🌀
#رمان
❤️
#قبله_ی_من
❇️
#قسمت9⃣2⃣
◀️
#بخش_دوم
داخل دو پیش دستی شش پنکیک می گذارد و رویش سس شکلات می ریزد و روی میز چهارنفره می گذارد.
-بیاید... منم صبر می کنم تا آقا جواد بیاد.
هردو می نشینیم بدون هیچ حرفی. آذر زیر چشمی نگاهم می کند. نگاه نگرانش
خنده دار است. هنوز می ترسد شازده اش را یک دفعه قورت دهم! دستش را می شوید و در حالی که با دامن خشکش می کند می گوید :
من میرم ژاکت بپوشم... یهو سردم شد!
و پیش از خارج شدن از آشپزخانه یک بار دیگر زیر چشمی نگاهم می کند. یحیی تندتند پنکیکش را در دهانش می چپاند و با استرس می جود.
واقعا به خودش شک دارد؟! به صورتش خیره می شوم. رگه های سرخ و صورتی در سفیدی چشمانش حالم را منقلب می کند. نمی دانم چه بر سرم آمده. باریکه ی طلایی موهایم را پشت گوشم می دهم و می پرسم :
-خوبی؟!
از جویدن دست می کشد و سکوت تنها جواب روشنم می شود.
دوست دارم بدانم چرا دیشب به آن گودال رفته... چرا آن طور ضجه می زد؟!
منظور آن صوت و کلمات چیست؟! پیش دستی ام را به سمت مرکز میز هول می دهم و می گویم :
-فکر کنم بد خواب شدید!
چنگالش را کنار می گذارد و می گوید:
نه خوبم! چیزی نیست!
از جا بلند می شود و از آشپزخانه بیرون می رود. سرم را بین دو دستم می
گیرم و چشمانم را می بندم...
" التماس دعا، نگاهی هم به ما کنید!"
ته دلم می لرزد... چقدر بدعنق است! چند لحظه صبر نکرد تا سوالم را بپرسم...
🔹🔹🔹
یلدا عینک آفتابی اش را روی موهایش بالا می دهد و به گنجشک کوچکی که روی شاخه ی درخت نشسته نگاه می کند. می گوید:
-ساکت شدی محیا!
-من؟! نه!
لبخند می زند :
من تورو می شناسم.
بی هوا می پرسم:
- داداشت چشه؟!
- اینو صدبار جواب دادم!
- نه! منظورم اینِ که...فازش چیه! ینی..
@shohda_shadat