🌀
#رمان
❤️
#قبله_ی_من
❇️
#قسمت50
◀️
#بخش_دوم
چشم هایم را باز می کنم.
به نفس زدن افتاده ام.باترس به اطراف نگاه می کنم.
سقف... میز ...پنجره ... اتاقمون!.
همه جا تاریک است. همان دم صدای اللّه اکبر در فضا می پیچد.
سرکوچه مسجد کوچکی داریم که..
یک دفعه سرجایم می نشینم.
بندبند وجودم می لرزد😓. دهانم خشک شده. لباس هایم از شدت عرق به تنم چسبیده.
قلبم خود را به دیواره سینه ام می کوبد. می خواهد راهی به گلویم پیدا کند.
با دست راست گردنم را می گیرم و با دست چپ زیر بالشت دنبال تلفن همراهم می گردم.
خواب دیدم.
آره چیزی نیست ،چیزی نیست!
تلفن همراهم را بیرون می کشم و شماره ی بیمارستان را می گیرم.
جنون به عقلم زده. صدای بوق های کوتاه و ممتد :
- بردار، بردار.
دویدن بغض تا دم پلک هایم را احساس می کنم. لب هایم را روی هم فشار می دهم تا از سرازیر شدن عشق خفه شده در کابوسم جلوگیری کنم! صدای تو دماغی یک زن در تلفن می پیچد :
- بفرمایین؟
- سلام خانوم! می بخشید برای اطلاع از حال مریضم تماس گرفتم.
یک مکث چندثانیه ای.
-الان؟
- بله! اگر امکان داره؟
- نام بیمار؟
-یحیی...یحیی ایران منش
-بله! همون آقایـی که ازسوریه آوردنش.
-بله بله
-چند دقیقه دیگه تماس بگیرید و قطع می کند.
از سر سجاده بلند می شوم و همان طور که زیرلب ذکر « یا وَدود » گرفته ام شماره را دوباره می گیرم :
ِ- بفرمایید؟؟
-سلام! من همین چند دقیقه پیش...
-بله! حالشون تغییری نکرده خانوم!
- ینی نفس میکشن؟
سکوت! نکند به سلامت روانم شک کند :
-بله! قرار بود نکشن؟!
-نه! ممنون
بدون خداحافظی دوباره قطع می کند. بغضی که سد راهش شده بودم را آزاد می کنم تا خودش را سبک کند.
نفس می کشد. همین کافی است....
به ساعت مچـی ام نگاه می کنم. کمی از ده گذشته.
از کلینیک مامایـی بیرون می آیم و به سمت خیابان می روم. درست است با یاد آوری خوابی که دیده ام روحم منجمد می شود😖اما...
مرور خبری نو و دلچسب هرم دل پذیری را به دلم می بخشد😌. دختر است! دختر!👧
با قدم هایـی موزون و شمرده مسیر پیاده رو را پیش می گیرم و زیر زیرکی آرام می خندم☺️ :
حسنا! حتما بابایـی خیلی خوشحال میشه از این که خدا رحمتش رو نصیبمون کرده.
چادرم را در دستم می گیرم و دستم را روی شکمم می کشم. صبر ندارم به خانه برسم تا نوازشت کنم. قند در دلم آب می شود😍. به خیابان اصلی که می رسم کمی مکث می کنم.
- چرا خانه؟! مستقیم به بیمارستان می روم.
درست است بی هوش است اما صدایم را می شنود. خبری خوبی برایش دارم! شیرینی اش را بعدا می گیرم .
چشم هایش را که باز کند قندترین
نبات را به من هدیه کرده. دست دراز می کنم و با ایستادن اولین تاکسی زرد 🚖رنگ سوار می شوم.
- دربست!
رنگ دیوارهای بیمارستان حالم را بد می کند. چادرم را مقابل بینی ام می گیرم و با لبخندی که پشت پارچه ی تیره پنهان شده از پله ها بالا می روم😊.
برای زنی که در بخش پذیرش مشغول صحبت با تلفن است سرتکان می دهم. او هم لبخند گرمی را جای سلام تحویلم می دهد.
به طرف انتهای راهرو سمت چپ می روم. از شدت ذوق دست هایم را مشت کرده ام.
به اتاقش که می رسم پشت پنجره ی بزرگ اش می ایستم و با دیدن چهره ی آرامش بی اراده می خندم😃.
دل خوشم به همین خواب آسوده اش! پیشانی ام را به شیشه می چسبانم و
زمزمه می کنم :
سلام...خوبی آقا؟
@shohda_shadat