشه حرف بزنیم؟ مامان_ سلام. قبول باشه خیر باشه مادر. بابا_ سلام بابا جان. اره بیا بشین. _ ان شاالله که خیره. دوباره زیر لب صلوات فرستادم و نشستم رو مبل کنار بابا . بابا_خب؟ _ها؟ چی؟ با این برخورد من همه زدن زیر خنده و پرنیان هم کم لطفی نکرد و گفت _ نگفتم عاشق شدی؟ _ نه. حواسم نبود خب. عه. مامان_ عه بچمو اذیت نکنید ببینم. بگو مامان جان. _ بابا ، چرا نمیزارید من برم ؟ بابا_ این بحث قبلا تموم شده. _ نه برای من بابا_ هزار بار گفتم بریز دور این مسخره بازیا رو. دوباره همون آش و همون کاسه. شروع شد. _ حداقل یه راه پیش پام بزارید. بابا_ بیخیال شو _ اگه راهتون اینه ؛ نه. بابا_ پس ازدواج کن. _ میخواید دست و پام بسته بشه؟ بابا_ آقای دین دار و با ایمان ، ازدواج مگه سنت پیامبر نیست؟ _ نه برای من که قرار نیست بمونم. بابا_ ازدواج کن بعد اگه زنت گذاشت برو. من که حرفی ندارم فقط من اجازه نمیدم. _شب به خیر بابا_ شب به خیر مامان _ امیرحسین پسرم بیا و بیخیال شو. _ شب به خیر مامان مامان_ شبت به خیر با رفتن من به سمت اتاق پرنیان هم دنبالم اومد من که وارد اتاق شدم پرنیان دم در وایساد,و گفت _ میخوای باهم حرف بزنیم ؟ _ بزار برای فردا پرنیان _ باشه . شب خوش _ شبت به خیر بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @shohda_shadat
بسم رب الشهدا ؟ بعداز تپه نورالشهدابه سمت خونه ما حرکت کردیم مادرم همه رو برای شام دعوت کرده بود خواهرزاده آقاسید ۴سالش بود به من نزدیک شد پیش حسنا نشسته بودم ژن دایی -جانم عزیزم میجم شما دایی جون خیلی دوشت دالید؟😳😂 حسنا میخنید به سیدنگاه کردم که میخندید فهمیدم اون این بچه فرستاده 😉 -آره عزیز زن دایی ،خیلی دوسش دارم ❤️❤️ بدو بدو رفت بغل سید نشست اونم چشماش برق زد توروخدا نگاه کن از بچه استفاده ابزاری میکنه 😂😂😂 ساعت ۱۱شب همه رفتن داشتم تو اتاق روسریم باز میکردم که در زدن تق تق -بفرمایید حسین وارد اتاق شد چهره اش فوق العاده غمگین بود -داداش چرا ناراحتی ؟ چی شده ؟ حسین :رقیه بشین -😳😳😳😳 حسین:این حرفا رو باید پدر بهت میگفت 😢😢 اما حالا که نیست وظیفه منه نگاهم غمگین شد بغض کردم ولی خودمو کنترل کردم😔 ببین رقیه الان سید مجتبی از همه به تو محرم تر و نزدیکتره سیدمجتبی مردتوه پشتته کسی که میتونی بهش تکیه کنی باید مرکز آرامش باشی باید مرکز آرامشت باشه آقای حسینی و آقاسید بریز دور الان باید بگی مجتبی جان ، سیدجان 🙈🙊 آقاسیدم باشه برای جمعتون باید اونقدر محبت به پاش بریزی که برای خونه اومدن بی تاب باشه نه فراری 😟 سکوت کردم و به لبهای حسین چشم دوختم خوب گوش میدادم به حرفاش👀 مشکلت باید اول به اون بگی اگه اون خواست با دیگران مشورت کنی سید پسر عالیه خوشبختت میکنه 🙂 یاعلی شب بخیر حسین منتظر جواب از سمتم نشد و از اتاق خارج شد چشمامو بستمو تمام حرفاشو تو ذهنم مرور کردم نا خودآگاه گوشیم📱 برداشتم و اسم مجتبی از آقاحسینی به سیدمن تغییر دادم😇 یهو گوشی تو دستم لرزید سیدمن ❤️ خخخخ سید:سلام خانمم خوبی؟ -🙈🙈🙈🙈مرسی شما خوبی؟ سید:شما دارم عالیم _با لبخند گفتم سلامت باشید😍 سید:قربونت بشم خانومی خودم😌 فردا حاضرباش میام دنبالت بریم یه جایی -کجا 🤔 سید:فردا میفهمی شبت زهرایی عزیزم😘 _همچنین☺️ کنجکاو شده بودم یعنی قراره کجا بریم🤔🤔 نویسنده:بانو.....ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @shohda_shadat
🌈 ام رنگم پریدہ!بلند شد و سمت چپ رو نگاہ ڪرد!با دیدن پسر همسایہ اخم ڪرد و دوبارہ مشغول ڪتاب خوندن شد،اما چند لحظہ بعد با عصبانیت ڪتاب رو پرت ڪرد زمین!سریع پنجرہ رو بستم،زبونم تلخ تلخ بود، بہ زور نفس عمیقے ڪشیدم، میمیرے از اون بالا نگاهش نڪنے؟! حتما فڪر ڪردہ با اون پسرہ بودم! با صداے شڪستن چیزے دوییدم سمت پنجرہ، چند لحظہ بعد صداے همهمہ اومد،با ترس رفتم تو ڪوچہ،چندنفر جلوے دیدم رو گرفتہ بودن، از بین صداها، صداے امین رو تشخیص دادم! با نگرانے رفتم جلو،خالہ فاطمہ بازوے امین رو گرفتہ بود و مے ڪشید بقیہ پسر همسایہ رو گرفتہ بودن،عاطفہ با ترس داشت نگاهشون مے ڪرد رفتم ڪنارش. _چے شدہ؟! عاطفہ برگشت سمتم. _هانیہ چیڪار ڪردے؟! با تعجب گفتم:من؟!من چڪار ڪردم؟! مادرم با عجلہ اومد سمتمون و گفت:امین دارہ دعوا مے ڪنہ؟! خالہ فاطمہ امین رو هل داد داخل حیاط، عاطفہ دویید سمت امین،مادرم رفت ڪنارشون. @shohda_shadat🎀
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 ام بعد از رفتن شهریار سوگل را صدا میزنم . سوگل با لبخند کنارم مینشیند . _خوب خواهر برادری با هم خلوت کرده بودینا آرام میخندم +با شهریار گرم نگیرم با کی گرم بگیرم ؟ یک دونه داداش که بیشتر ندارم با مشت آهسته به با زویم میزند _خُبه خُبه . من این همه سال داداش داشتم پزشو ندادم حالا یک ساعت داداش پیدا کردی داری پزشو میدی به من و بعد هر دو میخندیم ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ در چوبی را هل میدهم و وارد میشوم . نگاهم را داخل کافی شاپ میگردانم و بعد از کمی جست و جو هستی را پیدا میکنم . دستی برایش تکان میدهم و به سمتش میروم . +سلام هستی جان خوبی ؟ _سلام خوبم تو چطوری ؟ +منم خوبم . ببخشید دیر شد تو ترافیک گیر کردم . خیلی وقته منتظری ؟ _نه منم تازه رسیدم . حالا بیا بشینیم به سمت یکی از میز های خالی میرویم . صندلی را بیرون میکشیم و روی آن مینشینم . نگاهم را به هستی میدوزم +خب حالا بگو برای چی گفتی بیام اینجا ؟ _دلیل خاصی نداشت گفتم بیایم حرف بزنیم زبانش این را میگفت ولی چشم هایش چیز دیگری میگفت . هستی دختر مهربان و با نمکی است . روز اول که دیدمش چندان از او خوشم نیامد . اما امروز بعد از مدت کوتاهی دوستی با او به این نتیجه رسیدم که میتواند دوست خوبی باشد . مرد پیش خدمتی با لباس مشکی رنگی کنار میزمان می ایستد . با احترام میگوید _سلام خیلی خوش اومدین . چی میل دارین ؟ هستی بدون اینکه به پیش خدمت نگاه کند میگوید +دوتا قهوه و دوتا کیک براونی مرد پیشخدمت بعد از یادداشت کردن سفارش ها از ما دور میشود . با خنده میگویم +کی به تو گفتی جای من نظر بدی ؟ اصلا شاید من قهوه دوست نداشته باشم خنده ی نمکینی میکند قهوه های اینجا عالیه مطمئنم هاشقش میشی . خنده اش را سریع جمع و جور میکند و با لحن جدی ادامه میدهد _از این حرفا بگذریم . میخوام ازت یه سوال بپرسم دوست دارم حقیقتو بهم بگی +بپرس مطمئن باش حقیقتو میکم اگر هم نتونم جواب نمیدم . 🌿🌸🌿 《گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسد همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست 》 هوشنگ ابتهاج &ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 و یکم _میخوام ازت یه سوال بپرسم دوست دارم حقیقتو بهم بگی . +یپرس مطمئن باش حقیقتو میگم اگر هم نتونم جوابی نمیدم . سر تکان میدهد و بعد از مکث کوتاهی لب به سخن باز میکند _میخوام بدونم تا حالا عاشق شدی ؟ +بستگی داره منظورت چه جور عشقس باشه من عاشق خیلی چیز ها هستم مثلا یکیش خانوادمه . _نه منظورم این نیست . اینکا عاشق یه آدم بشی و اون آدم ...... میان حرفش میپرم +آها متوجه منظورت شدم . راستشو بخای تا الان نه . چطور مگه ؟ _همینجوری میخواستم بدونم +تو چطور ؟ غم عمیقی در چشم هایش مینشیند _آره عاشق شدم و عاشق هستم . با آمدن پیش خدمت بحثمان ناتمام میماند . سفارش ها را روی میز میگذارد و میرود . به لیوان قهوه ام خیره میشوم +میتونم بپرسم اون شخصی که عاشقش شدی کیه ؟ البته اگه دوست نداری جواب نده . فنجان قهوه را در دستش میگیرد _ اونی که عاشقشم پسر داییمه . اسمش سبحانه . دو ساله عاشقشم تقریبا از ۱۷ سالگی . +پسر داییت دوست نداره ؟ _چطور مگه ؟ +آخه با یه غمی داری اینا رو میگی انگار از یه چیزی ناراحتی فنجان را به لب هایش نزدیک میکند و کمی مینوشد . نگاهش را به چشم هایم میدوزد _ناراحتم براز اینکه چند روزه دیگه مراسم نامزدیشه . از حرفش جا میخورم . ادامه میدهد _دلیل اینکه گفتم بیای اینجا هم همین بود دلم خیلی گرفته . تو یه این مدتی که باهات بودم به این نتیجه رسیدم که میتونی هم صحبت خوبی برام باشی . فقط حرف هایی که بهت میگم رو به کسی نگو . عمیق نگاهش میکنم +چرا بهم اعتماد میکنی ؟ اگه برم حرف هات رو به بقیه بگم چی ؟ _میدونم که آدم دهن لقی نیستی ولی اگر هم بگی عیبی نداره عاشقی که جرم نیست. سر تکان میدهم. نفس عمیقی میکشد _بهتره فعلا از این بحث دور بشیم بعد از اینکه قهوه مون رو خوردیم ادامه میدیم +درسته بعد از خوردن قهوه و کیک به یک دیگر خیره میشویم . سکوت را میشکنم +تا اونجا که فهمیدم تو از من بزرگتری درسته؟ 🌿🌸🌿 《به چنگ آورده ام گیسوی معشوق خیالی را خدا از ما نگیرد نعمت آشفته حالی را》 فاضل نظری &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 @shohda_shadat❤️
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 و دوم سکوت را میشکنم +تا اونجا که فهمیدم تو از من بزرگتری درسته ؟ _مگه تو چند سالته ؟ +من ۱۸ سالمه ولی مثل اینکه تو ۱۹ سالته چون گفتی دو ساله عاشق پسر داییت هستی و گفتی که از ۱۷ سالگی عاشقش بودی . لبخند کوچکی میزند _درسته ۱۹ سالمه کسی کنار میزمان می ایستد . سر بلند میکنم . اول نمیشناسمش اما با دیدن چشم های سبزش تازه به خاطر می آورمش . نگاه پرسشگرم را به هستی میدوزم . هستی لبخند پهنی میزند _ببخشید نورا جان یادم رفت بهت بگم نازی هم میاد . نازنین خیلی دوست داشت با تو بیشتر آشنا بشه منم بهش پیشنهاد دادم امروز که میایم کافه نازی هم بیاد . نگاهم را به نازنین میدوزم . ای کاش هستی با من مشورت کرده بود . نازنین دختر بدی نیست ولی در چشم هایش صداقت را نمیبینم . آرام کنار من مینشیند . زیر چشمی نگاهش میکنم . موهای مش کرده اش از روسری کاراملی رنگش بیرون زده . مانتوی بلند و مشکی ای همراه با ساپورت مشکی به تن کرده . صورت زیبا و سفیدش با چشم های سبزش چهره اش را جذاب تر کرده است . لبخند تصنعی میزند _سلام نورا جان . از دیدنت خیلی خوشحالم . من نازنین احمدی ام . دوست داشتم بیشتر باهات آشنا بشم بنظرم دختر خیلی خوبی هستی . به زور لب هایم را به لبخند باز میکنم +سلام خیلی خوشبختم . من هم نورا رضایی ام . قبل از اینکه نازنین فرصت پیدا کند چیز دیگری بگوید صدای موبایلم بلند میشود . موبایل را از کیفم درمی آورم . با دیدن نام سوگل بی اختیار لبخند میزنم . با گفتن ببخشیدی بلند میشوم و از کافی شاپ خارج میشوم . تماس را بر قرار میکنم و سرحال میگویم +سلام سوگل جان خوبی ؟ _سلام نورا . نه اصلا خوب نیستم لبخندم را جمع و جور میکنم جدی میپرسم +چرا خوب نیستی ؟ چی شده ؟ با حالت عجز میگوید _پسر خالم اومده خونم . خاله پریسامو یادته ؟ یه پسر ۴ ساله داره امروز با مامانم میخواست بره خرید پسرو گزاشت خونه ی ما . +الان مشکلت اینه که پسر خالت اذیتت میکنه ؟ _نه مشکلم اینه که باید برم جایی کار دارم کسی هم خونه نیست بچرو بزارم پیشش میخوام ازت یه خواهشی کنم +بگو عزیزم 🌿🌸🌿 《حال شاهی بی پسر دارم که شب ها پشت کاخ راز های سلطنت را مینویسد روی خاک》 سعید صاحب علم &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿 @shohda_shadat
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 و سوم _میخوام ازت یه خواهشی کنم +بگو عزیزم در صدایش التماس موج میزند _میخوام ببینم اگه کاری نداری و واقعا شکلی نیست بیای پسر خالم شایان رو نگه داری تا من برم و بیام کمی فکر میکنم . این بهترین فرصت است که از دست نازنین خلاص بشوم ، دوست ندارم پیش نازنین باشم . با خوشحالی میگویم +آره عزیزم چرا که نه . اتفاقا من عاشق بچه هام الانم مشکلی ندارم . دوسه دقیقه ی دیگه راه میوفتم صدایش کمی نگران میشود _نورا واقعا برات مشکلی نیست ؟ تو رو در وایسی نگی ؟ +نه عزیزم هیچ مشکلی نیست فقط خانوادت میدونن ؟ _آره بهشون گفتم +باش پس من الان راه میوفتم خدافظ _خدافظ با لبخند وارد کافی شاپ میشوم . نازنین و هستی غرق صحبت هستند . کنار میز می ایستم +بچه ها شرمنده من یه کاری برام پیش اومده باید برم روبه نازنین میگویم +نشد درست و حسابی باهم آشنا بشیم . بعدا یه قرهر دیگه میزاریم همدیگرو میبینیم . هر دو بلند میشوند . نازنین دستش را به سمتم دراز میکند _عیب نداره عزیزم برو به کارت برس بعدا همدیگرو میبینیم دستش را آرام میگیرم +پس تا بعد خدافظ به هستی هم دست میدهم +خدافظ هستی جان _خدافظ به سرعت از کافی شاپ خارج میشوم و تاکسی میگیرم و با ذوق به سمت حانه ی عمو محمود حرکت میکنم . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ زنگ آیفون را میفشارم . صدای سوگل در آیفون میپیچد _خوش اومدی بیا تو عزیزم . لبخند میزنم و در را هل میدهم . پا تند میکنم و سریع از حیاط میگذرم . کنار در ورودی سوگل ایستاده و برایم درست تکان میدهد +سلام سوگل خوبی ؟ _مرسی ممنون تو خوبی +ممنون _ببخشید نورا اسباب زحمت شدم +نه بابا این چه حرفیه _میگم نورا به خانوادت خبر دادی آره تو راه بهشون گفتم مضطرب نگاهم میکند 🌿🌸🌿 《دیدنش حال مرا یک جورِ دیگر میکند حال یک دیوانه را دیوانه بهتر میکند》 علی صفری &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿 @shohda_shadat
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 و چهارم مضطرب نگاهم میکند _ببخشید نورا من نمیتونم ازت پذیرایی کنم دیرم شده باید برم . شایان هم تو خونست . پسر آرومیه اذیتت نمیکنه تا ۳ ساعت دیگه بر میگردم . خیالت راحت تا من برگردم کسی از عضای خانواده نمیاد خونه . من برات میوه و تنقلات روی میز چیندم . غذای شایان هم توی طبقه ی اول یخچاله اگه گشنش شد بهش بده . +باش حتما بعد از چند توصیه ی دیگر خداحافظی میکند و میرود . آدام وارد خانه میشوم . پسر بچه ای با موهای خرمایی پشت به من نشسته است . میروم و رو به رویش مینشینم . چشم های گرد و قهوه رنگ و پوستی روشن دارد . چهره اش با نمک و ناز است . بلیز شلوارک نارنجی رنگی اندام کوچک و لاغرش را در بر گرفته است . آهسته گونه اش را نوازش میکنم +سلام شایان کوچولو . خوبی خشگلم ؟ سر بلند میکند . چشم های کوچکش اجزای صورتم را میکاود _سلام شما خاله نورا هستید ؟ +آره عزیزم کی اینو بهت گفته ؟ _خاله سوگلم دوباره سرش را پایین میاندازد و مشغول بازی با ماشین قرمزش میشود . چقدر پسر مودبی هست . با اینکه سن کمی دهرد ولی غریبی نمیکند . بعد از کمی صحبت بلاخره با من دوست میشود . با ذوق و شادی نام ماشین هایش را میگوید و به من ماشین بازی یاد میدهد . بعد از چند ساعت بازی بلاخره خسته میشود و روی مبل مینشیند . چشم هایش را میمالد. _خاله خوابم میاد . میخوام بخوابم +بزار به خاله سوگل زنگ بزنم ببینم کجا بخوابونمت . سریع شماره ی سوگل را میگیرم . بعد از چند بوق جواب میدهد _سلام نورا خوبی ؟ +ممنون تو خوبی ؟ صدایش رنگ اضطراب به خود میگیرد _چی شده اتفاقی برای شایان افتاده که زنگ زدی ؟ خنده ی ریزی میکنم +نه بابا از من و تو هم سالم تره . فقط خوابش میاد زنگ زدم بپرسم کجا بخوابونمش ؟ _ببر تو اتاق من رو تخت بخوابه . منم تا یک ساعت و نیم دیگه میام . 🌿🌸🌿 《در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم》 فاضل نظری &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿 @shohda_shadat❤️
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 و پنجم +شایان خوابش میاد زنگ زدم بپرسم کجا بخوابونمش ؟ _ببر تو اتاق من رو تخت بخوابه . من تا یک ساعت و نیم دیگه میام . +ممنون خدافظ _خدافظ تلفن را قطع میکنم و رو به شایان میگویم + بیا بریم بالا تو اتاق خاله سوگل بخواب . سریع بلند میشود و همراه من می آید . وارد اتاق میشویم . شایان خودش را روی تخت می اندازد و با ذوق میگوید _آخیش چه تخت نرمیه آرام میخندم +خب حالا بخواب با تعجب میگوید _خاله ! +بله _من که همینطوری خوابم نمیبره باید برام قصه بگی ابرو بالا می اندازم +ولی من که قصه بلد نیستم لبخند میزند و بلند میشود از کنار کمد کیف زرد رنگی را بر میدارد که روی آن عکس زنبور دارد . با لبخند میگوید _عیب نداره من کتاب قصه دارم از روی اون برام بخونید کتاب کوچکی از داخل کیفش بیرون می آورد . دوباره داراز میکشد و کتاب را به دست من میدهد . با کنجکاوی میگوید _خاله یه سوال بپرسم ؟ +بپرس عزیزم _من به شما نا محرمم با خنده میگویم +نه خاله الان نه ولی وقتی بزرگ بشی نامحرم من میشی _پس چرا جلوی من روسری سر کردین ؟ نگاهی بع روسری ام میکنم +اینو بخاطر تو سر نکردم چون با روسزی راحتم گزاشتم رو سرم بمونه _آها . پس حالا قصه رو بخونید شروع به خواندن کتاب میکنم . به نیمه های داستان که میرسم شایان خوابش میبرد . آرام پیشانی اش را میبوسم و پتو را رویش میکشم . از اتاق خارج میشوم و به سمت راه پله میروم . بین راه نگاهم به اتاق سجاد می افتد . آدم فضولی نیستم اما یک حسی بشدت مرا وسوسه میکند تا وارد اتاق سجاد بشوم . دو دل هستم . به خودم نهیب میزنم و به حسم اعتنا نمیکنم . سریع از پله ها پایین میروم . ۱۰ دقیقه ای خودم را مشغول میکنم که دوباره آن حس به سرا غم می آید اما اینبار قوی تر از قبل . 🌿🌸🌿 《اگر در دیده ی مجنون نشینی به غیر از خوبی لیلی نبینی》 وحشی بافقی &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿 @shohda_shadat
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 و ششم از پله ها بالا میروم و نگاهم را به در میدوزم . چند باری به سمت در میروم ولی باز میگردم . برای بار آخر به در نزدیک میشوم . دستم را روی دستگیره ی در میگزارم و آرام در را باز میکنم . وارد اتاق میشوم و در را پشت سرم میبندم . با دقت اتاق را برانداز میکنم . رو به روی در میز تحریر قهوه ای رنگی قرار دارد . روی آن کامپیوتر کوچکی است و کنار کامپیوتر هدفون یبز رنگی به چشم میخورد . کنار میز تحریر کتابخانه ی بزرگی و در سمت چپ هم تخت جای گرفته است . سمت راست هم کمدی دیده میشود . تمام سرویس چوپ قهوه ای سوخته هستند . کاغذ دیواری های کردم با گل های قهوه ای درشت هم دیوار های اتاق را پوشانده اند . برای یک لحظه عذاب وجدان به سراغم می آید . میخواهم برگردم اما حالا که تا اینجا آمده ام دلم میخواهد کمی بیشتر جست و جو کنم . به سمت میز تحریر میروم ، روی آن یک دفترچه یادداشت زرشکی و یک دفتر آجری رنگ نظرم را جلب میکند . ابتدا دفترچه ی زرشکی رنگ را برمیدارم . در هر صفحه حدیثی زیبا و با خط خوش نوشته شده است . بعد از خواندن چند حدیث دفترچه را میبندم و سر جایش میگزارم . به سراغ دفتر آجری رنگ میروم . دفتر را باز میکنم . در صفحه ی اول بزرگ نوشته شده است ( به نام آفریدگار نیکی و بدی ) . ورق میزنم و به سراغ صفحات بعدی میروم . در هر صفحه ۳ شعر تک بیتی یا دو بیتی نوشته شده و زیر آن تاریخ خورده است . در یکی از صفحه ها شعر بلندی نوشته شده ولی بد خط و ناخواناست ‌. هر چه سعی میکنم نمیتوانم شعر را بخوانم . سراغ صفحه ی بعد میروم . یکی از شعر ها نظرم را جلب میکند . چند کلمه از شعر نوشته شده و آن هم خط خطی شده است اما میتوانم شعر را بخوانم . زیر لب آن چند کلمه را زمزمه میکنم +عشق را باید که...... 🌿🌸🌿 《کاش روزی برسد ، هر که به یارش برسد دل سرما زده ی ما ، به بهارش برسد 》 ماهان یونسی &ادامه دارد @shohda_shadat
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 و هفتم یکی از شعر ها نظرم را جلب میکند. چند کلمه از شعر نوشته شده و آن هم خط خطی شده اما میتوان شعر را خواند . زیر لب آن چند کلمه را زمزمه میکنم +عشق را باید که ..... کنجکاو تر از قبل میشوم . یعنی منظورش از عشق چه نوع عشقیست ؟ به خودم نهیب میزنم +هر عشقی که منظورشه به من ربطی نداره برای فراموش کردن آن دفتر را میبندم و روی میز میگزارم . به سمت کتابخانه میروم . بالای کتابخانه چفیه ای وصل شده است . بی اختیار لبخند میزنم . به قفسه ها نگاه میکنم . در هر قفسه کتابی مرتبط با موضوع خاصی چیده شده است . در یکی از قفسه ها کتاب ها کاملا مربوط به شهید مطهریست و در قفسه ای دیگر مرتبط با رهبر . بین قفسه ها یکی از قفسه برایم جالب تر است . داخل آن قفسه پر از رمان های مختلف است . به صورت رندوم یک کتاب را بیرون میکشم . نام روی جلد را بلند میخوانم +چشم هایش . باید کتاب جالبی باشه صفحات را سریع ورق میزنم که چیزی از بین کتاب روی زمین میافتد . خم میشوم و آن را از روی زمین بر میدارم . عکس سجاد و پسری هم سن و سال خودش است که هر دو دست دور شانه یکدیگر انداخته اند . حتما یکی از دوستانش است . دوباره لبخند میزنم . عکس را بر میگردانم . پشت عکس نوشته ای است . وقتی نوشته را میخوانم لبخندم محو میشود . پشت عکس نوشته شده است : ( سجاد رضایی و شهید محمد صادق محمدی ) پس سجاد دوست شهید هم دارد . عکس را دوباره بین کتاب میگزارم و کتاب را سر جایش قرار میدهم . نمیتوانم روی کتاب ها تمرکز کنم ، هنوز ذهنم درگیر آن شعر نصفه ای است که داخل دفتر روی میز خواندم . دوباره میروم و دفتر را بر میدارم . صفحه ی مورد نظر را باز میکنم و چند بار دیگر شعر نصفه را میخوانم . شعر را به تازکی نوشته است زیرا تاریخ شعر قبلی برای یک هفته قبل است . مشغول فکر کردن به شعر هستم که صدای خفیفی به گوشم میرسد . متوجه نمیشوم که صدا چه می گوید . گوش هایم را تیز میکنم . قبل از اینکه بتوانم صاحب صدا را تشخیص بدهم ناگهان در باز میشود . 🌿🌸🌿 《ای که گفتی بی قراری های من بازیگریست بی قرارم کرده ای اما دلت با دیگریست》 حسین دهلوی &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿 @shohda_shadat