eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
564 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
🌀 ❤️ ❇️⃣4⃣ ◀️ با سر آستینم خیسی لبم را می گیرم و با بی حالی از دستشویی بیرون می آیم. معده ام می سوزد. خالی است! شاید هم زخم شده... سعی می کنم کل شکمم را در مشت بگیرم. لب‌هایم می لرزد. سردم شده! از ذهنم می گذرد : زنگ بزن تا نمرده ام آقا! فنجان چای و عسل را نزدیک لبم می آورم و درمانده به حال خرابم فکر می کنم. نفسم را حبس می کنم و چای را سر می کشم. باید زنده بمانم! خنده ام می گیرد. یک دامن و تی شرت عروسکی تنم کردم. کمی که گذشت پوست تنم از سرما کبود شد! نمی دانم تب و لرز کرده ام یا چیز دیگر... اما مجبور شدم کاپشن یحیی را تنم کنم که درونش گم می شوم! آستین هایش برایم بلند است و وقتی می نشینم سرم در یقه اش فرو می رود. باوجود قد بلندم نسبت به جثه ی یحیی ریز ترم. در مبل راحتی فرو رفته ام و با دهان باز نفس می کشم. موهای ژولیده و پریشانم چهره ام را مضحک کرده. اما چاره چیست ؟ دستم توان بالا آمدن و شانه کشیدن را ندارد! سرم را بیشتر در یقه اش فرو می برم و تلویزیون را خاموش می کنم. چشمانم گرم می شوند. خوابم می آید! اما دلم شور دلتنگی می زند! نگاه تب دارم را به ساعتم می دوزم. تیک تاک... تیک تاک... روی اعصاب است! مخم را تیلیت کرده! پشت هم وراجی می کند : زنگ...نزد. زنگ...نزد. زنگ... مثل بچه ها همانطور که روی مبل نشسته ام پایم را درون شکمم جمع و دستانم را دورش حلقه می کنم...چشمانم را می بندم...دلم عطرش را می طلبد! چیزی روی موهایم حرکت می کند...آرام و یکنواخت...چشم راستم را نیمه باز می کنم و دوباره می بندم. پوست صورتم می سوزد...به سختی این بار هر دو چشمم را باز می کنم. مقابلم تار است و فضای تاریک دیدم را ضعیف تر می کند. سرم تیر می کشد و درونم می سوزد...تب دارم! آب دهانم را از گلوی خشکم پایین می دهم و یک بار دیگر برای دیدن اطراف تقلا می کنم... دو تیله ی عسلی مقابلم برق می زنند. گرم... مثل همان فنجان چای و عسلی...گرچه طعمش را نفهمیدم! صدایی درسرم می پیچد : محیا... لب هایم به هم می خورند: چ...ی. گیج و منگ چشمانم را می بندم. پوست صورتم از هرم نفس هایش گر می گیرد. یحیی است! کی آمده؟! سرم را کمی تکان می دهم. بدنم گرم شده. چند باری پلک می زنم. هاله ی لبخند لب هایش را پوشانده😊. گردن کشیده اش در یقه ی بسته ی لباس نظامی تنها چیزی است که بعد از چهره اش در تاریکب قابل تشخیص است زور لبخند می زنم. دوست دارم از خوشحالی جیغ بکشم😃 و بعد ساعت ها بابت زنگ نزدن هایش گریه کنم ولی تنها به یک سوال افاقه می کنم : سلام... کی اومدی؟ - تقریبا دو ساعت پیش. به خودم که می آیم می بینم روی تخت دراز کشیده ام...دستم را روی پیشانی ام می گذارم : - اینجا چی کار...می کنم؟ -خواب بودی رسیدم. آوردمت تو اتاق! - خسته بودی...ببخشید! - فداسرت! کاپشنم بهت میادا! و دستی به یقه ی کاپشن می کشد. لبخند می زنم و لبم را جمع می کنم : -یِوخ زنگ نزنی ها! عیبه! می خندد.. : -شرمنده. دست خودم نیس، بگیر نگیر داره! - کلا گفتم یادآوری کنم. -چیو یادآوری کنی؟! - این که پاک ازدس رفتم؟! کمی قهر به شرط آشتی بعدش می چسبد. اما دلم تاب نمی آورد. سرجایم می نشینم و سرم را در یقه فرو می برم. مظلومانه پلک می زنم و زل می زنم به چشمانش... -اونجوری نگاه نکن. دهانم تلخ می شود. از تخت پایین می آیم و به سمت دست شویـی می دوم. صدای یحیـی را از پشت سرم می شنوم : یاحسین! چی شد؟!😧 @shohda_shadat
🌀 ❤️ ❇️ ◀️ دست مادرم را پس می زنم: - مامان نمی خورم. -بی خود! یحیی چه گناهی کرده باید تو رو تحمل کنه😒؟! قیافتو دیدی؟! - نترس! آقا سربه زیرِ به خانوم نگاه نمی کنه😉. - جواب ندی می میری؟ - اوره! - درد! می خندم. با بی حالی سرم را عقب می کشم : -مامان جان، عقم میاد نکن! - بذارشوهرت بیاد! -خواستگاری؟! 😁 - مرض نگیری دختر! - بگو آمین. همان لحظه یحیی وارد پذیرایی می شود. یک جعبه درون دستش کادو پیچ شده. لبخند بزرگش نگاهمان راخشک می کند😊. کلید زاپاس را بابا به او داده. زیر پلیورش درست روی سینه اش چیزی برجسته شده. سلامی می کند و برای بوسیدن دست مادرم خم می شود که طبق معمول ناکام می ماند. مقابلم روی زمین زانو می زند. ملافه ام را درمشت می گیرم و به برق چشمانش زل می زنم. - سلام. - وعلیکم خانوم. - اون چیه؟ و به سینه اش اشاره می کنم. مادرم هم با تعجب به همان جا خیره شده... - وایسا.. کادوی جعبه را باز می کند. روی در جعبه نوشته شده شیرینی سرای بهار. - کیکه؟ لبخند می زند : - کیک رو کادو کردی؟! -دیوونه ها یه فرقی باید بکنن با بقیه.😝 در جعبه را با کنجکاوی باز می کنم. کیک به شکل یک جفت کفش نوزاد است که شمع شماره صفر رویش گذاشته شده. با سس شکلات رویش نوشته شده: مامانی اومدنم مبارک. باچشم های از حدقه درآمده سریع دست می اندازم و چیزی که زیر لباس یحیی است را بیرون می آورم. یک پستونک را با بند آبی به گردنش آویزان کرده! خدایا او مجنون است! - یعنی... یعنی که...من... دهان نیمه بازم توان جیغ زدن پیدا نمی کند. شوکه به چشمان یحیی خیره می شوم. همه چیز دور سرم می چرخد. حالت تهوع...درد...نی نی کوچولو! - وقتی بردمت درمانگاه ،آزمایش گرفتن. جوابشو صبح بهم دادن! داشتم پس می افتادم! باورت میشه؟ زمزمه می کنم: بابایی؟ یک،دفعه بلند می گوید،: ای جووووون بابایـی. 🔹🔹🔹 دیگر حالم بد نیست.دلم آشوب نیست؛ تو هستی و من و ثمره ی عشقمان❤️. عطر یاس درفضای اتاق پیچیده. مقابل آینه ی میز توالتم می ایستم و پیرهن سرهمی ای برایش خریده ام را روی شکمم می چسبانم. دو رنگ آبی و گلبهی را انتخاب کرده ام. نمی دانم خدا قرار است رحمتش را نصیبم کند یا پسری که در آینده ای نه چندان دور پناه دومم بعد از پدرش باشد! هرچه است، دلم برایش ضعف می رود. اندازه ی لباس به قدر یک وجب و نیم است که تا سر حد جنون انسان را به ذوق می کشاند! کاش یحیی بود و می دید چه کرده ام.می دید که دل بی طاقتم تا سه ماهه شدن صبر نکرد! خم می شوم و یک جفت جورابی که به قدر دوبند انگشتم است را برمی دارم و دوباره روی شکمم می چسبانم. نمی داستم دیوانه ها هم می توانند بشوند! روی زمین می نشینم و دامنم را اطرافم باز می کنم ... کاش زودتر برگردی یحیی! اولین لباس فسقلی ات را خریدم! البته ببخش بدون تو و نظرت این کار را کردم. با شوق به پیش بند، یک دست لباس خانگی و یک جفت کفش که جلویم چیده شده نگاه می کنم. دستم را روی شکمم می کشم و چشمانم را می بندم. دکتر می گفت الان به قدر نصف نخود است! آرام می خندم☺️، زیرلب زمزمه می کنم : آخه زشت مامان دست و پا هم نداره قربون اونا برم که! به ساعت دیواری نگاه می کنم: ده روز و هفت ساعت و پنج دقیقه است که نیستی. زودتر بیا🙏. کفش و لباس ها را از روی زمین برمی دارم و مرتب در کشوی اول میز توالتم روی تی شرت کرم یحیی می گذارم. در کشو می بندم و دوباره در آینه به خودم نگاه می کنم. رنگ به صورت ندارم😨! اما حالم خوب است. خوب تر از هر عصر دیگر. چرخی میزنم و لی لی کنان از اتاق بیرون می آیم و زیر لب آرام می شمارم : یک... دو... سه... ده... بیست و پنج... سی و شش چهل و دو چهل و سه می ایستم و بلند می گویم: چهل و سه روزگیت مبارک همه ی هستی مامان! لبخند بزرگی تحویل سقف خانه می دهم😀 : مرسی خدا🙏! خیلی خوبی... @shohda_shadat
🌀 ❤️ ❇️ ◀️ همان دم تلفن زنگ می خورد. با همان لبخند به سمتش می دوم🏃♀...حتم دارم یحیی است! قبل از سلام حتما می گویم که برای میوه ی دلمان لباس خریدم! دست‌هایم را که ازخوشحالی مشت شده باز می کنم، گوشی تلفن را برمی دارم و کنار گوشم می گیرم با هیجان یک دفعه شروع می کنم : چه حلال زاده ای آقا!😀 با صدای پدرم لبخند روی لب هایم می ماسد.😐 - با منی دختر؟ -س.. سلام بابا جون! بله بله! خوبید؟ - عجب! خوبم! توخوبی؟.. نوه ام خوبه؟! نوه که می گوید یاد نصف نخود می افتم و خنده ام می گیرد😅: -بلی! خوب خوب...رفته بودیم ... بین حرفم می گوید : خدا رو شکر! بابا جایی که نمیخوای بری؟ خونه هستی دیگه؟ چرا نگذاشت حرفم را تمام کنم؟😕 - بله! - مهمون نمی خوای؟ چه عجیب! - چرا که نه! قدمتون سر چشم! - پس تا چاییت دم بکشه من اومدم. و بدون خداحافظی قطع می کند. متعجب چندبار پلک می زنم و به گوشی درون دستم نگاه می کنم. مثل همیشه نبود! شاید کسی کنارش بود شاید...عجله داشت! شاید... لبخند می زنم😊 و دستم را روی شکمم می گذارم : چیزی نیس. نگران نشو عزیزم...بابابزرگ داره میاد. از جا بلند می شوم و به سمت آشپزخانه می روم. نگاهم به کتاب درسی که روی سنگ اُپن گذاشته ام می افتد. هوفی می کنم. به سمت گاز می روم. کتاب را سه روز پیش آنجا گذاشتم تا بخوانم. از دانشگاه دو ترم مرخصی با امتحان گرفتم. البته بعید می دانم چیزی هم بخوانم! قوری شیشه ای را روی شعله ی کوچک و ظرف چای لاهیجان را آماده روی میز ناهار خوری می گذارم. برای عوض کردن دامن کوتاهم به اتاق خواب می روم. دوست ندارم این طور جلوی پدرم بگردم. لباسم را عوض می کنم و قبل از برگشتن به پذیرایی یاد خرید بچه می افتم! با هیجان و شوری خاص بر می گردم و لباس ها را از کشو بیرون می آورم. زنگ در به صدا در می آید با عجله با فشار دادن دکمه ی اف اف در را باز و صدایم را برای سلام احوال پرسی گرم صاف می کنم. پدرم در آستانه در با لبخندی کج ظاهر می شود. دستش را می گیرم و برای بوسیدن صورتش روی پنجه ی پا می ایستم. هم قد و قواره ی یحیی است! او هم دو دستش را دورم حلقه می کند و من را محکم به سینه می چسباند. احساس آرامش می کنم😌 اما بعد از چند ثانیه معذب می شوم و خودم را عقب می کشم. لبخند می زند اما تلخ! از در به راهروی ساختمان سرک می کشم و می پرسم : تنها اومدید؟! مامان کوش پس؟! - اومدم یه بار پدر دختری کنار هم باشیم. شانه بالا می اندازم و در را می بندم. او که از این کارها نمی کرد! - می خوای برگردم؟ -چی؟! نه بابا... خیلیم خوش اومدید! - مزاحمت شدم دختر. - نه اتفاقا خوب موقع اومدید! و به لباس و کفش روی مبل اشاره می کنم. سر می گرداند و بانگاهی غریب به خریدی که کرده ام چشم می دوزد. -امروز رفتم خرید. با اجازه خودم! آستینش را می گیرم و پشت سر خود می کشم. اشاره می کنم روی مبل بنشیند. او هم بی هیچ حرفی کنار لباس یک وجبی فندقم می نشیند. - حالتون خوبه؟ - آره عزیزم! - خدا رو شکر! کلی ذوق داشتم اینا رو به یکی نشون بدم. کفش را برمی دارم و به طرفش می گیرم : -بابا! ببین ببین...چقد کوچولوعه! لب‌هایش می لرزند. در دلم می گویم : نگران نباش...داره سعی میکنه لبخند بزنه! پدرم همیشه جدی بود. این می توانست توجیه خوبی برای رفتارش باشد. پیرهن سرهمی را برمی دارم و روی پایش می گذارم : - قشنگه؟ - صورتی؟ یه دونه آبی هم گرفتم! هاله ی غم هر لحظه بیشتر چشمان کشیده اش را می پوشاند😔 - صبر می کردی بچه! حتما اسم هم انتخاب کردید! - بله! درحالی که از خجالت صورتم داغ شده ادامه می دهم: - اگر دخترباشه، حسنا خانوم. اگر پسر باشه آقا حسین . لبخند می زند...این بار محزون تر از قبل! - ان شاءالله صالح و سالم باشه. یک دفعه یاد چای می افتم به سمت آشپزخانه می روم و می گویم : ببخشید...حواسم پرت شد! الان چای رو می ذارم دم بکشه ... صدایش می لرزد : نمی خورم بابا! زیرشو خاموش کن. بیا اومدم خودتو ببینم ... پاهایم شل می شوند...دیگر نمی توانم خودم را امیدوار کنم. آب دهانم را به سختی فرو می برم. شعله گاز را خاموش می کنم و درحالی که سر زانوهایم از نگرانی می لرزند به پذیرایی برمی گردم و مقابلش می نشینم ... @shohda_shadat
🌀 ❤️ ❇️ ◀️ چیزی شده؟ - نه! دلم برات تنگ شده بود!❤️ - همین؟ دیگه...دیدم تنهایی. گفتم یه سر بزنم حس نکنی توخونه ات مرد نیست! تبسمی شیرین میان موهای خاکستری محاسنش می نشیند. - ممنون! لطف کردید. سرش را پایین می اندازد . یحیی زنگ📞 نزده این چند وقت؟ - نه! آخرین بار شیش روز پیش حرف زدیم . - آها! خوب بود حالش؟ دل آشوبه می گیرم . - بله! چیزی شده مگه؟ - نه نه! خواستم بگم فکرای بیخود یهو نکنی... حالش الان هم خوبه! بسپار به خدا! یه وقت هم اگه یه اتفاق کوچیک بیفته که نباید آدم خودشو ببازه! مگه نه؟ سردر نمی آورم.. جمالتش یک طور عجیبی است . - بابا؟! خواهش می کنم! نمی فهمم چی میگید . قلبم تا دم گلویم بالا می آید . - اونجور نگاه نکن! چی گفتم مگه؟ دستانم را روی زانوهایش می گذارم . - مشکل اینه که چیزی نمیگید! تروخدا بابا! بگو دیوونه شدم! هاله ی اشک که پشت چشمم می دود... یک دفعه می گوید : گریه نکن بابا! چیزی نشده...الان میگم. برو صورتتو آب بزن. طوری نیست. پس یک چیز هست! یک طور هست که اینجور دارد آماده ام می کند. قطرات درشت اشک از چشمانم روی گونه هایم می لغزند . - یحیام...یحیام.. چی شده...چی شده بابا؟! دستانم را می گیرد: محیا آروم باش! یک دفعه بلند می گویم: نکنه ش‌ه ی‌د شده نمیگی؟ آره؟ تمام بدنم می لرزد...شکمم منقبض می شود و پشتم تیر می کشد...به هق هق می افتم پدرم شانه هایم را می گیرد: نه نه! بیمارستانه... برش گردوندن. دیگر گریه نمی کنم. سرم تیر می کشد. زنده‌س...شکمم ولی هنوز منقبض مانده... - کدوم بیمارستان 🏥 ! چی شد؟ آروم باش...سه روز پیش آوردنش. الان بستریه...مجروح شده.. همین! دستانم را از درون دستش بیرون می کشم. ازجا بلند می شوم و همان طور که به سمت اتاق خواب می دوم می گویم : همین؟! همین؟! یحیام...مجروح شده ینـی تیر خورده؟ بدنش... یحیای من؟! دیوانه وار اولین مانتویـی که درکمد می بینم را برمی دارم و تنم می کنم. بدوم آن که دکمه هایش را ببندم یک روسری مشکی برمی دارم، سرم می کنم و زیرگلویم گره می زنم. چادرم راهم برمی دارم و ازاتاق بیرون می آیم - بابا منو ببر پیشش.. ببر! پدرم از جابلند می شود سمتم می آید، سعی می کند من را به آ‌غ‌و‌ش بکشد که عقب می روم و می گویم: منو ببر پیشش! از شدت گریه نفسم به شماره می افتد و سینه ام تنگ می شود. . الان؟ بااین وضعت؟! محیا بابا داری می ترسونی منو... دست هایم رادرحالی که می لرزند روی سرم می گذارم و دور خودم می چرخم . -یحیام...یحیام... نمیگی چی شده...خودم باید ببینم! باید با چشمام ببینم حالش خوبه. بااید... دو دستش را کمی بالا می آورد . باشه... باشه.. می برمت...می برمت... کودک وار آرام می شوم و باپشت دست اشکم را پاک می کنم. بغضش را قورت می دهد. بانفس های بریده بریده و گاهاً صداهای " هین " مانند کشیده که از گلویم خارج می شود . پشت سرش راه می افتم. سرم را پایین می اندازم. همه چیز تارشده، او که خوب نباشد دیگر محال است دنیای من خوب باشد . @shohda_shadat
🌀 ❤️ ❇️ ◀️ نوار قلب بر روی صفحه ی مانیتور بالا و پایین می رود. ازکمر تا زیر شکمم تیر می کشد. ابروهایم از درد درهم می رود و لبم را به دندان می گیرم. لغزیدن قطرات عرق را روی پوست یخ زده ام احساس می کنم. ماسک روی صورتش بخار می کند و بعد از چندثانیه به حالت اول برمی گردد. شاید در دقیقه ده یا بیست بار این حالت تکرار می شود. نگاهم را از سوزن 💉 سرمی که در گوشت دستش فرو رفته تا صورتش می کشم. ابروی چپش شکسته، کمی پایین تر گونه اش کبود شده و لب هایش زخم شده. اشک 💧 از گوشه ی چشمم بی آن که روی صورتم بنشیند پایین می افتد. به گمانم خیلی سنگین بوده. تاب لغزیدن نداشت! سمت چپ گردنش خون مرده شده و کتف چپش هم شکسته. نمی دانم چرا این ها را زیر لب مرور می کنم. شاید سی امین بار است که زخم هایش را می شمارم. اما هر بار به آخرش که می رسم نفسم بند می آید. آخری را به زبان نمی آورم. چشمانم را می بندم و لرزش شانه هایم را کنترل می کنم. توضیحات پدرم را درست نفهمیدم. تنها چند جمله اش را از برکردم. ریه هایش سوخته، تنفسش مشکل دارد ،سرفه های خونی می کند. درد دارد! دکترگفت سخت است! انگار در س*ی*ن*ه اش آتش 🔥 روشن کرده اند. وجودش می سوزد. پاهایم می لرزند. روی صندلی می افتم. خیلی وقت ندارم! اجازه نمی دهند بمانم! می گویند بارداری! خطرناک است. اراجیف می گویند نه؟! دست لرزانم را دراز می کنم سرانگشتانم را روی سوزن سرم می کشم. زیر ناخن هایش هرلحظه تیره تر می شوند. یاشاید من اینطور حس می کنم! دستم را آرام روی س*ی*ن*ه اش می گذارم. درست روی قلبش ♥️... می خواهم مطمئن شوم! دیوانه شده ام نه؟! می زند ... . اما آرام...اما کند... چقدر ضعیف! به مانیتور نگاه می کنم...تمام هستی من به آن خطوط بسته است! یحیی...وقت سونوگرافی دارم! باید قول بدی چشماتو باز کنی تا منم خبرای خوب بیارم . یک قطره اشک دیگر... - گریه؟! نه! گریه نمی کنم. خوش حالم که برگشتی. همین! صدای نفس هایش درون فضای خالی ماسک می پیچد. - راسی براش لباس خریدم.خیلی خوشگلن! آوردمشون...توکیفمن. منتظرم بیدارشی. سرانگشتانم را روی ابروهایش می کشم. - آقای من! اگر خدا بهمون حسین آقا داد ، زودی حسنا خانومو میاریم که تنها نباشه! مگه نه؟ 👨👩👧👦 انگشتانم را نرم روی چشمانش حرکت می دهم. با احتیاط...یک وقت جای زخم اذیتش نکند! - دکترا زیادی شلوغش کردن! من که می دونم! این همه خواب بخاطر خستگیه! در دلم تکرار می کنم. می دانم؟! واقعا؟ خم می شوم و لبم را نزدیک گوشش می برم. بغضم را قورت می دهم.انقدر سخت که به جان کندن می رسم . -زودی خوب شو. 🔹🔹🔹🔹 تکانی می خورم و چشم هایم را باز می کنم. روی مبل 🛋 خوابم برده. خواب؟! من که ... سرجا صاف می نشینم و گیج به پتوی روی پاهایم نگاه می کنم.از بیمارستان برگشتم. و به اتاق رفتم.پس اینجا روی مبل؟! این پتو و... شکمم سبک شده! دستم را رویش می کشم. متوجه موهای باز روی شانه هایم می شوم. اما من خوب یادم است که بالای سر بی حوصله و کلافه جمعش کردم. فضای خانه گرم شده. بوی عطر آشنایی دلم را می لرزاند. حرکت چیزی روی گردنم باعث می شود با ترس به پشت سر نگاه کنم.چیزی نیست! آب دهانم را قورت می دهم. اینجا چه خبر است! به روبرو نگاه می کنم. سرجا خشک می شوم. ذهن و دهانم قفل می شوند...یحیی! روبرویم ایستاده. پشتش به من است.با همان لباس نظامی که دلبری می کند! دلم برای قدِ کشیده اش چقدر تنگ بود! اما مگر. بیمارستان... باترس و دودلی صدا می زنم : -یحیی! برمیگردد. با تبسمی که تا به حال نظیرش را ندیده ام. موها و ریشش روشن ترشده و چشمانش برق می زنند. پوست سفیدش می درخشد! چیزی میان ملافه ی سفید در بغل کشیده! گردن دراز می کنم . - اون چیه! چقد خوشگل شدی آقا ! می خندد. صدای خنده اش درفضا می پیچید.دلم با تپش می افتد! شدم؟! نبودم! - بودی! خوشگل تر شدی! ماه شدی! یک قدم جلو می آید . محیام؟ - جانم! ببین چقدر شبیه توعه! گنگ به چشمانش نگاه می کنم. خم می شود و ملافه ی سفید را جلوی صورتم می گیرد . با یک دست گوشه اش را کنار می زند یک نوزاد با صورتی سفید و دوچشم درشت آبی رنگ که متعجب نگاهم می کند. چیزی تنش نیست. لب های صورتی اش به لبخند باز م یشوند. چقدر خواستنی است. موهای بور و روشنش روی پیشانی ریخته. می بینی؟! خیلی شبیهته! حسناست. مور مور می شوم؛ پوستم سوزن سوزن می شود؛ قلبم می ایستد! حسناست؟! @shohda_shadat
🌀 ❤️ ❇️ ◀️ چشم هایم را باز می کنم. به نفس زدن افتاده ام.باترس به اطراف نگاه می کنم. سقف... میز ...پنجره ... اتاقمون!. همه جا تاریک است. همان دم صدای اللّه اکبر در فضا می پیچد. سرکوچه مسجد کوچکی داریم که.. یک دفعه سرجایم می نشینم. بندبند وجودم می لرزد😓. دهانم خشک شده. لباس هایم از شدت عرق به تنم چسبیده. قلبم خود را به دیواره سینه ام می کوبد. می خواهد راهی به گلویم پیدا کند. با دست راست گردنم را می گیرم و با دست چپ زیر بالشت دنبال تلفن همراهم می گردم. خواب دیدم. آره چیزی نیست ،چیزی نیست! تلفن همراهم را بیرون می کشم و شماره ی بیمارستان را می گیرم. جنون به عقلم زده. صدای بوق های کوتاه و ممتد : - بردار، بردار. دویدن بغض تا دم پلک هایم را احساس می کنم. لب هایم را روی هم فشار می دهم تا از سرازیر شدن عشق خفه شده در کابوسم جلوگیری کنم! صدای تو دماغی یک زن در تلفن می پیچد : - بفرمایین؟ - سلام خانوم! می بخشید برای اطلاع از حال مریضم تماس گرفتم. یک مکث چندثانیه ای. -الان؟ - بله! اگر امکان داره؟ - نام بیمار؟ -یحیی...یحیی ایران منش -بله! همون آقایـی که ازسوریه آوردنش. -بله بله -چند دقیقه دیگه تماس بگیرید و قطع می کند. از سر سجاده بلند می شوم و همان طور که زیرلب ذکر « یا وَدود » گرفته ام شماره را دوباره می گیرم : ِ- بفرمایید؟؟ -سلام! من همین چند دقیقه پیش... -بله! حالشون تغییری نکرده خانوم! - ینی نفس میکشن؟ سکوت! نکند به سلامت روانم شک کند : -بله! قرار بود نکشن؟! -نه! ممنون بدون خداحافظی دوباره قطع می کند. بغضی که سد راهش شده بودم را آزاد می کنم تا خودش را سبک کند. نفس می کشد. همین کافی است.... به ساعت مچـی ام نگاه می کنم. کمی از ده گذشته. از کلینیک مامایـی بیرون می آیم و به سمت خیابان می روم. درست است با یاد آوری خوابی که دیده ام روحم منجمد می شود😖اما... مرور خبری نو و دلچسب هرم دل پذیری را به دلم می بخشد😌. دختر است! دختر!👧 با قدم هایـی موزون و شمرده مسیر پیاده رو را پیش می گیرم و زیر زیرکی آرام می خندم☺️ : حسنا! حتما بابایـی خیلی خوشحال میشه از این که خدا رحمتش رو نصیبمون کرده. چادرم را در دستم می گیرم و دستم را روی شکمم می کشم. صبر ندارم به خانه برسم تا نوازشت کنم. قند در دلم آب می شود😍. به خیابان اصلی که می رسم کمی مکث می کنم. - چرا خانه؟! مستقیم به بیمارستان می روم. درست است بی هوش است اما صدایم را می شنود. خبری خوبی برایش دارم! شیرینی اش را بعدا می گیرم . چشم هایش را که باز کند قندترین نبات را به من هدیه کرده. دست دراز می کنم و با ایستادن اولین تاکسی زرد 🚖رنگ سوار می شوم. - دربست! رنگ دیوارهای بیمارستان حالم را بد می کند. چادرم را مقابل بینی ام می گیرم و با لبخندی که پشت پارچه ی تیره پنهان شده از پله ها بالا می روم😊. برای زنی که در بخش پذیرش مشغول صحبت با تلفن است سرتکان می دهم. او هم لبخند گرمی را جای سلام تحویلم می دهد. به طرف انتهای راهرو سمت چپ می روم. از شدت ذوق دست هایم را مشت کرده ام. به اتاقش که می رسم پشت پنجره ی بزرگ اش می ایستم و با دیدن چهره ی آرامش بی اراده می خندم😃. دل خوشم به همین خواب آسوده اش! پیشانی ام را به شیشه می چسبانم و زمزمه می کنم : سلام...خوبی آقا؟ @shohda_shadat
🌀 ❤️ ❇️ ◀️ می خندم. دلخوشم به همین خواب آسوده اش😴! پیشانی ام را به شیشه می چسبانم و زمزمه می کنم: سلام...خوبی آقا؟ خوبم.. کف دو دستم را دو طرف صورتم روی شیشه می گذارم: -نی نی هم خوبه! بیام تو خبرو بهت بدم یا از همین جا؟ نوک بینی ام را هم به شیشه می چسبانم. -اصنشم خنده نداره😒! به قیافه خودت بخند! میخوام به زور بیام تو! نمیزارن که! نیشم را تا بنا گوش باز می کنم😁: -قول دادی زودی خوب شی تا من بهت بگم فندقمون قراره حسنا خانوم باشه یا آقاحسین😉! همان دم صدای دکتر واعظی را از پشت سرم می شنوم.. -سلام خانوم ایران منش. دستپاچه برمی گردم و درحالی که سعی می کنم رو بگیرم جواب می دهم: -س.. سلام آقای دکتر! ببخشید که من... -این چه حرفیه؟! خوب هستید الحمدلله؟! چرا داخل نمی رید؟! -خداروشکر! داخل؟! آخه گفته بودن که... -شما حسابتون جداست! می تونید برای چند دقیقه داخل برید. قبلش ماسک و لباس فراموش نشه. هیجان زده تشکر می کنم😍🙏. دکتر دستی به موهای جوگندمی اش می کشد و به سمت اتاقی دیگر می رود. دست راستم را زیر چانه می زنم و درحالی که ادا و ناز را چاشنی صدایم می کنم، زیرلب می گویم: -جونم برا جوجه ای که می خواد شکل توشه! سرانگشتان دست چپم را روی ملافه ی سفید تخت می کشم. نگاه زیرم را روی صورتش بلند می کنم : -اونوقت حق بده با دیدنش دل ضعفه بگیرم😊 کمی صندلی ام را جلو می کشم و این بار دو دستم را زیرچانه می زنم: -یحیی؟ نمیخوای بدونی امروز چی شد؟! سرم را کج می کنم به طوری که گونه ام به شانه ام می چسبد: -دلم لک زده برا وقتی که تایه چیز می خواستم، سریع انجامش می دادی! چند بار دیگه بگم که چشم هاتو باز کنی. قلبم گرفت از بس صداتو نشنیدم آقا! آخه خسته نشدی؟! یک ماه و نیمه خوابیدی؟ انگار از دنیا دل کندی! لبم را گاز می گیرم: -نه! دل نکنیا!.😶 دست دراز و ریش خشنش را نوازش می کنم. دلم ریش می شود. صاف می نشینم و با حرکتی تند و نرم از روی صندلی بلند می شوم. انگشت سبابه ام را به لبه ی روسری ام می کشم و با ژستی خاص می گویم: -کلی نگرانت بودما! همین صبحی! تادم سکته رفتم! موهای جلوی سرش را آهسته لمس و به یک طرف با ناخن هایم شانه اش می کنم! -البته فدای یهدونه ا ازین تار موهای سوخته! دستم را به طرف ماسکش می برم. کش ماسک روی گونه و کنارلبش رد انداخته. انگشت سبابه ام را زیر کش ماسک می برم و چند باری پلک می زنم. شیطنت بغضم را در تار و پور بدنم حس می کنم. هرلحظه ممکن است از حصار چشمانم فرار کند! -جاش می سوزه؟! منم باشم کلافه می شم این همش رو صورتم باشه.... @shohda_shadat
🌀 ❤️ ❇️ ◀️ ملافه را تا زیر گلویش بالا می آورم و یک دفعه یاد چیزی می افتم. از درون کیفم ناخن گیر را بیرون و دست چپش را بالا می آورم و در حالی که ناخن انگشتان کشیده اش را می چینم.. زیر لب زمزمه می کنم: می گن: عشق خدا به همه یکسانه ولی من میگم منو بیشتر از همه دوستــ داشته وگرنهـ بهـ همهـ یکی مثل تو می داد بغض آخر کار خودش راکرد... چشمانم را می بندم...چقدر دلتنگم! دستش را سرجای اول می گذارم و ناخن ها را در یک دستمال کاغذی می ریزم و در سطل آشغال پایین تخت می اندازم. -تروتمیز شدی! فردام قیچی میارم یه کوچولو ریشتو کوتاه کنم.. آقای جنگلی جذاب من! فکری می کنم: -البته اگر بذارن! نگاهی به خطوط روی مانیتور می کنم: امروز رفتم سونوگرافی.. دوباره صدای قلب فنچمونو شنیدم... نگاهم را از روی مانیتور می گیرم و به ماسک بخارگرفته اش زل می زنم...: الحمدلله سالمه، خودم دیدم شکل تو بود😃! چشمهایم را گرد می کنم و کودکانه ادامه می دهم: -دیدم، دیدم...! باور کن! حس می کنم که یک باره خون تیره زیر پوست صورتش دوید! توجهی نمی کنم... خیال است! توهم است! خم می شوم و لبم را نزدیک گوشش می برم و زمزمه می کنم: -آماده باش...چشماتو که باز کردی باید نذرتو ادا کنی مرد! یه جفت گوشواره طلا باید صدقه سری رقیه (س) خانوم بدی! بچمون دختره! سالمه سالم...حسنا داره میاد! هنوز موهایش بوی عطر می دهد😌...سرم را کمی عقب می کشم که به چشمانش نگاه کنم.. به آرامشش چشم بدوزم... همان طور که تبسمی از رضایت لب هایم را پوشانده نگاهم را به تمام صورتش می کشم که... احساس می کنم زیر ماسک...درست کنارلبش...سرخ شده. نور مهتابی سقف روی ماسکش افتاده و دید را کم می کند! نزدیک تر میشوم و چشمهایم را ریز می کنم...سرخی چون رشته ای هرلحظه بلند و پهن تر م یشود. ابروهایم درهم می روند. شوکه ریسمان سرخ را دنبال می کنم😱 آن قدر که از زیر ماسک می لغزد و لابه لای محاسن قهوه ای یحیی گم می شود. کندشدن ضربان قلبم را به خوبی احساس می کنم. سرانگشتانم را روی موهای بلند صورتش می کشم و بلافاصله به انگشتانم نگاه می کنم... سرخی گویی در منافذ پوستم فرو می رود و خشک میشود! خون! دست لرزانم را روی شانه اش می گذارم.. : -یا زینب (س)... @shohda_shadat
🌀 ❤️ ❇️ سرمی گردانم، چشمانم روی خطوط مانیتور برای لحظه ای قفل می شوند...😨 انحناهای خطوط هر بار فاصله شان از هم کمتر می شود. چون موج دریایی که پیش از این طوفان زده رو به آرامی می روند...رو به سکون!. دهانم را برای کشیدن فریاد باز می کنم😱...اما صدا در گلویم خفه می شود! دوباره به صورتش نگاه می کنم...این بار رگه های خون ...از بینی اش تا روی لب هایش سر می خورند. خون از وجود او دل می کند و در رگ های من منجمد می شود... گردنش را می گیرم و برای صدا زدنش تقلا می کنم: یح...ی. یحیی! یحی...یحیی! اشک در پی اشک از چشمانم روی سینه اش می افتد! به دقیقه ای نکشیده خون به گردنش می رسد و بالشت سفیدش را رنگ می زند! پشتم تیر می کشد و درد و ترس چون بختک به جانم می چسبند! به پشت سرنگاه می کنم. باید یکی را صدا بزنم. هستی ام مقابل چشمانم آب که نه خون می شود! گردنش را رها می کنم و به هرجان کندنی که می شود از روی تخت بلند می شوم اما زانوهای چون چوب خشک می شوند و روی زمین می افتم... لبه ی تخت را می گیرم و به سختی بلند می شوم... تپش قلبم هر آن برای ایستادن تهدیدم می کند! دیوانه وار خودم را به سختی جلو می کشم...فریاد می زنم...اما در وجود خودم! در دل زخم خورده ام...دوباره فریاد می زنم!. چون لال مادر زادی که برای نجات جانش دست و پا می زند ولی.. هیچ چیز شنیده نمی شود...تنها می توان دید ...حسرتی که از چشمانش سرازیر می شود. احساس می کنم در اتاق فرسخ ها دور شده...هرگز به آن نخواهم رسید... همان دم صدای جیغ مرگ چون شلیک آخر نفسم را می گیرد.. برمی گردم و با دیدن خطوط هموار روی مانیتور، سرم را به چپ و راست تکان می دهم.. -نه! نه. یک بار دیگر فریاد می کشم. آن قدر بلند که وجودم را از درون می لرزاند. آن قدر بلند که طفلک معصومم درون شکم آن را می شنود و گوشه ای جمع می شود. احساسش می کنم... چرا خفه شده ام...؟؟.. ...چون کسانی که پایی برای حرکت ندارند...خوم را روی تخت می اندازم و از پاهای یحیی می گیرم و جلو می روم...صدای هق هقم دراتاق می پیچید... یکبار دیگر به مانیتور نگاه می کنم...نه! تمام نشد! تمام نشد... دروغ می گویند.. همه دروغ می گویند. این دستگاه هم از آن هاست. چشم نداشت تو را با من ببیند! نه؟! دست می اندازم و ماسک را از روی صورتش پایین می کشم...اطراف لب و محاسنش تماماً خونی شده. حنا گذاشته دلبرم!. -قول دادی.. قول دادی. الان وقتش نیس.. وقتش نیس...پاشو بگو دروغ میگن. پاشو.. -الان نباید...نباید تموم شه! تو هنوز لباسای حسنا رو ندیدی. از شدت گریه شانه هایم می لرزد.... @shohda_shadat
🌀 ❤️ ❇️ ◀️ حق من از تو همین بود؟! نفس بکش... نزار تنها شم...نفس بکش. بالاخره صدایم آزاد می شود، با تمام جانم صدا می زنم: یا حسیــــــــــــــــن (ع)... چند ثانیه نگذشته دراتاق باز می شود و چند پرستار و دکتر واعظی داخل می دوند. چیزی به هم می گویند، شاید هم به من! نمی فهمم! دنیا دور سرم می چرخد😓. اصلا مگر دیگر دنیایـی هم هست😭؟! دستان کسی را روی بازوهایم احساس می کنم. چی کار می کنید؟! سعـی می کنند من اما سرسختانه مقاومت می کنم... یک نفر می شود دو...سه...چهارنفر. آخر سرتلاششان جواب می دهد؛ من را عقب می کشند. دکتر واعظی با سر آستین اشک از چشمانش می گیرد و خودش با دستان خودش ملافه ای که تا لختـی پیش برای گرم شدن وجودِ وجودم بود را کفن رویش می کند. همینکه ملافه روی صورتش می کشد... روح من است که دست از جانم می کشد.. 🔹🔹🔹 پتو را دور شانه هایم می کشم و با فنجان کوچک گل گاو زبان که نزدیک سینه ام نگداشته ام به ایوان می روم. شاید بخارش قلبم را گرم کند. سرفه های کوتاه و گلو سوزم کلافه ام کرده. پرده ی حریر گلبهی را کنار می زنم و در آستانه ی در شیشه ای که رو به شهری بس کوچک باز می شود، می ایستم. باشانه ی راست به در تکیه می دهم و لبه ی ظریف فنجان سرامیکی را روی لب پایینم می گذارم. شهر که هیچ! بعد از دل کندش، زمین و آسمان کوچک شد.. اصلا زندگی برایم به قدر سپری شدن روزهای تکراری تنگ شد. به قدر بالا نیامدن نفس دربعضی شبها... یک جرعه از جوشانده را می بلعم. به لطف نبات دیگر گس و تلخ نیست. با یک دست دولبه ی پتو را مقابل سینه ام درمشت می گیرم و پا در ایوان می گذارم. نگاهم به لانه ی یاکریمی که کنار نرده ها چند سالیست جا خشک کرده، خیره می ماند. روی صندلی چوبی می نشینم و جرعه ای دیگر را فرو می برم. یاکریم روی جوجه های تازه متولد شده اش جا به جا می شود و دوبالش را باز می کند. او که رفت این پرنده آمد! عجیب است! نه؟ سرم را به پشتی صندلی تکیه می دهم و به ابرهای پنبه ای که درهم فرو رفته اند نگاه می کنم. آن روز چقدر آذر به صورتش ناخن کشید. عمو، خوب یادم است که در چند ساعت چندین سال پیر شد. گرد سفید بیش از پیش روی محاسنش نشست! چقدر از ما دلگیر شدند که چرا زودتر خبرشان نکردیم هرچه گفتند که خودش قبل از بی هوشی خواسته بود کسی را مطلع نکنند. گوش ندادند. همه را خوب یادم است. همه چیز او را از همه بیشتر! چهره اش... زخمهایش التیام یافته بود...خوب بود! آن قدر که جگرم را می سوزاند!. اما...خودم را فراموش کرده ام.تنها...میدانم که...با اولین سنگ لحد...من هم تمام شدم... اشک گوشه ی پلکم را خیس می کند. چشمانم را می بندم...کاش شب قبلش تاصبح بیدار می ماندم...کاش ان خواب را نمیدیدم! چه تعبیر تلخی! یحیی در بی نهایت گم شد. درحالی که دخترچند ماهه ام را درآغوش داشت! دستم راروی شکمم می گذارم...هنوز جایش درد می کند! تمامرویاهایم...رویایی که برایش لباس گلبهی خریده بودم...از وجودم پر بست! تبسمی تلخ گوشه لبم می نشیند😏.. راست می گویند، دخترها بابایی اند!. حسنا نیامده به او دل و جانش را داد و رفت! ... اصلا چه شد! نمیدانم...😔 @shohda_shadat
🌀 ❤️ ❇️ دست دراز می کنم و دفتر را از روی میز کوچک گردویی کنار صندلی ام برمی دارم. صفحه ی آخر را باز می کنم. دستم می لرزد. تعجبی نیست! مثل همیشه! اشک هایم روی کلمات می ریزند😢. دیگر چیزی برای نوشتن نمی ماند. با پشت دست روی اشک هایم می کشم تا پاک شوند. اما همراهشان کلمات کج و کوله می شوند...آنها هم گریه می کنند! درآخرین سطح می نویسم: تو رفتی و خاک برسر خاطراتم نشست! خودکار رنگی را از میان برگه هایش بیرون می کشم. دفتر را می بندم و سمت لبهایم می آورم. می بوسمش. می بویمش! چندبار نامش را دراین دفتر نوشته ام؟! چندبار قربانی نگاهش شده ام؟! چشمانم را می بندم و باز هم فرو ریختن عشق از میان مژه هایم. صدای ملیح حسنا را می شنوم. درست پشت سرم...: ماما؟ تموم شد؟ چندباری پلک می زنم و با پشت دست اشک روی گونه ام را می گیرم: -آره ماما! خودم را سمتش می گیرم. پیراهن عروسکی شیری رنگی را تنش کرده. چشمان آبی رنگش می خندند. درست است! آسمان من همین دو نگاه آرام است! خودکار را پس می زند و دستی که پشت سرش پنهان کرده بیرون می آورد. یک بسته ی جدید از خودکار های رنگی! -اینو ببین! بابابرام خرید! بغضم را فرو می برم: -تشکر کردی؟! -اوهوم! اوهوم! سرش را که به بالا و پایین تکان می دهد. موج لخت موهایش روی پیشانی می ریزد. ورجه وورجه کنان داخل ایوان می پرد و مقابلم می ایستد. یک طورخاص نگاهم می کند باتعجب می پرسم: عزیزدل؟ چرا اینجور نگام می کنی؟ یک دفعه به سمت جلو خم م یشود و کنار لبم را می بوسد😚. و بعد کودکانه درحالی که به سمت در برمی گردد می خندد😄. دستم را جلوی دهانم می گیرم و به دنبالش ازجا بلند می شوم. دخترک شش ساله ام به اتاق نشیمن می دود و درحالی که قهقهه ی دلنشینن درفضا می پیچد مقابل چشمانم محو می شود...روی دو زانو می افتم و فرش را چنگ می زنم...بغضم را رها می کنم و ازته دل ضجه می زنم. شش سال است دخترم را اینچنین بزرگ کرده ام! مادرم می گوید: خیال! مردم میگویند دیوانگی! من اما می گویم وجود! حسنا بزرگ شده. مقابل چشمانم قد کشیده...گاها همین طور به من سرمی زند و دلم را با خود می برد. دستم را روی قلبم می گذارم و سینهه ام را چنگ می زنم. جای بوسه ی حسنا روی صورتم می سوزد. درگوشی های مردم چه اهمیتی دارد: میگه روح بچه و شوهرش میان پیشش! بی چاره! دلم براش می سوزه... دیوونه شده! خطرناک نباشه یوقت؟! پیشانی ام را روی فرش میگذارم... روح؟! روح را مگر می شود لمس کرد؟! بویید و بوسید؟ پس من چطور شش سال تمام غروب هرجمعه حسنا را درآغوش می کشم. چطور موهایش را شانه می زنم. چطور بادستهای کوچکش اشک هایم را پاک می کند؟! اینها هیچ! از جا بلند میشوم و دیوانه وار به سمت آشپزخانه میروم. برگه های آچهار با آهن ربا به درب یخچال چسبیده اند... هر برگه یک داستان است! یک نقاشی رنگارنگ. از من و حسنا و یحیی... مگر روح نقاشی هم می کشد؟! پس چطور هر بار که به من سر می زند با خود یکی از این هارا می آورد! به تازگي هم حسین را گاها در آغوش من یا یحیی طرح می زند! اصلاً که گفته تنهایی عقلم را به تاراج برده؟! یحیی از دنیای کوچک و دلگیرش دل کند! اما از من نه! حسنا را باخود برد اما... هردو هنوز هم بعضی اوقات در یکی از اتاق ها پیدایشان می شود. درحالی که حسنا نشسته و یحیی برایش لاک می زند. آن وقت بادیدن من هر دو می خندد. خنده هایی که از صدبغض و اشک دل گیر تر است! پراست از دلتنگی. آخرین بار یک ماه پیش بود...یحیی روی تخت حسنا نشسته بود و انگشتان پای دخترمان را لاک قرمز می زد. من را که دید ازجا بلند شد .... یحیی خیال نیست! او به من سر می زند! دستم را گرفت و ناخنهای بلندم را بادقت لاک زد. هر انگشت را که تمام می کرد یک قطره اشک هم ازچشمانش روی دستم می چکید. وقتی می آید. خیلی حرف نمی زند. تنها نگاهم می کند. حسین هم... پسرک شیرین معصومم! طبق آرزوهایم به زندگی ام اضافه اش کردم به سکوت مرگ بار خانه ام که هراز چندگاهی بوی تپیدن می گیرد. اشکم را پاک می کنم و به ساعت چشم می دوزم. راستی امروز تولد یحیی است. باید برایش کیک بپزم..... @shohda_shadat
سلام سروران بزرگوار رمان تموم شد شکرخدا خیلی مورد پسندتون قرار گرفت به امید خدا از فردا رمان بسیار جذاب بنام -عشق تقدیم نگاه زیباتون میکنم🌹 مرسی از همراهیتون