⃣ تند تند نفس می کشم. دستش را روی شانه ام گذاشت! طوری که انگار ذهنم را می خواند، لبخند معنا داری می زند و میگوید: دستمو گذاشتم رو بند کوله ات🎒، خودم حواسم هست دختر جون! برای آنکه آرام شوم خودم را توجیه می کنم: رو حساب استادی دست گذاشت! -خب... قراره کجا درسارو بهم بگید؟! -گرسنه ات نیست؟ -یکم! نمیدانم کجا می خواهد برود! ولی هرچه باشد حتما فقط برای درس های عقب مانده و یک گپ معمولی است! بازهم خودم را توجیه می کنم: یه ناهار بااستاده! همین! سرعت ماشین کم می شود و در ادامه مقابل یک آپارتمان🏢 می ایستد. به طبقاتش زل میزنم. "چرا اینجا اومدیم؟!" به سمتش رو می گردانم و با تعجب می پرسم: استاد؟! اینجا کجاست؟!😳 میخندد -مگه گشنه ات نبود دختر خوب؟! گنگ جواب می دهم: چرا! ولی...مگه. کیف سامسونتش💼 را برمیدارد و میگوید: پیاده شو!کمی خودم را کنار می کشم و می پرسم: دقیقا کجا ناهار می خوریم؟! نیشش راباز می کند😁: خونه ی من! برق از سرم می پرد😱! "چی میگه؟!" پناهی- همسرم چند روزی رفته! خونه تنهام، گفتم ناهار رو با شاگرد کوچولوم بخورم! حال بدی کل وجودم را میگیرد😓. اما باز با این حال ته دلم میگوید: قبول کن! یه ناهاره! چیزی نگفتنش باعث می شود که بدجنسی بپرسم😈: همسرتون کجا رفتن؟! از سوالم جا می خورد و مِن مِن می کند: رفته خونه مادرش. یکم حال و هواش عوض شه... دوست دارم به او بفهمانم که از جدا شدنش باخبرم. باصدای آهسته می پرسم: ناراحت نمیشه من بیام خونتون؟ قیافه اش درهم می شود😠: -نه! نمیشه! آسانسور در طبقه ی پنجم می ایستد. پیش از اینکه در را باز کند تصمیمم را می گیرم و با همان صدای آرام ادامه میدهم: ناراحت نمیشن یا کلا دیگه بهشون ربط نداره؟! در را رها می کند و سریع به سمتم برمی گردد: -یعنی چی؟ کمی می ترسم😦 ولی با کمی ادا و حرکت ابرو می گویم: آخه خبر رسیده دیگه نیستن! مات و مبهوت نگاهم می کند😳.کلید را در قفل میندازد و در را باز می کند. عطر گرم و مطبوعی از داخل به صورتم می خورد😌. نفس عمیق می کشم تا تپش های نامنظم قلبم را کنترل کنم. با دو دلی کتونی هایم را در می آورم.به طرف اتاق بزرگی می رود که در ضلع جنوب شرقی و بعداز اتاق نشیمن واقع شده. با سراشاره می کند که می توانم به اتاق بروم. اما نیرویی از پشت لباسم را چنگ می زند. بی اختیار سرجایم می ایستم: -نه! منتظر می مونم! و پشتم را به در اتاق خواب می کنم. در را می بندد و بعداز چند دقیقه با یک تی شرت سبز فسفری و شلوار کتان کرم بیرون می آید.چقدر خوش لباس است! اوباهمه فرق دارد هم ریشش را نگه میدارد و هم تیپ خوبش را! چه کسی گفته هرکس که است نباید رنگهای شاد بپوشد؟! تلفن را بر می دارد و می پرسد: غذا چی می خوری؟! ملایم لبخند می زنم🙂:نمی دونم! هرچی شما میخورید! -نچ! دختر خوب چرا اینقد تعارف می کنی؟ -آخه حس خوبی ندارم! اصلا نباید مزاحم شما می شدم😕 اخم ساختگی می کند و تلفن را روی گوش چپش می گذارد: -جوجه🍗 دوس داری؟! باخجالت تایید می کنم. به رستوران زنگ می زند و دو پرس جوجه بابرنج با تمام مخلفاتش سفارش می دهد..ازجا بلند می شود و به طرف آشپزخانه می رود. با نگاه دنبالش می کنم. پشت اپن می ایستد و می پرسد: آخه تو چرا این قدر خجالتی هستی؟! چیزی نمی گویم. ادامه میدهد: خب نسکافه یا قهوه☕️؟! -نه ممنون! -دوست نداری؟! -نه نمیخوام زحمت شه! -تاغذا بیارن طول میکشه، الانم یه چیز گرم میچسبه...خب پس نسکافه یاقهوه؟ -هیچ کدوم! -نچ! ! -نه آخه دوست ندارم! -از اول بگو! هات چاکلت خوبه؟ -بله! محمدمهدی از چند روزی که مریض بودم پرسید و خودش هم توضیحاتی کوتاه راجع به درسها داد. آخرش هم اضافه کرد که بعد از ناهار با تمرین بیشتر کار می کنیم! جوجه با سالاد و زیتون کلی چسبید. بعد برای درس به اتاق مطالعه رفتیم که به گفته ی خودش قرار بود زمانی اتاق بچه اش باشد! پشت میز کوچکی نشستیم .تمرین را شروع کردیم. توضیحاتش را به دقت گوش می دادم و گاها بدون منظور به چشمان و لبش خیره می شدم. بعداز یک ساعت خودکارش🖊 را بین صفحات کتاب ریاضی گذاشت و مستقیم به چشمانم زل زد! جاخوردم و کمی نگاهم را دزدیدم اما ول کن نبود! آخر سر باخجالت مقنعه ام را روی سرم مرتب کردم و پرسیدم: چی شده🙈؟! خودش را جلو کشید و به طرفم خم شد. بااسترس صندلی ام را چند سانت عقب دادم😨. لبخند عجیبش میان ته ریش مرتبش گم شد. پناهی- واقعا فوق العاده اس! هول کردم و جای تشکر سریع گفتم: مال شما هم! و خودم متعجب از حرف مزخرفی که زده بودم، سرم راپایین انداختم و دستهایم را مشت میکنم محمدمهدی لبخند دندان نمایی می زند😁. -محیا چرا اینقد به در و دیوار نگاه می کنی؟ جوابی نمیدهم. ادامه می دهد: -میشه وقتی باهات میزنم مستقیم نگام کنی؟! @shohda_shadat